دفترچه خاطرات(14آذر)
يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۲۱ ب.ظ
1-ذات. سرشت. خوی. داستایفسکی وقتی می خواهد شروع کند به معرفی شخصیت های داستان هایش حتمن از ذات و خوی شان شروع می کند. اعتقاد عجیبی به خوی و سرشت آدم ها دارد. می گوید هر آدمی یک سری ویژگی های مطلق گوناگون دارد که به ذات و سرشتش مربوط است. سعدی(علیه الرحمه) هم اعتقاد عجیبی به ذات و خوی و سرشت داشت. نمونه اش همان حکایت "عاقبت گرگ زاده گرگ شود". من هم اعتقاد عجیبی پیدا کرده ام به این ذات و سرشت آدم ها. وقتی آدمی ذاتن خوب باشد خوب می ماند...نمونه اش همین صابر که بعد کلی ماجرا که فکر می کردم از این رو به آن رو شده باشد امروز دیدمش. چهل چهل و پنج دقیقه ای با هم بودیم و چه قدر من غر زدم و چه قدر فحش دادم و چه قدر مثل قدیم ها راحت بودم باهاش... صابر انگار همان صابر روزهای دبیرستان و روزهای اول دانشگا بود. انگار تغییر نکرده. انگار خیلی چیزهای خودش را حفظ کرده بود. دوباره می رود کلاس زبان، دوباره درس می خواند، دوباره رفته عضو تیم کشتی دانشگا شده، دوباره دارد ویولون یاد می گیرد...دوباره من خودم را در مقابل او کوچک می بینم...
2-دکتر نیکخواه نگاهم می کند می گوید: تو کیف و کتاب با خودت نمی یاری؟!
دست هام را از جیبم بیرون می آورم می گویم: آورده بودیم استاد. زدن. کیف مونو زدن.
یک لحظه مات و مبهوت سرتاپام را نگاه می کند. می گویم: کله ی سحری داشتم می یومدم یه موتوری کیف مو زد. دو نفر بودن.
تقصیر رضا بود. گفته بود صبح زودتر بیا من این گزارش آزمایشگاه بعضی سوال هاش را بلد نیستم. صبح زودتر از خانه زده بودم بیرون ولی باز دیرتر از آنی که قول داده بودم می رسیدم. داشتم اسمس می دادم که شاید دیرتر برسم و اصلن حواسم هم نبود که دیدم یکی کیفم را از دستم کشید و بعد موتوری گازش را گرفت رفت. داد زدم: احمق هیچ چی توی اون کیف نیست، خیلی خری. باورشان نشد و رفتند. خیابان اول صبح هم خلوت خلوت.
دکتر نیکخواه گفت: به جز کتاب پولی مدرکی تو کیفت بود؟!
گفتم: نه. تمام کارت هام توی کیفم پولم توی جیب شلوارم ست همیشه.
خندید. گفت: اون چه قدر بدبخت بوده که اومده کیف تو رو زده!
محتویات کیفم عبارت بود از: یک عدد مجله ی مهرنامه که یک مارکر آبی رنگ لای صفحات مربوط به ناسیونالیسم ایرانی اش گذاشته بودم. یک جزوه ی ترمودینامیک دکتر اخوان. چند تا ورق چک نویس سفید. یک کتاب ارتعاشات تامسون که از کتابخانه امانت گرفته بودم و یک ماشین حساب که سینوس کسینوس حساب می کرد و روم نمی شود بگویم مهندسی بوده، چون یک عدد مختلط معمولی را هم نمی توانست حساب کند!
حالا تنها دلخوشی ام همین است که دزد احمق وقتی کیفم را باز کرده محتویات کیفم برایش حکم یک بیلاخ بزرگ را داشته! (بی کیف هم شدم البته دیگر!)
3-هر چه قدر از این دخترهایی که چکمه (مخصوصن چکمه های پاشنه نوک تیز و ساق بلند) می پوشند متنفرم از دخترهایی که جوراب های سفید یا رنگی رنگی و طرح و نقش دار می پوشند خوشم می آید.
4- همین جوری زد به کله ام رفتم کاندیدای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده شدم.
امروز انتخابات بود.
رای آوردم!
2-دکتر نیکخواه نگاهم می کند می گوید: تو کیف و کتاب با خودت نمی یاری؟!
دست هام را از جیبم بیرون می آورم می گویم: آورده بودیم استاد. زدن. کیف مونو زدن.
یک لحظه مات و مبهوت سرتاپام را نگاه می کند. می گویم: کله ی سحری داشتم می یومدم یه موتوری کیف مو زد. دو نفر بودن.
تقصیر رضا بود. گفته بود صبح زودتر بیا من این گزارش آزمایشگاه بعضی سوال هاش را بلد نیستم. صبح زودتر از خانه زده بودم بیرون ولی باز دیرتر از آنی که قول داده بودم می رسیدم. داشتم اسمس می دادم که شاید دیرتر برسم و اصلن حواسم هم نبود که دیدم یکی کیفم را از دستم کشید و بعد موتوری گازش را گرفت رفت. داد زدم: احمق هیچ چی توی اون کیف نیست، خیلی خری. باورشان نشد و رفتند. خیابان اول صبح هم خلوت خلوت.
دکتر نیکخواه گفت: به جز کتاب پولی مدرکی تو کیفت بود؟!
گفتم: نه. تمام کارت هام توی کیفم پولم توی جیب شلوارم ست همیشه.
خندید. گفت: اون چه قدر بدبخت بوده که اومده کیف تو رو زده!
محتویات کیفم عبارت بود از: یک عدد مجله ی مهرنامه که یک مارکر آبی رنگ لای صفحات مربوط به ناسیونالیسم ایرانی اش گذاشته بودم. یک جزوه ی ترمودینامیک دکتر اخوان. چند تا ورق چک نویس سفید. یک کتاب ارتعاشات تامسون که از کتابخانه امانت گرفته بودم و یک ماشین حساب که سینوس کسینوس حساب می کرد و روم نمی شود بگویم مهندسی بوده، چون یک عدد مختلط معمولی را هم نمی توانست حساب کند!
حالا تنها دلخوشی ام همین است که دزد احمق وقتی کیفم را باز کرده محتویات کیفم برایش حکم یک بیلاخ بزرگ را داشته! (بی کیف هم شدم البته دیگر!)
3-هر چه قدر از این دخترهایی که چکمه (مخصوصن چکمه های پاشنه نوک تیز و ساق بلند) می پوشند متنفرم از دخترهایی که جوراب های سفید یا رنگی رنگی و طرح و نقش دار می پوشند خوشم می آید.
4- همین جوری زد به کله ام رفتم کاندیدای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده شدم.
امروز انتخابات بود.
رای آوردم!
این توصیه را هم تصمیم گرفتم فراموش نکنم:
ziad too ghedo bande anj
nabash
to be anj arzesh midi na
oon be to
dge khodet ta tahesh boro
5- از این که قیافه ی معشوقکانی را به خودم بگیرم که منتظرند تا کسی بیاید و نوازش شان کند خسته شده ام. می خواهم قیافه ی عاشق ها را به خودم بگیرم...
6- کلمه هایی که امروز خیلی ذهنم را مشغول خودشان کردند: مچاله. مچاله شدن. مچالگی. برجستگی. برجسته بودن. برجستگی داشتن...
6- کلمه هایی که امروز خیلی ذهنم را مشغول خودشان کردند: مچاله. مچاله شدن. مچالگی. برجستگی. برجسته بودن. برجستگی داشتن...
خنده داره؟! آره، دی جی مون رو دزدیدن!