اعتقاد به روح
بحثمان از آنجا شروع شد که چرا توی وقایع سال ۸۸ آذربایجانیها ساکت بودند؟ چرا تبریز شلوغ نشد؟ چرا آنها هم جنبش اعتراضی راه نینداختند و صدایشان بلند نشد؟ آخر توی یکصد سال اخیر هر حرکت مردمیای که توی ایران راه افتاده تبریزیها همیشه یک پای ثابت بودهاند. از انقلاب مشروطیت و ستارخان و باقرخان بگیر تا انقلاب سال ۵۷ و... ولی ایندفعه ساکت بودند. بهش گفتم: واقعن چرا؟ یک جای کار نمیلنگد به نظرت؟
برگشت بهم گفت: خیلی معلومه. به یک دلیل ساده. چون به نظر آنها جنگ و دعواهای سال هشتادوهشت یک جنگ و دعوا بین فارسها بوده. پیش خودشان میگفتند فارسها با هم درافتادهاند. چه خوب. به ما ترکها ربطی ندارد.
گفتم: نمیدانم.
برایم زیاد دلیل قانع کنندهیی نبود. گفتم: میرحسین که خودش ترک بوده.
گفت: میرحسین را ترک نمیدانند آنها که. بعد شروع کرد به مثال زدن برایم. گفت: آلمانیها را میبینی؟ فوتبالشان را نگاه کردهای؟ آنها چه یک تیم پر از ستاره و مهره داشته باشند چه یک تیم متوسط و بیاستعداد فوتبال را منطقی بازی میکنند. مطابق یک الگوریتم پیش میروند. منظماند. توی بازی اگر ده تا گل هم خورده باشند باز شیرازهشان از هم نمیپاشد، باز هم منظم و سیستماتیک بازی میکنند. اصلن کل ملتشان همین جوری است. تو الان نگاه کن. توی جنگ جهانی نابود شدند اینها. نابود کردند و نابود شدند. بعد از جنگ هم کلی تحریم بودند. ولی باز طبق همان روش منظم و سیستماتیک خودشان جلو رفتند و بعد از چند سال دوباره توی ملتهای جهان سری شدند بین سرها. قطب صنعتی دنیا شدند. اینها توی مردمشان یک چیزی هست که اسمش روح جمعی است. آن روح جمعی این ویژگی درش تثبیت شده که کار را منظم و سیستماتیک انجام بده و جلو برو... آن رو جمعیه است که باعث میشود توی فوتبال آن طوری بازی کنند و مردم دنیا ستایششان بکنند. حالا این روح جمعی توی هر قوم و ملتی هم هست. توی ترکها هم هست. توی ترکها به شکل تعصب روی نژاد و زبانشان است. آن کاریکاتور مانا نیستانی یادت هست؟ همان سوسکه که نفهمیده بود چی به چی شده برگشته بود گفته بود نمنه. بینی و بین الله کجای آن کاریکاتور توهین به قوم ترکها بود آخر؟ فقط از روی تعصب نژادیشان بود که آن کاریکاتوری را که اصلن ربطی به ترکها نداشت علم کردند و چه شورشها و اعتصابها و اعتراضها و... وقایع هشتادوهشت هم مایهٔ شادمانیشان بود حتا که فارسها افتادهاند به جان هم...
نمیدانستم چه بگویم. ترک نبودم که رگ گردنم قلنبه شود. از آن طرف هم دلیلی به ذهنم نمیرسید که چرا ترکها بیخیالی طی کردند...
گفتم: روح جمعی کل ایرانیها هم روحیهٔ گشادی و از زیرکار در رفتن و کار امروز به فردا انداختنه. یاد آن نامهٔ صادق چوبک به صادق هدایت افتاده بودم که صادق چوبک رفته بود خارج از ایران. بعد هدایت که برایش نامه نوشته بود، چوبک یک ماه بعد از خواندن نامهٔ هدایت جوابش را برایش نوشته بود. در آن نامه نالیده بود از این «کو... گشادی ایرانی جماعت که این سر دنیا هم دست از سرم برنمیدارد.»... بعد سوالی که برایم به وجود آمد این بود که چی میشود که روح جمعی یک جامعه به وجود میآید؟ چی میشود که روح جمعی آلمانیها آن شکلی میشود و روح جمعی ایرانیها این شکلی؟
گفت: نمیدانم. گفت: در یک کلمه میشود گفت: فرهنگ. ولی اینکه فرهنگ چی هست؟ فرهنگ چه جوری روح جمعی را میسازد؟ فرهنگ چه طور روح جمعی را تغییر میدهد هیچ کدام اینها را نمیدانم. خیلی سوالهای سختی هستند!
پیاده روی آن روزمان زیر باران این طوریها بود. هنوز هم جواب سوالم را نگرفتهام. سوال سختی است. سخت و بسیار کاربردی برای جامعهای که دارم تویش زندگی میکنم یا شاید مُردگی، جامعهای که معلوم نیست دارم در آن رشد میکنم یا اینکه تلف میشوم! و... فقط چند روز پیش کتاب «جمشید و جمک» محمد محمدعلی را دستم گرفته بودم. کتاب در مورد زندگی جمشید پادشاه اسطورهای ایران است و افسانههایی که در مورد آباد کردن زمین و نیمه خدا بودن او در اسطورهها است. جمشید یک خواهرِ مهروی سیمین ساقِ سیه گیسویی هم دارد به نام جمک که همسر او هم هست... به عنوان همسر و معشوق جمشید راوی کتاب او است. یک جایی توی یکی از همان فصلهای اولیه برمیگردد میگوید: «ما به عشق دیدار و مجالست با برترینهای گیتی میزیستیم. عاشق قدرت در میان مردمان پرشوکت بودیم. دیگر خواهرم اردوک و دیگر برادرم اسپیتور نیز چنین بودند. اما آنان مجال نیافتند چون ما در جبههٔ اهورا خود را بشناسند و به دیگران بشناسانند. عشق به قدرت، توانایی و قابلیت انجام کار به همراه دارد. عشق به وادار کردن دیگران به تسلیم و رضا در برابر خواست خود لذتی در پی دارد وصفناشدنی. شاید تو که قرنها پس از ما به گیتی آمدهای و خود را کامران صبوری میخوانی یا برخی کسان که در سدهها و هزارههای بین ما زیستهاند یا آیندگانی که از پی میآیند این سخن را ناهموار و به خودبزرگ بینی و خودخواهی و منیت من و جمشید تعبیر و تفسیر کنند و در مقام سرزنش برآیند و... من از آنان نمیهراسم که حتا جمشید را چنین بپندارند. حتا نمیهراسم بیندیشند که ما به آدمیان نژاده میاندیشیدهایم و آریایی را برتریننژاد میپنداشتیم...» (جمشید و جمک/محمد محمدعلی/انتشارات کاروان/ص۱۴)
اینها را که میخواندم «روح جمعی» توی ذهنم دلنگ دلنگ صدا میکرد...
مرتبط: جامعهٔ شرمسار
پس نوشت: تازه یادم آمد که مهرنامهٔ شمارهٔ ششم یک پرونده در مورد «ناسیونالیسم ایرانی» رفته بود که من میخواستم بخوانم. ولی آقای دزد کیفم را برد و آن شماره هم با خودش برد. باید مهرنامهٔ آن شماره را گیر بیاورم. اگر دیدم نوشتههای آن شماره در مورد روح جمعی چیزهای به دردبهخوری دارد اضافه میکنم به این پست...