جاده
شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
سیزده آذر هشتادونه: آسمان قهوه ای بود. محمد مشکی بود. من خاکستری و سورمه ای بودم. درخت های بی برگ خیابان پر از غبار بودند. مزدا سه ی پارک شده توی پیاده رو پر از دوده های سیاه بود. مریض بودم. سرم سنگین بود. محمد می خواست برایم کتاب بخرد. رفتیم کتاب فروشی اگر. آن خانمه بود که موهایش را پسرانه کوتاه می کند. با هم گپ زدیم. از شانزده آذر گفتیم. گفتیم که کتابفروشی نزدیک دانشگاه است شلوغ شد بیاییم این جا پناه بگیریم. گفت آره، زیرزمین مان هم عالی است برای این کار… بعد من قصه ساختم برای خودم. فکر کردم شانزده آذر است. دو تا از لباس شخصی ها افتاده اند دنبال سه چهار نفر. ازآن لباس شخصی های دهان گشاد که از دندان های شان خون چکه می کند موقع دویدن. بعد آن چهار نفر می دوند. به سمت بالا می دوند. می روند توی کوچه ی عبدی نژاد. می روند توی کتابفروشی اگر. می روند توی زیرزمین. لباس شخصی ها چاق اند. تا برسند به سر کوچه کرکره ی مغازه هم آمده پایین. بعد فکر کردم به چهار تا پسری که توی یک زیرزمین پر از کتاب اند. لحظاتی پر از ترس و دلهره و تعلیق که نیایند بگیرندشان. بعد با کتاب ها ور بروند. بعد از روی کتاب ها برای همدیگر بخوانند. همان طور که تو ترس و هول و ولا هستند، توی یک زیرزمین پر از کتاب… بعد فکر کردم بعد از یک ساعت از بالا صداهایی بیاید. بترسند. بعد سه تا دختر هم بیایند توی پناهگاه… و…
محمد "رفیق اعلی" را برای خودش برداشت. می خواست برای من هم کتاب بخرد. نمی دانستم چی بخواهم. خانمه ازم پرسید از چه کتاب هایی تاحالا خوشت آمده؟ من مغزم کار نمی کرد. توی کتابفروشی خیلی گرم بود. آخرینش فقط برادران کارامازوف یادم بود. از کتاب های روسی شروع کرد. پشت سر هم عطف کتاب ها را از توی قفسه ها می کشید بیرون و از قصه ها و نویسنده ها می گفت و من نمی دانستم چه کتابی می خواهم. تا این که یک دفعه جایی برای پیرمردها نیست را کشید بیرون و بعدش "جاده" را. خواستم… محمد برایم خریدش.
@@@
حرف مفت زده اند آن هایی که گفته اند اسم کتاب نباید کلیشه ای باشد و این حرف ها. من هر کتابی که اسمش "جاده" باشد می خوانم…
@@@
و از "جاده" خوشم آمد. چند تا چیز را با هم داشت که ازش خوشم آمد. پشت جلد کتاب را این طوری معرفی کرده اند: "فاجعه ای اتفاق افتاده و آمریکا نابود شده است. همه جا را خاکستر پوشانده. همه ی فصل ها فصل زمستان است. غذا و آب کمیاب است. حیوانات از بین رفته اند و انسان ها همدیگر را می خورند. پدری با پسرش از ساحل شرقی آمریکا به سوی ساحل جنوب غربی به راه می افتد. با این امید که در سواحل جنوب غربی شرایط زیست مناسب باشد. آن ها فقط یک هفت تیر دارند با دو فشنگ، لباس هایی که به تن دارند و یک گاری…"
آره. در درجه ی اول با یک رمان آخرالزمانی طرفیم. پر از توصیف هایی از این دست: "باد، خاکستر نرم و سیاه را در خیابان ها مثل جوهر سیاهی که هشت پاها در اعماق دریا ارز خود دفع می کنند به حرکت در می آورد. هوا سرد شده بود و روزها کوتاه شده بودند و اثر پای لاشخورها پشت سر آوارگان در سکوت محض در خاکستر ناپدید می شد. آوارگان از ناتوانی در جاده به زمین می افتادند و می مردند. در همان حال کره ی خاکی که برهوت بود در مدار تاریک و کهن اش تلوتلوخوران از کنار خورشید می گذشت."ص178
اما چیزی که بیش از هر چیزی من را جذب کرد آن پدر و پسری بودند که داشتند پای پیاده از شرق امریکا، از یک جاده ی پر از دزد و آدمخوار و بی امنیت می رفتند به سمت جنوب غربی. صفحه به صفحه و پاراگراف به پاراگراف کتاب را می خواندم تا ببینم آخرش این ها می رسند یا نه…
جاده بود و جهانی که نابود شده بود و پر از نفرت بود و پدر و پسری که عاشق هم بودند و پیاده می رفتند. می رفتند. و دوست داشتنی ترین فعل روی کره ی زمین است این فعل رفتن… پیاده روی بایست دو نفره باشد. یک نفره اش غم انگیز است و سه نفره و بیشترش مضحک.
و این پدر و پسر نوع ایده آل رفتن بودند. دو نفری. پای پیاده.
راستش من شیفته ی دیالوگ هایی بودم که بین پدر و پسر ردوبدل می شد.
مثلن این دیالوگ:
"بابا، ما موفق می شیم، مگه نه؟
آره، ما موفق می شیم.
بلایی هم سرمون نمی آد. درسته؟
آره. درسته.
برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم.
آره. برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم."ص90
یا:
"مشتی کشمش توی یک دستمال بسته بود و گذاشته بود توی جیبش. طرف های ظهر، لب جاده، روی علف های مرده نشستند و کشمش ها را خوردند. پسرک به او نگاه کرد.
همه ی غذامون همین بود، آره؟
آره.
حالا می میریم؟
نه.
حالا چه کار کنیم؟
یه خورده آب می خوریم، بعد دوباره را می افتیم.
باشه." ص94
و صحنه های تکان دهنده هم کم نیستند توی این رمان کورمک مک کارتی…
@@@
از چهل صفحه ی آخر، سی صفحه را سر کلاس تاریخ اسلام خواندم. رضا و زهرا آن طرف مربع های سه در سه می کشیدند و دوز بازی می کردند و من هم غرق پدر و پسر بودم و آخر کاری که اصلن در تصورم نبود… و ده صفحه ی آخر را هم توی مترو. وقتی تمام شد کتاب را بستم و چند لحظه ای مثل جن زده ها زل زده بودم به تاریکی توی تونل.
@@@
جاده/کورمک مک کارتی/حسین نوش آذر/انتشارات مروارید/273صفحه-4400تومان
مرتبط: جاده فریاد می زنه بیاااا.. - ده چیزی که باید در مورد کورمک مک کارتی بدانیم - فیلم جاده و مقایسه ی آن با رمان جاده
محمد "رفیق اعلی" را برای خودش برداشت. می خواست برای من هم کتاب بخرد. نمی دانستم چی بخواهم. خانمه ازم پرسید از چه کتاب هایی تاحالا خوشت آمده؟ من مغزم کار نمی کرد. توی کتابفروشی خیلی گرم بود. آخرینش فقط برادران کارامازوف یادم بود. از کتاب های روسی شروع کرد. پشت سر هم عطف کتاب ها را از توی قفسه ها می کشید بیرون و از قصه ها و نویسنده ها می گفت و من نمی دانستم چه کتابی می خواهم. تا این که یک دفعه جایی برای پیرمردها نیست را کشید بیرون و بعدش "جاده" را. خواستم… محمد برایم خریدش.
@@@
حرف مفت زده اند آن هایی که گفته اند اسم کتاب نباید کلیشه ای باشد و این حرف ها. من هر کتابی که اسمش "جاده" باشد می خوانم…
@@@
و از "جاده" خوشم آمد. چند تا چیز را با هم داشت که ازش خوشم آمد. پشت جلد کتاب را این طوری معرفی کرده اند: "فاجعه ای اتفاق افتاده و آمریکا نابود شده است. همه جا را خاکستر پوشانده. همه ی فصل ها فصل زمستان است. غذا و آب کمیاب است. حیوانات از بین رفته اند و انسان ها همدیگر را می خورند. پدری با پسرش از ساحل شرقی آمریکا به سوی ساحل جنوب غربی به راه می افتد. با این امید که در سواحل جنوب غربی شرایط زیست مناسب باشد. آن ها فقط یک هفت تیر دارند با دو فشنگ، لباس هایی که به تن دارند و یک گاری…"
آره. در درجه ی اول با یک رمان آخرالزمانی طرفیم. پر از توصیف هایی از این دست: "باد، خاکستر نرم و سیاه را در خیابان ها مثل جوهر سیاهی که هشت پاها در اعماق دریا ارز خود دفع می کنند به حرکت در می آورد. هوا سرد شده بود و روزها کوتاه شده بودند و اثر پای لاشخورها پشت سر آوارگان در سکوت محض در خاکستر ناپدید می شد. آوارگان از ناتوانی در جاده به زمین می افتادند و می مردند. در همان حال کره ی خاکی که برهوت بود در مدار تاریک و کهن اش تلوتلوخوران از کنار خورشید می گذشت."ص178
اما چیزی که بیش از هر چیزی من را جذب کرد آن پدر و پسری بودند که داشتند پای پیاده از شرق امریکا، از یک جاده ی پر از دزد و آدمخوار و بی امنیت می رفتند به سمت جنوب غربی. صفحه به صفحه و پاراگراف به پاراگراف کتاب را می خواندم تا ببینم آخرش این ها می رسند یا نه…
جاده بود و جهانی که نابود شده بود و پر از نفرت بود و پدر و پسری که عاشق هم بودند و پیاده می رفتند. می رفتند. و دوست داشتنی ترین فعل روی کره ی زمین است این فعل رفتن… پیاده روی بایست دو نفره باشد. یک نفره اش غم انگیز است و سه نفره و بیشترش مضحک.
و این پدر و پسر نوع ایده آل رفتن بودند. دو نفری. پای پیاده.
راستش من شیفته ی دیالوگ هایی بودم که بین پدر و پسر ردوبدل می شد.
مثلن این دیالوگ:
"بابا، ما موفق می شیم، مگه نه؟
آره، ما موفق می شیم.
بلایی هم سرمون نمی آد. درسته؟
آره. درسته.
برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم.
آره. برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم."ص90
یا:
"مشتی کشمش توی یک دستمال بسته بود و گذاشته بود توی جیبش. طرف های ظهر، لب جاده، روی علف های مرده نشستند و کشمش ها را خوردند. پسرک به او نگاه کرد.
همه ی غذامون همین بود، آره؟
آره.
حالا می میریم؟
نه.
حالا چه کار کنیم؟
یه خورده آب می خوریم، بعد دوباره را می افتیم.
باشه." ص94
و صحنه های تکان دهنده هم کم نیستند توی این رمان کورمک مک کارتی…
@@@
از چهل صفحه ی آخر، سی صفحه را سر کلاس تاریخ اسلام خواندم. رضا و زهرا آن طرف مربع های سه در سه می کشیدند و دوز بازی می کردند و من هم غرق پدر و پسر بودم و آخر کاری که اصلن در تصورم نبود… و ده صفحه ی آخر را هم توی مترو. وقتی تمام شد کتاب را بستم و چند لحظه ای مثل جن زده ها زل زده بودم به تاریکی توی تونل.
@@@
جاده/کورمک مک کارتی/حسین نوش آذر/انتشارات مروارید/273صفحه-4400تومان
مرتبط: جاده فریاد می زنه بیاااا.. - ده چیزی که باید در مورد کورمک مک کارتی بدانیم - فیلم جاده و مقایسه ی آن با رمان جاده
"جاده فریاد می زنه بیا"...