جنایت و مکافات
1-از آن آدمها نیستم که بتوانم جیرهبندی شده و مرتب منظم مثلن هر شب بیست صفحه کتاب بخوانم. کتاب که دستم میگیرم یک نفس میخوانم. جرعه جرعه نمیچسبد. لاجرعه میچسبد. "جنایت و مکافات" را هم لاجرعه سر کشیدم. نسخهای که دستم آمده بود چاپ اول کتاب بود. ترجمهی "مهری آهی". چاپ اول برای انتشارات دانشگا تهران بود. چاپهای جدید را انتشارات خوارزمی میزند. کتاب مال سال1343 بود. یعنی چهل و پنج سال پیش. حکم عتیقه را داشت در دست من. توی کتابخانهی مرکزی دانشگا جسته بودمش. وقتی امانت گرفتمش انگاری عتیقهای را از یک موزه به خانه میبردم. کتاب چهل و پنج ساله سرحال سرحال بود. ورقهایش روغنی بودند و از پس گذشت سالیان فقط در اثر ورق زدنهای مکرر کنارههایش زرد شده بود. فقط حروفچینیاش خیلی توی ذوق میزد. مثلن "دو در در شش قدمی هم بودند" را نوشته بود:"دودردر شش قدمی هم بودند." رسمالخط هم مال پنجاه سال پیش که سرهمنویسی رایج بود... روی همین حساب اوایل خواندنم کند پیش میرفت. اما کم کم سحر روایت داستایفسکی مفتونم کرد...
2-اعجاببرانگیز بود. این فقط داستان کلاسیک داستایفسکی نبود که مفتونم کرد. شرح حالات مختلف روح انسان در "جنایت و مکافات" بود که اعجاببرانگیز بود. داستان کلاسیک بود. نویسنده هر اتفاق و هر شخصیتی را که توی داستان میآورد کاملن توضیح میداد که چرا و چگونه. همه چیز را توضیح میداد. ولی با این حال پرکشش و جذاب بود. توصیفهایی که از حالات درونی راسکلنیکف ارائه میداد غواصی در عمیقترین اعماق روح انسانی بود. میخواهم بگویم فقط داستان محض نبود. یک جور شناخت عمیق هم به آدم میداد؛ در عین حال که داشت فقط داستان میگفت...
3-دبیرستان که بودم معلم ادبیاتی داشتیم که معتقد بود معنی شعر نوشتن برای اشعار سعدی و حافظ و مولانا نه تنها کاری بیهوده بلکه ظلمی در حق آنهاست. چرا که با معنی شعر نوشتن زیبایی و روح سخن آنان را میگیریم. در مورد کلاسیکها به نظرم خلاصههایشان همان حکم معنی شعر نوشتن را دارند. روح اثر را میگیرند و فقط یک سری اتفاقات آن را در کلماتی محدود جای میدهند.
با خودم عهد کردهام که خود کلاسیکها را بخوانم، نه خلاصههایشان را؛ هر چند که وقتگیر باشد، اما میارزد به چیزهایی که به آدم میدهند...
4-گفتم که. نسخهای که دستم بود سنش از پدر من هم بیشتر بود و احتمالن در طی سالها صدها نفر آن را خواندهاند. آثاری که این خوانندگان در صفحات مختلف کتاب(علاوه بر عرق سر انگشتانشان بر کنارههای صفحات) بر جای گذاشته بودند خودش حکایتی بود...
یکی همین عکسی که در بالا مشاهده میکنید که هنوز نمیدانم طرف کدام یک از دخترهای کتاب را کشیده. سونیا؟ دونیا؟ شاید هم هیچ کدام. شاید خودش یا معشوقش را کشیده یا...
در صفحهی 647 کتاب(297جلد دوم) هم یک دیالوگ جالب بین خوانندههای قبلی اتفاق افتاده بود:
یک نفر در حاشیه با ماژیک نوشته بود: خستهکننده.
و کس دیگری با مداد در جوابش نوشته بود: بیانصاف. ساعت 5:24صبح. از 12 شب دارم میخوانم. خستهکننده نیست. معرکه است. وحشتناکه. وقتی ماها این طور همذاتپنداری میکنیم ببین داستایفسکی چی کشیده تا این رو بنویسه.
راستش این دو نفر برایم کلی سوال بودند. چه جور آدمهایی بودند؟ دختر بودند یا پسر؟ چند ساله؟ کدام رشته؟ چه کاره؟ اگر میدیدمشان ازشان خوشم میآمد؟ آنها از من چه طور؟ ...
و برای اینکه همچین سوالهایی را برای کس دیگری که بعد از من کتاب را میخواند در مورد سه نفر ایجاد کنم برداشتم در جوای ماژیکیه نوشتم: اگر خسته کننده بود، چرا تا این جا پیش اومدی خالی بند؟!!!
سلام.