سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

مومو

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ

مومو/نوشته ی میشل انده/ترجمه ی محمد زرین بال/ انتشارات ابتکار"مومو" دخترک دوست داشتنی من بود. با آن جثه ی ریز و لاغرش که نمی شد حدس زد هشت ساله است یا دوازده ساله. با آن موهای فرفری و وزکرده و سیاه و ژولیده اش و چشم های خیلی درشت و مثل شب سیاهش. خداوندگار آنارشیسم هم بود برایم. با دامن چهل تکه اش و کت مردانه و گشادی که روی دست تا می زد. و این که خیلی وقت ها کفش نمی پوشید و هیچ وقت هم تصمیم نداشت که کت را کوچک کند. چون فکر می کرد وقتی حسابی بزرگ شد کت بالاخره اندازه اش می شود... و این که تنهای تنها توی آمفی تئاتر شهر زندگی می کرد...مومو دوست داشتنی من بود، نه به خاطر این چیزها. به خاطر ویژگی به ظاهر معمولی اما در واقع منحصر به فردش....

مومو آن قدر باهوش نبود که راه درست را به هر کسی نشان بدهد. شعبده باز هم نبود. کاری هم بلد نبود که با آن مردم را به شور و شادی وادارد. آواز خواندن هم بلد نبود. فقط یک کار بود که خیلی بلد بود.

مومو می توانست چنان سراپا گوش باشد که آدم های ساده لوح هم ناگهان به افکار غیرمنتظره یی دست پیدا می کردند. نه این که مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و این طوری ها به شان راه حل داده باشد. مومو فقط می نشست و سراپا گوش می شد. با دقت فقط گوش می کرد. با چشم های درشت و سیاه و براقش به آدم خیره می شد و آدم احساس می کرد که چه طور ناگهان افکار تازه ای به او دست می دهد...

مومو طوری سراپا گوش می شد که آدم های دو دل و نومید به ناگاه متوجه می شدند که چه می خواهند و باید دنبال چه باشند. یا آدم های بزدل و کم رو به یک باره در خود احساس شجاعت و آزادگی می کردند و...

%%%

خیلی دلم می خواست مثل مومو سنگ صبور خوبی می بودم. حداقل پیش خودم فکر می کنم این طوری ها نبوده ام. حداقل حداقل اش برای دوستانم می توانستم "مومو" باشم. دقیقن نمی دانم چرا. خیلی سال پیش بود که "مومو" را گرفتم دستم و دلم خواست که من هم موموی خوبی باشم. اما حالا که نگاه می کنم نبوده ام. شاید هم بوده ام... شاید چون خیلی وقت ها یادم رفته است که مومو برای سنگ صبور شدن فقط گوش می شد و نه دهن. شاید برای این که هر وقت خواسته ام مومو بشوم دهانم را باز کرده ام و اظهار نظر کرده ام و سعی کرده ام زور بزنم راه حل ارائه بدهم. شاید برای این که هیچ وقت تسلادهنده ی خوبی نبوده ام.شاید برای این که چشم درشت سیاهی نداشته ام و شاید... شاید هم به خاطر این که خیلی اوقات وقت کافی نداشته ام... مومو همیشه به اندازه ی کافی وقت داشت. برای همه وقت داشت. وقت هایش محدود نبود. اگر برایش حرف نمی زدی نمی گفت: "حرف بزن. حرف بزن که بدبختی دارم و کار وزندگی. حرف تو بزن برم پی کارم." حرف نمی زدی برایش تا ابد می نشست کنارت و نگاهت می کرد و همین. خیلی وقت ها الکی الکی کار داشته ام. خیلی وقت ها الکی الکی فقط تا فلان ساعت در خدمت بوده ام. خیلی وقت ها وسط حرف زدن ها الکی به ساعتم نگاه کرده ام. خواستم این کار را نکنم. بی خیال بستن ساعت مچی شدم. اما الان به موبایلم نگاه می کنم و باز هم ساعت و دقیقه... الکی است... به جان خودم همه ی کار داشتن هام الکی است... شاید هم به خاطر این است که خودم هم همچین موموی خوبی نداشته ام. اما این دلیلش نمی شود. چند وقتی است که از دنیایی که قانون سوم نیوتون است فرار می کنم. دنیایی که هر قدر بهش بدهی همان قدر به تو می دهد. و هر چه قدر او به تو بدهد تو هم همان قدر به او می دهی. کنش و واکنش مسخره ی نیوتونی. همان قدر که بهش بخندی همان قدر بهت می خندد. نه بیشتر نه کمتر. دنیایی که اکر بهش چیزی ندهی بهت چیزی نمی دهد. دنیایی که تا به آدم ها ندهد آدم ها هم چیزی به او نمی دهند. چند وقتی است می خواهم قانون سوم نیوتون دنیا را نقض کنم. هر چه قدر به من نداده همان قدر به او بدهم! همان قدر که بهم موموی خوبی نداده  من موموی خوبی بدهم...چه می گویم برای خودم؟! نمی دانم!

و هنوز هم دلم می خواهد موموی خوبی باشم. می توانم یا نه را هم نمی دانم!!!

  • پیمان ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی