خسته
پسرک آفتاب ظهر تابستان خورده توی ملاجش و کمی تا قسمتی ابری اسکول میزند. از کنار بلوار دانشکدهی فنی رد میشود و به چنارها نگاه میکند که هیچ سایهای برای تقدیم کردن به او ندارند و آفتاب همچنان او را اسکول و اسکولتر میکند. زیر لب برای خودش میخواند:
بیا با من بزن جام
بیا بخون تو چشمام
که با تو شاده شعرام
که بی تو خیلی تنهام
و هی تکرار میکند و گهگاه جام را لاس میگوید و میریند توی وزن شعر. جلوی دانشکدهی مکانیک که میرسد سوزش پوست گردنش به حد نهایی میرسد و او ناراحت میشود که چرا هیچ کدام از ماشینهایی که اینجایند آمریکایی نیستند. کلن هدفش از آمدن به دانشکدهی مکانیک این بوده که یک ماشین آمریکایی ببیند و احساس قدرت و لارجی و این حرفها بهش دست بدهد. روی بردهای مکانیک خبری نیست. در سنگین دانشکده را با تمام هیکل نحیفش هل میدهد تا باز شود. در باز میشود. خنکای سایهی داخل به صورت و تنش میخورد. بو میکشد. بوی تند عرق میزند زیر دماغش. بوی خودش است. بیشتر شبیه بوی شاش است تا بوی عرق. اولین [و تنها]کسانی که میبیند چهارتا از دخترهای هم کلاسیاش هستند که به ردیف نشستهاند روی صندلیها زیر تابلوی عکسهای اساتید. و سه پسر هم روبهرویشان ایستادهاند. یکی از پسرها را میشناسد. تیای درس استاتیکش است. بگو بخند میکنند و او با دیدن آنها جا میخورد و تعجب میکند. هم از دخترها تعجب میکند که آن قدر علافند[علافتر از او] که پاشده اند امده اند دانشکدهای که همه چیزش تعطیل است و هم از تیای درس استاتیکش. کمی احساس بیزاری میکند و کلمهای که توی ذهنش شکل میگیرد کلمهی لاس است. توی تخته وایت بورد ذهنش کسی مینویسد:لاس. همان کسی که وقتی سهیل را بعد از دو سال توی خیابان حین سوار شدن به پرایدش دید و رفت طرفش و با او سلام و احوالپرسی کرد و لبخند و ردیف سفید دندان های سهیل را دید توی صفحهی ذهنش نوشته بود:ماتریال... آره. کلن احساس بیزاری میکند و سرش را میاندازد پایین و از پلههای سیاه شروع میکند به بالا رفتن.
پسرک در حین بالا رفتن از پلهها نگاه دخترها را روی خودش حس میکند و در همان حال بالا رفتن چون آنها را به تخمش هم حساب نکرده ذهنش منهدم میشود. بله رسم روزگار چنین است. وقتی پسری دخترهای همکلاسی اش را محل سگ نگذارد و به انها حتا یک سلام خشک و خالی و یک احوالپرسی و کمی خنده و شوخی و کمی سربهسر گذاشتن و یک سری روابط دوستانه و محبتآمیز تحویل ندهد امکان منهدم شدنش فراوان میشود.
خلاصه پسرک در حین بالا رفتن از پلههای سیاه و مارپیچ دانشکدهی مکانیک منهدم و به سه پاره تبدیل میشود. عبارت سه پاره شدن پسرک عبارت غلطی است. بهتر است گفته شود که او به سه نسخهی یکسان تکثیر می شود... پسرک همان طور که دارد از پله ها بالا میرود به تی ای خرخوانش فکر میکند. به این فکر میکند که تیای محترم وقتی هم سن و سال و هم قدوقامت او بوده احتمالن همچون او یک آنتیکی ال بوده و نه همچون او جز به درس به چیزی نمیاندیشیده. شبان روز درس میخوانده و زحمت میکشیده و حالا پس از سالها درس خواندن روزهای عسرت فرارسیده و حالا افتاده به دنبال همان چیزهایی که زمانی هم سن و سالهای درس نخوان او به دنبال آن چیزها افتاده بودند:دختر و عیش و خوشی ولاس. لاس لاس لالاس لاس. پسرک یک دور پوچ در ذهنش ترسیم میکند و همین پسرک در حالی که از پله ها بالا میرود و یک پارهاش به تی ای فکر میکند پارهی دیگرش همزمان او را به چند روز بعد میبرد. یادش میافتد به آینده. زمانی که شروع میکند به خواندن یکی از داستانهای قدیمیاش. داستانی که در نوجوانی نوشته بوده. و حین خواندن داستان تعجبی عظیم فرا میگیردش. داستانش داستانی عاشقانه بوده و هرچه که او به جلوتر میرود تعجبش بیشتر میشود که من این داستان را نوشتهام؟!!!!!!! یک داستان عاشقانه؟!!!!!بعد به این فکر میکند که چه قدر آدم رادیکالی شده. آن قدر رادیکال که خنده و شوخی دوستانه را هم برنمیتابد. اویی که روزگاری عاشقانه مینوشته حالا فقط بیزاری میکند. در همان آینده کمی از رادیکال بودنش بدش میآید ولی دیگر نمیتواند کاری کند. کسی توی ذهنش مینویسد: برگشت نیست.
و در همان حال که پسرک مشغول بالارفتن از پلههاست و سنگینی نگاه دخترها را حس میکند و سرش پایین است میبیند که پلههای سیاه زیرپایش تغییرجنسیت میدهند تبدیل میشوند به پلههایی موزاییکی با حاشیههای طلایی. پله ها دیگر مارپیچی نیستند. بله. او در حال بالارفتن از پلههای دانشکدهی ادبیات است.یک بعدازظهر بهاری. در پاگرد پله ها میایستد و از پنجره به بیرون نگاه میکند. به فضای پشت دانشکدهی معماری نگاه میکند. سه دختر و چهار پسر آن جا هستند و دوکارگر زیر دست و پای آنها مشغول ساختن دیواری آجری هستند. پسرک میایستد دستور دادن دخترها به کارگرها را نگاه میکند.خانم مهندسها. کارگرها دیوار را بالا بردهاند و آن را شبیه به یک محراب ساختهاند. یکی از پسرها دوربین عکاسی تلسکوپ مانندی دارد و فرت و فرت از پسرها و دخترها عکس کلوزآپ میگیرد. بعد هرشش دختر و پسر کنارهم میایستند. پسرک عکاس چیزی بهشان میگوید و آنها جاهایشان را تغییر میدهند و یک در میان[دختر و پسر] میایستند و بعد دستهای شان را میاندازند روی شانههای هم. دختر وسطی قدکوتاه است و دو پسر کناریاش قدبلند و تقلای دختر برای انداختن دستهایش روی شانههای آن دو مضحک است. پسرک نگاه میکند. موبالش را درمیآورد که او هم عکس بگیرد. زوم میکند. زوم میکند. آنها اصلن متوجه پسرک نیستند. زوم میکند ولی عکس نمیگیرد...
%%%%
پسرک به طبقهی دوم که میرسد از حالت انهدام بیرون میآید و به سمت طبقهی سوم میرود. در راهروهای اساتید شروع به پیادهروی میکند و از خنکای راهروها محظوظ میگردد. به جلوی اتاق دکتر تابنده میرسد. روبهروی برد کنار اتاق دکتر تابنده میخکوب میشود. عنوان نوشتهای توجهش را جلب میکند:خیلی خستهام، خیلی. پسرک واژه ی "خسته" را خیلی دوست دارد. میایستد همان جا و تا ته نوشته را میخواند:
خیلی خستهام خیلی!
الان حدود یک سال است که خیلی خستهام و این هفته آخر هم که دیگه دارم از پا میافتم.چرا؟ همیشه فکر میکردم کمی تنبلم. اما حالا دقیقن حساب کردهام و متوجه شدهام که خیلی کار میکنم. ببینید ما توی ایران 72میلیون جمعیت داریم که 13میلیون اون ها بازنشسته هستند. پس میمونه 59میلیون نفر. از این تعداد 24میلیون دانش آموز و دانشجو هستند. پس برای انجام کارها فقط 35میلیون نفر باقی میمونند. توی کشور 10میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغل هستند که خب عملن کاری انجام نمیدن. پس برای پیش بردن کارها تنها 25میلیون نفر باقی میمونند. از این 25 میلیون نفر هم تقریبن 4میلیون نفر آخوند و ملا و سانسورچی اینترنت و نماینده مجلس هستند. پس فقط 21 میلیون نفر باقی میمونند و اگر بدونیم که تقریبن 17میلیون آدم جویای کار داریم معنیش این خواهد بود که کل کارهای مملکت رو 4میلیون نفر انجام می دن. اما حدود 2میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی فقط 2میلیون نفر نیروی کار باقی میمونن. از بین این دو میلیون نفر 646900عضو پلیس و و وزارت اطلاعات و نیروهای سپاه هستند پس کلن میمونیم 1353800. حالا این وسط 649876نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارند و بار کارهای کشور افتاده روی دوش 806200نفر از جمعیت. فراموش کردم بگم که ما حدود 806186نفر هم ممنوع القلم ممنوع التصویر ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی داریم پس کل کارهای کشور افتاده روی دوش 14نفر! از این چهارده نفر 12تاشون عضو شورای نگهبان هستند و پس متوجه میشیم که کل کارهای کشور افتاده روی دوش دو نفر: من و تو! و تو هم که داری ای میل چک میکنی...
پسرک خوشش میآید و قلقلکش میشود. از خودش میپرسد یعنی این نوشته را دکتر تابنده این جا گذاشته یا کس دیگری؟اگر دکتر تابنده گذاشته باشد که خیلی استاد باحالی است...البته نویسنده هم که خودش مشغول ای میل نوشتن بوده. پس چرا خسته بوده؟کار نمی کرده که.....پسرک به پیادهروی اش در راهروهای خنک ادامه میدهد و بعد دوباره از پلهها میآید پایین. این بار بیانهدام. در سنگین را با تمام هیکل نحیفش باز میکند و میرود به سمت گرمای اسکولکننده.
به حوض که میرسد زیر لب میخواند:
بیا با من بزن جام
بیا بخون تو چشمام
که با تو شاده شعرام
که بی تو خیلی تنهام
%%%%
پسرک پوزخند میزند که او را با پسرک دیگری اشتباه خواهند گرفت!
- ۲ نظر
- ۳۱ تیر ۸۸ ، ۱۸:۰۹
- ۴۳۷ نمایش
«ماهی قرمز هزارکیلویی» برای من فراتر از یک کتاب است. تکه ای از نوجوانی است. تکه ای از نوجوانی ام که توی کتابخانه ام داشت خاک می خورد و نمی دانم چه شد که از بین کتاب ها کشیدمش بیرون جلد شمعی اش را لمس کردم و صفحه ی اولش را که خواندم پرت شدم به یک دنیای دیگر. به دنیای وارن اتیس. دنیایی که روزگاری در نوجوانی در آن زندگی کرده بودم و نشستم پای کتاب و یک نفس صدوسی صفحه اش را خواندم. و پر از حس شدم و این جور احساس کردم که بار دیگر نوجوانی شده ام با همان احساسات رج به رج. بار دیگر کتاب به من لذتی فوق العاده داد. لذتی در حدواندازه ی همان لذتی که روزی روزگاری در هفت سال پیش به من هدیه داده بود...


سوم راهنمایی بودم که دیدمش. توی یکی از آن جلسه های انجمن داستان کانون پرورش فکری. خرداد ماه بود. یادم است گزارش آن جلسه تو دوچرخه ی هفته ی بعدش چاپ شد. حرف هایی که زده بود در مورد قصه نوشتن و داستان و از این حرف ها و قصه هایی که بچه ها خوانده بودند و نظرهایی که او داده بود. اما من چیزهایی که ازش یادم مانده اصلن آن ها نیست. لهجه ی غلیظ ترکی اش یادم مانده که انگار پس از سال ها زندگی در تهران و نویسنده بودن و به فارسی نوشتن به عمد آن لهجه را حفظ کرده بود. انگار که می خواسته هر کسی در اولین برخوردش بفهمد که او ترک است و چه قدر به ترک بودنش افتخار می کند. بعد یادم است آخر جلسه حمید ازش پرسیده بود استاد چه کتاب هایی پیشنهاد می کنید که ما بخوانیم و او از چخوف تعریف کرده بود و گفته بود که فقط چوخوف بخوانید. چخوف را می گفت چوخوف و جوری گفته بود چوخوف که ما تا مدت ها وقتی می خواستیم از ان نویسنده ی نامدار روس یاد کنیم با نوعی تبختر می گفتیم چوخوف. بی حوصلگی اش را هم یادم است. خیلی بی حوصله بود و وقتی حرف می زد ازش بی حوصلگی می بارید ولی در عین این بی حوصله حرف زدن بیانش خیلی گیرا بود. شاید به خاطر لهجه ی ترکی اش بود شاید هم به خاطر این بود که قشنگ می دانست که دارد چه می گوید. ولی همین بی حوصلگی اش بود که برایم دوست داشتنی اش کرد. بی حوصلگی اش بود که به من جسارت داد که وقتی چیزی حوصله ام را سر می ببرد وقتی حوصله ی چیزی را ندارم نترسم بگویم نشان بدهم دنبال نکنم ملاحظه این و ان را نکنم. بی حوصلگی اش بود که به من یاد داد آدم های کم حوصله و بی حوصله هم می توانند کارهای بزرگی بکنند که هزاران هزار آم پرحوصله ی صبور از پسش برنیایند. داوود غفارزادگان آن روز به خاطر بی حوصله بودنش خیلی دوست داشتنی شد جوری که یکی از دنبال کنندگان پروپاقرص کتاب هایش بشوم.
1)ترجمههای احمد شاملو لطف خاصی دارند. شیرینی و کشش خودشان را دارند. در میان بیست و چند ترجمهای که از "شازده کوچولو" شده ترجمهی احمد شاملو چیز دیگری است. آن قدر که "شازده کوچولو" را با هر کدام از ترجمههای دیگر خوانده باشی باید یک بار هم با ترجمهی احمد شاملو بخوانی...احمد شاملو کتابی دارد به نام "کتاب کوچه". یک فرهنگ لغات است. فرهنگ لغات مردم کوچه و بازار. لغات، کنایهها، عبارتها و همه و همهی چیزهایی که فرهنگ مردم کوچه و بازار را تشکیل میدهند در این کتاب جمع کرده. خواندن "کتاب کوچه" آن چنان لذتی ندارد. خب مشخص است که یک فرهنگ لغات برای از اول تا آخر خواندن نوشته نمیشود. اما نمونهی عملی این کتاب فرهنگ لغات را میتوان کتاب "پابرهنه ها"ی زاهاریا استانکو نامید. یعنی کتاب کاربردی آن همه کنایه و لغت و ضرب المثل همین "پابرهنهها" است. پابرهنه ها سرشار است از لغات کوچه بازاری و ضرب المثل هایی که شاملو به نحوی هنرمندانه معادل شان را در زبان مردم کوچه و بازار پیدا کرده و در ترجمهاش آورده. "پابرهنه ها" پر است از قصه و آدم ها و می توان گفت "پابرهنه ها" روایت شیرین ظلم و ستم های تلخی است که بر بشر اتفاق افتاده. 