22بهمن
پیشنوشت: "گفت و گو" به معنای متعارف که در آغاز به ذهن متبادر می شود، همان محاوره ی مردم کوچه و بازار است و ناشی از یک تفاهم است و اساسن گفت و گو برای تفاهم است؛ چه در امور زندگی و چه عقلی. تفاهم هم قائم به گفت و گو است. مساله تا این جا بدیهی است و همه ی افراد با هم گفت و گو می کنند اما با دقت در مساله درمی یابیم که "گفت و گو"، "گفت" و "شنود" هم هست و هر گفتنی شنونده می خواهد و هر شنونده ای گوینده. شنونده هم گاهی می خواهد بگوید. با دقت بیشتر درمی یابیم که ذات "سخن" دو طرف دارد و در آن نوعی زوجیت است؛ تا جایی که اگر شنونده ای روبه روی شما قرار نگرفته باشد و حتا در خلوتی که کسی نیست می اندیشید، در واقع مشغول گفت و گو هستید. البته این حالت را "مونولوگ" نامیده اند اما وقتی سخن را تحلیل کنیم، درمی یابیم که هر مونولوگی گونه ای "دیالوگ" است. وقتی انسان می اندیشد کلمات در ذهن او ردیف می شوند. انسان بدون کلمه فکر نمی کند. مخاطب در این حالت به یک اعتبار خود انسان است؛ یعنی انسان در این حالت به این اعتبار که سخن می گوید گوینده است و به این اعتبار که حرف خود را می فهمد شنونده است. پس سخن برای شنیدن است؛ خواه مخاطبی روبه روی ما باشد، خواه انسان با خودش بیندیشد.
غلامحسین ابراهیمی دینانی
آن روز دو ساعت زیر باران راه رفتم. باران هم مردانگی به خرج داد. نم نم و یک ریز بارید و ناز و قهر نکرد. شیشه های عینکم پر از قطره های ریز باران شدند. خودم خیس و تلیس آب شدم. آن روز حال آدم های بی شماری که درونم وول می خورند خوب بود. همه سرحال بودند. از باریدن باران ذوق زده بودند. با همه شان می شد حرف زد. از خوشی آن ها من هم لبخندی روی لبم نشسته بود. فکر کنم مضحک شده بودم: پسری که شیشه های عینکش پر از قطره های ریز بارانند و معلوم نیست چطور می بیند و یک لبخند گشاد هم نشسته روی صورتش. مهم نبود. ما به دخترها و پسرها و مردان و زنان چتربه دست می خندیدیم. سوسول بودن شان را مسخره می کردیم. و کلی با هم حرف زدیم.
یکی شان برگشت گفت: امروز دختری که به او علاقه مند شده ام توی راهرو با دیدن من رویش را برگرداند و رفت.
چند قدم در سکوت راه رفتم. به ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و با برف پاک کن های شان برایم بای بای می کردند نگاه کردم و گفتم: بدبختی های بزرگتری دارم، رفیق. بی خیال این حرف ها.
بعد یکی دیگرشان گفت: آره.. من می دونم تو به چه فنای عظمایی رفته ای...
بعد یکدفعه یکی گفت: خاک تو سر جلبکت کنم. همینه...آخروعاقبت همه ی جلبک ها تویی...
صدایش شبیه صدای پسری بود که چهارپنج سال پیش با من دوست بود و دو شب قبل آمده بود مثلن حالم را بپرسد. دانشجوی دانشگای امام صادق شده بود. فقط آمده بود به من بگوید جلبک و رجز بخواند که تو این مملکت هرکی ضدولایت فقیهه باید از صحنه ی روزگار محو و نابود شه. به هر طریق. زندان، اعدام، تبعید. باید نابود شه. من چیزی به او نگفته بودم. فقط گفتم تو یه آدم خطرناکی.
توی آن باران او هم حالش خوب بود و بلبلش چهچه می زد. بقیه ی آدم های درونم همهمه راه انداختند و من را وادار کردند که از عمق وجود به صدای ریزش باران و صدای چرخ ماشین ها روی آسفالت خیس گوش بدهم و به او توجه نکنم.
بعد یکی گفت: 22بهمن چه کاره ای؟
گفتم: به! تو هم که سوال های آدم های بیرونو می پرسی...
گفت: زیر بارونی دور هم جمعیم. گپ می زنیم دیگه.
گفتم: نمی دونم. سر یه دوراهی بزرگم. نمی دونم کدوم طرف برم. این ور یا اون ور. یه راه اسمش آزادیه و اون یکی دیکتاتوری. حالا باید یکی شونو انتخاب کنم.
-آزادی و دیکتاتوری؟
-آره...آزادی. دسته ای که دارن می رن به اون طرف اسمش جنبش سبزه. خیلی از هم سن و سال های من جزئ شونن. خیلی از رفقام که سرشون به تن شون می ارزه تو اون جماعتن. همه شون دارن می رن به سمت آزادی. والاترین خصلت انسانی. خودت هم می دونی که برای آزادی چه احترام فوق العده ای قائلم.
-خب، این جور که تو داری تعریف می کنی تردیدی بین اون دوراهی وجود نداره. می ری به سمت آزادی دیگه.
-نه دیگه، نه. این جاست که پای این زمان و مکان لعنتی می یاد وسط. این جا ایرانه و دهه ی دوم از قرن بیست و یکم. و دودوتا چهارتاهای من که حاصل خوندن چند تا کتاب و نگاه کردن به جامعیه ای که توش زندگی می کنم به من می گه که آزادی و دموکراسی برای مردمی که دارم بین شون زندگی می کنم چاره ی دردهاشون نیست.
-فاشیست بی شرف.
-چرا فحش می دی؟ نگفتم که آزادی و دموکراسی بده. گفتم الان برای مردم ایران مثل سم و زهر می مونه. چرا؟ خیلی ساده ست: شعور. ببین عزیز من، بزرگ ترین درد ما مردم خودمونیم و یه سری ویژگی ها که درون مون نهادینه شده. و اگر همین جوری به دموکراسی و آزادی برسیم یعنی فاجعه. خلاصه می گم. مردم نه جنبه و نه شعور آزادی رو ندارن. اگه به آزادی برسن ده بیست سالی طول می کشه که آزادی رو یاد بگیرن ، احترام به همدیگه و هزارتا کوفت و زهرمار ی که آزادی با خودش به همراه میاره یاد بگیرن. یعنی ده بیست سال هرج و مرج. یعنی ده بیست سال تعطیلی و پیشرفت نکردن و این می دونی یعنی چی؟
-خب. بالاخره یاد می گیرن و بعدش مثل قرقی پیشرفت می کنن.
-هان. سوتی دادی. درست می گی ها. ولی مولفه ی زمان و مکان یادت رفت. ما الان تو دهه ی دوم قرن بیست و یکم ایم و همه ی کشورهای دنیا با سرعتی عجیب در حال ترقی اند. اگر ما الان ازشون عقب و عقب تر بمونیم دیگه جبرانش غیرممکن می شه. می فهمی که....
-پس می گی زنده باد رضاخان؟!!
-آره... من می گم که ما به یه دیکتاتوری عاقل که براش پیشرفت مهم باشه نیاز داریم. و خوب که دارم نگاه می کنم می بینم دم دست ترین و کم خونریزی ترین دیکتاتوری موجود برای پیشرفت ولایت فقیهه.
-ولایت فقیه براش پیشرفت مهم؟!!!
یکی دیگر گفت: مرگ بر ضدولایت فقیه. کی گفته ولایت فقیه دیکتاتوریه؟ ولایت فقیه جانشین پیامبره و امامته و دیکتاتوری نیست. ولایت فقیه مردم سالاری دینیه. مرگ بر ضدولایت فقیه. مرگ بر تو ای جلبک.
زیر باران خنده ی روی لبم گشادتر شد.
گفتم: تمام بدبختی من همین ولایت فقیهه.
بعد چند لحظه سکوت کردم و به برکه ی کنار خیابان نگاه کردم و زنی که می خواست از روی آن بپرد. با پاهای بسیار کشیده اش پرید و من گفتم: بدبختی شماره ی یک اینه که آره حالا ولایت فقیه براش ماندن و حفظ حکومت مهم تر از همه چیزه. حتا مهم تر از جان مردم چه برسه به پیشرفت. ولی خب چه کار کنم؟ من دنبال دیکتاتوری ام. و نگاه که می کنم ممکن ترین همین ولایت فقیهه. بعدش این ولایت فقیه یک وقت هایی عاقل می شه و درباره ی علم و پیشرفت علمی هم چیزهایی می گه که امیدوارم می کنه. اما بدبختی بزرگ تر می دونی چیه؟ کشتن آدم ها توی خیابون، حمله به کوی دانشگا و خود دانشگا، فوج فوج دستگیر کردن، ترسوندن. یک کلام ظلم.
ولی...
-به! حالا چرا 22بهمن برات شده میدون انتخاب؟! قبلش خواب بودی؟!!
-به خاطر این که به نظرم تا قبل از این هر دوتا کنار هم بودن. اما 22بهمن و بعدش راه ها کاملن جدا می شه...
- تو چه قدر بدبختی...
%%%
نگاه کردم به دختر و پسری که زیر یک چتر کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودند و سخت به هم چسبیده بودند. پاترولی آمد از کنارشان رد شد و آب برکه ی وسط خیابان را پشنگه کرد روی هیکل دختر و پسر.
دختر و پسر بلند خندیدند...
می دونی شاید از نظر فکری چقد با هم فرق داریم
ولی الان برای چندمین بار احساس کردم که چقد زیاد دوست دارم...
یه روزه دارم فکر می کنم چی جواب بدم!
ما هم چاکر شما هستیم، فت و فراوون!