هرز رفتن
محمدجعفر کارآموزیاش را ماشین سازی اراک گذرانده. صادق شرکت سازه. و من هم پالایشگاه نفت تهران. توی سلف نشستهایم و داریم ماکارونی میلمبانیم و حرف میزنیم. هر سه تایمان کارآموزیها را جاهای درست و درمانی رفتهایم. بحث رتبههای دیروز آزمون آزمایشی پارسه برای کنکور ارشد هم میآید وسط. بچهها ترکاندهاند. یکی ۲ شده. یکی ۵شده. یکی ۸ شده. یکی ۱۳شده. به وضعیت نسل خودمان میخندیم. دبیرستان که بودیم گاج و قلم چی کچلمان میکردند و حالا هم پارسه و مدرسان شریف و راهیان اندیشه و الخ. حالا که رسیدهایم به سن و سال ارشد دوباره همهی ملت میخاهند کنکور بدهند و دوباره باید مثل اسب رقابت احمقانه کنیم.
محمدجعفر میگوید: مسخره کردهاند دیگر. امسال مکانیک دانشگاه تهران توی دورهی لیسانس ۶۴نفر گرفته و توی دورهی ارشد ۱۴۰نفر.
صادق میخندد میگوید:ای بابا، پس ارزش لیسانس از فوق لیسانس بیشتره که!
میخندیم. محمدجعفر یک چیزی میگوید که جالب است. من هم توی کارآموزی دیده بودم همچه چیزی را. اینکه توی شرکت تعداد مهندسها و آدمهایی که با لیسانس دانشگاه آزاد همان حقوقی را میگرفتند و همان کاری را میکردند که مهندسهای تهران و شریف خانده. هیچ توفیری بینشان نبود. تعدادشان هم زیاد بود. اصلن درسی که میخانیم هیچ کاربردی ندارد. پس فردا میرویم توی یک شرکت و یک آموزش یکی دوماهه میبینیم و بعد هم میرویم حقوق بگیر مفت خور میشویم. چون که سیستم همین است. چون که قرار نیست کار خاصی بکنیم. کسی از ما نمیخاهد کار خاصی بکنیم. فقط توی دانشگا بهمان فشار میآورند. وگرنه آن روحیهی سستی و بیکارگی و مفت خوری بر تک تک اجزای صنعت و اداره جات این مملکت حاکم است. و فقط تو هرز میروی. چون که کاری برای انجام دادن وجود ندارد. مهارت خاصی نمیخاهد. صادق میگوید: اگر میخاهی هرز نروی فقط باید ازین مملکت فرار کنی. موندن تو اینجا یعنی له شدن توی چرخدندههای سستی و کاهلی و هرزگی و هدر رفتن.
نمیتوانیم انکار کنیم. هر سه تایمان دیدهایم همچه چیزی را. مدیر بخش یوتیلیتی پالایشگاه مردی بود که به قول خودش توی شرق وحشی درس خانده بود. جزء اولین دانشجوهای دانشگا آزاد نمیدانم کدام دوقوزآبادی بود. میگفت میرفتیم دانشگا کلاس درس هنوز برایمان نساخته بودند و حالا مدیر بخش یوتیلیتی شده بود. مهارت خاصی هم نمیخاست....
مینشینم جملههای مصطفا ملکیان توی کتاب «مشتاقی و مهجوری» را بلغور میکنم که حتا فردیترین امور ما هم تحت تاثیر حکومت و نظام سیاسی قرار میگیرد و همهی این سستی و هرز رفتن و بیکارگی به خاطر سیستم دولت و حکومت است. بعد هم نتیجه میگیرم که تنها راه این است که تا میتوانی از دولت و حکومت فاصله بگیری و به کارهایی بپردازی که کمترین ربطی به دولت و حکومت داشته باشد.... یک کار خصوصی.
ولی خصوصیترین نوع کارها هم وابسته میشود به دولت و حکومت جمهوری اسلامی و این برایمان خنده دار و گریه دار (توامان) است! به این نتیجه میرسیم که باید برویم سوپرمارکتی، کافی نتی بزنیم. یا که رانندهی تاکسی شویم. و صادق هم آیهی یاس میخاند که: اگر میخاهی از دولت و حکومت فاصله بگیری باید بذاری بری.
و ما دو تا هم حمله میکنیم بهش که: از دولت فاصله میگیریم از این خاک فاصله نمیگیریم که.
دیر شده است. دلم میخاهد یک جملهی دیگر بگویم و بروم. میگویم: آقا یکی از تعریفهای آدم نخبه اینه که بتونه علیه وضع موجود بایسته. بتونه علی رغم همهی دردسرها حرف خودش رو بزنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. ما همه آدمهای باهوشی هستیم. از هرز رفتن و تلف شدن میترسیم. اما اون تعریف نخبه رو هم باید در نظر بگیریم....
بحث کوتاه و خوبی بود. صادق و محمدجعفر میروند کلاس و من هم روانهی میدان انقلاب میشوم تا حرفهای صدتا یک... استاد در مورد آرمانها و خاستگاههای انقلاب اسلامی را بشنوم و چرت بزنم.
پس نوشت: گوگل احمق میخاهد گودر را بترکاند. اگر این کار را بکند فکر کنم برای نوشتن روزانهها دوباره به اینجا پناه بیاورم!