در ایستگاه مترو
زندگی همان چیزی است که توی پله برقی ایستگاه متروی میدان حر به سمت فرهنگسرا اتفاق میافتد. مردی خسته، از پس یک پیاده روی نسبتن طولانی ولی تکراری، ساعت۸شب، با موهایی شدیدن نیازمند اصلاح و ریشهای چند روز دست نخورده، پاکشان میپیچد سمت خط فرهنگسرای اشراق و پایش را میگذراد روی پله برقی و آرام آرام به سمت پایین میرود. هیچ کس نیست. جلوتر از او کسی نیست. سرش را برمی گرداند. کسی هم به دنبال او نیست. فقط خودش است و خودش. کیفش را میگذارد کنار پایش و یکهو احساس میکند که همان جا وسط پلهها در همان حال که ایستاده است همه چیز را گم کرده است. احساس سرگردانی میکند. مغزش از چیزهای مهم تهی میشوند. حس میکند هیچ چیز مهم نیست. زل میزند به خطوط موازی سقف. بعد نگاهش را از مهتابیهای یک درمیان خاموشِ سقف میگذراند. دستهایش توی جیبش است و مهمترین نکتهی احوالش این است که اگر روی پلههای سنگی کناردست بود نه بالا میرفت و نه پایین میرفت. همان جا میماند و در سرگردانی خودش غرق میشد. اما حالا پلهها حرکت میکنند و او را به سمت پایین میبرند، پایین و پایینتر...