کارت پخش کن
يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ
نمیگیرم. خیلی وقت است که چیزی ازشان نمیگیرم. کارت پخش کنها را میگویم. هر وقت به سمتم کارتی یا کاغذی دراز میکنند یا جاخالی میدهم یا دستم را بالا میبرم که نه.. نه.. نمیخوام. نمیخوام. عصرها و غروبها وقتی از میدان انقلاب میگذرم تا بیایم سمت مترو از میان تونل وحشتشان رد میشوم و از هیچ کدامشان هیچ کارتی نمیگیرم. آرامش روانم را از میان میبرند. تعدادشان کم شده است. اما امروز یکیشان را دیدم که...
حالم خوب بود. داشتم به بیست و یک ساله شدنم فکر میکردم. (فردا بیست و یک ساله میشوم!) داشتم به دوست دارمها و دوست ندارمهایم فکر میکردم و اینها. میخواستم راه بروم و همین جوری فکر کنم. سه راه تهرانپارس، از جلوی هتل شهر که رد میشدم چند قدم جلوتر یکیشان را دیدم. کلاه بافتنی طوسی سرش بود. عینک ته استکانی داشت و کاپشن سیاه و آبیاش کهنه بود. جوری که چند جایش جر خورده بود و پشم شیشهٔ توی کاپشن مثل دمبهٔ گوسفند زده بود بیرون. میخواستم همین جوری رد شوم که توی چشم هام نگاه کرد، برگهٔ دانشگاه پیام نورش را گرفت سمتم و بهم گفت: فقط اینجا نندازش!
من هم ازش برگهٔ دانشگاه پیام نور را گرفتم. نمیدانم چرا. بعد برگشتم نگاهش کردم. نفری که پشتم میآمد هم ازش گرفت. بعد از جملهای که بهم گفته بود خوشم آمد. از اینکه به خاطر جملهاش آن برگهٔ تکراری پیام گور را گرفته بودم هم خوشحال شدم. جملهاش چند تا معنا داشت. اول از اطمینانش به اینکه من برگه را خواهم گرفت خوشم آمد. آن قدر از گرفته شدن برگه مطمئن بود که بهم توصیهٔ بهداشتی هم میکرد که وقتی برگه را گرفتم توی پیاده روی زیر پایش نیندازم! بعد از اینکه خودش به صراحت پوچ بودن کارش را فریاد میزد خوشم آمد. اینکه آن برگههای او ارزش خواندن ندارند. فقط ارزش این را دارند که مچالهشان کنی و بیندازیشان دور... برگه هه را گرفتم و حتا نگاهش هم کردم و توی اولی نه دومین سطل آشغال توی راهم انداختم رفت...