در آزمایشگاه فیزیک
به جان خودم اگر دست روی من بلند کند چپ و راستش می کنم... و اگر بخندد...
آن روز هم خندیده بود. باورم نشده بود به آن راحتی روی لپ صورتی اش چال بیفتد. جلوی ویترین کتاب فروشی توی پاساژ ایستاده بودم که تصویر ناواضح او را چند قدم آن طرف تر توی شیشه دیدم. بعد رویم را برگرداندم و نگاهش کردم. نرم و ناز بود. بی نهایت خوشگل. بی خیال ویترین شدم و فقط به او نگاه کردم. مانتوی کوتاه چهارخانه سفید و خاکستری پوشیده بود و شال قرمز انداخته بود روی سرش. فهمید که دارم نگاهش می کنم. یک پر شالش را انداخت روی شانهاش. همان جوری بهش زل زده بودم. بعد یک نگاه به من انداخت. لبخند زدم و او هم لبخند زد. گفتم: با من قدم می زنی؟!
انگشتش را گذاشت روی لبش. به بالا نگاه کرد. گفت:م م م م...بعد به من نگاه کرد. یک لحظه از خودم بدم آمد که چرا این همه مردنی ام و قوزی. همان طور که داشت بهم نگاه می کرد خندید و گفت: باشه.
دختر خوبی بود. راحت بود. خوره ی کتاب و فیلم. وقتی گفت بوکوفسکی را می پرستد دلم خواست ببوسمش. اما دستش را گرفتم. و انگشت هامان را به هم قفل کردیم. اسمش ترانه بود. وقتی اسمش را گفت من خواندم: باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان...بقیه ش یادم نیامد. هر چه قدر زور زدم یادم نیامد که نیامد. سه نشد اما. دستش را گرفته بودم و داشتیم توی پیاده رو می رفتیم. نمی دانستم کجا می رویم. فقط راحت بودم. دلم می خواست براش حرف بزنم. هر چی به ذهنم می آمد بی سانسور بهش می گفتم. قشنگ گوش می کرد و قشنگ لبخند می زد. خواستم بهش بگویم: تو خیلی خوشگلی. ولی توی پیاده رو حیف بود. باید می نشستیم و توی چشم هایش نگاه می کردم و می گفتم...آره...توی همین فکرها بودم و حواسم فقط به او بود که یک دفعه یک خانم چادری جلوی مان سبز شد. دست های مان از هم جدا شد. فقط یک مثلث از صورت خانمه پیدا بود که یک خیار چروکیده ی سفیدرنگ از وسطش آویزان شده بود.
به ترانه گفت: سلام دخترم. فکر نمی کنی حجابت خیلی نامناسبه؟
صورت ترانه یک دفعه معصوم و بی گناه شد. شالش را محکم پیچید دور سرش.
خانمه گفت: برگرد!
ترانه برگشت. مانتویش کشی بود و چسبیده بود به ماتحتش. جیب عقب های شلوار جینش معلوم بود. خانمه نچ نچ کرد و گفت: همراه من بیا.
ترانه به من نگاه کرد. گریه ش گرفته بود. ون گشت ارشاد توی خیابان بود. خانم چادری خیارمثلثی برگشت بهش گفت: چرا وایستادی؟
شیشه های ون دودی بودند. یک سرباز در ون را باز کرد. ترانه آرام آرام راه افتاد. گفت: دانیال، نذار منو ببرن!
-چی کار کنم؟!
-دانی نذار منو ببرن اماکن. مامانم بفهمه منو می کشه.
-با این خانمه صحبت کنم؟!
-نه. بابام اگه بفهمه خونه راهم نمی ده!
-خب، یه کاری بگو بکنم.
-می تونی برام یه مانتوی گشاد جور کنی؟!
-مانتوی گشاد؟!
-آره. تو رو خدا. سریع. قبل از این که این ونه پر شه.
-باشه.
ترانه رفت به سمت ون. قبل از این که فرصت کند برگردد من را نگاه کند، سرباز در ون را بست. از پشت شیشه ی دودی چیزی معلوم نبود.
من راه افتادم به سمت مانتوفروشی ها. قیمت ها گران بود. شصت هفتاد هزار تومن. گشتم. یک مانتوفروشی حراج کرده بود. مانتوهای دوازده هزارتومنی داشت. خیلی نازک بودند. بدتر می شد. هفده هزارتومانی داشت. کیف پولم را نگاه کردم. دقیقن فقط هفده هزار تومن داشتم. از خودم پرسیدم: ارزشش را دارد؟!
به یکی از مانتوهای سبز نگاه کردم و دوباره از خودم پرسیدم: واقعن ارزشش را دارد؟!!
بعد دیدم ارزشش را ندارد. از مغازهه ردم بیرون. رفتم توی پیاده رو به ولگردی و راه رفتن...
و حالا ترانه بعد از مدت ها توی آزمایشگاه فیزیک ایستاده روبه رویم و مات نگاهم می کند. و نمی دانم می خواهد چه کار کند. فقط اگر بزند توی صورتم می زنم توی صورتش. اگر تف بیندازد توی رویم تف می اندازم توی رویش. و اگر بهم بخندد...
اگر بهم بخندد بهش می خندم. آره. بهش می خندم...