سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی
قبول کن که به خاطر زن هاست.
قبول کن که این استوار شدن ها، این هدفمند شدن ها، این سینه ستبر کردن ها به خاطر زن هاست. جنگجو شدن و به جنگ رفتن و تا پای مرگ جنگیدنِ مردها به خاطر زن هاست. شاعر شدن شان هم به خاطر زن هاست. حتا می توانم بگویم خیلی از  پیامبرشدن های مردها هم به خاطر زن هاست.
قبول کن که بهشت توی بغل زن ها بود.
بچه دار که شدند بهشت را گذاشتند زمین تا بچه یشان را بغل کنند.
حالا همچنان بهشت زیر انگشتان پاهای شان است.
قبول کن همه ی این رگ گردنی شدن ها، همه ی این سراسر کارو باور شدن های ما فقط برای لبخندی است که روی لب شان می نشیند. قبول کن که غم همه ی عالم را به جان می خریم و در دل می ریزیم تا زن ها شعر بخوانند و برقصند. بخوانند که:
دستم به فلک می رسد
خوشحال و خندان می شوم
سرم گنبد گردون را می ساید
بطن ستارگان را می درم
شادی را فتح می کنم
و همچون ستاره ای می درخشم
و به مانند کیهان می رقصم
می رقصم
می رقصم...
و...
و قبول کن که از در خانه ی زن ها است که ما بیرون می آییم. از در خانه ی زن ها است که ما بیرون می آییم و وارد کوچه ی تاریخ می شویم، وارد کوچه ی عرفان می شویم و می رویم. می رویم و خانه را فراموش می کنیم...قبول کن.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۸۹ ، ۲۲:۴۶
  • ۴۱۲ نمایش
  • پیمان ..

معصوم

۱۲
مهر

...ولی من در جواب گفتم چیزی که به زنده بودنم ارزش می بخشد، البته سوای موسیقی، قدیسانی است که ملاقات شان کرده ام و همه جا هم پیدا می شوند. منظورم از قدیس کسانی است که در این جامعه ی فوق العاده ناشایست به طرز شایسته ای رفتار می کنند...

مرد بی وطن- کورت ونه گات

  • پیمان ..

در مورد لئو تولستوی می گویند که اوخر عمرش سوالی مثل یک خوره به جان و روحش افتاده بود. او در اوج شهرت و افتخار بود اما فکری سخت آزارش می داد. این که بهترین قصه ی جهان چه نوع قصه ای است؟ پایدارترین قصه ی جهان چگونه قصه ای است؟ او "جنگ و صلح" را با هزاروچهارصد شخصیت اصلی و فرعی نوشته بود. "آناکارنینا" را نوشته بود و در آن چنان به جراحی روح پیچیده ی زن ها پرداخته بود که مثل و مانند نداشت. اما این ها نبودند آن چه او می خواست. می خواست ماندگارترین قصه ی جهان را بنویسد. چند باری دست به قلم شد. اما دید که واقعن ناتوان است. فکر و خیالش آشفته شده بود. با تمام وجود احساس می کرد که آثاری که نوشته ناچیزند. به خاطر همین دست به قلم شد و "جنگ و صلح" خودش را طعن و لعن و نفرین کرد. "آناکارنینا" را یک داستان مسخره ی پیش پا افتاده ی مبتذل نامید. بعد به شکسپیر حمله کرد: شکسپیر؟! آن نمایشنامه نویس پرآوازه؟! واقعن مایه ی ننگ است آثار مزخرف و پرایرادی که نوشته! و یکی یکی نویسندگان و شاعران بزرگ را به باد انتقاد گرفت که عرضه ی نوشتن قصه ای را که بهترین داستان ها باشد نداشته اند. خودش هم که به این یقین رسیده بود که عرضه ی نوشتن چنان داستانی را که توی ذهنش بود ندارد. به جست و جو پرداخت. افسانه های مشرق زمین را خواند. اما نبودند آن چه باید می بودند. کل رمان های تاریخ را مرور کرد. نه. هیچ کدام آن نبودند. به سراغ کتاب هایی که پناه کتاب ها بودند رفت. او بارها تورات و انجیل و قرآن را خوانده بود. دوباره خواندشان...
و ناگهان یوسف طلوع کرد.
قصه ی یوسف همانی بود که او می خواست. با نگاه منتقدانه اش قصه ی یوسف را از جنبه های گوناگون بررسی کرد. بله...این همان قصه بود... همان قصه ای که این همه نویسنده و شاعر مشهور و بزرگ در طول تاریخ نتوانسته بودند مثل و مانندش را بنویسند.
و در کتاب "هنر چیست؟"ش در ستایش قصه ی یوسف نوشت:
"در این قصه لازم نبود گفته شود زلیخا در حالی که النگوی دست چپ خود را مرتب می کرد به یوسف چنین و چنان گفت. زیرا محتوای احساسات داستان به قدری قوی بود که تمامی جزئیات، مگر جزئیات بسیار لازم، زائد می نمود. و فقط مانع انتقال احساسات می شد. به خاطر همین، این قصه برای همه ی انسان ها قابل فهم است. و افراد همه ی ملت ها، محیط ها و زمان ها را تکان می دهد و اکنون هم زنده است و به ما رسیده است و هزاران سال دیگر هم زنده خواهد بود. حوادث مربوط به داستان یوسف احساساتی را انتقال می دهد که در دسترس روستایی روسی و مرد چینی و انسان آفریقایی و کودک خردسال و مرد سالخورده و فرد تحصیل کرده و شخص بی سواد قرار دارد. تمامی این حوادث با چنان ایجازی نوشته شده و آن چنان عاری از حشو و زوائد است که داستان را می توان به هر محیطی برد. و در آن جا نیز هم چنان قابل درک و موثر و گیرا خواهد بود." (هنر چیست؟ -ص181وص182)
@@@
این ها همه را نوشتم برای این که بگویم من هم دیوانه ی قصه ی یوسفم. من دیوانه ی جزء جزء قصه ی یوسفم، یوسف و زلیخایش که جای خود دارد. و دیوانه ی هر قصه ای که بویی از قصه ی یوسف برده باشد. اصلن هر قصه ای که بویی از قصه ی یوسف برده باشد بویی از جاودانگی و مانایی را برده است...
و همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم توی این چند وقته دو روایت از قصه ی یوسف خوانده ام که با روح وروانم بازی کرده اند. یک جور لذت عمیق دادند بهم این دو روایت. به یک جور اوج لذت روحی از کتاب خواندن رسیدم با این دو روایت. یکی ش مال قرن ششم هجری بود. از شیخ شهاب الدین یحیای سهروردی. "فی حقیقت عشق". و یکی ش مال همین روزها. یک قصه ی کوتاه از عباس قدیرمحسنی به نام "یوسفی که در چاه بود." اما جفت شان فرازمانی بودند...
"فی حقیقت عشق" را از کتاب "قصه های شیخ اشراق" که "جعفر مدرس صادقی" ویرایش کرده و "نشر مرکز" چاپ زده خواندم. قصه ی آخر کتاب بود و به غایت هنرمندانه. این جوری ها بود که سهروردی آن اولش می آید سه تا مفهوم "حُسن" و "عشق" و "حُزن" را تعریف می کند:

"بدان که اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را "عقل" نام کرد. و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن را نیکویی خوانند. و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را مهر خوانند. و از آن صفت که نبود پس به بود تعلق داشت حُزن پدید آمد که آن را اندوه خوانند."

بعد می آید و چنان این سه صفت انسانی را با قصه ی یوسف و شخصیت های آن (از یوسف و برادرانش بگیر تا زلیخا و یعقوب) در می آمیزد که تو به معجزه اعتقاد پیدا می کنی!... آن صفحه ی آخر داستان، آن بیانیه وار سهروردی در باب عشق را فقط باید خواند...
"یوسفی که در چاه بود" را از مجموعه داستان"زمین روی دوش بابای من بود" نوشته ی "عباس قدیرمحسنی" که "به نشر" چاپ زده خواندم. قصه یی در باب خدایی که قصه ی یوسف را به وجود آورده. خدایی که این قصه را آفریده.
" یوسف را ما توی چاه انداختیم. هلش دادیم توی چاه و آن قدر نگاهش کردیم تا کوچکِ کوچکِ کوچک شد و بعد توی تاریکی گم شد و صدای رسیدنش به ته چاهی که به فرمان ما آب هایش را قورت داده بود و خشک شده بود بلند شد. یوسف می ترسید از تنهایی و تاریکی و این را خوب می دانستیم. برای همین هم هلش داده بودیم توی آن چاه عمیق" ص43
اما خدای این داستان خدایی است که در مقابل عشق مخلوقاتش به یوسف کم می آورد... چه جوری هایش را من نمی توانم این جوری بگویم. آن لحن قرآن وار داستان فوق العاده است. فقط باید خواند این قصه را هم...

پس نوشت: "قصه های شیخ اشراق" را می شود از این جا دانلود کرد.

  • پیمان ..

دور دنیا هم که چرخیده باشی

باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاکِ بیداری
مدام تهدیدشان می کند.

می گویند دنیا کوچک شده است
و استوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد.
نه همسفرِ خوش باور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم،
آن قدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم.

دل خوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد دربه در
دنبال مان می گردد.
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد.

از "کبریت خیس"سروده ی عباس صفاری، نشر مروارید

  • پیمان ..
**حدس می زدم تشکیل نمی شود. به خاطر همین آتشی نیامده بودم و خیلی راحت و باطمانینه وارد دانشگا شده بودم و خرامان خرامان از پله های فنی رفته بودم بالا تا برسم به در آزمایشگاه فیزیک 2 و ببینم که نوشته است: گروه بندی روز 10مهر خواهد بود. بعد از خودم پرسیدم: حالا چه کار کنم؟ بروم امیرآباد یا همین جا بمانم؟ مشغول سوال کردن از خودم بودم که جوان رشیدی از من پرسید: آقا کلاس "تاریخ اسلام" کجاست؟ کلی تو دلم خندیدم که هشتادونهی است! گفتم: کلاس عمومی ها طبقه سوم تشکیل نمی شن، همون طبقه ی اول یکی از کلاسای پشت تالار چمران باید باشه. بعد رفتم توی کریدور فنی روی یکی از صندلی ها نشستم و تصمیم گرفتم هشتادونهی ها را بنگرم! تابلو بودند. با کمال اعتمادبه نفس به آن هایی که از در فنی می آمدند تو نگاه می کردم و خیلی راحت می فهمیدم که طرف سال بالایی است یا هشتادونهی. از گیج و گول بودن شان. از استرس شان برای دیر رسیدن. از نگاه های سرگردان شان برای یافتن یک آشنا. توی همین حال و حول ها بودم که دو نفر آمدند سمتم. یکی شان که از من نره خرتر بود و هیکلش میزون ازم پرسید: کلاس تاریخ اسلام کجا تشکیل می شه؟ با بی خیالی گفتم: نمی دونم. رفیقش گفت: بیا بریم پیداش می کنیم. اما او موبایلش را درآورد و شماره ای را گرفت و گفت: سلام، خانم کریمی. ببخشید کلاس تاریخ اسلام کجا برگزار می شه؟ (این "ببخشیدش" فوق العاده بود. از من که سوال کرده بود اصلن از این خبرها نبود توی لحنش!) بعد هم سریع تشکر کرد و خداحافظی. آمدند بروند که یکدفعه دوباره برگشت و از من پرسید: آقا کلاس هشت کجاست؟!
خواستم بگویم: الاغ، اینم ازش می پرسیدی دیگه.
بهش آدرس کلاس هشت را دادم و بعد با خودم حساب کتاب کردم که مثلن این هشتادونهی ها چند روز است که با هم اند؟!
**شاید مرض از من است. شاید تقصیر من است که این قدر خجالتی ام و درون گرا که وقتی در حال انجام دادن کاری هستم دوست ندارم کسی سر از کارم دربیاورد. مخصوصن وقتی دارم چیزی را می نویسم. سر همین چیزهاست که اگر توی اتوبوس و تاکسی و مترو چیزی به ذهنم برسد دفترچه ی نارنجی ام را درنمی یاورم تا بنویسمش. سعی می کنم به حافظه ام بسپارمش تا بعدن در یک موقعیت خلوت بنویسمش. دیگر اگر خیلی ضروری بود شروع می کنم تند تند با انگلیسی خرچنگ قورباغه فینگلیش نوشتن...نه. اصلن هم تقصیر من نیست. تقصیر دیگران است که فضولی می کنند. اصلن تقصیر سایت دانشکده ی مکانیک است که یک جوری است که نمی شود حریم خصوصی داشت با آن. چهار ردیف کامپیوتر دارد همه هم رو به یک سمت. جوری که مثلن اگر تو ردیف سوم بنشینی می توانی کامپیوتر جلویی ات در ردیف دم را هم دید بزنی و ببینی که طرف دارد عکس پورن تماشا می کند. به تو ربطی ندارد اما می بینی دیگر. اما...نه...تقصیر آدم ها هم هست. طرف وقتی می خواهد برود کامپیوتر آخری یک ردیف بنشیند  همه ی کامپیوترهای سر راهش را دید می زند و بعد می رود... اه. چرت و پرت دارم می گویم.
نشسته بودم توی سایت و مقاله ای را که در نقد صحبت های یک آدم مشهور(!)  نوشته بودم ویرایش می کردم و این حرف ها. یکدفعه ای دوروبرم شلوغ شد و دو سه نفر آمدند حالم را پرسیدند و نگاه کردند به صفحه ی کامپیوتر که داری چی می نویسی. صفحه ورد را بستم و گفتم هیچی. رفتند. دوباره باز کردم و مشغول شده بودم که یکی از این بچه خرخوان ها آمد. سلام کردم. و سلام کرد و پرسید: داری گزارش آزمایشگاه می نویسی؟! کلی توی دلم خندیدم. این بچه خرخوان ها وقتی می بینند داری با ورد کار می کنی فکر می کنند یا گزارش آزمایش داری می نویسی یا پروژه. گفتم: نه بابا. دارم چیزشر می نویسم... بعد دیدم اصلن حواسم جمع نیست بی خیالش شدم!
**این دخترها خرند. چون که هیچ وقت کچل نمی کنند. فکر می کنند همیشه باید خوشگل باشند.هیچ وقت نمی فهمند بی ریخت بودن، هیچ چیز نبودن، مهم نبودن چه شکلی است. هیچ وقت آن آزادی هیچی نبودن را درک نمی کنند... دیروز جلوی ادبیات یک دختری را دیدم که کچل کرده بود. یعنی موهایش داشتند سبز می شدند. سرطانی هم نبود. ابروهای پرپشت کمانی داشت، دلبر. کچل کرده بود. پنهان هم نکرده بود کچلی اش را. فوق العاده بود. خواستم بروم بهش بگویم: تو فوق العاده ای. خیلی حال کرده ام با این کارت. (احتمالن از بچه های هنرهای زیبا بود دیگر...) بعد به خودم گفتم: پسره ی بی شعور شهوت ران کی ال. و بی خیالش شدم و راه خودم را گرفتم رفتم.
**این دکتر نیکخواه که چهره ی ماندگار مکانیک هم هست دیوانه می کند آدم را. یک درس فیل افکن به نام "ارتعاشات مکانیکی" باهاش برداشته ام و همان جلسه ی اول دیوانه کرد من را. بس که بدخط است. بس که وقتی مثال حل می کند نمی توانم مثال هایش را بنویسم. اصلن وقتی دارد درس می دهد می رود توی یک عالم دیگر. با چنان علاقه ای بیان می کند مطالب را آدم کف می کند. بعد هیچ هم مکث نمی کند. وقتی دارد درس می گوید اصلن فکر نمی کند، انگار از یک جایی بهش الهام می شود که این را بگو این را بگو آن را بگو.... و چه قدر هم با سرعت می گوید. اصلن هم به این فکر نمی کند که یک خنگولی چون من هم قرار است شاگردی اش را بکند. کلاسش ساعت یازده است. ساعت یازده می آید جلوی کلاس سیگارش را درمی آورد تند تند پک می زند و ساعت یازده و پنج دقیقه شروع می کند به شیوه ی سیال ذهن الهام گونه اش درس دادن... انگار آن سیگاره بهش نفس می دهد. خدا آخر عاقبت من را به خیر کند!
**یه سنگ صبورم  نداریم براش ناله کنیم که چه قدر این سر  کلاس "تاریخ اسلام" نشستن زور دارد، آی زور دارد...ای کاش با هشتادونهی ها بودم حداقل. همه مان سال بالایی هستیم ولی...
  • پیمان ..

پسر

۰۵
مهر
        کلید را سه بار توی قفل چرخاندم.
        - درو سه قفله کردی؟
        - آره.
سوار ماشین شدم. گفت کمربند را ببند. بستم.  روی صندلیش جابه جا شد و کمربندش را بست و راه افتاد. سر کوچه رسیدیم. زد روی ترمز. از بالای داشبورد دو تا بیست و پنج تومانی داد دستم و نگاه کرد به صندوق صدقه¬ی نبش کوچه. سکه¬ها را انداختم توی صندوق. صدا خوردند. سوار شدم. راه افتاد. سر خیابان که رسید گردنش را کج کرد ببیند ماشین می¬آید یا نه. فرمان توی دستش بود. زل زدم به گردنش که چین و چروک¬هاش تو نور آفتاب صاف شده بودند. سربرگرداند. پیچید توی خیابان و چین و چروک¬های گردنش برگشتند. پیراهن نوک مدادی¬اش یک جورهایی با موهای جوگندمی¬اش جور است.
        رسیدیم به یک چهارراه. منتظر شدیم تا ثانیه¬شمارِ قرمز، صفر شود و سبز. روی پنج گیر کرد. چیزی نگفتیم. سبز شد و او گاز داد. صدای گازدادنش و صدای موتور(ای کاش می¬توانستم بگویم غرّش موتور) خوشم کرد. هیچ وقت به او نگفته بودم که دلم نمی¬خواهد اگزوز ماشینت همین اگزوز زپرتی باشد. هیچ وقت به او نگفته بودم که دلم می¬خواهد اگزوز ماشینت بغرّد. الآن هم نگفتم. نگاهش کردم. مستقیم نگاه می¬کرد. سر چرخاندم. پیاده¬رو و مغازه¬ها و ماشین¬ها را گذرا نگاه کردم. حس می¬کردم خوشم. خوشم که جای مامان نشسته¬ام. خوشم که داریم می¬رویم شمال و من جای مامان روی صندلی جلو نشسته¬ام و هیچ کس دیگری توی ماشین نیست. کلید روی دسته¬ی در را فشار دادم. پنجره پایین رفت. کلید را کشیدم بالا. پنجره بالا آمد. دیگر این کار را نکردم. نمی¬دانم چرا. شاید می¬ترسیدم بهم بگوید: «باهاش بازی نکن. گیر می¬کند.» مسخره¬ترین جمله¬ای بود که امکان داشت بگوید. اگر می¬گفت دلم می¬خواست بهش بگویم:« تو آقای منی، ولی این چیه داری می¬گی؟»
        آقای من.
        خیلی دلم می¬خواست بهش نگویم بابا، بهش بگویم آقام. توی مدرسه اگر می¬خواستیم با بچه¬ها برویم جایی بگویم آقام نذاشت، آقام اجازه نداد. ویر مسخره¬ای بود. ولی ویر بود دیگر. نمی¬شد کاریش کرد. حس می¬کردم بابا همان ساده شده¬ی پاپا است، حس می¬کردم بابا برای دخترهاست. صدام دورگه شده بود. دلم نمی¬خواست با این صدا صداش کنم: بابا. ولی... او بابای من بود. چون نمی¬توانستم بهش بگویم آقام.
        فرمان را چرخاند. گاز داد. دنده عوض کرد. دوباره صدای موتور خوشم کرد. دلم خواست بهش بگویم: تو آقای منی.
        خوشش می¬آمد که بهش بگویم آقام؟ خوشش می¬آمد که دیگر مثل بچه¬ها بهش نگویم بابا؟ به آن لحظه¬ای فکر می¬کنم که توی بیمارستان به دنیا آمدم. من توی اتاق عمل به دنیا آمده بودم. و بابا بیرون توی راهرو ایستاده بود که یکی از پرستارها در اتاق را باز کرد و بهش گفت: مژدگانی بده که تو بابا شده¬ای. اگر می¬گفت: مژدگانی بده که تو آقا شده¬ای، چه می¬شد؟
        واقعن مسخره است... چطور می¬توانم همین¬طوری همچین جمله¬ای را بهش بگویم؟ مقدمه چینی می¬خواهد و انگار من آفریده شده¬ام برای این¬که هیچ وقت مقدمه¬چینی بلد نباشم و همه چیز را از وسط یا آخر شروع کنم. به مقدمه¬چینی خیلی فکر کرده¬ام. به این فکر کرده¬ام که اگر از دختری خوشم آمد چطور باهاش دوست شوم، چطور مقدمه بچینم که او هم از من خوشش بیاید...
        اول اصلن این طور نبودم. فکر می¬کردم هیچ دختری از من خوشش نمی¬آید، نمی¬دانم چرا این جوری فکر می¬کردم، شاید به خاطر این که بابام اینی است که کنارم نشسته. فکر می¬کردم چون توی خیابان جدی راه می¬روم زیاد تو نخ مردم نیستم مثل بابام، هیچ دختری از من خوشش نخواهد آمد. فکر می¬کردم روحیه¬ی زبر و زمختی دارم و دخترها چون لطیف¬اند از هر چه زمخت است نفرت دارند. فکر می¬کردم چون کم حرفم هیچ دختری دوستم ندارد. نمی¬دانم. واقعن نمی¬دانم چرا آن طور بودم. تا دختری را می¬دیدم دست و پام بسته می¬شد سعی می¬کردم به درودیوار جدی و بااخم نگاه کنم. انگار دخترها جانورانی بودند که باید از آن¬ها دوری می¬کردم. حس می¬کردم برای هیچ دختری دوست¬داشتنی نیستم. ولی بعد فهمیدم اصلن هم این طور نیست. نمی¬دانم چطور. شاید با دیدن همین جاکلیدی بابام(آقام).
        جاکلیدی خیلی آرام می رقصد. یعنی فقط خودش را می لرزاند. پای بابا می رود روی کلاچ. دنده عوض می شود و جاکلیدی هنوز می لرزد. نگاه می کنم به تصویر ساده ی سفید سیاهش:
با دیدن همین جاکلیدی بود که فهمیدم اصلن هم آن طور که فکر می کنم نیست. با خودم فکر کرده بودم اگر سیاهی اش را بردارم تمام آن دایره سفید می شود و اگر سفیدی اش را بردارم تمامش سیاه. اگر دایره ی سیاه را توی یک صفحه ی سفید بگذارم یا دایره ی سفید را توی یک صفحه ی سیاه بگذارم چه می شود؟ و بعد فکر کرده بودم قضیه ی پسر و دختر، قضیه ی من و دخترها هم همین است و من سیاهم و یک دختری سفید و هر دو باید باشیم تا آن دیگری هم باشد.
        لذت بخش بود. این که توی خیابان راه بروم و به این فکر کنم که یک دختری مال من است و من هم مال او و از این مطمئن باشم واقعن لذت بخش بود. این که ببینم وحید شش تا دوستدختر دارد و من هنوز به هیچ دختری نتوانسته ام سلام کنم دیگر برایم عذاب آور نبود. وحید برایم شده بود یک دایره ی سیاه در یک صفحه ی سفید. توی خیابان که راه می رفتم( مثلن تو راه مدرسه) دنبال ویژگی های دختری که مال من بود هم می گشتم. و همیشه قبل از این که به ویژگی ها برسم یاد مقدس و زنش می افتادم، همسایه ی مامان بزرگ این ها. مقدس پیر بود، زنش هم پیر بود.مقدس با عصا  راه  می رفت، زنش هم با عصا راه می رفت. مقدس کر و لال بود، زنش کور بود. مقدس چشم بود، زنش گوش و دهان بود. و من همیشه دلم می خواست با دختری که مال او بودم مثل مقدس و زنش باشیم.
        نگاه می کنم به جاکلیدی. مقدس و زنش یک دایره اند، دایره ی جاکلیدی بابام.
        توی خیابان که راه می روم همیشه این امکان را هم می دهم که پیدایش شود. همیشه فکر می کنم اگر پیدایش شود در قلبم زلزله خواهد شد. زلزله ای که به هیچ وجه الآن معنی آن را نمی فهمم... و بعد از زلزله بود که به مقدمه چینی فکر کردم و حالا به خاطر مقدمه چینی...
        - تو آقای منی.
        نگاهش می کنم. انگار سنگینی نگاهم را حس نمی کند. همیشه همین طور است. هر وقت که خواسته ام نگاهم سنگین باشد طرف آن را حس نکرده و وقتی هم که خواسته ام فقط نگاه کنم بی آن که طرف متوجه شود، سنگینی نگاه را حس کرده. ای کاش می توانستی در مورد زلزله یک چیزی بگویی... یک آن نگاهش را می اندازد طرف من. نگاهم را پرت می کنم روی کیلومترشمار و سعی می کنم صداهای اطرافم را بشمام: 1- صدای گاه به گاه موتور ماشین 2- صدای عبور ماشین ها از کنارمان 3- ...  اخم می کنم و نگاه می کنم به میله های کنار اتوبان. دست هایم را روی سینه به هم قفل می کنم. برای چه داریم می رویم شمال؟ که چی شود؟ برای چه داریم توی ظل گرمای ظهر می رویم شمال؟ یعنی این قدر عجله داری؟ برای چه آخر عجله داری؟ به خاطر مامان و رؤیا نیست، می دانم. آن ها هفته ی پیش رفتند و اگر تو می خواستی باهاشان بروی همان هفته ی پیش می رفتی.
برای چه داریم می رویم شمال؟ برای کیف، برای حال، برای لذت؟ لذت.
        لپم را پر و خالی می کنم و یک بار دیگر به خودم می گویم: لذت. باید لذت ببرم. باید از این که توی ماشین کنار بابام(آقام) نشسته ام و هیچ کلمه ای توی فضای ماشین حرکت نمی کند لذت ببرم. نگاه می کنم به ماشین هایی که از ما جلو می زنند و ماشین هایی که ما از آن ها جلو می زنیم. 206 آلبالویی رنگی بین ماشین ها لایی می کشد و از همه جلو می زند. از یک پراید نقره ای جلو می زنیم. توی پراید پنج تا دختر خوشگل نشسته اند. خوب نگاهشان می کنم و... دوباره سعی می کنم لذت ببرم. ولی اعصابم خط خطی می شود. که چی؟ حس می کنم تهیِ تهی ام. حس می کنم هیچی نیسم، یک علف هرزه ام... دندان هایم را روی هم می فشرم و هوا را از بین آن ها بی صدا بیرون می دهم. زندگی همه اش زجر است. من به دنیا آمده ام که زجر بکشم، نه لذت ببرم. نوک انگشت های دو دستم را به هم می چسبانم. به خودم می گویم: باید زجر کشید.
دوباره به ماشین های توی اتوبان نگاه می کنم. پراید نقره ای به آرامی از ما جلو می زند. نگاهم را می اندازم کف ماشین. زجر می کشم و نگاهم را می اندازم کف ماشین. حس می کنم دست هایم بی حالند و چشم هایم خسته شده.سرم را بالا می گیرم. پراید نقره ای جلوی ماست. پلاکش را می خوانم:ایران11،394س74. دهانم خشک شده است. به بابا(آقا) نگاه می کنم.
        - داری لذت می بری یا زجر می کشی؟
اگر این را بگویم می گوید: یعنی چی؟
        - از این که الآن پشت فرمان نشسته ای گولّه کرده ای سمت شمال لذت می بری یا دارد زجرت می دهد، خسته ات می کند؟
        - ...
        - می دونی؟ اصلا دوست ندارم بهت بگم بابا.
        - ...
        می خواهم بهش بگویم دوست دارم بهت بگم آقام، ولی خواهم گفت: دوست دارم بهت بگم عباس. هی عباس، من پسر توام.
        - ...
        - چرا به خودت فحش می دی؟
        - ...
        - چرا. داری به خودت فحش می دی. مگه نشنیدی می گن تره به تخمش می ره، ابولی به باباش. حالا تو که به من میگی اَی تخمه سگ، ضرب المثله میشه تره به تخمش می ره سگ به بباش.
        - ...
        - چرا اون جوری نگام می کنی؟
        نگاه می کنم به دستش که دنده را عوض می کند. توی خیالم هم خودم باید حرف تو دهنش بگذارم. می مانم سر دوراهی. حرف توی دهانش بگذارم و خیالم را ادامه بدهم یا حرف بزنم و ببینم چی می گوید. یک لحظه دلم می خواهد فقط نگاهم کند، بعد بهم چشمک بزند بگوید: شُطُری پسر؟
        هیچ وقت نتوانسته ام سر صحبت را خوب باز کنم، هیچ وقت. هر وقت خواسته ام کلی فکر کرده ام و بعد که سر صحبت را باز کردم مسخره بوده. انگار که دارم دروغ می گویم سر صحبت را باز کرده ام. تو هم حتمن مثل مـــــنی. یا من مثل او هستم به او رفته ام. شاید بابابزرگ هم این طور بوده. هم سن من بودی این طور بودی؟ حتمن تو هم این طور هستی و چون نمی توانی دیگر زور نمی زنی، قیدش را زده ای. حالا تکلیف من چی است. حتمن سر کار هم منتظر می ماند تا یکی صحبت را شروع کند.
        - می دونی؟ اصلن خوشم نمیاد مثل تو بشم. اصلن خوشم نمی یاد تو این باشی.
        - ...
        اگر این را بشنود چه کار می کند؟ می زند توی دهنم؟ نشنیده می گیرد؟ قاطی می کند می زند کنار اتوبان می گوید چی گفتی تو؟ اگر بهش بگویم اصلن خوشم نمی یاد مثل تو بشم چه کار می کند؟ ای کاش بگوید: تو، دوست داشتی، من چی باشم، مگر؟
        - دوست داشتم تو قاتل باشی.
        - قاتل؟!
        - قاتلِ قاتل هم که نه...
        - خب...
        - 15 سال پیش وقت تولدم رفقات زده باشند کسی را کشته باشند و انداخته باشند گردن تو. تو هم نتوانستی باشی توی دادگاه از خودت دفاع کنی و قاتل شده باشی و رفته باشی زندان.
        - این قدر باشی باشی نکن.
        - 15 سال توی زندان بمانی تا من 15 ساله شوم. 15 سال با خلاف ترین آدم ها سروکار پیدا کنی و 15 سال لباس های خاکستری زندان را بپوشی تا من 15 ساله شوم. بعد یکدفعه یادت بیاد 15 سال گذشته و یک شب بدهی رگ دستت را بزنند و قبل از این که بمیری همه را خبر کنی و... بروی بیمارستان. بعد آن جا یک پرستار خوشگل و ناناز را اُسکول کنی و از بیمارستان فرار کنی، بیای خونه. نه، اول بروی یک دوج قرمز نارنجی پیدا کنی بدزدیش بعد بیای خونه. بعد از 15 سال بیای خونه تا ببینی مامان شیرزن بوده تونسته منو آدم کنه یا نه. ببینی، نه، آدمی شدم برا خودم، همونی که آرزوت بوده. دست به شونه ام بزنی بگویی: شُطُری مرد؟ باید همین امشب برویم شمال. و... سوار دوج شیم و تو برانی، برانی طرف شمال و دوج با صدای جانانه ی موتورش جاده های سرسبز شمالو رد کنه تا بریم سراغ اون نامردایی که تو رو انداختن زندان و انتقام بگیریم...
        لبخند می زنم. اما فوری با دندان لبم را گاز می گیرم و نگاه می کنم بهش. اگر می دید مرا، شاید می گفت: به چی می خندیدی؟ آن وقت من چه می گفتم؟ می گفتم به این فکر می کردم که تو قاتل باشی؟        
        - چرا، یعنی از کجا این فکر به سرت زد؟
        یادم نمی آید. از کجا این فکر به سرم زد؟ خدایا، از کجا؟
        دیگر حوصله ام دارد سر می رود. پلک هایم سنگین شده اند. مچم انگار رگ ندارد. خوابــــم می آید، خواب.
        - آقای من تو خوابت نمی آید؟
        عجیب است. من فقـط خوابیدن او را دیـده ام. صبح ساعت 6 از خانه می رود، شب ساعت 9 برمی گردد. نیم ساعت شام می خورد. ده دقیقه می رود دستشویی و بعد می رود می خوابد. دیگر حوصله ندارم به این فکر کنم که نمی خواهم او باشم،
می خواهم او باشم، می خواهم بخوابم.

مرتبط: در آزمایشگاه فیزیک
  • پیمان ..

نمی دانم این نوشته را چه کسی نوشته. خیلی قدیمی است. برای زمان هایی است که پفک نمکی پنجاه تومان بود. اما هر کسی که نوشته معرفی نامه ی بسیار جالب و فانی است از دانشگا. هر سال توی جشن شکوفه های ورودی های جدید این نوشته توی یکی از بروشورها و مجله هایی که به خیک ترم صفری ها می بندند تکرار می شود... نمی دانم امسال هم دوباره چاپ کرده اند یا نه... دو سال پیش که ترم صفری بودم تو نشریه ی "سلام" بچه های انجمن فنی چاپ شده بود... حالا که دیگر بیشتر ساعات حضور در دانشگایم را در امیرآباد باید بگذرانم برایم خیلی خاطره ست...!!!
(چند روز پیش که دانشگا بودم دیدم جلوی فنی دوباره دارند خط کشی و نقاشی می کنند و روی آسفالت جلوی محوطه این علامت های "سیگار ممنوع" را بزرگ تر و بزرگ تر دوباره می کشند، طوری که فکر کنم از گوگل ارث هم حالا می شود این دایره های "سیگار ممنوع"! را دید. بالای در فنی هم بنر زده بودند که سال تحصیلی و ورود به دانشگاه را به دانشجویان ورودی جدید و خانواده های محترم شان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. من و مهدی فقط چند دقیقه داشتیم به آن "خانواده های محترم" می خندیدیم. بچه ی هفت ساله هم که می خواهد برود مدرسه بهش یاد می دهند که باید بدون بابا مامان بنشینی سر کلاس، آن وقت این جا جوان هژده ساله باید دست بابا مامانش را بگیرد بیاید جشن شکوفه های دانشگا...طرف می آید دانشگا که از یوق ننه بابا آزاد شود آن وقت این جا...گور پدر کنکور که...)
%%%
پلان اول:
می رسی در دانشگا. انگار این بزرگ ترین پنجاه تومنی دنیاست. و احتمالن می شه باهاش بزرگ ترین پفک نمکی دنیا رو هم خرید. سه کوچه بالاتر: دانشکده فنی/سال سفت شدن ملات: 1313 واااای....دو تا سیزده گنده بین یه عالمه چرخ دنده و گونیا....مطمئنی جای خوبی رو برای اومدن انتخاب کردی؟!
چند وقت دیگه معلوم می شه
پلان دوم(سفر به اعماق فنی)
سکانس اول: کتابخونه(باغ وحش)
یکی بود یکی نبود/ یه کتابخونه ای بود/ با درای قهوه ای/ دسته های آهنی/ بوق بوقی پشت سرش/ آقایی در بغلش/ پله ای اون طرفش/ می رسی به باغ وحش...
که پره از جیغ بنفش/ عربده هاش بی غل و غش/ تیغه ای در وسطش/ خانوما این طرفش/ آقایون اون طرفش
یه خانوم شق و رق تو مسند ریاستش/ با صدای خش خشی/ چهره ی مشوشی/ گیر می ده می گه پاشین/ اگه سرپیچی کنین/ مرزای تیغه رو از هم بپاشین... پاشیدیم، پاشوندن مون بیرون!
سکانس دوم: تالار رجب بیگی(خوابگاه پرستاره)
می رسیم تالار رجب/ پر است از شور و عجب/ صندلیای پت و پهن/ مبلای راحت و نرم/ به خیال کشک و ماست/ زود اومدید سر کلاس/ فکر کردین درسا به راه ست...
نه بابا... استاده هنوز تو راه ست!
یه نگاهی به این ور و اون ور می کنی/ بالا رو ببین/ پایینو ببین/ یه دفه یه جای خالی می بینی/ ذوق می کنی/ هول می کنی/ کیف تو پرت می کنی/ جای خالی رو مال خود می کنی/ victory!!!!
خب آخه به چه قیمتی؟/ چش بقیه رو کور می کنی/ استاد از راه می رسه/ دم و دستگاها رو روشن می کنه/ کتابا و جزوه هاشو روی میز پخش می کنه/ شروع به تدریس می کنه/ نیم ساعت اوله/ ای بابا/ این متد آموزشی که خیلی مبهمه/ قسمت پرسش و پاسخ کچله/ کچلیش مستمره/ خوندن این همه چیز انگاری کار خودمه!
نیم ساعت دومی/ این وری تو خواب ناز/ اون وری فکر فرار/ تو که موندی این وسط/ پری از تحت فشار/ قول دادی که بچه ی خوبی باشی/ درس بخونی/ so that / عزمو جزم می کنی/ خواب رو پیش می کنی/ نیم ساعت آخرش/ سرتو گذاشتی رو بالش/ روی یک کوه بلند/ میون آسمونا/ توی یک قصر طلا/ تو شدی یه پادشا/ آروم آروم، یواش یواش یه پری میاد به سمت تو/ مهندس... پاشو...پاشو...
سکانس سوم: بوفه(حموم چهار فصل)
صدا می یاد از معده/ انگاری وقت بلعه/ غذای بین وعده/ استراتژی بعده
شکم رو استادش کن/ بوفه رو بگرد پیداش کن
چیپس و سوسیس تخم مرغ/ سفارشو گرفت برد/ نیم ساعت که نشستی/ از بوی غذاها مستی/ غذا می یاد دو دستی/ تو یه دونه پیش دستی
تموم که شد ماست و چیپس/ می خوای آدامس اولیپس/ این جا اولیپس نداره/ شدیم بدبخت بیچاره/ ببینیم کجا چی داره
آدامس می خوای/ حقوق رو
صدا می خوای رو بوق رو
فوتبال می خوای/ هنر رو
تو ده می ری/ با خر رو
ناگت می خوای/ پزشکی/ لواشک زرشکی
وقتی غذا نداری/ اصلن تو غم نداری/ مخصوص علومو داری
کات!...بچه ها دوربینا رو جمع کنین...برمی گردیم فنی...صحنه ی بعد دم سایت علوم پایه!
سکانس چهارم: سایت( علافان آن ورش پیدا یا به تعبیری دیگر علاف دونی شیشه ای)
سایت یعنی سرعت بی انتها/ از زمین و از زمان گردی رها
Meebo ات برده است تا اوج فضا/ از تو بر download ات گردد فزا
چاره ای باید زبهر time اندوزی جوان/ getbot ای بگشا مگو این راز را با دیگران
گت باتا، جانا، دلا، ای همدم دانلود ما/ ای به قربانت همه فایل های رنگارنگ ما
ما برستیم از غم بیکارگی/ چون که با لطف تو داریم فیلم های آبکی
سیصد و شصت جملگی تریاک و بنگ/ می کند هر دم تو را مست و ملنگ
ساخته ای pageی برای خود عزیز/ accept را منتظر در پشت میز
شش ساعت نت گردی ات دیگر بس است/ این چنین بوهای خوش از مطبخ است؟!
جمع کردی باروبندیل خویش/ می شوی راهی تو اندر کام خویش
به خاطر ته کسشیدن قافله ی قوافی موزون و وزین ما و قریب الوقوع بودن چاپ نشریه و اعتقاد راسخ به این کلام گوهربار که: چون قافیه تنگ آید/شاعر به جفنگ آید، رخصت می طلبیم واپسین chapter این مقال که در باب اکل و شرب می باشد به نثر متکلف و شیوای پارسی مرقوم نماییم.
سکانس پنجم: (اندر باب سفره خانه که فرنگیان سلفش نامند.)
لوایح و لوامعی در باب life charging وارد می آوریم باشد که عبرت جدید الورودان گرم و سرد نچشیده و لاتجربه ی این روزگار قرار گیرد. مشکل هولناکی که ذوالکارتین مغناطیسی به کرات با آن مواجه اند، مخیله ی آن هاست که گاه و بیگاه و گه گاه یاری نکرده و سبب زاری و حسرت اندر سبعه پسین می گردد و خساراتی عجب ناک به معده و بعضن کوک های جیب شلوار شما وارد می آورد. حال که به روش خود از شارژ هفتگان آینده اطمینان حاصل نمودید، بین ساعت 11 تا 13:30 هر روز به سایه ی درختانی که نهرها از زیرشان روان است رفته از نعمات بی شمار الهی لذت مکفی و کافی و کمی و کیفی ببرید...

  • پیمان ..

آریا شاهین

۲۷
شهریور

دلم آریا شاهین مدل 51 می خواهد. همان رامبلرهای هزارونهصدوهفتادیِ دنده آبگوشتی. دلم بابایی می خواهد که قدش خیلی بلندتر از من باشد. تا بنشیند پشت فرمان و من هم کنارش بنشینم. تمام خوبی آریا شاهین به این بود که من می توانستم کنار بابام بنشینم. تمام خوبی اش به این بود که می توانستم وسط باباو مامانم بنشینم...هیچ دسته دنده ی مزخرفِ مزاحمی آن جا نبود...دلم روزگاری را می خواهد که اتوبان ها خلوت بودند، که هیچ پلیسی با دوربین کمین نمی کرد تا مچ راننده ها را بگیرد، تا بابام موتور شش سیلندر آریا را به غرش وادارد 150 تا پر کند و من فقط احساس امنیت کنم...
دلم دشت قزوین در یک عصر پاییزی را می خواهد...
  • پیمان ..

داستان دو شهر

۲۶
شهریور

تهران زیادی بزرگ است. زیاد بزرگ بودنش را دوست ندارم. آن قدر بزرگ است که تو اگر نیمه شبی ملال انگیز بخواهی از بالا نگاهش کنی باید حتمن سوار ماشین بشوی و بروی تا شمال شهرش. بزرگراه ها و خیابان هایش را زیر چرخ های ماشینت بگذرانی تا مثلن برسی به پارک جمشیدیه اش. از پله هایش بالا بروی. بالا و بالاتر. بوی دود قلیان ها دماغت را پر کنند. خنده های مستانه ی مردها و زن ها را رد کنی. گوشت از صدای بوسه های دختروپسری در پشت بوته ای تاریک پر شود. و بعد برسی به آن پله های آخر پارک جمشیدیه. همان پله هایی که خلوت ترند. بعد بنشینی روی نرده های چوبی محافظ و زل بزنی به تهرانی که زیر پایت تا دوردست ها ادامه دارد.(آخ، تهران لعنتی!تو چرا این جوری هستی؟ آدم بدی ات را هم که می خواهد بگوید چهارتا خوبی ات را هم ردیف می کند. جمع اضداد لعنتی...) آره... نگاه کنی به چراغ های زرد و سفید خانه ها و خیابان هایش. ردیف های زرد، خیابان ها هستند. تا آن دوردورها هستند. تهران در نیمه شب با چراغ های زرد خیابان هایش مثل یک کپه زغال خاکستر شده می ماند. چراغ های زرد آتش زیر خاکسترند که با نسیمی گر می گیرند انگار و بعد خاموش می شوند و دوباره...دلت می خواهد یک بادبزن می داشتی تا باد بزنی و کل تهران را شعله ور کنی. یک بادبزن بزرگ. همین جاهاست که تهران بزرگی اش را به رخت می کشاند. تحقیرت می کند. به خیابان هایش نگاه می کنی. نمی توانی بدانی که آن کدام خیابان است. این یکی کدام خیابان. آن محله ی دست راستی که کم نورتر کجاست؟ هیچ چیزی نمی دانی. نمی دانی کجا به کجا است... تو این شهر را نمی شناسی. غریبی...
لاهیجان این جوری ها نیست. لاهیجان هم کوهی دارد که می شود مثل تهران در یک شب ملال انگیز رفت بالایش و از بالا نگاهش کرد. برای شب ملال انگیزت در لاهیجان به ماشین سواری نیازی نیست. لاهیجان کوچک است. می توانی پیاده بروی. پیاده روهایش را آهسته آهسته بگذرانی و بپیچی سمت شیطان کوه و بعد بروی بالا. پیاده روها بهترند. از خیابان ها بهترند. من همیشه از پیاده روها می روم. آهسته می روی و خیلی فکرها می توانی بکنی. خیلی خیال ها. لازم نیست حواست را مشغول چیزهای احمقانه ی توی خیابان بکنی.  از پیاده روها که می روی توی شیشه ی مغازه ها همیشه کسی هست که به تو نگاه می کند. از پیاده روهای بدون مغازه هم که بروی همیشه سایه ای از تو جلویت یا کنارت یا پشتت راه می رود. اما توی خیابان و توی ماشین چه؟ اصلن پیاده روها اندوه ناک ترند. آدم های تویش سرگردان ترند. برای خودشان این طرف و آن طرف می روند. توی خیابان آدم ها سرگردان نیستند. هدف دارند. صاف و مستقیم و باسرعت می روند. آدم های توی پیاده روها به من بیشتر شبیه اند. توی پیاده روها می توانم برای خودم بخوانم که:
من از میان هوا سرخوش می روم
و عشق –این کبوتر وحشی-
جفاگرانه به بامم نمی نشیند
و من عاشقی می کنم
و لاهیجان شهری است که تو می توانی در یک شب ملال انگیز با پای پیاده از پیاده روهایش بروی و بروی تا به شیطان کوهش برسی و از آن بالا بروی و بام سبزش و لاهیجانی که زیر پایت گسترده است. اما این لاهیجان با تهران زیر پایت از بالای پارک جمشیدیه فرق می کند. تو این لاهیجان را می شناسی. این پایین استخر است. آن جا خزر است. این طرف پُردسر است. آن دور دور ها حاجی آباد است. می توانی حتا از تک تک محله هایش خاطره به یاد بیاوری. کوچک بودنش به تو حس خوبی می دهد. آشناست این شهر برایت و حس تسلطی که از بالا نگاه کردن به تو می دهد...احساس غریبی نمی کنی و...

مرتبط: این جا و این جا و این جا و این جا و این جا

  • پیمان ..
1-"جاده باید برود. جاده اگر یک جا بماند که جاده نیست."          (از کتاب "جاده"ی محمدرضا شمس)
2-با امیر نشسته بودیم ردیف دوم از اسکانیای سفیدرنگی که راننده ای خمار از خواب نشسته بود پشت رلش و سیاهی شب را می شکافت و می رفت.  من کنار پنجره نشسته بودم.
از توی آینه راننده خواب آلود بود انگار. روی فرمان خم شده بود. انگار همین الان است که چرتش بگیرد و همان طوری ولو شود روی فرمان و بخوابد. ما بهش می خندیدیم. از لاین وسط می رفت و ماشین که سر راهش پیدا می شد نوربالا می زد برود کنار. اگر نمی رفت کنار بوق می زد. سه چهار بار. اگر باز هم نمی رفت کنار یا می انداخت توی لاین راست و از آن جا سبقت می گرفت یا می انداخت توی لاین سرعت و می رفت. هر چه قدر که از تهران و کرج دورتر می شدیم جاده خلوت تر می شد. قزوین را که رد کردیم و افتادیم توی اتوبان زنجان جاده خلوت بود و تاریکی تا دوردست ها ادامه داشت. از آن تاریکی ها که جان می دهند برای زل زدن و مثلن به دوردورها نگاه کردن و فکرهای بزرگ بزرگ کردن و.... خواب مان نمی برد. با هم حرف می زدیم. من غر می زدم. از همه ی چیزهای کوچکی که آزارم می دادند نالیدم. از همه ی بدبختی هایم. از خیلی چیزها که بیخ گلویم گیر کرده بودند و فکر می کردم ارزش گفته شدن ندارند برای امیر گفتم و او گوش داد و من گفتم و او گوش داد. هر از چندگاهی ساکت می شدیم. زل می زدیم به دوردورها. به جاده ای که می رفت و ما را با خودش می برد. به جاده نگاه می کردم و پیچ و خم هایش. یاد سرگردانی هایم خودم می افتادم. شروع می کردم به گفتن از سرگردانی هایم. از پادرهوا بودن هایم. از آینده ای که هیچ چیزش برایم روشن نبود. از اتفاقاتی که معلوم نبود چه طوری سرم خراب می شوند. از بی هدفی هایم. از بی عشق بودنم. از این که چه قدر خوب است آدم جاده ای پیش روی خودش داشته باشد و شروع کند به رفتن در این جاده و به جایی رسیدن. از این که من مثل کسی می مانم که در بیابانی برهوت گم و گور شده و نمی داند به کدام سو برود و هیچ جاده ای هم پیش رویش نیست و...امیر که خوابید زل زدم به جاده. جاده خلوت تر شده بود. آسمان شب صاف بود و پر ستاره. مهستی شروع به خواندن کرد: "جاده به جز جدایی هیچی بهم نداده... نداده...نداده..." و بعد شکیلا:"همه یار دارن و بی یار ماییم..." و بعد مردی که ترکی می خواند و آهنگ های ترکی و خیالاتی که توی سرم وول می خوردند و تصویرهایی که توی ذهنم می آمدند و می رفتند و و امیر که خوابیده بود و من که به جاده نگاه می کردم و آهنگ های ترکی ضبط راننده را گوش می کردم و...
3-لاهیجان که می روم دوست دارم هوا ابری باشد. اصلن شمال به روزهای ابری اش است که شمال است. هوا که ابری می شود سرسبزی درخت ها و زمین توی سایه ی ابرها یک جور دیگری می شود. یک جور غم انگیزی می شود. من غم این جور رنگ های سبزِ روزهای ابری شمال را خیلی دوست دارم. و اگر باران ریزریزی هم ببارد... آن روز صبح زود که سوار ماشین شدم تا از روستای پدری بزنم بیرون هوا همین جوری ها بود و شروع به حرکت که کردم باران ریز هم شروع به باریدن کرد. من تنها بودم. تنها بودم و باران روی شیشه ی ماشین می ریخت و قطره های ریز شیشه را پوشاندند و برف پاک کن را روشن کردم و صدای عبور لاستیک های ماشین از جاده ی خیسِ روستایی. جاده ای که صبح به آن زودی خلوت بود و تصویری از کوه های لاهیجان در منظره ی جلوی رویم که داشتم به سمت شان می رفتم و....
4-همیشه همین جوری هاست. توی ماشین کنار هم که می نشینیم سر چیزهای خیلی کوچک جرومنجرمان می شود. من و بابام. آن روز هم سر دور موتوری که باید دنده عوض کرد جر و منجرمان شده بود. من روی دور موتور 4000دنده عوض می کردم و او می گفت که خیلی زیاد است و پدر موتور ماشین را درمی آوری و من می گفتم که باید پرگاز دنده عوض کرد و این جوری ها بود که از توی آینه بغل عقب را نگاه کردم و...گفتم: واای...این جارو.
جاده ی بجنورد گرگان بود. آن قسمت های کوهستانی اش.
به بابا گفتم: توی آینه بغلتو نگاه کن...
گفت: آره...چه قشنگ.
گفتم: مثل یه تابلوی نقاشی می مونه.
توی قاب آینه بغل جاده بود که صاف و مستقیم(بی هیچ خم و پیچشی) از آن دورها، از لابه لای کوه ها می آمد و می آمد تا به ما می رسید و کوه ها بودند و آسمانِ به شدت آبی و ابرهای پنبه ای که جابه جا توی آبیِ قشنگ آسمان ایستاده بودند...
بابا موبایلش را درآورد و از قاب آینه بغل عکس گرفت و من سرعتم را کم و کم تر کردم و فقط زل زدم به آینه بغل که اثری هنری شده بود...
5-هنوز خیلی خیلی جاده ها هستند که نرفته ام و ندیده ام شان. ولی این تابستان بیشتر  اوقاتی که می توانم بگویم بیهوده سپری نکردم در جاده ها بودم. به مهدی می گفتم: از بس اسیر جاده ها بودم مثال هم که می خواهم بزنم مثال هایم همه شان جاده ای اند....!
اگر هر پدیده ای و هر آدمی بخواهد آهنگی مخصوص خودش داشته باشد برای من آهنگ جاده ها این آهنگ است. با همه ی معنایی که جاده با رفتن و نماندن و دل بریدن پیدا کرده...
  • پیمان ..

کودک اطراف

۱۸
شهریور

عجب غریبم من
عجب نشانی ها گم شده است
وطنم همین جاست، یا من غریب در وطنم؟

از این خیابان هرگز نرفته ام
و سقف بازارش را
در اولین گذر عمر خویش می بینم.
نمی شناسم این غول را
که قسط هایش را از خون زنده می گیرد
و مزد می خواهد
ز کودک اطراف
و باربرانی که می دوند
پی موتورچی ها
    تا بار را پیاده کنند.

دوباره باران گرفت
و طاق نصرت این روزگار سقفی نیست
که سیل خنجر لغزنده را بلغزاند.

به زیر چتر دکان ها پناه خواهی برد
در اجتماع خیس
در اجتماع سرمایی
که با زکام عجیبی
مدام می رود و عطسه می زند...

از "پیاده روها"ی محمدعلی سپانلو




مرتبط: این جوری نگام نکن

  • پیمان ..

توی کلاه قرمزی و پسرخاله. بعد از آن که کلاه قرمزی می آید تهران و می رود خیابان جام جهانی و آقای مجری را می بیند. بعد هی بوسش می کند و می گوید که می خواهم همکار آقای مُرجی بشوم. بعد آقای مجری شرط می گذارد که تو باید بروی مدرسه و خواندن را یاد بگیری تا بتوانی مجری شوی. بعد کلاه قرمزی می رود مدرسه ی تیزهوشان. یاد نمی گیرد. آقای مجری تکرار می کند که باید خواندن را یاد بگیری. می رود کلاس آواز. بعد دوباره آقای مجری می گوید که باید و خواندن و حساب کردن را یاد بگیری. او باز هم یاد نمی گیرد. بعد از همان مساله ی پرتقال فروشی که می خواست مُرجی بشود...آره، بعد از همه ی این ها که کلاه قرمزی ناامید می شود. همان جایی که آقای مجری سرش داد می زندکه این جوری یاد گرفتی؟ نه. نه. نه. یاد نگرفتی. همان جایی که کلاه قرمزی از زور زدن و نتوانستن خسته می شود. ناامید می شود و می رود پیش پسرخاله. همان جا که با آن لحن سوزناکش به پسرخاله می گوید: بهم گفت برو بیرون...
پسرخاله بهش می گوید: تو هم ترسیدی؟
کلاه قرمزی می گوید: اوهوم.
و پسرخاله شروع می کند به شعر خواندن.
با همان لحن پسرخاله ای می خواند:
نترس. نترس. نترس بچه جون.
برو. برو بازم به میدون.
امید، نذار بمیره.
(چی گفتم؟)
غم جای اونو بگیره
(فهمیدی؟)
بخند. بخند. برو دوباره
هر کار، یه راه، یه راهی داره.
...
بعضی وقت ها به خودم می گویم ای کاش کلاه قرمزی بودم که یک پسرخاله ای داشته باشم که هر وقت ناامید می شوم بروم پیش او و او برایم شعر بخواند. بعضی وقت ها می گویم ای کاش پسرخاله ی کلاه قرمزی پسرخاله ی من بود تا توی صورتم داد بزند: نترس. نترس. نترس بچه جون. هی این را تکرار کند. من عقب عقب بروم. او هی بگوید. سرم را که از نومیدی پایین می اندازم او بیاید زیر نگاهم و بگوید: "یه مورچه اگه صد دفعه دونه ش بیفته صد دفعه برش می داره. واسه چی؟ واسه این که امید داره. مگه چیه؟" بعضی وقت ها عجیب دلم می خواهد که پسرخاله تو صورتم بگوید: نترس. نترس. نترس بچه جون./ برو. برو بازم به میدون...ای کاش به من هم می گفت!
  • پیمان ..

نامه نگاری 2

۱۶
شهریور

سلام
حالا که دارم این ها را برایت می نویسم یادگاری سفر آمریکای تهمتن را گذاشته ام روبه روم و می نویسم. ازش خوشم می آید. یک مجسمه ی کوچولو از یک کدوتنبل جادوگر است. تنه اش یک کدوتنبل است و سرش هم یک کدوتنبل بزرگ تر که یک کلاه سیاه جادوگری به سرش گذاشته. با دو دندان نارنجی اش می خندد و چشم هایش مثلثی است. عینهو این کدوتنبل ها که شب جشن هالووین خالی می کنند و تویش شمع روشن می کنند. تنها بدی اش این است که با چشم های ریز سیاهش به من نگاه نمی کند. از گوشه ی چشم هایش یک طرف دیگر را نگاه می کند. انگار که مثلن زیرزیرکی یک دختر خوشگل را دید بزند. چه می گویم من؟ شنبه برگشته و دیروز آمد دانشگای ما یک ساعتی با هم بودیم که فقط نیم ساعتش را توانستیم گپ بزنیم و من بودم و حمید و کامبیز و او. نشد زیاد حرف بزنیم. نشستیم توی سرسرای فنی و ما سه تا روی یک ردیف صندلی سه نفره و او هم روبه روی مان روی زمین که نقال باشی مان بشود. از شهرک بوفالو گفت و دانشگا[ه] های آمریکا تا مذهبی بودن آمریکایی ها تا احترام به فردگرایی تا جنس خراب ذات آدم ایرانی. خرد و خسته بود و کمی ناامید. نومیدی اش نومیدکننده بود. یعنی سنگین بود. می گفت ما خوب نمی شویم. جنس مان خراب است. از همان جنس خرابی می گفت که چند وقتی است خیلی اذیتم می کند. نه...چرند می گویم. چیزی که چند وقتی است دارد اذیتم می کند خالی شدن روزگار از "مرد" است. از "مرد"ها. خیلی دارم شعاری می گویم؟ گیر نده. به قول نادر ابراهیمی شعار عصاره ی حقیقت است. دیروز که توی مترو ایستاده بودم یکدفعه دو تا صندلی جلوی پایم خالی شد. کمی آن طرف تر پیرمردی ایستاده بود که به سختی ایستادنش را سه چهار ایستگاه بود که حس می کردم. بلند صدایش کردم که آقا شما بیاید بنشینید... طوری که مرد کناردستی ام از نشستن پشیمان شد و منتظر پیرمرد شد. حرکت کرد که بیاید بنشیند. اما...پسرودختری که کنار مرد کناردستی ام ایستاده بودند. تا پیرمرد برسد به صندلی خالی این دو تا مثل دو تا موش جستند و از زیر بغلم خزیدند روی صندلی. پیرمرد کنارم رسیده بود که دید صندلی پر شد. پسر نگاهی به ما(من و کناردستی ام و پیرمرد) انداخت و دست هایش را حلقه کرد دور شانه های دختر و... چه می گفتم من؟ چه بگویم من؟ می خواستم وقتی داشت می نشست شانه اش را بگیرم بگویم تو، نه. کاری به کار دختره نداشتم. اما می خواستم به پسره بگویم تو، نه. ریقوتر از من هم بود. یعنی قشنگ احساس می کردم که شانه هایش زیر انگشت های باریکم کم می آورند. اما...به یک جاییم برخورده بود. آن قدر که کل مسیر تا ته خط تا تهرانپارس دست هام را بکنم توی جیبم و به هیچ وجه میله را نگیرم. و پاهام را آن قدر به زمین بفشارم که موقع ترمز کردن های مترو از جایم جم نخورم. و تا ته خط از جلوی پسره قدمی این طرف تر و آن طرف تر نروم. حالا هر چه قدر که می خواهد با دختره ور برود، برود...دلم می خواست آینه ی دق باشم!
اوه، پسر. امروز ده روزی می شود که جاوید از سنگاپور برگشته و من هنوز به دیدنش نرفته ام. خیلی بد شده ام. یعنی نامرد شده ام. تو هم برگردی همین آش و همین کاسه است! سر همین نامردی هایم دیگر هیچ کس حالم را نمی پرسد. از بس اسمس جواب نداده ام دیگر حتا یک اسمس کوچولو هم نمی فرستند برایم....جاوید که برگشت ایران اسمس برگشتش می دانی چه بود؟ این بود: "ما چه قدر بدبختیم." هی پسر، من دیگر طاقت این همه نومیدی را ندارم. می فهمی؟ خیلی دلم می خواهد مثلن قاطی کنم ها. اما چه طوری؟ با چی؟ من از همه ی آدم هایی که متولد دهه های سی و چهل اند متنفرم. همان نسل هایی که جوانی شان خورده به انقلاب و جنگ و همیشه فکر می کنند مثلن مایی که دهه ی شصتی هستیم دماغ مان را هم نمی توانیم بکشیم بالا. همین هایی که توی جنگ و انقلاب هر غلطی خواسته اند کرده اند و کوله شان پر است از اشتباه های احمقانه ای که توی بحبوحه ی انقلاب و جنگ فراموش شده. همان هایی که فکر می کنند چون انقلاب و جنگ را دیده اند خیلی باتجربه ترند و ما ریقو هستیم و بی عرضه. همان هایی که هر کار و شغلی که هست چهارچنگولی چسبیده اند بهش و حتا اجازه نمی دهند برای لحظه ای کارها را به مثلن دهه ی شصتی ها واگذار کنند...همان هایی که کوچک ترین اشتباهات مان را چماق می کنند می زنند توی سرمان. می دانی؟ من و هم نسلی هام باید خیلی مواظب باشیم. ما به هیچ وجه اجازه ی خطا کردن و اشتباه و حماقت را نداریم. یعین فرصت هایی که پیش می آیند آن قدر کم ترند که آدم نمی تواند اشتباه کند. دارم زر می زنم. دارم چرند می گویم. اصلن می دانی؟ می خواستم این نوشته را یک جور دیگر شروع کنم. این جوری مثلن: باید قوی شوم. باید کف پاهایم را بچسبانم به دیوار دست هام را ستون بدنم کنم و تند تند شنا بروم. باید روزی سیصدتا شنا بروم و صد تا درازنشست. باید میله ی بارفیکس، به چهارچوب در اتاقم بزنم و روزی سی چهل تا بارفیکس بروم. باید عرق بریزم. باید این بازوهای شل و ولم را عضلانی کنم. باید کیسه ی شن بخرم هی بهش مشت بزنم مشت بزنم مشت بزنم. تا مشت هام قوی شوند. باید بروم چاقو بخرم. هم ضامن دار و هم غلاف دار. باید همیشه چاقو توی جیب و کیفم باشد. دیگر نمی خواهم ریقو باشم. دیگر نمی خواهم احساس ناتوانی و پیزوری بودن بکنم. باید بروم هی داد بزنم هی داد بزنم هی داد بزنم تا صدایم نخراشیده و وحشی شود. دیگر نمی خواهم صدایم آرام و مهربان و یواش باشد...
یعنی باید این جوری شروع می کردم. بعد برایت از دعوای سر چهارراه بین راننده ی آن پرایده و آن موتورسواره بگویم که موتورسواره پیاده شده بود در پراید را باز کرده بود و نشسته بود روی یارو و تا می خورد می زد. ول نمی کرد. راننده ی پرایده فقط کتک می خورد. فقط کتک می خورد و آن موتورسوار هیکل میزان بود و خیلی پدرسگ بود و دیده بود که راننده هه ضعیف است بیشتر و بیشتر می زدش و من دلم خواست که بروم بگیرمش چپ و راستش کنم که نمی توانستم که زورش را نداشتم. یا بعد از آن موتوریه بگویم که جلوی دختری نگه داشته بود تا آدرس بپرسد بعد زیپ شلوارش را باز کرده بود شاشیده بود به دختره و من از ته کوچه دیدم و من اگر چاقو داشتم می دویدم می رفتم خایه هایش را می بریدم می گذاشتم کف دستش و بعد...اصلن جاکشی و دیوثی می بارد...و بعد از دخترهای جن...ی این شهر بگویم و این میل عجیبی که تازگی ها به قیصر بودن پیدا کرده ام. به تاکسی درایور بودن. به مصلح خودسر و یکه ی این اجتماع شدن... و این شهر. تهران... اه...
راستی، منظومه ی تهران "محمدعلی سپانلو" را گرفته ام دستم. مجموع پنج نوشته ی سپانلو در مورد این تهران لعنتی. خانم زمان. پیاده روها. خاک. هیکل تاریک. تهران بانو. و نمی دانم چنگی به دلم نزده فعلن  منظومه ی اول. یعنی من واقعن در زمینه ی شعر خواندن خیلی ترکم. تو کارت درست تر است. می خواهم بدانم این شعرهاش چرند اند یا من الاغم؟ البته در هر دو صورت چندان تفاوتی ندارد. مهم حال کردن من است که حال نکرده ام. حالا دلیلش هر چه می خواهد باشد...
و دیگر این که...سه سال پیش که تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخوانم ورود به دانشگا تنها راه ادامه ی زندگی بود برای من. مثل خیلی های دیگر. اصلن مثل همه. فکر می کردم بعدش دیگر این قدر هم سخت نیست و این حرف ها. حالا می دانی؟ لعنتی. حالا باز هم دانشگا تنها راه ادامه ی زندگی است برایم. چه طور بگویم؟ گیر داده بودیم به تهمتن که چرا نماندی لعنتی. و او از درس خواندنش گفت و وضعیت تفتضاح درس هایش که من همین جایش توی ایران را مانده ام، آن جا را چه کار می کردم؟ یک جورهایی مثل من و درس و دانشگا. بعد از تصمیمش به خواندن و در آمدن از این وضعیت لعنتی گفت و من هم توی خودم تکان خوردم که آره... لعنتی... تنها راه پیش روی من برای ادامه ی زندگی دانشگا ست. نه سفر، نه کشف چیزهای تازه، نه کارهای احمقانه کردن و تجربه کسب کردن، نه به اصطلاح جوانی کردن، نه کتاب خواندن و دانستن و فهمیدن، نه با آدم های دیگر رابطه برقرار کردن و چه می دانم سعی کردن به شناخت آدم ها، نه کار کردن و پول درآوردن، نه....هیچ کدام از این چیزهایی که باید به زندگی برسانند به زندگی نمی رسانند. یعنی هیچ کدام از این ها اصلن به عنوان گزینه مطرح نیستند. فقط یک راه جلوی من است: دانشگا و درس. درست مثل سه سال پیش. درست مثل همان زمانی که هیجده سالم بود و نوجوان و فکر می کردم یک روزی بالاخره جوان می شوم و همه ی خریت های جوانی را می کنم. عاشق خریت کردن بودم! حالا بعد سه سال هنوز هم همان نوجوانم. با همه ی محدودیت ها و....
دیگر این که چند هفته است پیاده روی نرفته ام.
و دیگر این که توی مترو و خیابان و دانشگا خیلی احساس غریب بودن می کنم. انگار که من مال این جاها نیستم....مال کجا ام؟ نمی دانم...نمی دانم...نمی دانم...

می بوسمت. خداحافظ
مرتبط: نامه نگاری

  • پیمان ..

می گفتند من آبادانی ام و امیر هم مازندرانی یا همدانی. نمی دانم روی چه حسابی می گفتند. از پوست آفتاب سوخته ام می گفتند یا لهجه ی مزخرف ناکجاآبادی ام یا... ویرمان گرفته بود برویم کلیسا و هر چه روی نقشه زور می زدیم بفهمیم این کلیسای کاتولیک ها کجاست نمی توانستیم. پایین تر از عابرگذر(!) تربیت سر کوچه ی هفت کچل بود که از یکی شان پرسیدیم.

کوچه ی هفت کچل

گفتیم می خواهیم برویم کلیسای کاتولیک ها چه کار کنیم؟ کجا برویم؟ گفت: محل کار من همان جاست. بیاید با هم بریم. سومین نفری بود که وقتی ادرس ازش می پرسیدیم می گفت بیایید با هم برویم، من هم همان جا می روم. انگار این تبریزی ها به شدت همراه و پایه داشتن را دوست دارند.... طبق معمول سر صحبت مان این جوری باز شد که از کجا آمده ایم و برای چه آمده ایم. و ما هم گفتیم حدس بزن کجایی هستیم و من به نظر او آبادانی بودم و امیر این بار مازندرانی. خندیدیم گفتیم: از تهران آمده ایم. برای دیدن شهرتان. گفت: به تان نمی خورد آخر تهرانی باشید. ایل گلی رفتید؟ پیشنهاد اول همه ی تبریزی ها در برخورد با ما ایل گلی بود. وقتی گفتیم رفته ایم شروع کرد به گفتن از کوچه ی میارمیار که یک کوچه ی تاریخی تبریز است و خیلی دراز است و طولانی و پر از چیزهای تاریخی و کلیسای کاتولیک ها هم توی همین کوچه است و این حرف ها. گفتیم: می گذارند برویم توی کلیسا؟ گفت: این اقلیت های تبریز فقط خودشان را تحویل می گیرند. و نومیدمان کرد. از خیابان که رد می شدیم نمی دانستیم از این که به مان نمی خورد تهرانی باشیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت...
رسیدیم به کوچه ی میارمیار. به مان گفت: این مغازه هارو می بینید؟ اینا همه ش قبل انقلاب مشروب فروشی بود.

و ما نگاه می کردیم به مغازه های کهنه و محقر با شیشه های کثیف و تاریکی غبارآلود درون شان. یکی شان لباس بچگانه می فروخت. چند تای شان دیزی سنگی و قهوه خانه بودند. از آن صندلی چوبی های خیلی قدیمی داشتند. سر صبحی خلوت بودند. یکی شان به دیوار تقریبن خاکستری و پر از چرک و کثافت مغازه اش یک عکس بزرگ از امام علی زده بود. ازشان بوی تند قلیان می ریخت بیرون. از جلوی سلمانی(سالن آرایش) صفا هم گذشتیم. از آن سلملنی ها بود که فکر کردیم عمرن اگر ماشین اصلاح برقی داشته باشد. مشغول کچل کردن یک مرد بود.
کمی که جلوتر رفتیم یک ساختمان چند طبقه ی متروک را نشان مان داد. گفت: اینو می بینید؟ قبل از انقلاب فاحشه خونه بود. درش از همین مشروب فروشی پایینش بود.
مشروب فروشی مورد نظر او دیزی سنگی و آبگوشت می فروخت. یک جور عجیبی، با حسرت غریبی گفت این جا فاحشه خونه بوده که دل مان برایش کباب شد؛ یادمان رفت باید بیشتر دل مان برای خودمان کباب بشود که....

گفت: خب، من باید برم. آجیل فروشی دارم. شما یک کم برید جلوتر، اون ساختمون بلنده که شبیه برجه، اون کلیساست.
تشکر کردیم ازش و خداحافظی. رسیدیم به کلیسای کاتولیک ها که یک دیوار آجری سه متری طویل بود با یک در آهنی کوچک. در بسته بود. دیوار آجری را دو سه بار رفتیم و آمدیم.
-حالا چه جوری بریم توش؟
-بذار ازش عکس بگیرم.
امیر رفت آن طرف کوچه و عکس انداخت. خورشید می زد عکس را داغان می کرد.

-در بزنیم؟
-چی بگیم؟
-بگیم می خوایم کلیساتونو ببینیم.
-نمی ذارن که. باید بگیم اومدیم اعتراف کنیم.
-آخه تو مسیحی هستی؟
-بابا خیلی گناه هام زیاد شده ن. باید اعتراف کنم سبک شم بتونم توبه کنم. دیگه.
-این کلیساشون آجریه. ناقوس نداره انگار. شبیه خرپشته ی ساختمونه. چرا این جوریه؟
کلیسا آیفون نداشت. کنار در یکی از این زنگ سفیدها که فقط یک دگمه دارند و یک جای اسم بود. دگمه ی سفید را فشار دادم. فکر کنم از این زنگ بلبلی ها بود. منتظر شدیم کسی بیاید در را باز کند. پنج دقیقه بعد دوباره زنگ زدم. ده دقیقه ایستادیم و کسی نیامد در را باز کند. به انتهای دیوار آجری نگاه کردم و گفتم: امیر. اون تیربرقه. بیا ازش بریم بالا توی کلیسارو ببینیم.
اما وقتی رسیدیم به تیربرق دیدیم که سوراخ های تیربرق بتونی را با سیمان پر کرده اند تا کسی نتواند ازشان برود بالا!

مرتبط: قطار گرگان

  • پیمان ..

5 بلاگ

۱۳
شهریور

در راستای هفته ی وبلاگ(9شهریور مصادف با 31آگوست(وجه تسمیه:(31og)البته 31 به الفبای انگلیسی) تا 16شهریور(تولد اولین بلاگ فارسی)) من هم حال کرده ام همین جوری پنج تا وبلاگی که با جان و دل می خوانم معرفی کنم:
1- مجمع دیوانگان: متاسفانه فیلتر است. تحلیل های سیاسی اجتماعی اش را بسیار دوست می دارم. با فیلترشکن یا با گوگل ریدر باید خواندش. باید خواندش.
2- گاوخونی(از این روزهای حسین نوروزی و بانو): صادقانه باید بگویم که گاه من دقایق خیلی زیادی را در این وبلاگ سپری کردم. دقایقی که به ساعت های متوالی هم کشیده اند. یعنی با این وبلاگ زندگی کرده ام. گاه ساعت ها همین طوری نشسته ام و به آهنگ وبلاگش گوش کرده ام. گاه حتا ویرم گرفته که من هم وبلاگم را به شکل او دربیاورم و فقط برای بانویم بنویسم و نظرات را هم ببندم و حرف هیچ بنی بشری برایم مهم نباشد. بانویی که هیچ وقت وجود خارجی ندارد اما هر پسری، هر مردی شیدایش است. با دیوانگی هایش، با غم ناله هایش، با خاطراتش از نویسنده ها و آدم هایی که می میرند، با درویش مسلکی هایش خیلی هم ذات پنداری می کنم. ستون معرفی وبلاگش را خیلی دوست دارم. بهتر است زور نزنم برای معرفی اش. خودش بهتر خودش را معرفی کرده. خواندن وبلاگش را با معرفی وبلاگش شروع کنید. بعد یکی یکی پست ها را بخوانید و بعد آرشیوش را زیرورو کنید و از پیوندهای عجیب و غریبش هم لذت ببرید و یک جور غم عرفانی را در پایان احساس کنید...!!!
3- مهار بیابان زایی: در ستایش آدمی که درد دارد و درد را می شناسد خیلی گفته اند. من دیوانه ی آدم هایی ام که دغدغه دارند. و وبلاگ "مهار بیابان زایی" را آدمی می نویسد که درد دارد که دغدغه دارد. چه جوری بگویم؟ دیده اید بعضی آدم ها یادگرفتنی اند؟ یعنی تو اگر یک ساعت باهاشان دم خور شوی حس می کنی چیزهای زیادی یاد گرفته ای و سطح فکرت یک یا چند لول آمده بالاتر؟ در مورد وبلاگ ها هم به نظرم این جوری هاست. "مهار بیابان زایی" از آن وبلاگ هاست که آدم ازشان یاد می گیرد. باهاشان رشد می کند. احساس دغدغه داشتن می کند. دغدغه ی محیط زیست...
4- مطرود: دنی دیدرو نویسنده ی فرانسوی، جایی توی کتاب ماندگارش، ژاک قضاوقدری و اربابش برمی گردد به خواننده اش می گوید:
"خوراک شما از بدو تولد داستان عاشقانه بوده است و پیداست هرگز از آن خسته نخواهید شد. برای حال و آینده ی شما، از مرد وزن و بزرگ و کوچک این برنامه ی غذایی را تهیه دیده اند بی آن که از آن خسته شوید. واقعن خیلی عجیب است."(ص235)
حالا حکایت من است و وبلاگ مطرود و عاشقانه های مینی مالش که می خوانم شان با اشتیاق. البته همیشه عاشقانه نمی نویسد. ولی من عاشقنه های یک خطی اش را دوست دارم. مثلن این ها:
- کنار هم در سکوت آن خیابان بلند را تا آخر می‏رویم، ناگهان تو دست‏ام را در دست‏ می‏گیری، حالا با هم در سکوت آن خیابان بلند را دوباره آغاز می‏کنیم.
- انیشتین کجاست که ببیند وقت بوسیدن لب‏های تو، همه‏ی قوانین فیزیک به زانو در می‏آید و تمام ماده به تمام انرژی تبدیل می‏شود.
- بگذار این عشق ممنوعه بارگاه خدایی را بلرزاند، از هم بپاشاند. آری، هرچیزی قیمت خودش را دارد.
- شب‏هایی که مچاله می‏شود در آغوش‏ من و خودش را میان دست‏هایم پنهان می‏کند، تنها مردی می‏شوم که احساس خوب مادر بودن را می‏فهمد.
- همه آن چشم‏های زیبا را می‏خواهند، پس چه کسی عاشق غم صدایت می‏شود؟
5-ورودی های 85 فلسفه ی دانشگاتهران: یک بار دلم می خواست یک چیزهایی در مورد وبلاگ های گروهی بنویسم. این که برای چه به جود می آیند و چه جور مطالبی درشان نوشته می شود و چه جوری تعطیل می شوند و این ها. حتا یک پانزده بیست تا تا وبلاگ گروهی را برای این کار به عنوان مرجع انتخاب کرده بودم. اما بعد دیدم خیلی کار می برد و خیلی جامعه شناسی است و من این کاره نیستم و این حرف ها. اما خیلی نکات دارند این وبلاگ های گروهی دانشجویی. مثلن این که بیشتر بچه های فنی مهندسی وبلاگ گروهی می زنند و بعد بچه های پزشکی و تجربی و من کمتر دیده ام بچه های انسانی اهل این کارها باشند(بر خلاف انتظار). بعد بیشتر مطالب این وبلاگ ها هم کپی پیست است از متن ها و شعرهای ادبی و مطالب تاریخی و تقویم روز و این حرف ها. اما بلاگ بچه های هشتادوپنجی فلسفهی دانشگاتهران یک فرق هایی می کند. مثلن این که وقتی فارغ التحصیل شده اند رفته اند وبلاگ زده اند. و این سبک وبلاگ شان که برایم فوق العاده است. این جوری هاست که هفته ای یک پست جدید می گذارند روی وبلاگ شان و این پست جدید هم فقط نان و نام خانوادگی یکی شان است. بعد قرار است که در طول هفته هم ورودی ها هر نظر و قضاوت و خاطره ای که در مورد آن فرد مورد نظر دارند توی نظرات وبلاگ بنویسند. خواندن نظرات این وبلاگ تجربه ی بسیار جالبی است برای من. این قضاوت کردن هاشان در مورد هم، انتقادهایی که از اخلاق و کردار هم می کنند و خاطرات شان... خیلی دانشجویی است وبلاگ شان.

  • پیمان ..

 

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک .بعضی سیمی و فلزی هستند. بعضی اصلن جلد ندارند.

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدم ها ترجمه شده اند.

بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.

بعضی آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.  

بعضی آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند.

 بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط ها زیادی!

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نمی شود .بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت ...

بی بال پریدن/قیصر امین پور/نشر افق

  • پیمان ..

1- من دارم روز به روز احمق و احمق تر می شوم. فرآیند احمق شدنم را به وضوح حس می کنم. این حماقت از یک اعتیاد می آید. اعتیاد به اینترنت...هر روز ساعت های زیادی را می نشینم پشت کامپیوترم.فایرفاکس و گوگل کرومم را باز می کنم. به ایمیل هایم سر می زنم. ساعت های زیادی را در گوگل ریدر صرف بالا و پایین کردن اسکرول ماوسم می کنم. به خیلی وبلاگ ها سر می زنم. سایت های خبری را در نیوتب ها باز می کنم و... در نگاه اول اصلن احمقانه شاید به نظر نرسد. ولی من به شکل حماقت باری از اعتیاد به اینترنت رسیده ام. مثلن وبلاگ هایی هستند که در روز شاید ده بار به شان سر بزنم. بدون آن که مطلب جدیدی داشته باشند. مثلن همین دیروز و پریروزم که هر چند دقیقه به چند دقیقه به گوگل ریدرم می رفتم تا ببینم چه کسانی به پست "یک شوخی(انتقام)کوچولو" لایک زده اند. بعد می نشستم به این فکر می کردم که این 230-240 نفری که به این پست لایک زده اند کی اند؟ چی اند؟ همین جوری الله بختکی پروفایل چند تای شان را باز می کردم. بعد از خودم می پرسیدم این دختره که عکس توی رختخوابشو گذاشته به عنوان عکس پروفایل چه جوری از نوشته ی من خوشش اومده؟ یا این پسره که دانشجوی دانشگای گچسارانه چه قدر به زندگی امید داره یا... بعد می امدم آمارگیر وبلاگم. به آی پی های اخرین بازدیدکنندگان نگاه می کردم. با آی پی هایی که از آمریکا و المان و کانادا و هلند و دانمارک و لهستان و جمهوری چک و این ها بودند خیال پردازی می کردم و... حماقت از این بیشتر؟!

دیده اید این الکلی ها دست شان می لرزد نمی توانند مثلن خودکار بگیرند توی دست شان و چیزی بنویسند یا امضا کنند؟ حالا من هم این طوری شده ام. دیگر نمی توانم تمرکز کنم. بس که توی فایرفاکسم هر لینکی و عکسی و مطلبی را دیده ام آن را توی یک تب جدید باز کرده ام و بس که بین تب ها هی این طرف و آن طرف شده ام و بس که تند تند و سطحی مطالب را خوانده ام تمرکزم به فاک رفته است. وقتی این را فهمیدم که هفته ی پیش تصمیم گرفتم ببینم چند دقیقه می توانم بدون پرت شدن حواسم یک کتاب را بخوانم. باورکردنی نبود. فاجعه بود. من فقط توانستم 5دقیقه با تمرکز کتاب بخوانم! خیلی وقت است که توی اینترنت مطالب طولانی را نمی خوانم. این خیلی بد است. گاه پیش می آید که مطلبی طولانی را در تب جدید باز می کنم. خیلی برایم جالب توجه است عنوان و موضوعش. خیلی دوست دارم آن مطلب طولانی را بخوانم. می دانم که یک چیزی به من اضافه می کند. اما با همه ی این اوصاف در نهایت نمی خوانمش. نهایت اگر توی گوگل ریدرم باشد یک استار کوچولو می زنم که بعدن بخوانم. ولی گوگل ریدرم پر است از این مطالب طولانیِ استار خورده... حس می کنم دیگر قدرت تفکر عمیق ندارم. یکی از بزرگ ترین نشانه هایش همین است که مطالب طولانی ولی به دردبخور و مشروح و کامل را نمی خوانم. حس می کنم برداشت هایم خیلی سطحی و آنی و لحظه ای شده. و اینترنت جهان لحظه ای بودن است...

چند روز پیش سراغ یادداشت های روزانه ای که دو سال پیش نوشته بودم رفتم. برایم اعجاب آور بود. چه قدر من با خودم رک و راست بودم. چه قدر با واژه هایی صریح درونی ترین احساساتم را روی کاغذ آورده بودم. احساساتی که شاید از داشتن شان احساس شرم و خجالت می کردم، احساساتی که از بودن شان بدم می آمد. ولی چون بودند می نوشتم شان و خلاص می شدم. الان... دیگر نمی توانم روی کاغذ با خودم صریح و رک و راست باشم انگار. یک جورهایی در خصوصی ترین لحظاتم هم (لحظاتی که روی کاغذ از خودم می نویسم) احساس شیشه ای بودن می کنم. حس می کنم مثل وبلاگی که می نویسم، مثل وبلاگ هایی که درشان نظر می دهم، مثل فیس بوکم، مثل اینترنت حداقل حداقل یک نفر دیگر می خواندشان. به خاطر این احساس از خودم فرار می کنم. آن بخش های رذالت بار وجودم را سعی می کنم سانسور کنم. سعی نمی کنم آشکارشان کنم و بریزم شان بیرون سعی نمی کنم بخش های تاریک و مرموز ذهنم را روشن کنم... این ها نشانه های کمی برای احمق و احمق تر شدن نیستند...


2-کلن این جوری هاست. همیشه می شود یک جور دیگر هم نگاه کرد. مثلن دنیای مجازی را یک جور عالم عرفان دانست و مراحل و ویژگی هایش را نوعی سیر و سلوک و آدم معتاد ِ به آن را سالک و مهاجرِ راه حقیقت! در فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار" نوشته ی داریوش شایگان بود که دیدم این جوری هم می شود نگاه کرد. این حرف را آدمی زده که در زمینه ی عرفان و سیروسلوک از هند تا سوئد و فرانسه مطالعه کرده و سیروسلوک عارفانه اش با علامه طباطبایی هم شهره است. شایگان می گفت: مجازی سازی وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی بسیار نزدیک است. عنوان فصل ششم کتاب شایگان این است" شبح سازی جهان." شایگان می گوید که ما در عصری زندگی می کنیم که خواسته های ناملموس، درهم و برهم و آشفته و جهان امیال و آرزوها و عطش جذب آرمان های گذشته و گریز به جهان ها و وادی های دیگر دنیایی وهم آمیز پدید آورده اند...دنیایی مملو از اشباح که مذبوحانه در جست و جوی مکانی برای حلول اند...و این شبح سازی از امور معنوی حاکی از میلِ اصیلِ انسان به سیر و سلوک است و... بعد می آید از سه ویژگی عجیب جهان امروز(جهان انقلاب الکترونیک) نام می برد: حضور همه جایی(ما با اینترنت همه جا هستیم. مهم نیست که من این وبلاگ را در خانه می نویسم یا در کافی نتی در یک شهر دورافتاده. هر جایی که بنویسم کسی که خواننده ی آن است از هر جایی در دنیا، از خانه ی همسایه تا شهرک دانشگاهی بوفالو در امریکا می تواند بودن من را بخواند و ببیند...به عبارت دیگر ما در یک لامکانِ همیشه مکان به سر می بریم.شایگان خودش کنفرانس از راه دور را مثال می زند که در عین حال که همه جا رخ می دهد عملن در هیچ جایی رخ نمی دهد...)، آنیت و لحظه ای بودن و بی واسطگی(قرب ورید)(این روزها حتا من هم می توانم با یک ای میل ساده مثلن به رییس جمهور آمریکا وصل بشوم!...). و بعد می گوید این ها صفاتی هستند منتسب به ذات الهی که در عصر ما جهان شمول شده است. بعد می آید و از عالم عرفانی عرفا حرف می زند. از عالم مثال شان. از "ناکجاآباد" سهروردی می گوید. در "آواز پر جبرئیل" سهروردی وقتی به یک پیر عارف می رسد می شنود که: "ما جماعتی مجردانیم[درویشان.عارفان]. از جانب ناکجاآباد می رسیم." می پرسد" آن شهر از کدام اقلیم است؟" و می شنود که: "از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه آن جا راه نبرد." (خلاصه یک جورهایی همان لامکانِ همیشه مکانِ ما(اینترنت!) دیگر...!) و بعد هم در ادامه می آید و از شباهت ها و تفاوت های عالم عرفانی عرفا و جهان مجازی حاصل از انقلاب الکترونیک می گوید: "باید اذعان کرد که این دو جهان شباهت های حیرت انگیزی دارند. در هر دو خاصیت موبیوس تمام و کمال عمل می کند، زیرا هر دو جهان شیوه ی تبدیل یک حالن به حالتی دیگرند.(موبیوس یعنی گذر از درون به برون و برعکس. مثلن میان خصوصی و عمومی، ذهنی و عینی، مولف و خواننده و...) در هر دو جهان با "دیگرجا" یا ناکجاآباد سروکار داریم. جهان مجازی در لامکانی همه جا مکان قرار دارد که با یک کامپیوتر و مودم می شود به ان دسترسی داشت و عالم مثال عرفا در لامکانی که خود در جایی واقع نیست اما در حالات مکاشفه عیان می شود. در هر دو جهان با انسان های مهاجر و سالک سروکار داریم. در دنیای مجازی سالک در هزارتوی صفحات وب به این سو و آن سو می رود، به جست و جوی تازگی ها و کسب اطلاعات جدید و در عالمِ مثالِ عرفا سالک پله پله از نردبان هستی بالا می رود تا سرانجام در سکوت نیستی فنا گردد....و...

البته شایگان در ادامه می گوید: "این واقعیت که مجازی سازی، وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی نزدیک است نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که با به کار بستن روش های مجازی سازی به اندیشه ی عرفانی خواهیم رسید. زیرا بین آن دو شکافی عظیم وجود دارد و این دو جهان در سطوح ادراکی واحدی جای ندارند..."

و بعد می آید و از متعلق به جهان محسوسِ مادیت بودنِ عالم مجازی می گوید و این که عالم مثال عرفا جایی میان محسوس و معقول قرار دارد. و این که جهان مجازی در سطح افقی یعنی محسوسات باقی می ماند و عالم مثال حلقه ی انتقالی ست برای دستیابی به سطوح عالی تر مشاهده و بصیرت و...

اما نکته ای که به نظر می رسد این است که عارفانِ قرون پنجم و ششم عالم مثال خودشان را داشتند و حال ما عارفانِ قرن بیست و یکم هم عالم مجازی خودمان را...!!!

  • پیمان ..

در ستایش قطار

۱۰
شهریور
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چه‌قدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده‌ام
و هم‌چنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

قیصر امین پور


"- من در دهکده‌اى در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمده‌ام. قطار از آنجا رد مى‌شد، قطار چیز عجیبى است. من هیچ وقت به قطار به چشم یک ماشین نگاه نمى‌کنم. قطار خیلى زنده است. فکر کنید چقدر خوب است که قطارى از کنار دریاچه‌اى رد شود. یک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بودید شاعر مى‌شدید.- من که نه!... شما....- نه! هر کس جاى من بود شاعر مى‌شد. یک بار خبرنگارى از من پرسید، «لابد تمام بچه‌هاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!دروغ هم نگفتم.گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نیستند به تهران بیایند.طبیعت در شاعر کردن انسان‌ها خیلى تاثیر دارد. قطار خیلى‌خوب است. اسب هم... من اصلا دنیا را بدون قطار نمى‌توانم تجسم کنم. اصلا!"

از مصاحبه ی رسول یونان با مریم منصوری


"از میان تمام وسایل نقلیه ی مسافرتی قطار احتمالن بهترین مددکار اندیشیدن است. مناظر بیرون به هیچ وجه یکنواختی بالقوه ی مناظر بیرون کشتی یا هواپیما را ندارد. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به آدم نمی دهد و در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی. لحظه های کوتاه و برانگیزاننده ای از خلوت افراد را به ما می نمایاند، می گذارد دقیقن لحظه ای که زنی فنجانی را از قفسه ی آشپزخانه برمی دارد ببینیم، بلافاصله ما را از جلوی حیاطی عبور می دهد که مردی روی صندلی خوابش برده و بعد از مقابل پارکی می گذرد که کودکی توپی را که کسی برایش انداخته و ما نمی بینیمش می گیرد... از پس ساعت ها افکار رویایی در قطار ممکن است احساس کنیم به خودمان بازگشته ایم، به عبارت دیگر به احساسات و افکاری که برای مان مهم هستند..."

هنر سیروسفر/آلن دوباتن/گلی امامی


و ایران سرزمینی است که خیلی خیلی جاهایش را نمی توان با قطار رفت...

مرتبط: قطارباز

  • پیمان ..

هنوز هم لعنتی است. حتا لعنتی تر شده است. عصرهای جمعه را می گویم. هنوز هم نفهمیده ام این عصرهای جمعه چه دارند که این قدر ویران کننده اند. دلتنگی شان...(باور کن وقتی می گویم "دلتنگی عصر جمعه" دل وروده ام به هم می پیچید و رویش یک تخم مرغ را هم بیخ گلویم حس می کنم...)غربت شان...چی شان آخر؟ از همان بچگی بود. از همان زمان ها که مشق هام را تمام می کردم بعد می نشستم فیلم سینمایی عصر جمعه ی کانال یک را نگاه می کردم و بعد یکهو غصه دار می شدم که فردا شنبه است و پنج شنبه جمعه دارد تمام می شود و باید دوباره شروع کرد...دوباره..دوباره... اما به خاطر این نبود. به خاطر فیلم ها؟ آن عصر جمعه ای که یک قسمت از "کارآگاه ناوارو" را که پر بود از باران های اروپایی و خیابان های دراز و پر از تاریکی و آدم های خیس از بارانِ شدید یادم نمی رود. "آژانس شیشه ای" را هم اول بار یک عصر جمعه دیدم. یک عصر جمعه که آسمان ابری بود. و نمی دانم چرا آن قدر سکانس به سکانس آن فیلم یادم مانده با خانه مان در آن عصرِ ابری که از گرفتگیِ هوای بیرون تاریک شده بود و من از بس تو نخ فیلم رفته بودم نمی خواستم هیچ لامپی را روشن کنم...می دانی که؟ عصر جمعه ی دلگیر را حتمن می دانی...حالا که بزرگ تر شده ام دیگر دغدغه ی شنبه ی دوباره مدرسه رفتن نیست. حتا دیگر نمی نشینم فیلم عصر جمعه ی کانال یک را نگاه کنم. ولی...

عصرهای جمعه انگار همه چیز تمام می شود. همه ی چیزهای ناتمام انگار خودبه خود رها می شوند. یک جور حالت مات و مبهوت بودن به آدم دست می دهد. یک جورهایی منتظر می شوی. به خودت می گویی: خب، حالا همه چیز متوقف شده و قراره یک اتفاقی بیفتد یا یک کسی بیاید یا یک صدایی بلند شود یا یک ...نمی دانم. یک جور سکون است و سکوت که هر لحظه انگار باید شکسته شود. منتظر می شوی...منتظر می شوی...یکی یک کاری بکند...نه...

چند وقتی عصرهای جمعه می نشستم فقط مهستی گوش می کردم. آن هم فقط یک آهنگش را. دو سه ساعت پشت سر هم فقط یک آهنگ را گوش می کردم. می دانی که کدام آهنگش را.... همان "مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...". نمی دانم چرا. ولی این جور حس می کنم که مهستی هم آن را عصر یک روز جمعه خوانده. یعنی بهتر بگویم این جور حس می کنم که آن را برای یک عصر جمعه اش خوانده...برای دلتنگی عصر جمعه اش. برای شکستن سکون و سکوت عصر جمعه ای که هیچ کس نمی آمد بشکندش...خودش دست به کار شده و خوانده... عصر جمعه که می گویم یاد آن آهنگ فرهاد هم می افتم..."داره از ابر سیاه خون می چکه"...در مورد فرهاد و رفقاش هم همین جور فکر می کنم. آن ها هم نشسته اند آهنگی ساخته اند برای دلتنگی عصرهای جمعه شان... و قصه ی آن اهنگ را هم که می دانی دیگر... آهنگ از برای خون آن چند جوانی است که توی جمعه ی سیاه سیاهکل در دل جنگل های سیاهکل کشته شدند... یعنی آن ها هم برای دلتنگی های جمعه شان بود که...؟ آره. من این طور فکر می کنم. این عصر جمعه ها برای من و تو فقط نیست. برای آن ها هم بود. آن ها فکر می کردند که این لعنتی بودن عصرهای جمعه از برای ظلم است از برای ستم و بی عدالتی و خفقان و چه می دانم. انگار آن ها هم حس می کردند که سکون و سکوت عصرهای جمعه را خودشان باید بشکنند. نباید منتظر کسی ماند. نباید هی شعرهای عاشقانه خواند که تو فلانی و می آیی و رفته ای و... و برای همین بود که خودشان دست به کار شدند... و چه گران بود شکستن سکوت عصرهای جمعه برای شان...

چند سال پیش توی یک عصر جمعه توی قطار بودم. توی راهروی قطار. با امیر هم بودم. جمعه ی خوبی بود. آن قدر خوش گذشته بود که یادم رفته بود جمعه است. از بس خندیده بودم. توی قطار تکیه داده بودیم به دیوار کوپه و پنجره ی راهرو را باز کرده بودیم و باد می خورد به صورت مان و نگاه می کردیم به دشت و کویر و تپه ماهورها و خورشید که داشت به غروب نزدیک می شد و از همان خورشید نارنجی بود که یکدفعه یادم افتاد که الان عصر جمعه است...می خواهم بگویم یک چیزی دارند این عصرهای جمعه که نمی شود بی خیال شان شد. نمی شود فراموش شان کرد. حتا اگر خیلی هم خوشحال باشی باز هم غم را توی دلت می اندازند...خیلی لعنتی اند...باید کاری کرد...نمی دانم. خیلی دارم به این فکر می کنم که برای عصرهای جمعه ام چه کار کنم. بنشینم با این صدای نکره ام آواز بخوانم؟ بروم تفنگ دستم بگیرم علیه هر چه بدی است بجنگم؟ بعضی از این بچه بسیجی ها جمعه ها می روند جمکران. من هم بروم جمکران؟ داستان بنویسم؟ وبلاگ بنویسم؟ چه غلطی بکنم من با این عصرهای جمعه و با این دلتنگی های شان و غربت شان و تخم مرغ هایی که بیخ گلویم می کارند و...چه غلطی بکنم من؟!

 

 

 

پس نوشت: و کم کم عصرهای همه ی روزهای هفته ام دارد می شود عصر جمعه. شاید حتا تمام صبح ها و ظهرها و شب هایم هم بشوند عصر جمعه. می فهمی که؟!....

  • پیمان ..

دعا

۰۲
شهریور

هیچ کس هست از برادرانِ من که چندانی سمع عاریت دهد که طَرفی از اندوهِ خویش با او بگویم، مگر بعضی از این اندوهانِ من تحمل کند به شراکتی و برادری؟... و این چنین دوستِ خالص کجا یابم؟... که دوستی های این روزگار چون بازرگانی شده است: آن وقت بر دوستی شوند که حاجتی پدید آید و مراعاتِ این دوست فروگذارند چون بی نیازی پدید آید...

@@@

سحری که می خوریم دوباره خوابیدن برایم خیلی سخت می شود. سه چهار بار تا سحر بیدار ماندم. اما به جبران تمام شب بیدار ماندن تا لنگ ظهر خوابیدن خُلقم را خیلی تنگ تر کرد. سیزده روز گذشته است و من سحر امروز حتا حوصله ی غلت واغلت زدن برای به خواب رفتن هم نداشتم. نشستم توی رخت خواب و به آسمانی نگاه کردم که رفته رفته از سیاهی به سورمه ای و کم کم به آبی تبدیل می شد. عصبانی بودم. به دعای سحری که امروز رادیو پخش کرده بود فکر می کردم. این جوری ها بود که دعای سحره را یک نفر نمی خواند. هر پنج دقیقه پنج دقیقه یک نفر می خواند. پنج دقیقه ی اول همانی که معمولن می خواند(اسمش را نمی دانم) خواند، بعد یک نفر با یک صدای نخراشیده، بعد یک نفر با یک صدای نتربوق و... که چی شود؟ که تنوعی راه انداخته باشند؟ که دعای سحر را رنگ و بویی تازه بخشیده باشند؟ نمی دانم. مثل چی احساس تکرار کرده بودم. هر روز صبح موقع کوفت کردن سحری همین دعا را می خوانند. سال هاست که که هر صبحِ ماه رمضان این دعا را می خوانند. از بس تکراری است هیچ کس بهش هیچ توجهی نمی کند. اصلن برای چه باید توجه کرد؟ مگر دعا خواندن شخصی ترین بخش هر دین و مذهبی نیست؟ مگر نباید هر کس دعای خودش را بخواند؟

یاد دوران دبیرستانم افتاده بودم. ناظمی داشتیم "اسدیان" نام. اسمش ناظم بود ولی نمره انضباط و این ها دستش نبود. کارش فقط این بود که مراسم صبح گاهی و ظهرگاهی را اجرا کند و آن مراسم ها... اسدیان کل "مفاتیح الجنان" را حفظ بود. هر روز بیست دقیقه یک ربع حداقل مراسم صبح گاهی داشتیم. قرآن و دعای فرج و دعای ماه رجب و ماه رمضان و...(هیچ وقت سرود ملی نمی خواندیم!)  اما دو روز در هفته مراسم صبحگاه نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه طول می کشید. این دو روز روزهایی بودند که اسدیان عاشقش بود. در این دو روز او دعای توسل می خواند و دعای جوشن کبیر و زیارت عاشورا و... زمستان و بهار و پاییز نداشت. تو گرمای اوایل مهر و اردیبهشت ماه می ایستادیم دست های مان را چهل و پنج دقیقه به حالت دعا نگه می داشتیم و دعای توسل می خواندیم. زمستان می شد برف می آمد ما سگ لرز می زدیم اما باز هم دست های مان را به حالت دعا نگه می داشتیم و امن یجیب می خواندیم. توی باران های پاییزی خیس می شدیم و دعا می خواندیم. در آن سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس خواندم به گمانم بیش از 150 بار دعای توسل خواندیم... چهل دقیقه دعا می خواندیم تا به آن جایی از دعاها برسیم که می گویند حاجت های تان را با خدا بگویید. آن وقت اسدیان عرض دو دقیقه بیان حاجت می کرد: پروردگارا!(و این پروردگارا را به طرز عجیبی به سبک آقا خامنه ای می گفت!) پروردگارا! مریض ها را شفا بده و دعاهای این عزیزان را زمینه ی ورود سهل الوصول شان به دانشگاه قرار بده...."

نمی فهمم. هیچ وقت نفهمیده ام. برای چه باید به عنوان دعا یک سری متن های خاص عربی را خواند؟ برای چه نباید هر کس برای خودش شیوه ی خاص دعا کردن داشته باشد؟ برای چه نباید هر کس سعی کند که شیوه ی قشنگی برای دعا کردن داشته باشد؟... اصلن برای چه دعا می کنند؟ برای چه دعا می خوانند؟

نسیم می آمد و من به دعاها فکر می کردم. دعا می خوانند که از خدا بخواهند مشکلی را برای شان رفع کند. دعا می خوانند که نیازی را بیان کنند و برای رفع آن نیاز از ذات خدا کمک بخواهند. دعا می خوانند که توبه کنند که از شر سنگینی بار کارهایی که حسی از گناه را بر دوش شان گذاشته رهاشوند. دعا می خوانند که بگویند خدایا کمک کن دیگر گناه نکنیم...

و گناه... چرا این همه هی می گویند گناه بد است؟ آیا واقعن گناه بد است؟ واقعن شک کرده بودم. آن سری از اعمال و رفتارهایی که می گفتند نباید هیچ وقت هیچ زمان هیچ مکان انجام داد... به خودم فکر می کردم که هر وقت گناهی انجام می دادم بعدش خیلی به اصطلاح پرهیزگارتر می شدم... اصلن من هر وقت آدم خوبی شده ام بعد از یک گناه بوده! فقط... نباید گناه ها را تکرار کرد. دقیقن چیزی به اسم گناه همان جایی ادم را ویران می کند و روح و روان را سنگین می کند و چرک آلود که تکراری می شود... بعد برای خودم مثال هم زدم. گناه کردن مثل گیر کردن چرخ ماشین توی ماسه می ماند. اگر بیشتر گاز بدهی(گناه را هی تکرار کنی) چرخ ماشین توی ماسه بیشتر گیر می کند و بیرون آمدن سخت تر می شود. اما اگر به محض گیر کردن چرخ دیگر گاز ندهی(گناه را تکرار نکنی) و دنده عقب بیای(توبه کنی) و دوباره با سرعت بیشتری از روی ماسه ها عبور کنی دیگر در ماسه ها گیر نمی کنی. ماسه هایی که سرنوشت محتوم ماشینت گیر کردن در آن هاست، این چنین راحت تر پیموده می شوند... یعنی به یک جور جبر گناه کردن رسیده بودم... فقط چیزی که خیلی نگرانم کرد تکراری بودن بعضی گناهانم بود!...

 ودعا می خوانند که گناه نکنند...

و دعا می خوانند که به خدا بگویند خیلی کوچکند، خیلی ضعیف اند... پیش خودم این جور گفتم که اگر قرار باشد چیزی دعا را قشنگ کند همین یک دلیل است. پیش خودم فکر کردم همه ی آدم های بزرگ، همه ی غول ها، همه ی کسانی که بزرگی شان افسانه ای است حتمن کسی را داشته اند و دارند که پیش او کوچک باشند و کوچکی شان را به او اظهار کنند. پیش خودم گفتم همان طور که اگر آدمی نتواند عشق بورزد نمی تواند هم نفرت بورزد، آدمی هم که پیش کسی کوچک نباشد پیش دیگران نمی تواند بزرگ باشد. آدم های بزرگ حتمن خدایی دارند که پیش او خیلی کوچک باشند، خیلی کوچک... فکر کردم. یاد نیایش های گاندی افتادم. بعد یاد مصطفا چمران افتادم که توی میدان های جنگ  جوری یل و استوار بود که انگار بنده ی هیچ خدایی نیست و آن وقت نیایش هایش... حتا یاد احمد شاملو افتادم. خدای او آیدایش بود. و این که این قدر شاعر بزرگی بود به خاطر این بود که آیدایی داشت که پیشش هزار بار کوچکی و ناچیزی خودش را بگوید و بگوید و همه ی شعرهایی که برای ایدا نوشته حتمن دعا هستند...

خورشید داشت طلوع می کرد. من به این فکر می کردم که چرا دعاهای خاص خودم را اختراع نمی کنم و از خودم شاکی شدم که حتا آیدایی هم ندارم که...


مرتبط: سیزده 
  • پیمان ..

hummer

۲۹
مرداد

 هامر

اهلش به شان می گوید اس یو وی. مخفف sport utility vehicle. عامه به شان می گوید ماشین شاسی بلند. "شاسی بلند" را هم با بادی در دهان و تکیه ای خاص می گویند که یعنی خیلی ماشین است ها! مهندس وطنی که چهارتا مقاله در موردشان توی ژورنال ها خوانده و به زبان فارسی هم علاقه دارد به شان می گوید خودروی بیابانی. اما من به شان می گویم جیپ. جیپ قشنگ تر است. همه شان جیپ هستند. از لندروور و نیسان پاترول تا میتسوبیشی پاجرو و اینفینیتی و سانتافه و پرادو و هامر جیپ هستند. آخر بابابزرگ همه شان جیپ است! جیپ اولین ماشین دودیفرانسیله ی تاریخ است. محصول جنگ جهانی دوم. قضیه اش این بود که توی جنگ وسط میدان درگیری، آدم ها و اسب ها و توپ و تفنگ هاشان به زمین های باتلاقی و گل آلود که می رسیدند گیر می کردند و واویلایی می شد. رساندن آذوقه و مهمات ناممکن می شد و زخمی ها و مجروحان آن وسط جنگ می ماندند و جان می دادند. روی همین حساب ارتش آمریکا دستور داد تا ماشین خاصی طراحی بشود که حلال این مشکلات باشد.

 هامر

نام جیپ از همین دستور ارتش آمریکا آمد. ارتش امریکا ماشینی می خواست که general purpose  باشد. یعنی چند منظوره. به اختصار گفته شد جی پی(G.P) و بعد بر اثر تکرار و تکرار راحتش کردند گفتند جیپ. طراحیش را کمپانی ویلیز انجام داد. طراحیش با یک مهندس مکانیک نابغه ی اهل دترویت بود به نام پرابست(probst) که دو روزه طراحی اش کرد. ارتش آمریکا یک ضرب العجل چهل و نه روزه تعیین کرده بود. کمپانی ویلیز که دید نمی تواند در این مدت کم تولید انبوه کند، سپرد به خط تولید کمپانی فورد و.... جیپ ها ماشین های پرقدرتی بودند که هم خودروی فرماندهی بودند، هم خودروی شناسایی نظامی، هم ماشین حمل تیربار و توپ های سبک، هم آمبولانس، هم ماشین شخم زدن زمین کشاورزی و ماشین برف روبی و سمپاشی و هم وسیله ای برای جابه جا کردن واگن های قطار روی ریل راه آهن و...

امروزه روز جیپ ها بزرگ ترین کاربرد چندمنظوره شان این است که خودروی بیابان هم هستند.  البته توی ایران صادق نیست. جیپ ها توی ایران ماشین بیابان نیستند! دختر پولدار بالاشهرنشین تهرانی پرادو می خرد که باهاش توی اتوبان تهران قزوین 150 تا پر کند و توی خط سبقت به منی برسد که با پراید ریقویم 120 تا پر کرده ام تا از پیکان ریقوتری که با 100 تا توی باند وسط می رود سبقت بگیرم. خریده است تا به پراید ریقوی من برسد و هی چراغ بزند و هی بوق بزند و حتا دو ثانیه، فقط دو ثانیه صبر نکند که من سبقتم را با حداکثر سرعت مجاز بگیرم و... و من بپیچم توی لاین وسط و او رد شود و من فقط بهش زیر لب فحش بدهم که ای کاش می شنید و بعد فحش بدهم به مملکتی که جریمه ی سرعت غیرمجازش خرج یک بار سرخاب سفیداب این جور لچک به سرهایش هم نیست!

 

@@@

اما خودروی دو دیفرانسیل بیابانی هم که زیر پایت باشد دلیل نمی شود که خودت را راننده ی کویر و بیابان بدانی. کویر و بیابان و راندن با ماشین توی آن ها برای خودش قلق هایی دارد. مثلن همین با لاستیک پنچر رانندگی کردن.

اولین کار برای رانندگی در میان ماسه ها و شن ها و باتلاق های کویر کم کردن باد لاستیک هاست. باعث می شود که سطح تماس لاستیک ماشین با زمین سست زیاد شود و فشار کمتری بر مساحت واحد زمین وارد شود. در نتیجه فرورفتگی لاستیک توی شن ها و باتلاق ها به طرز محسوسی کم بشود. تازه فشار کمتری هم روی موتور ماشین می آید.

و یا مثلن با سرعت ثابت حرکت کردن. توی مناطق شنی و باتلاقی هرگز نباید با نوسان سرعت رانندگی کرد. یعنی نباید سرعت به طور ناگهانی کم و زیاد شود. اصلن نباید ترمز کرد. ترمز کردن توی کویر باعث ایجاد تلی از شن جلوی ماشین می شود و حتا ممکن است ماشین توی شن گیر کند. برای سرعت کم کردن فقط باید از دنده و کلاچ استفاده کرد.

 

یا بالا رفتن از تپه ماهورهای کویر. سراشیبی جاده چالوس که نمی خواهی بروی بالا برای خودت دلی دلی کنی! باید صاف و سیخ و مستقیم رفت بالا. نه مارپیچ و تراورس. (تراورس یعنی کجکی رفتن). تراورس که بروی چرخ های سمت شیب وزن بیشتری تحمل می کنند و بیشتر توی زمین فرو می روند و ممکن است ماشین چپ کند. مرکز ثقل ماشین های شاسی بلند از ماشین های معمولی خیلی بالاتر است. عامه فکر می کنند چون این ماشین ها سنگین ترند سخت تر چپ می کنند. در حالی که اصلن این طور نیست. مرکز ثقل ماشین بالاتر است و راحت تر هم حتا چپ می کند. تازه پایین آمدن از تپه ها و ماهورها هم قلق دارد. باید با سرعت ثابت پایین آمد. یک موقع داری پایین می آیی می بینی عقب ماشین برای خودش دارد می رقصد. نباید بترسی و ترمز کنی و بدبخت شوی. ترمز که کنی توی سراشیبی لای شن ها گیر می کنی. باید فقط آرام ارام سرعتت را زیاد کنی.

 موتور هامر به علت بزرگی در وسط ماشین قرار داره!

و یا همین روش های بیرون آوردن ماشین از شن و ماسه. اگر توی زمین صاف توی شن گیر کردی اصلن نباید گاز بدهی. بیشتر فرو می روی. باید دنده عقب بیایی. دنده عقب هم دقیقن در همان مسیری باید باشد که آمده ای. چون شن هایش کوفته شده اند و محکم ترند. بعد که به حد کافی عقب آمدی آرام شروع به حرکت کنی و به یک نمودار خطی سرعتت را زیاد کنی و با سرعتی بیشتر از سرعت قبلیت از مکانی که گیرکردی رد شوی. اما باز ممکن است چند متر جلوتر گیر کنی. دوباره باید این عمل را تکرار کنی. حالا آمدیم و دنده عقب هم گیر کردی. یعنی واویلا. هم چرخ های جلویت گیر بود هم چرخ های عقبت. یک راهش این است که باد لاستیک ها را باز هم کمتر کنی و دوباره گاز بدهی. شاید بیرون آمدی. یک راهش این است که زیر دو تا از لاستیک ها سطح شیب دار بسازی. با دو تا تخته چوب که احتمالن برای سفر به بیابان همراهت است. یک راه دیگرش این است که ماسه های زیر چرخ ها را با آب خیس و مرطوب کنی و...

و خیلی چیزهای دیگر...

 

@@@

کویر یعنی جایی که کیلومترها از تمدن دور هستی. فرسنگ ها از روزمرگی و رذالت ها فاصله داری و آسمان با تمام ستاره ها و خورشیدش به تو نزدیک تر است. یک جای بکر که خبری از آدمیزاد نیست و فقط تو هستی و خدایت. یعین دقیقن همان چیزی که هر از چند وقتی دلت هوایش را می کند. آخ خدا جان! یک چیزی می گویم نه نگو دیگر! یکی از این هامرها برای مان جور کن. من که این همه قلق های رانندگی توی کویر را می دانم یک هامر بهم بده تا قلق هایم را اجرا کنم و به تو نزدیک تر شوم! قول می دهم باهاش به هیچ کسی فخر نفروشم. قول می دهم باهاش توی جاده های معمولی از صد تا بیشتر نروم و توی شهر هم ازش اصلن استفاده نکنم. اصلن قول می دهم باهاش جاده شمال و جاده های پررفت و آمد نروم که ملت الکی حسرت بخورند و الکی بگویند چه ماشینی! قول می دهم باهاش فقط بیابان گردی کنم...

@@@

در باب هامر همین بس که خودروی ضد مین ارتش آمریکا هم هست.

@@@

هنوز هم پارک دوبل توی رانندگی برایم عذاب عظما است!

 مرتبط: hummer-desert-driving

  • پیمان ..

در مورد "رنج های ورتر جوان" می توانم بگویم که یک کتاب جادویی و عجیب است. یک رمان عاشقانه و تا حد افراط رمانتیک که ناپلئون بناپارت آن را هفت بار توی عمرش خواند و خواند. یوهان ولفگانگ گوته بیست و چهارساله بود که در سال 1774 میلادی آن را نوشت و منتشر کرد. توی ایران از سال 1303 تا به حال چند نفری این رمان 160-170صفحه ای را ترجمه کرده اند. تیراژ چاپ دوم ترجمه ی نصرالله فلسفی در سال 1317 ده هزار نسخه بود.(فقط جمعیت الان ایران و جمعیت باسوادهای الان ایران با آن موقع را مقایسه کنید...) خود گوته(همان شاعر آلمانی است که شیفته و مجنون حافظ بود) در مورد این کتابش بعدها نوشت که:

آلمان به تقلید از من روی آورده است،

و فرانسه مشتاق آثار من است

نیز انگلستان با مهربانی این دوست پریشان خود را پذیرا می شود

با این حال مرا به این همه چه نیاز،

جایی که حتا چینی هم با دستی لرزان،

تصویر لوته و ورتر را بر جام می نشاند...

رنج های ورتر جوان

قصه ی "رنج های ورتر جوان" یک مثلث عشقی است. قصه ی دلدادگی ورتر به لوته ای که شوهری به نام آلبرت دارد. و ورتر که تمام لحظات مجنون وار شیفتگی اش را از آغاز تا انجام(!) برای دوستش ویلهلم طی نامه هایی تعریف می کند. قصه ی عشق های دوران بیست سالگی آدم ها. از همان ها که عاشق برای معشوقش حاضر است بمیرد... و البته یک لایه ی دیگر هم دارد این قصه. قصه ی مرگ اندیشی ورتر که آخرش هم به خودکشی می رسد...:

"هی! من نه از آن بدبختی های گاه و بیگاه جهان بزرگ، از آن سیل هایی که دهکده های تان را می شوید و می برد و آن زمین لرزه هایی که شهرهای تان را به کام خودش می بلعد، می سوزم و رنج می برم، که قلبم از آن نیروی فرساینده ای از پا درمی آید که در بطن کائنات نهفته است و هرگز و هیچ گاه چیزی نیافریده که همسایه و همجوار و یا خویشتن خویش را ویران نکند. از همین است که هراسان و منگ به راه خودم می روم و در همه طرف در آسمان و زمین و نیروهای پرجنب و جوش آن ها جز هیولایی جاویدان در کار بلع و گرم نشخوار نمی بینم."ص75

@@@

شاید چیزی که این همه این کتاب را تاثیرگذار کرده این باشد که ماجرای کتاب عینن برای خود یوهان گوته اتفاق افتاده. او هم به سبک ورتر عاشق شده و گرفتار آن مثلث عشقی لعنتی. به سبک ورتر رنج برده. و به سبک ورتر برای رهایی از رنج هاش تصمیم به خودکشی گرفته. اما دیده که مرد خودکشی نیست. پس نشسته و برای رهایی خودش "رنج های ورتر جوان" را نوشته. اما...

"گوته با به فرجام رسانیدن نوشتن "رنج های ورتر جوان" خود را سبکبار، و برای یک زندگی نو سزاوار یافت. اما در همان زمان که حس می کرد خود با تبدیل واقعیت به داستان آزادی یافته و به وضوح رسیده است دیگر جوانان از این شیوه گیج می شدند و می پنداشتند باید که از داستان واقعیت ساخت..."ص191

@@@

بعضی کتاب ها کتاب های بالینی اند. کتاب هایی هستند که با جایی از روح و جانت بازی کرده اند و یک چیز بیان ناشدنی از تکه ای از روحت را بیان کرده اند. کتاب هایی هستند که دلت می خواهد هر از چند وقتی که با خودت بیگانه می شوی بروی سراغ شان و چند صفحه و یا اصلن کلش را دوباره بخوانی و... برای من "ناتوردشت" این طوری هاست. "دلقک به دلقک نمی خندد"ِ حسن بنی عامری این جوری هاست. "خداحافظ گاری کوپر" و "عقاید یک دلقک" و "دمیان" و "سفر به انتهای شب" و "کتاب عجایب"ِ شروود اندرسن هم این جوری هاست. حس می کنم برای هر کسی که طعم عشق را چشیده باشد هم "رنج های ورتر جوان" یک کتاب بالینی باشد. خود یوهان گوته هم همان صفحه ی اول کتابش این را گفته:

"من، هر چه از داستان ورتر بینوا جسته و یافته ام همه را در این دفتر گرد آورده ام و پیشکش شما می کنم و می دانم که از این بابت قدردانم خواهید بود. چه، یقین که از روح و منش او ستایش و محبت و اما از سرنوشتش اشک خود را دریغ نخواهید داشت. و تو ای جان نیکی که به سهم خود همان دلبستگی های او را داری، از رنج او تسلایی برگیر، و اگر که به حکم تقدیر و یا گناهی شخصی دوست دیگری نمی یابی این کتابچه را همدم خود قرار بده."

@@@

رنج های ورتر جوان/یوهان ولفگانگ گوته/ترجمه ی محمود حدادی

  • پیمان ..

ایده ی جدیدی نبود. سال ها پیش، اول دبیرستان که بودم همچون ایده ای را توی کتاب "شهر شیشه ای" پل استر خوانده بودم. و آن موقع چه قدر هم به وجد آمده بودم و چه قدر عاشق پل استر شده بودم. توی شهر شیشه ای این جوری ها بود که یک کارآگاه خصوصی برای پیدا کردن سرنخ تصمیم می گیرد سوژه اش را که یک پیرمرد است هر روز با دقت زیر نظر بگیرد. پیرمرد هر روز صبح از خانه اش می زند بیرون و تا غروب پیاده روی می کند و این کارآگاهه هم سایه به سایه به دنبالش می رود و کوچک ترین حرکاتش را توی دفترچه یادداشتش می نویسد(و این دفترچه یادداشت های رمان های پل استر چه قدر خواستنی اند!) بعد از چند روز که کارآگاهه هیچ نکته ای پیدا نمی کند می نشیند دفترچه اش را بادقت دوباره می خواند و بعد از کلی کنکاش به یک نتیجه ی عجیب می رسد: مسیرهای گوناگونی که پیرمرد هر روز می پیمود فقط یک مسیر الکی نیستند، بلکه در پایان هر روز او یک حرف از حروف الفبای انگلیسی را با قدم هایش می ساخته. بعد حروفِ هر روز پیاده رویِ پیرمرد را که کنار هم می گذارد به یک کلمه می رسد و پیامی خطاب به اوی کارآگاه است و الباقی ماجرا...

حالا این آقای "نیک نیوکومن" هم از ایده ای مشابه همان استفاده کرده تا "بزرگ ترین نوشته ی دنیا" را ایجاد کند. چند روز پیش توی وبلاگ یک پزشک قضیه اش را خواندم. او برای بزرگ ترین نوشته ی دنیا از کاغذ و قلم استفاده نکرده. بلکه با یک ماشین و یک سیستم GPS همچین ترینی را ساخته: بزرگ ترین نوشته ی دنیا با وسعتی که دو اقیانوس اطلس و آرام را به هم پیوند داده. طی یک مسافرت دوازده هزار و سیصد مایلی. این جوری ها که اول نشست یک نقشه کشید که چی می خواهد بنویسد و مسیر حرکتش را مشخص کرد. بعد سوار ماشینش شد و شروع کرد به سفر. دستگاه GPSش را روشن کرد تا مسیر حرکتش را ثبت کند. هر جا که حروف نوشته اش تمام می شدند دستگاه GPS را خاموش می کرد و... بعد اطلاعات ثبت شده توی دستگاه را می برد توی گوگل ارث و آخرسر با همین کارها توانست بزرگ ترین نوشته ی دنیا را بسازد: Read ayn rand

دقیقن همین جای کارش است که من را برده توی فکر. این همه جمله و عبارت و کلمه توی دنیا، اخر رفته است چی را انتخاب کرده است! آین رند را بخوانید. و این آین رند یک نویسنده-فیلسوف روسی-آمریکایی است که سال 1982 مرده و یک کتاب محبوب هم دارد و ترویج دهنده ی فلسفه ی عینی گرایی بوده و الخ. آخر بنشینی کلی نقشه بکشی و کلی سفر بروی و بزرگ ترین نوشته ی دنیا را بسازی که فقط بگویی کتاب های یک جوجه فیلسوف را بخوانید؟! (مسلمن در مقابل نیچه و هگل و هایدگر و کیرکگارد و... او جوجه هم نیست!) نمی دانم... یک جوری احساس کردم عجب احمقی بوده این "نیک نیوکومن"!

بعد با خودم کلنجار رفتم که اگر من جای او بودم و قرار بود سوار ماشینم بشوم و بزرگ ترین نوشته ی کره ی زمین را بنویسم چی می نوشتم؟

دیدم سوال سختی است. اول گفتم یک چیزی می نوشتم که برای کل دنیا یک پیام خوب باشد. صلح. دوستی. عشق. بعد خودم به خودم خندیدم. بس که این کلمات کلیشه ای شده اند و برای این جور وقت ها به کار برده شده اند. دیدم خیلی دم دستی است این جور کلمه ها. بعد دیدم عجب چیز سختی است. باید یک کلمه پیدا می کردم که به دوازده هزار وسیصد کیلومتر سفرم معنایی بدهد. یک کلمه که خلاصه ی معناها باشد. به ذهنم رسید که مثلن می نوشتم گاد. مثلن می نوشتم الله. ولی... نه... خیلی کلی بودند. گفتم من هم با همان read شروع می کردم. ولی آخر چه کسی؟ بگویم کتاب های چه کسی را بخوانید؟ یعنی نویسنده ای به ذهنم نرسید که به کل دنیا بگویم بروید کتاب هایش را بخوانید. بروید دنیا را از دید او نگاه کنید... بعد به خودم گفتم من اگر بودم اسم او را با حروف انگلیسی می نوشتم تا عالم و آدم بداند و بفهمد... اما... هنوز هم نمی دانم من اگر بودم به عنوان بزرگ ترین نوشته ی دنیا چه کلمه و چه عبارتی می نوشتم؟!...

تو اگر به جای نیک نیوکومن بودی چه می نوشتی؟ عبارتی که بزرگ ترین نوشته ی روی کره ی زمین باشد و همه ی عالم و آدم بخوانندش...

  • پیمان ..

سیاست

۲۰
مرداد

سیاست امری است که به شکیبایی نیاز دارد. باید در عین حال هم شوراننده و هم حسابگر بود. سیاست اخلاقیات خود و منطق خاص خود را دارد که من لزومن به آن ها باور ندارم. به علاوه باید قدرت خواه بود. من هرگز خواستار قدرت نبوده ام، هر چند که از امتیازات آن نصیب برده ام. من آدم ساده و یک سونگری نیستم. اگر از قدرت انتقاد می کنم به محدودیت ناشی از قدرت نیز نظر دارم. مثل رمون آرون از خودم می پرسم: "اگر به جای فلان یا بهمان سیاستمدار بودم چه می کردم؟"

به علاوه نزد سیاستمداران چیز عجیبی وجود دارد که مرا هم متعجب و هم متاثر می کند. غالب آنان آدم هایی درس خوانده و باهوش اند که تحصیلات درخشان داشته اند و از زیر بوته بیرون نیامده اند. سخنورانی حرفه ای اند که باید با به کار گرفتن قالب های متحجر موجود مردم را متقاعد سازند و بی وقفه برای پیرامون شان موعظه کنند و عجیب است که از این کار خسته نمی شوند. مگر می شود تمام روز یک سلسله حرف های بی خون و مرده را تکرار و باز تکرار کرد و به نتیجه ای یکنواخت و حتا به زبانی قالبی نرسید؟ حاشیه ی تفکر چنان تنگ می شود که جایی برای تخیل و خیال بافی و کشف و شهود باقی نمی گذارد. آن ها که به سیاست می پردازند خودشان را در معرض این خطر قرار می دهند. اصل تنگ کردن تفکر را بر خود هموار می کنند، جلوی استعدادهای طبیعی خود را می گیرند و بر عقاید خود مهار می زنند. گویی که نوعی ریاضت منفی تحمیق را بر خود روا می دارندتا همه چیز را به غم انگیزترین سطح ابتذال کاهش دهند. و این کار کوچکی نیست. بی شک به نیرویی نیاز دارد که در توان همه کس نیست.

زیر آسمان های جهان(گفت و گوی رامین جهانبگلو با داریوش شایگان)-ترجمه ی نازی عظیما-نشرفرزان روز-ص42 43

  • پیمان ..

زر مفت

۲۰
مرداد

1- پس از مدت ها که فری گیت را باز کردم و رفتم فیس بوق دیدم گوشه ی صفحه ی فیس بوقم نوشته که امروز تولد محمد سلطانی نژاد است. شاد شدم. کمی هم تعجب کردم. انگاری یک نیروی خارج از اراده ای من را واداشته بود که سراغ فیس بوق بروم تا ببینم که امروز تولد محمد است. رفتم توی صفحه اش و شروع کردم به نوشتن که: "اووووه! تو تازه بیست سالت شد؟! پس از مدت ها اومدم فیس بوق و دیدم تولدته. مبارک." و می خواستم بنویسم: "بابا این بچه های علوی همه دارن پیر می شن. مثلن این حامد ناظری داره بیست و دوسالگی رو تجربه می کنه، اون وقت تو تازه بیست ساله شدی؟!!" که دیدم یک جور بار تحقیری ناخواسته دارد. بی خیالش شدم. اما این بچه برقی باحال که از نوادر روزگار است(تعارف نداریم که!) در جواب برگشت برام نوشت: "الان گمونم شد هشت سال که می شناسمت". تکانم داد با این جمله ای که برایم نوشت...

مگر من چند سال عمر کرده ام که رفاقتی هشت ساله را با هم گذرانده باشیم. اما بعد که فکر کردم دیدم عمر رفاقتم با بعضی ها از دهه هم گذشته است و این بود که تکان خوردم. یاد امیر افتادم و میثم پیروزی و مقداد چمک و تمام سال هایی که رفیق بوده ایم و هستیم و پستی بلندی گذرانده ایم و گذر ایام نارفیق مان نکرد و حالا رفاقتمان از دهه هم دارد می گذرد... نادر ابراهیمی یک جمله ای دارد که می گوید: "دوست مثل عتیقه می ماند. هر چه قدر قدیمی تر باشد ارزشش بیشتر است." نمی دانم حالا ارزش رفاقت های دهه ای چه قدر است...

2- از صدقه سر خوابیدن روی پشت بام و هم آغوشی نافرجام با پتو در دم دمای صبح سرما خوردم و رفتم پیش دکتر پیمانی. دکتر پیمانی دکتر اطفال است. از آن زمان ها که خیلی جیگیلی بودم من را می بردند پیش او. هم او بود که من را ختنه کرد و  بعدها واکسن های تلخ به دهانم ریخت و من را از آبله مرغان وحشتناک نجات داد و هنوز که هنوز است مریض که می شوم می روم پیش او! به دست شفادهنده اش ایمان راسخ دارم. خیلی پیر است. خیلی. ولی عقل و هوشش سر جاست. کلن مثل من هم انگار زیاد می آیند پیش او. جوان هایی که از بچگی می آمده اند پیش او. آخر من را که دید گفت: "خب، تو یکی الان چه کارها می کنی؟" گفتم" درس می خونم." گفت" درس رو که همه می خوانند." گفتم: "کتاب هم می خونم." گفت: "اونم همه باید بخونن." گفتم: خب دیگه باید چی کار کنم؟" همان طور که چوب بستنی را می کرد تو حلقم گفت: "باید تجربه کنی. جوون به سن تو باید همه چیزو بچشه. باید تجربه کنی. آخه درس خوندن و کتاب خوندن کار نیستن که. باید بخونی ها. ولی اینا کار نیستن، جوون..." بعد گفت: "از آمپول می ترسی؟" لبخند زدم گفتم: "از کجا می دونید؟" گفت: " اگه نمی ترسیدی که پیش من نمی یومدی! البته اوضاعت خراب نیست. کپسول می دم خوب می شی." و دستش را دراز کرد و از توی قندان جلویش یک دانه شکلات کاکائویی درآورد و به طرفم گرفت...

3- تو راه دانشگا بودم که مهدی اسمس زد که: نمیای دانشگا؟ خوشحال شدم که پس از مدت ها آمده دانشگا. جواب دادم که دارم میام. کجایی؟ کتابخانه مرکزی بود. رسیدم. رفتم توی تالار پیدایش کردم. داشت هملت شکسپیر را می خواند. رهایش کرد و با هم رفتیم بیرون تالار. بعد از یک ماه کلی گفتنی داشتیم برای هم. گفتم چه کارها می کنی؟ گفت: الان کارآموزی ام. گفتم: الان که این جایی. گفت: اینجائم ولی ساعت کارآموزیم داره سپری می شه برای خودش! و شروع کرد از کارخانه ی نورد ولوله که کاراموزی اش ان جا بود گفتن. از سستی و رخوتی که آن جا هم بود، مثل هرجای دیگری از ایران. از بی کاری و تن به کاری ندادن و علاف بودن همه ی انانی که آن جا بودند. فقط گفت که کل کار اون شرکته که خیلی هم مهم و حیاتیه روی دوش چند تا مهندسه که توی یک اتاق اند وبقیه علاف و مفت خور... مسئول بخش کارآموزی البته نبوغ مهدی توی مهندسی را فهمیده بود و این که کله اش کار می کند و به او یک چیزهایی هم یاد داده بود... تا بعدازظهر با هم ایم. با هم ناهار می خوریم و عصر هم با هم می رویم آش فروشی نیکوصفت توی میدان انقلاب آش می زنیم. من هم از سفرهایم به تبریز و اردبیل و گیلان و مازندران و گلستان و مشهد برایش می گویم و بعد هم کلی می نالم. از عقب مانده بودنم. از بی تجربگی و خامی ام. از درس نخواندنم. از زبان اگلیسی که بلد نیستم. از زبان المانی که اول تابستان می خواستم یاد بگیرم و سراغش نرفتم. از این که خیلی جاها را ندیده ام. با خیلی از ادم ها نپلکیده ام... خیلی چیزها را بلد نیستم. و این که درسم خوب نیست که به خاطر درسم بتوانم از این جا بکنم بروم! از خیلی کارهایی که نکرده ام...از کتاب هایی که الکی و پوچ خوانده ام و هیچ چیزی به من نداده اند. از کنکور ارشد که نمی خواهم دوباره مهندسی بخوانم. مهدی گفت: ترک تحصیل کن. مکانیکو ول کن. گفتم: که چی کار کنم؟ گفت: برو یه رشته ی انسانی. گفتم: ممد دادگر هم می خواد ارشد بره فلسفه. گفت: اونم ترک تحصیل نمی کنه؟ گفتم: نه. لیسانسو می گیره بعد. منم می خواهم فعلن همین لیسانسو بگیرم بعد ببینم چی می شه. گفت: این جوری حال نمی ده. بایست بزنی زیر همه چیز. این جوری باحاله. گفتم: نه. می خوام مهندسی رو یاد بگیرم. دوستش دارم! و...

4- و مهندسی شرط لازم برای زندگی است. البته شرط کافی نیست. توی مهندسی یک چیزهایی هست که باید یاد گرفت. برای زندگی کردن، برای فکر کردن، برای جنگیدن با مشکلات زندگی این چیزها خیلی مهم اند. چیزهایی که باید توی دبیرستان به همه ی بچه ها یاد بدهند. باید تو مغز همه ی بچه ها فرو کنندش. ولی فقط مهندسی خوانده ها این چیزهای پایه ای را یاد می گیرند... و من از خودم متنفر می شوم وقتی که بعضی از این اصول را فراموش می کنم و توی انجام دادن شان سوتی می دهم. نمونه اش وقتی داشتم یکی از نقشه های سالیدورکس(یک نرم افزار خیلی پیش پا افتاده ی مکانیک) را می کشیدم. این جوری ها بود که نقشه هه در نگاه اول پیوسته به نظر می رسید. اما از سه تکه ی مختلف تشکیل می شد که باید این تکه ها را به ترتیب هر کدام کامل کشیده می شدند و بعد به هم وصل می شدند.(در زندگی معمولی: در مواجهه با یک مشکل باید آن را تکه تکه کرد و هر تکه ی کوچک را انجام داد تا مشکل بزرگ به راحتی حل شود!) من تکه تکه کردم. اما از هول کشیدن نقشه و سوتی دادن هنوز تکه ی اول را اندازه گذاری نکرده رفتم تکه ی دوم و سوم را کشیدم. وقتی شکلی اندازه گذاری نداشته باشد یعنی ناقص است دیگر. خلاصه در کشیدن هر کدام مشکلی پیش نیامد. اما وقتی به هم وصل شدند، همه چیز به هم ریخت. به یک علت خیلی ساده: من شکل های کوچک را کامل و دقیق نکشیده بودم... خیلی اعصابم خرد می شود سر همین چیزها. همین سوتی ها. همین حماقت ها و کارها را درست و به کمال انجام ندادن.

5- از خامی و بی تجربگی و کمبود سفر و حضر و بچه بودن و مرد نبودن و خیلی چیزهای دیگر داشتم برای حمید می نالیدم و می گفتم: تنها چیزی که مایه ی تسلام می شه، اینه که نسبت به خیلی از مردم، خیلی از دوروبری هام بیشتر سفر کرده ام و این حرف ها...

خندید. گفت: خودتو با اینا مقایسه می کنی؟!!!

و واقعن درست می گفت. ملاک کاملن احمقانه ای بود!

6- این بیژن نجدی فوق العاده ست. این دو تا مجموعه داستانش ("یوزپلنگانی که با من دویده اند" و "دوباره از همان خیابان ها" ) تارهای وجودم را به لطافت لرزاندند. یادم باشد این بار که رفتم لاهیجان حتمن بروم شیخ زاهد. بروم قبرش را پیدا کنم برایش فاتحه بخوانم... ای کاش زنده می بود و معلم هندسه ی تحلیلی ام توی پیش دانشگاهی می شد...

7-خسته شدم. بس که ور زدم! از فردا بدبختی داریم...

  • پیمان ..

دفن شدن

۱۷
مرداد

شب ها می روم بالاپشت بام خانه مان می خوابم. برای خودم موکت پهن می کنم و یک پتو زیرم و یک پتو هم تا خرخره می کشم رو خودم. دراز می کشم و زل می زنم به آسمان سورمه ای شب. یک دستم را می گذارم زیر سرم و ساعد دست دیگر را هم روی پیشانی ام و نگاه می کنم به آن بالا بالاها. ستاره ها را نمی شمرم. بی کار نیستم که! کلی فکر می کنم. به زندگی مزخرف و بی معنایم فکر می کنم. به پوچی و خامی خودم. نسیم که می آید و با خنکایش به پوست صورتم حال می دهد به خدا هم فکر می کنم. به روزی که گذرانده ام هم فکر می کنم. یک دسته ورق سفید هم کنارم می گذارم. تا وقتی از تماشای آسمان سیر نشده ام، درِ خرپشته را کمی باز می گذارم. آن قدر که باریکه ی نوری صاف و مستقیم بریزد کنار رخت خوابم. دقیقن روی دسته ی کاغذها و بعد موکت و بعد آسفالت پشت بام. همین طور که فکر می کنم گاه گاه هوس می کنم چیزی بنویسم. نیم خیز می شوم. مداد نوکی ام را دستم می گیرم و شروع می کنم به نوشتن. آن نوری که از خرپشته روی دستم می ریزد آرمانی ترین نوع نور برای نوشتن است! آخر نور از سمت راست می پاشد روی دستم و من که می نویسم، سمت چپ دستم از سایه ی دستم تاریک می ماند. دقیقن سفیدی نومیدکننده ی کاغذ در تاریکی سایه ی دستم فرو می رود و ترس من از نوشتن می ریزد و نوشته های خرچنگ قورباغه ی امیددهنده در روشنایی نور می مانند...

شب ها که می روم روی پشت بام خانه مان بخوابم، وقتی دراز می کشم و زل می زنم به تاریکی بی وسعت آسمان شب، دلم می خواهد شعر بخوانم. آدم لطیف می شود یک جورهایی. آن وقت برای خودم زیر لب می خوانم:

در دل ظلمات می درخشی

نمی دانم کجایی

خواه نزدیک و خواه دور.

نمی دانم نامت چیست

هر چه می خواهد گو باش

فقط بدرخش،

بدرخش ستاره ی کوچک!

آره...این شب ها کلی برای خودم خیال می کنم و فکر می کنم و کلی برای خودم شاعر می شوم... آن قدر که چشم ها و بدنم زیر سنگینی پلک هام دفن شوند و به یک عالم رویایی دیگر بروم...

دم دمای صبح که می شود، من و پتوم همدیگر را محکم بغل می کنیم و وای خدای من چه لذتی دارد این هم آغوشی...!




مرتبط: هیچی

  • پیمان ..

امید

۱۳
مرداد

هی می گوید: نرو.

هی می گوید: سعی بیهوده نکن.

هی می گوید: باور کن آن بالا هم هیچ خبری نیست. آن بالا هم چیزی نیست...هی می گوید نرو...

تو از کجا می دانی؟!

شاید آن بالا خبرهایی باشد.

شاید آن بالا سرزمین های دیگری باشند...

شاید آن بالا آدم هایی دیگر باشند

و روزگاری رنگین

و اتفاقاتی دیگر...

من هم نمی دانم. همه ی "شاید شاید" گفتن هام هم از همین ندانستن است.

اما تو هم نمی دانی.

پس هی نگو که نرو...


تهمتن، دوست دارم انگار کنی راوی این نوشته بوده ای... تولدت مبارک...


  • پیمان ..

نگاه دولت به زنان!

1-ما مانده بودیم دخترک صبح به آن زودی چه می خواست از جان ما. همه مان مشغول دویدن بودیم و حضرت بانو نشسته بود روی نیمکت و نگاه به دوردورها و شاید زیرچشمی به ما می کرد. چند تا پسر بودیم. چند تا مرد بودیم. چند تا پیرزن هم بودند و چند تا زن. دختر مانند او(یعنی به وضع او) نبود. همه دو تا دو تا یا سه تا سه تا یا چند تا چند تا مشغول دویدن و نرمش و ورزش توی پارک. و هر بار که می دویدیم و به نیمکتی که او رویش نشسته بود می رسیدیم نمی شد نگاه را از او دریغ کرد. که بت خداتراشیده ای بود مانتو به تن و پا زیر دامنش روی پای دیگر انداخته و همچون مجسمه ای دیدنی نشسته بود و نمی شد گفت که ورزش کردن ما را به نظاره نشسته. اما هر بار که از جلویش رد می شدیم. هر بار که نیم نگاهی به او می انداختیم یک جور لبخند ژوکوندوار را روی لب هایش می دیدیم. هیچ کس که از جلویش رد نمی شد و از دور که نگاه می کردی خیلی مغموم و افسرده می نمود. اما با نگاه کردن به او... انگار یک جور حس رضایت بهش دست می داد این نگاه های مردان و پسران. انگار یک جورهایی تشنه ی نگاه های لذیذ پسران و مردانی که ما باشیم بود...

2- توی واگن مترو و ردیف صندلی ها همه مرد بودند و غرق در فکرها و خیال های خودشان. دو دختر که وارد شدند با خنده های شان همه را از آن عوالم بیرون آوردند و مرکز توجه شدند. یکی شان چادری بود با آرایشی غلیظ و هرازچندگاهی هم چادرش را باز می کرد و آن دیگری هم مانتویی و یحتمل به اندازه ی خرج دو ماه زندگی من خرج آرایش موهایش. پسری که کنارش نشسته بودند مشغول خواندن کتابی بود و حتا یک نگاه هم حرام شان نکرده بود و هرچه قدر آن ها با خندیدن سعی می کردند که حواسش را پرت کنند بی خیال کتابش نمی شد.(من می دانم که او دیگر نمی توانست کتابش را بخواند. فقط سر یک جور لج و لج بازی کتاب را رها نمی کرد!) و آخرسر چادریه گیر داد که آقا!ببخشید ما می خوایم بریم آریاشهر باید چی کار کنیم؟ و پسر هم مجبور شد سر از کتاب بلند کند و نگاهی برای توضیحی...

3-جایی گزارشی به نقل از روزنامه ی تلگراف می خواندم که مردان به طور متوسط در هر روز 43دقیقه صرف نگاه کردن به زنان می کنند. یعنی چیزی حدود یازده روز در هر سال و تقریبن یک سال از عمر متوسط هر مرد! در مقابل، زنان به طور متوسط در هر روز 20دقیقه صرف نگاه کردن به مردان می کنند.

خب، این گزارش در مورد جامعه ای مدرن شده به نام انگلیس است که این نکته در شماره ی بعدی مهم خواهد بود. یعنی شاید در جامعه ای مثل ایران این آمار این قدر هم بالا نباشد، البته فقط شاید! اما چیزی که مطمئنن هست همان نسبت نگاه ها در دو جنس است که گمان نکنم چندان فرقی بین ایران و انگلیس باشد. این که در دو شماره ی اول به چشم چران بودن و هیز بودن مردان اشاره ای نکردم به این خاطر بود که آن را امری بدیهی پنداشتم!

نکته دیگری که وجود دارد این است که بعضی زن ها و بعضی دخترها همیشه از این نگاه های مردان شاکی اند. آن ها را موجودات مزخرفی می پندارند که قادر نیستند خودشان را کنترل کنند و این حرف ها... اما چیزی که می خواستم با آن دو حکایت بگویم این بود که همان طور که میل به نگاه کردن در مردان است میل به نگاه شدن هم در زنان هست... این که بعضی زنان و دختران از نگاه شدن زجر می کشند(!) شاید دلایل فرهنگی زیادی داشته باشد. یکی ش به نظرم آموزه های آموزش و پرورش از دوران کودکی تا جوانی است. چیزی که برایم همواره جالب بوده این بوده که طبق این آموزه ها در مورد نگاه و این حرف ها همواره این جنس زن است که مبدا گناه دانسته شده و از همان نه سالگی به گوش دختران این بوم و بر می خوانند که خانم شما باید خودتان را بپوشانید خانم اگر خودتان را نپوشانید فلان می شوید بهمان می شوید. اما از آن طرف در مورد پسرها چندان آموزه ای در مورد نگاه نکردن من یادم نمی آید. مثلن تنها چیزی که یادم می آید حدیث پیامبر توی دین و زندگی دبیرستان بود که نکته کنکوری خیلی مهمی بود در مورد نگاه به نامحرم و تیر شیطان و این حرف ها... نتیجه اش چه می شود این می شود که یک جور حس گناه کار بودن به زنان و دختران القا می شود که این حس گناه کاری در مردان اصلن به وجود نمی آید... سر همین چیزهاست که می گویم: نگاه یک مرد ایرانی به قوزک سفید پای یک زن چادری همان قدر شه{ وانی است که نگاه مرد انگلیسی به انحنای ساق پای زن انگلیسی. حتا اگر قوزک پا پوشانده شود نگاه مرد به انگشتان زن همان قدر شهو{ انی است، حتا اگر دست ها هم پوشانده شود و مثل زن های عربی برقعه به صورت زنان چادری بسته شود نگاه به چشمان شهلای شان همان قدر شه{ وانی است که... اما... اما... ما در عصری به سر می بریم که روزبه روز تاثیر آن آموزه ها مخصوصن بر زنان و دختران کمتر می شود. روزبه روز زنان و دختران به آن میل درونی دیده شدن بیشتر و بیشتر وقع می نهند و همچون مردان که تشنه ی دیدن بودند و هستند حالا آنان تشنه ی دیده شدن اند...

4-این که جامعه ی ایران مدرن شده یا نه محل اختلاف علما است. اما چیزی که تقریبن بین همه شان مشترک است این است که جامعه ی ایران در مرحله ی گذر است. مرحله ی گذر از سنت به سوی مدرنیسم. یعنی یک جایی بین این دو است. نه می توان گفت مدرن است و نه می توان گفت سنتی است. اما می توان گفت که در حرکت به سوی مدرنیسم است. تفصیلی اش را می توانید این جا بخوانید. در شماره ی قبل از آمار و ارقام نگاه کردن در انگلیس گفتم. کشوری که جامعه ای کاملن مدرن دارد...

داریوش شایگان در کتاب "افسون زدگی جدید" در مورد یکی از ویژگی های جالب عصر مدرنیسم چیزهای جالبی می گوید. می گوید که افسون زدایی جهان[یک چیز تو مایه های مدرنیسمی که در این نوشته می گویم و در ان لینک داده شده منظور است]با رشد بی سابقه ی حس بینایی و تضعیف دیگر حواس بشر همراه بود... سایر حواس انسان در نتیجه ی غلبه ی حس بینایی به خواب فرورفتند و فلج شدند. غلبه ی حس بینایی موجب شد که چیزها دیگر به صورت شفاف پدیدار نشوند، یعنی ظاهر شدن آن ها نتیجه ی "ترکیب همه ی حواس" نباشد، بلکه ما آن ها را در زیر نورپردازی مقطعی و جزئی ای ببینیم که نگاه، از زاویه ی دید خود، بر ان ها می افکند...

حال در نظر بیاورید آمار نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان در روزنامه ی تلگراف را. ایران در حال پیشروی به سوی مدرنیسم است. بی راه نیست اگر نتیجه بگیریم که روز به روز شاهد نگاه های لذیذ بیشتری خواهیم بود...دقایق بیشتر و بیشتری صرف نگاه کردن و تلاش برای نگاه شدن خواهد شد...و البته که این تازه جزء کوچکی از ماجراست...

5- داریوش شایگان در ادامه ی حرفش می آورد که: "انسان امروز تحت تاثیر انقلاب الکترونیکی و مجازی سازی حاصل از آن به نوعی گرایش های قبیله ای و محلی جدید باز می گردد. او غرقه در سیلان اطلاعات همزمان است. به طوری که امروزه همدلی و همداستانی به جای سردی و بی احساسی، همزمانی به جای توالی، و فضای دوبعدی موزاییک وار به جای پرسپکتیو سه بعدی نشسته است. ونگهی "تضعیف بخش بصری فی نفسه امکان کنش و تاثیر متقابل همه ی حواس را به حداکثر فراهم می کند" گسترش همه ی حواس و تداخل ساختارهای آن ها با یکدیگر و بازتاب آن ها بر هم عرصه ای یگانه برای تجربه ایجاد کرده که در آن همه ی حواس و سطوح آگاهی با هم و بر هم عمل می کنند و گونه ای آگاهی جمعی فرا می افکنند" افسون زدگی جدید ص351

خب. یک نگاه که به سرووضع خودمان بیندازیم می بینیم ما در عین حال که داریم به سرعت به سمت مدرنیسم پیش می رویم تحت تاثیرات پس از مدرنیسم نیز هستیم و هیچ جوره مدرن شدن مان مثل بچه ی آدم نیست! اما غرضم از آوردن این پاراگراف از گفته های داریوش شایگان چه بوده؟

چند روز پیش خبری می خواندم که در آن یکی از نویسنده های معروف ژاپن آخرین کتابش را روی دستمال کاغذی به چاپ رسانده. خبر عجیبی بود. تا وقتی کتاب به شکل معمولش هست و کاغذ هست چرا باید رفت مثلن روی دستمال کاغذی های لوله ای مخصوص توالت کتاب چاپ کرد؟! این کار آن نویسنده ی ژاپنی دقیقن مطابق با همین پاراگراف شایگان بود. این که او می خواسته علاوه بر حس بینایی مثلن حس لامسه ی خواننده اش را هم به کار بگیرد... یعنی دور نیست روزی که نویسنده ای رمانی بنویسد و همراه با آن یک مجموعه ی عطر با بوهای مختلف تحویل خواننده اش بدهد که این ها عطرهای شخصیت های مختلف رمان من هستند...برای این که علاوه بر حس بینایی حس بویایی خواننده اش را هم کار بگیرد و...

اما موضوع اصلی این نوشته نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان بود و اگر قصه ی آن پاراگراف داریوش شایگان را بخواهیم این جا دنبال کنیم... بله شاید دور نباشد روزگاری که پسری با دیدن ماتحت برجسته ی دختری غریبه ازگاه کردن سیر نشود بلکه بخواهد کمی هم با سر انگشتانش آن ها لمس کند یا بو کند و دور شاید نباشد روزگاری که دختران و زنان از لمس شدن در کوچه و خیابان، از بوییده شدن توسط هر مردی خوشش شان بیاید و آن ها هم بخواهند و... شاید دارم فانتزی می بافم. شاید...

6-و انسان یک تردید است، یک نوسان میان روح خداوند و گندزار لجن...و به هر سو برود انتهایی برایش متصور نیست...

7- و چه قدر این نادر ابراهیمی سرخوشانه می نویسد از خیلی چیزها!:

"سولماز یک باغ گل بود. اگر جوانی به او خیره می شد سولماز می ایستاد و فرصت می داد. بعد می گفت:"پسر، خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می خواست سولماز اوچی را ببینی و دیدی؛ اما اگر دفعه ی دیگر که از مقابلت رد می شوم، سرت را پایین نیندازی، به گالان می گویم چشم هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد."

با این وجود سولماز که خوش نقش ترین قالیچه ی صحرا بود چشمت را خیره می کرد و در جا نگاهت می داشت. به تو گفته اند که :فر.شی نیست"؛ به تو گفته اند که افعی روی آن خوابیده است... اما مگر می توانی به این دلایل چشمت را ببندی و رد شوی؟ زیبایی مِلکِ خداست نه مِلکِ یک خنجرکش وحشی. و خدا زیبایی را خلق کرده تا تو نگاه کنی. پاک، نگاه کنی. بی ریا نگاه کنی... این بود که پیرمردهای نودساله هم نمی توانستند از کنار او بگذرند و نگویند: تبارک الله احسن الخالقین!" آتش بدون دود-جلد دوم-ص18

 

مرتبط: نگاه کردن

بازتاب:63

  • پیمان ..

شب. پس از لحظات طولانی سکوت:

اسی: به چی فکر می کنی؟

وحید: به فاحشه ی دیشب.

- چیه؟ تو هم دلت می خواد؟

- آخه بیش تر از 90درصد زن ها و دخترها به جز بدن شون و نازواداهاشون چیز دیگه ای ندارن. زنی که با نازواداهاش و با بدنش تجارت می کنه همیشه برام مرموز بوده...

- همه ی زن ها با بدن و ناز و اداهاشون تجارت می کنن.

- خب. یه جورایی آره. ولی فاحشه ها یه چیزای دیگه ای ان... مثلن این دیشبیه. کجا زندگی می کنه؟ شوهر داره؟ همسایه هاش می دونن اون چی کاره ست؟...هزار تا سوال تو کله م انداخته زنیکه ی عوضی. ولی باید سوار اون پرایدیه می شد.

اسی: برای چی؟ تا پرشیا هست پراید چی کاره ست؟

وحید: نمی دونم. باید سوار پرایده می شد. یا حداقل یه نیم نگاه به راننده ی پرایده می نداخت ببینه پسره سکسی هست یا نه. تا بوق پرشیارو شنید رفت سمتش. لعنتی. حداقل یه چونه سر قیمت می زد با پرشیائه...

- هیچ وقت سوار پراید نمی شن. زور نزن. خیالم نباف!

- آره. اون دفعه که جلوی قنادی نادران اول جاده لنگرود منتظرت بودم یه دونه دیگه شونو دیدم. یه پرایدیه سه بار بلوارو دور زد برای این که سوارش کنه. سوارش نشد. یه دویست و شش پلاک 56 هم براش کلی وایستاد سوار نشد. آخرش سوار یه دویست و شیش نمره 33 شد. خیلی عوضی بود...لاهیجان چه قدر فاحشه داره. نه؟

اسی: بیشتر از قم و مشهد نداره که!

وحید: ب...له(به سبک مهران مدیری جنگ 77)

- می گم اسی چه قدر این جا ساکته. چه قدر این جا تاریکه.

- نیم ساعت دیگه صبر کنیم هم صدای زوزه ی گرگ بلند می شه هم هاپ هاپ سگ هم جیرجیرک ها هم...

- اینا که صداهای خدا اند. تا باشه از این صداها باشه!

اسی: ما تو دل جنگل های سیاهکلیم. زیر نور ماه و ستاره ها. در سایه های تاریک درخت ها...

وحید: جنگل سیاهکل... یه آهنگ داره فرهاد گمونم داشته باشمش الان. در مورد همین جنگل سیاهکله و جمعه ی سیاهش... داره از ابر سیاه خون می چکه...خداست...آها... پیداش کردم... گوش کنیم...

(سوییچ روی حالت باطری استارت است و ضبط ماشین روشن)

...

وحید: همیشه وقتی این آهنگو می شنوم فکر یاغی بودن به سرم می زنه. فکر این که با همه چیز چپ باشم. هیچ چیزی رو نپذیرم. بزنم زیر همه چی...می دونی؟ یاغی بودن همیشه جزءآرمان هام بوده...ولی نمی دونم باید چه جوری یاغی باشم... پاری اوقات فکر می کنم همین که دنیا و مافیهاش رو تخمم حساب نکنم یعنی یاغی ام. اما چند روز که بی خیال دنیا و نگاه کردن به دخترها و پول و این جور چیزا می شم می بینم ارضا نشده م. می بینم یاغی نبوده م. نمی دونم باید چی کار کنم. پاری وقتا هم فکر می کنم باید برم یه جای دور...اما دو سه بار هم که رفتم دیدم باز یاغی نیستم....

اسی: اقتضای دوران دانشجوییه.

- یعنی بعدش بی خیال می شم؟

- دقیقن.

- تو هم بی خیال شدی که رفتی بعد از چهارسال درس خوندن کنتورنویس خونه های مردم شدی؟

- اون دست سرنوشته که سمبه ش خیلی پرزوره.

- چرند نگو... درد من فقط این نیست که می خوام یاغی باشم و نیستم. دردم اینه که نمی دونم. نمی دونم چی به چیه؟ از یه طرف دلم می خواد پول دار باشم از اون طرف به خودم می گم تو که 12 سال فقط توی مدرسه های دولتی درس خوندی باید از پول دارها نفرت داشته باشی. باید چپ باشی...نمی دونم می خوام چی باشم...می فهمی؟... نمی دونم...نمی دونم...

- ماهو تو آسمون سیر کن. حال بیا. این قدر سکوت تا حالا شنیده بودی تو یه جا؟!

- الله وکیلی خداست این جا. این تهرانی ها خداروشکر همه شون این جاده رو بلد نیستن. وگرنه به گه می کشوندن...

اسی: حالا این چهار لیتر بنزین ما رو تا سیاهکل می رسونه؟

وحید: آره. فک کنم... ولی خدا بود اون پمپ بنزینه. یعنی جهان سومی بودنو با تمام وجود حس کردم ها. دیلمان که شهره پمپ بنزین نداشت. بعد اسپیلی که داهاتشه داشت. اونم چه پمپ بنزینی. یه مغازه ی شیروونی که وسطش یه پمپ کاشتن و ملت جلوی مغازه سروته می کنن بنزین بزنن. ولی این هیچی... اون بشکه ی بنزین خدا بود. یارو چهارلیتری رو که دید دستم گفت آزاد می خوای؟ گفتم آره. چهارلیتری رو کرد توی بشکه آورد بیرون گفت هزاروشیشصد تومن می شه. کلن اون بشکه برای همین کار بود...

(ماشینی رد می شود)

- اسی، اینایی که رد شدن در مورد ما چی فک می کنن؟

- هیچ  فکری در مو.رد ما نمی کنن.

- تشکر می کنم.

- باور کن. چیه؟ می خواستی بگم فک می کنن من دخترم و تو داری ترتیب منو می دی؟ نه داداش. از این خبرا نیست. هیش کی به ما فک نمی کنه...

- پسره ی نومید...

- منظره رو بچسب. تاریکی رو حظ کن. من داره سردم می شه. ول کن این حرفارو.

- آره. فکرشو بکن. تو چله ی تابستون داریم این جا می لرزیم. بریم؟

- آروم برو. لنتا داغ نکنن...

- خودم مواظبم...

  • پیمان ..

رولد دال

۰۴
مرداد

رولد دال هنوز هم نویسنده ی دوست داشتنی من است. هنوز هم کتاب هایش را که توی دستم می گیرم با اشتیاق شروع به خواندن شان می کنم. همه ی کتاب هایش برایم مزه ی شکلات و کاکائو می دهند. با این که دیگر نه کودکم و نه نوجوان باز هم با کتاب هایش حال می کنم. رولد دال از آن نویسنده هایی است که هیچ وقت از خواندن کتاب هایش احساس تلف کردن وقت و پشیمانی نکرده ام. از معدود نویسنده هایی که تمام کتاب هایش را توی قفسه ی کتاب هایم سال هاست که نگه می دارم. آخر من هر چند وقت به چند وقت یک سری از کتاب ها را از توی قفسه ام می کشم بیرون و می ریزم توی یک کارتون تا تار عنکبوت ببندند. کتاب هایی که عمرم را سرشان هدر داده ام... ولی رولد دال هرگز این طور نبوده. آن زبان خشن و بی رحم و در عین حال خنده دارش همیشه برایم جذاب بوده. از آن نویسنده ها بوده که خیال کردن و تخیل کردن را به آدم یاد می دهند. از آن ها که به آدم یاد می دهد که باید علیه آدم های خبیث و مزخرف طغیان کرد و به بهترین شکل حال شان را گرفت...

امروز همین جوری یک سری به سایت رولد دال زدم و روحم به پرواز در آمد...

Welcome to the world of roald dahl

این عبارتی است که هنگام ورود به سایت بهت خوش آمد می گوید. اولش گفتم شوخی می کند. جهان رولد دال؟ همین جوری خواسته که غمپز در کند. اما بعد که فلش سایت اجرا شد و نقاشی رولد دال به سبک کوئنتین بلیک(تصویرگر ثابت کتاب های رولد دال) آمد و گزینه هایی که دوروبر کله ی کچل رولد پراکنده بودند فهمیدم که نه...مثل این که به یک سرزمین رویایی وارد شده ام...کنار کله ی کچل رولد دال جیمز هلوی غول پیکر هست که گزینه ی books and stuff بالای سرش است و آن طرف هم نقاشی "دنی، قهرمان جهان" هست که GMP notice board است. پایینش بچگی های ماتیلداست با گزینه ی dahly telegraph blog و... بعد از چند ثانیه سروکله ی یک مرغ(باز هم به سبک نقاشی های کوئنتین بلیک) گوشه ی صفحه پیدا می شود و عطسه ای می زند و یک خروار دود سیاه می دهد بیرون و می رود. گفتم: هی پسر. این همون مرغ توی کتاب "داروی معجزه گر" بود. بعد یک دفعه از این طرف صفحه کله ی یک زرافه آمد بیرون و تا نصف صفحه بالا آمد و بعد یک پلیکان هم آمد روی کله اش نشست. همان شخصیت های کتاب "من و زرافه و پلی"...

خلاصه اسیر سایت رولد دال شدم و هر گوشه ای که سر می زدم یاد یکی از کتاب ها و یادداشت های رولد دال می افتادم و کلی خاطره برایم زنده می شد. یادم است دوم راهنمایی که بودم هفت هشت تا از کتاب های رولد دال را یک جا خریده بودم و آن سال نمایشگاه به امتحان های پایان سال خیلی نزدیک بود. جوری که عطش خواندن رولددال من را دیوانه می کرد. آخرش هم با شروع اولین امتحان خرداد اولین کتاب رولد دال را دستم گرفتم(آقای روباه شگفت انگیز بود به گمانم) و شروع کردم به خواندن...چیه؟! الان انتظار داری بگویم که امتحان هایم را بد دادم؟ نه. آن سال بود که فهمیدم چه قدر رولد دال خواندن مخ آدم را قوی می کند و هوش ادم را با خیال پردازی هایش بالا می برد! آخر معدل آن سالم بالاترین معدل طول تاریخ درس خواندنم شد!.... توی صفحه های مختلف چیزهای زیادی بودند که جذبم می کردند. مثلن توی صفحه ی خود رولد دال عکس هایش بامزه بودند. رولد دالی که جوانی هایش خلبان هواپیما بود... توی همان صفحه نوشته هایش در مورد معلم ها فوق العاده بود. یعنی به نظرم بر هر معلمی واجب است خواندن آن نوشته های رولد دال. آن قسمت گپ و گفت با رولد دال هم جالب بود. سبک دیالوگ برقرار کردن با نویسنده ای که حالا زنده نیست... توی قسمت treats هم کلی بازی هست در مورد جهان رولد دال و شخصیت های کتاب هایش که برای بازی کردن باید عضو سایت بشوی که عضو شده ام و گذاشته ام یک روز دیگر نوستالژی خونم را با آن بازی ها و شخصیت ها بالا ببرم....تازه قسمت roald dahl day هم هست که نوشته های جالب کسانی است که از اتفاقات دوروبرشان و مدرسه شان می نویسند و سعی می کنند سبک نوشته های شان مثل رولد دال باشد و...

ژوزه ساراماگو می گفت: ادبیات و رمان به جمعیت دنیا آدم اضافه می کند. نگاه که می کنم رولد دال هم از این جمله ی ژوزه ساراماگو برکنار نیست. شخصیت های کتاب هایش مثلن جیمز هلوی غول پیکر، غول بزرگ مهربان، ماتیلدا، چارلی کارخانه ی شکلات سازی، دنی، جورج داروی شگفت انگیز و... کلی بچه ی باحال و ماندنی برای همه ی نسل ها به جمعیت دنیا اضافه کرده...

  • پیمان ..