پرتره
روی پل های عابر خیابان کریم خان سرباز گذاشته بودند که کسی فیلم و عکس نگیرد. به هفت تیر که نزدیک می شدیم، اتوبس های شرکت واحد را می دیدیم که کنار خیابان پارک شده بودند. اتوبوس هایی که توی خیابان طالقانی جا نشده بودند و آمده بودند آن جا پارک کرده بودند. و مسافران شان هم یا کارمندها بودند یا بچه مدرسه ای ها. صحرای قیامتی شده بود میدان هفت تیر. مرد وزن، بسیجی و سبز در هم پیچیده بودند. بیست سی تا از بسیجی های لباس شخصی(پیرهن همه شان سفید نبود و لی شلوار همه شان پارچه ای بود) دست در دست هم ایستاده بودن جلوی خیابان مفتح. چند تای شان عوض باتون توی دست شان شیلنگ داشتند. پیاده رو ها پر از دخترها و پسرها و مردها و زن هایی بود که هر کدام شان خواسته ای داشتند. و سربازهایی که با باتون به کرکره ی بسته ی مغازه ها می کوبیدند و سروصدا می کردند تا کسی توی پیاده رو نایستد. و مرد ریشوی درشت هیکلی که پیرهنش را انداخته بود روی شلوارش و با باتون محکم به کرکره ی مغازه می کوبید و سر پیرزنی که ایستاده بود توی چشم هایش نگاه می کرد فریاد می زد: "برو گم شو دیگه، عجوزه. از جونت سیر شدی؟"
توی میدان چند تا بچه مدرسه ای جولان می دادند. دست همه شان پرچم ایرانی بود و دو سه تای شان هم پلاکارد "مرگ بر آمریکا" داشتند و می خندیدند. بعد جماعتی از بسیجی ها از بالای میدان درآمدند. پارچه نوشته ای داشتند که بسیجی های دانشگاه های تهرانند و بالا پایین می پریدند و شعار می دادند: "مرگ بر موسوی. مرگ بر موسوی." از میان شان رد شدیم. رفتیم آن طرف میدان. به سمت خیابان کریم خان. چهل پنجاه نفر زن و مرد آن گوشه که چمن دارد و پیاده رو جمع شده بودند. آن طرف خیابان دسته ی دیگری از بسیجی ها بودند که از جلوی سفارت آمریکا برگشته بودند انگار. یک پرتره ی چند متر در چند متر از خامنه ای گذاشته بودند روی یک چرخ و چهار تا آمپلی فایر هم زیر عکس و دوروبرش مثل یک هیئت زنجیرزنی حرکت می کردند. بلندگو را داده بودند دست کسی که با موسیقی زمینه ی محزونی به گمانم از فیلم از کرخه تا راین با بغض می گفت: "آقاجان الهی که نباشم و اشکت را ببینم. ای رهبر ما ای فرزند لایق و شایسته ی زهرای مرضیه..." جماعت چهل پنجاه نفره شروع کرده بودند به شعار دادن: "مرگ بر دیکتاتور" "تجاوز جنایت مرگ بر این ولایت". دسته ی بسیجی ها دیدند که میدان شلوغ است و دور زدند و عکس بزرگ آقا درست روبه روی جمعیت چهل پنجاه نفره قرار گرفت. محمد گفت: "بدو رد شیم که الانه گاز می زنن." و دویدیم و دور شدیم که صدای شلیک گاز اشک آور بلند شد و بعد مه سفیدرنگ گاز و مردها و زن هایی که می دویدند و سرفه می کردند و داشتند خفه می شدند و پرتره ی چند متر در چند متر آقا که درست روبه روی شان... و بلندگویی که می گفت: "ما آقامون رو دوست داریم. به والله قسم حاضریم جون مون رو بدیم که فقط آقا یه نفس بیشتر بزنه..."
اشک شان درآمده بود. مثل چی سرفه می کردند. چند تا از دخترها و پسرها سیگار گیرانده بودند و تند تند پک می زدند و دودش را فوت می کردند توی صورت کسانی که سیگار نداشتند...