دانشگا
هولدن یکدفعه کبریت روشن را انداخت روی میز. خم شد طرف سلی: "سلی، تا حالا شده ببری؟ حالت از همه چی به بخوره؟ یعنی تا حالا شده که بترسی که همه چی داره خراب می شه و تو باید حتمن یه کاری بکنی؟"
سلی گفت: "خب معلومه."
هولدن مثل بازجوها پرسید: "از مدرسه خوشت میاد؟"
"حالم ازش به هم می خوره."
"یعنی ازش متنفری؟"
"خب، راستش متنفر که نه."
هولدن گفت: "خب، من متنفرم. پسر من بیزارم ازش. البته فقط مدرسه نیستا. من از همه چیز بیزارم. از این که تو نیویورک زندگی می کنم. از اتوبوسای خیابون پنجم و اتوبوسای خیابون مدیسون و از پیاده شدن از اون درای وسط شون. از اون سینمای خیابون هفتادودوم و اون ابرای قلابی رو سقفش. از این که با آدمایی مث جورج هریسن آشنا بشم و از آسانسورایی که هی می رن پایین وقتی آدم می خواد ازشون بره بیرون و از اون علافایی که همهش تو فروشگاه های بروکس شلوار آدمو اندازه می زنن." صداش هیجان زده شده بود. "از همه ی این چیزا. می دونی چی می گم؟ یه چیزی رو می دونی؟ من تو این تعطیلات فقط به خاطر تو برگشتم خونه."
سلی گفت: "تو خیلی ماهی."
-پسر، من از مدرسه بیزارم. باید یه روز بیای تو این مدرسه های پسرونه و ببینی. اون جا تنها کاری که می کنن درس خوندنه و حرص خوردن سر این که اگه فلان تیم فوتبال ببره مثلن چه ها نمی شه و فقط حرف دختر و لباس و مشروب می زنن و...
سلی پرید میان حرفش: "نه، قبول کنم. خیلی از پسرا تو مدرسه خیلی چیزای دیگه ای هم یاد می گیرن."
هولدن گفت: "نمی دونم. اما من فقط همین چیزا دستم اومده. می فهمی چی می گم؟ قضیه همینه. از این هیچستون من هیچی عایدم نمی شه. خیلی حالم خرابه. اصلن حال درستی ندارم..."
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه/جی. دی. سلینجر/امید نیک فرجام-لیلا نصیری ها/نشر نیلا/ص105