دارم نگاه میکنم. و چیزها در من میروید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همهی رودهای جهان و همهی فاضلابهای جهان به من میریزد. به من که با هیچ پر میشوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشمهای من جا ندارد... چشمهای ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند... @ قبلها زیر عنوان وبلاگ مینوشتم: «مینویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست میداشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم مینویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است. @ ما همانی میشویم که پی در پی تکرار میکنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است. @ پیاده روی را دوست دارم. آدمها را دوست دارم. برای خودم قانونهای الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم... @ و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست. @ جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همینها... @@@ هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشتههای این وبلاگ وجود ندارد. @@@ ستون پایین: پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشتههای من است در سایتها و مطبوعات و خبرگزاریها و... کتاببازی، آخرین کتابهایی است که خواندهام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز رویشان مینویسم. پایین کتاببازی، دوچرخهسواریهای من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زدهام و در نرمآفزار استراوا ثبت کردهام. بقیهی ستونها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.
یه شب که تو اتوبوس بودم رانندش آهنگ معین و گذاشته بود و میخوند " وقتی که تو رفتی خورشید نمرده دریا و بیابان خدا دست نخورده " داشت با آهنگ گریه میکرد دل سوخته بود گویا ، یادش به خیر ، اصلا کلا هر چیزی شبش یه حال و هوای دیگه داره اتوبوس سواری ، پیاده روی ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.