سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

عدل

۲۰
آذر

من از ماچه‌سگ‌ها بدم می‌آید. اسم‌شان را نمی‌دانم. از همین سگ‌ کوچولوها که چشم‌های دگمه‌ای دارند و موی پشمکی. هیکل‌شان کوتوله است و جز واق واق کردن و بغل شدن توسط صاحبان‌شان به هیچ درد دیگری نمی‌خورند. از همان‌ها که ملت کلی خرج شامپو و اخته‌کردن‌شان می‌کنند. 

سر کوچه‌ی ما یکی هست که از این سگ‌ها دارد. سفید رنگ است. هی هم می‌آوردش توی کوچه و ولش می‌کند که راه برود. یک بار که با دوچرخه‌ داشتم می‌آمدم دیدم این هم برای من شاخ شده و واق واق می‌کند و می‌خواهد بپرد به پر و پاچه‌ی من. دیگر با سگ‌ها کنار آمده‌ام. ترس ندارم ازشان. ولی کلا اگر با دوچرخه سرعت داشته باشم و سگی را از دور ببینم سرعتم را کم می‌کنم و آماده‌ی داد زدن سر سگه می‌شوم. سرشان که داد می‌زنی عقب می‌کشند. توی این پاییز هم هر بار سوار دوچرخه شدم تجربه‌ی حمله‌ی یک سگ به سمتم را داشتم. از بس سگ‌های بزرگ به سمتم شیرجه زده بودند که زورم آمد این ماچه‌سگ هم برای من شاخ و شانه بکشد. فرمان را چرخاندم سمتش و خواستم با لاستیک جلویم لهش کنم. ترسید و فرار کرد. سگ بی‌خاصیت یعنی همین.

امروز ظهر که از خانه زدم بیرون دیدم کنار شمشادهای جلوی خانه‌مان یک سگ سیاه خوابیده و چند توله‌سگ سفیدقهوه‌ای دارند از سینه‌هایش شیر می‌خورند. توله‌سگ‌ها ناز بودند و مثل چی شیر می‌خوردند. سگ نگاه مظلومی داشت و به پهلو خوابیده بود. باران می‌بارید. سگ سیاه به فضای پشت شمشادها پناه آورده بود. نمی‌دانم همان‌جا زایمان کرده بود یا نه. ولی پیدا بود که خوابیدن روی خاک نرم پشت شمشادها و کمتر باران خوردن برایش مطلوب بود. شاید هم همان‌جا زایمان کرده بود. نمی‌دانستم. بی‌پناه بود. برایش تکه‌ای نان آوردیم. خورد. خیلی گرسنه‌اش بود. غروب که برگشتیم باز هم پشت شمشادها خوابیده بود. اما فقط یکی از توله‌هایش باقی مانده بود. توله‌ای که لم داده بود روی شکم مادرش و به معصومانه‌ترین شکل ممکن خوابیده بود. بقیه‌ی توله‌هایش را انگار ملت برده بودند... رسم است. توله‌ی سگ را برمی‌دارند و می‌برند و بزرگ می‌کنند و ازش سگ نگهبان تربیت می‌کنند. 
سگ سیاه را با ماچه‌سگ سر کوچه که احتمالا الان کنار بخاری صاحبش لم داده مقایسه کردم... جهان جای ناعادلانه‌ای است...
 

  • پیمان ..

... با هم راه افتادند. می‌گفت: این‌جا کوچه‌هایی هست که در روز جز یکی دو عابر کسی ازش رد نمی‌شود. ماشین‌ها هم کاری به کار پیاده‌هاش ندارند.

بعد دیگر آهسته رفتند و ساکت. گاهی تمام پیاده‌رو و حتی بخشی از خیابان پوشیده بود از برگ و به هر رنگی. مینا خم می‌شد، برگی را برمی‌داشت می‌گفت: «نگاه کن همین یک برگ به چند رنگ است.»

می‌گذاشت تا او همین یک برگ را ببیند. بعد می‌انداختش و می‌گفت: «حالا برگرد نگاهش کن! دیگر نمی‌توانی پیدایش کنی. خوب، اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر می‌کنم باید خم شد، حتی نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذره‌بین و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین....»

 

آینه‌های دردار/ هوشنگ گلشیری/ انتشارات نیلوفر/ ص ۷۰

  • پیمان ..

آخرین برگ

۱۵
آذر

امروز صبح بالاخره بی‌تاج شد. سپیدار روبه‌روی خانه‌مان را می‌گویم. این پاییز هر روز صبح که بیدار می‌شدم اولین کارم تماشای آن سپیدار بود. سریع پرده را کنار می‌زدم. پنجره را باز می‌کردم. رطوبت هوا را عمیق به سینه می‌کشیدم و به سپیدار نگاه می‌کردم. گاه فرو رفته در مهی صبحگاهی بود، گاه سربرآورده در آفتابی درخشان و گاه تسلیم در برابر قطره‌های ریز بارانی بی‌وقفه. سپیداری که بلندبالاتر از تمام درخت‌های اطرافش قد برافراشته بود.
آخر تابستان از خودم بدم آمده بود که باز پاییز در راه است و باز من در تهرانم. از این‌که یک زمستان و یک بهار و یک تابستان دیگر هم گذشته بود و باز هم من فکری برای این رنج (پاییز کثیف تهران) نکرده بودم از خودم به عذاب افتاده بودم. پایان تابستان من چند صدکیلومتر در تهران دوچرخه‌سواری کرده بودم و لایه لایه‌ی پوستش را با چرخ‌های دوچرخه‌ام هاشور انداخته بودم. اما این شهر هیچ جوره نمی‌توانست برای من دوست‌داشتنی باشد. دلایلش را نمی‌خواهم بگویم. وقتی نفرت در دلت کاشته می‌شود مثل سنگ‌ریزه‌ای خاردار در کف کفشت هی می‌خلد و می‌خلد. هر گام که برمی‌داری خار در پایت می‌خلد. بدوی می‌خلد. آرام بروی می‌خلد. حکایت من و تهران هم همین است. تهران هر کاری کند در کفش من خاری می‌خلد... 
اما امروز صبح که بیدار شدم دیدم پاییز تمام شده و من در تهران نیستم. دیدم در این پاییز به جز شش هفت روز اول و یکی دو روز آن میان در تهران نبوده‌ام. حمید بهم می‌گوید بیا برویم دوچرخه بخریم. معلوم نیست کی برگردم. محمد از امارات برگشته. حتم ویزایش جور شده است. حتم او هم رفتنی شده است. محمد از آمریکا آمده. در دوراهی قرار می‌گیرم که نفرتم از تهران بیشتر است یا شوقم به دیدار دوست قدیمی...
این یک ماه اخیر تقریبا شب‌هایم به خواندن کتاب‌های بهرام بیضایی گذشت. هر کتابش برایم یک اعجاب بود و یک کلاس درس. بعد از هر کتابش می‌نشستم به خواندن مصاحبه‌های مربوط به آن کتابش. «افرا؛ یا روز می‌گذرد» را خواندم. از شیوه‌ی روایتش در این نمایشنامه بهتم زد. بعد نشستم فیلم-تآتر اجرای این نمایشنامه را از تیوال دیدم. ای کاش می‌شد اجرای به کارگردانی خود بیضایی را دید. این هم بد نبود. بعد نشستم به خواندن مصاحبه‌ی بیضایی در مورد این نمایشنامه. 
یک جایی وسط مصاحبه‌اش با حمید امجد برمی‌گردد می‌گوید:
«گاهی به چشم می‌بینی که زمان دارد از چنگت می‌گریزد و کاری نمی‌توانی بکنی. همان‌طور که گاهی هوا از شدت دودآلود و کثیف بودنش چنان جسمیت پیدا می‌کند که فکر می‌کنی می‌توانی کارد برداری و تکه‌ای از آن ببری، گذشت زمان را هم من به طور دائم می‌بینم و اگر می‌گویم متأسفانه برای این است که دیدن دائمی گذشت زمان اصلا خوشایند نیست. به یک معنی رنج‌آور است. به نظرم هر کسی در هر روزگاری از تاریخ دور هم وقتی با این تصویر روبه‌رو شده دچار رنج می‌شده. احساس گذر زمان همیشه در ما مردم گذرنده بوده هر چند نه برای همه. کسانی که آمدن و مدتی زیستن و بعد رفتن را چون قانون یا عادت پذیرفته‌اند و دلیلی برای اندیشیدن به آن نمی‌بینند این رنج را تجربه نمی‌کنند. ولی برای بعضی که نتونسته‌اند این قانون را بپذیرند یا به آن عادت کنند بسیار دردآور بوده. احتمالا فکر زمان چرخه‌ای و بازگشت انجامین هم برای وارستن از این دغدغه پیدا شده و شکل‌های مختلف فکر بازگشت. همه راه‌هایی برای فرار از فکر گذشت زمان‌اند...»
سپیدار روبه‌روی خانه‌ی ما از من فاصله دارد. من ریختن برگ برگ شاخه‌هایش را هر روز صبح دنبال کرده‌ام. اول برگ‌های میانی ریختند. با اولین باران‌های پی در پی پاییزه این برگ‌ها از شاخه‌ جدا شدند. بعد با بادهای توفنده برگ‌های پایینی‌تر. عجیب برایم برگ‌های بالایی بودند. همان‌جا که سپیدار سر به آسمان ساییده بود. آن برگ‌ها جان‌سخت‌تر بودند. دیرتر جدا شدند. دیرتر افتادند. تا امروز صبح که آخرین‌شان هم افتاد و حالا سپیدار بی‌تاج و لخت شده است.
برای من سپیدار گذشت زمان بود. بی‌این‌که چیز خاصی بفهمم، این پاییز گذشت. در درونم هیچ حسی از گذشت زمان ندارم. انگار آینه‌های دردار هوشنگ گلشیری را در درونم بسته‌ام. همان آینه‌هایی که گلشیری در موردشان نوشته بود: آدم وقتی هر دو لنگه‌اش را می‌بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌ماند. 
اما این پاییز انگار زندگی چیزی در بیرون من بود. چیزی در رگ‌های همین سپیدار و من فقط از دور، از پشت پنجره، بی‌این‌که عبور آب در آوندهای سپیدار را تجربه کنم، گذشت زمان را فقط دیدم، فقط پی گرفتم...
 

  • پیمان ..

وضع مطلوب

۱۲
آذر

۱. مجله‌ی اکانامیست، این هفته در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس یک گزارش کار کرده بود. عنوان گزارش، «جاده‌های انقلابی» بود و در عنوان فرعی هم از پات‌هول‌های انگلیس گفته بود.. فکر کردم پای تمثیل و استعاره‌ای در کار است. مثلا سیاست انگلیس و برگزیت و چالش‌هایی که انگلیس در آینده‌اش با آن روبه‌رو خواهد بود. اما، مطلب استعاره‌ای نبود. واقعا در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس بود.

چاله‌آسفالت فرورفتگی‌هایی است که توی آسفالت خیابان‌ها و جاده‌ها و اتوبان‌ها به وجود می‌آید. ما ایرانی‌ها با آن خیلی روبه‌رو هستیم. بعید می‌دانم راننده‌ی پرایدی وجود داشته باشد که تجربه‌ی راندن ماشین توی یکی از این چاله‌آسفالت‌ها و کج شدن رینگ لاستیک‌هایش را نداشته باشد. بقیه‌ی ماشین‌ها هم سیستم‌ تعلیق‌شان به فنا می‌رود. 

مطلب اکانامیست با حس طنز بی‌نظیر انگلیسی‌ها شروع شده بود: جشن تولدی که توسط دو تن از اعضای شورای یک روستای دور از مرکز در دسامبر سال گذشته برگزار شده بود. باب اسمیت و مارتین مک‌کیب برای یکی از چاله‌آسفالت‌های جاده‌ی دسترسی به روستا‌ی‌شان جشن تولد گرفته بودند. همه‌ی روستاییان را جمع کرده بودند و برای چاله‌آسفالت ترمیم نشده جشن تولد گرفته بودند. جشن تولدی که در حقیقت اعتراض به راهداری کشور انگلیس بود. چاله‌آسفالتی که علی‌رغم درخواست مردم یک سال بود که به امان خدا رها شده بود...

جلوتر در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس و بودجه‌ی نگه‌داری جاده‌ها و کاهش این بودجه در ده سال اخیر تو انگلیس صحبت کرده بود. بعد هم نوشته بود که ناتینگ‌همشایر پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس است. طی سال‌های ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ در این منطقه ۲۵۳۹۲۰ چاله‌آسفالت «گزارش» شده بود.

۲. چاله‌آسفالت عموما به خاطر نفوذ آب در زیرساخت آسفالت به وجود می‌آیند. آب در زیرسازی آسفالت نفوذ می‌کند. در زمستان‌ها این آب یخ می‌بندد. دوباره آب می‌شود و انبساط و انقباض آسفالت رویه را تحت تأثیر قرار می‌دهد. گاه آسفالت ترک برمی‌دارد و گاه زمین زیرین فروکش می‌کند و زیر آسفالت خالی می‌شود و چاله ایجاد می‌شود. جاده‌های روستایی ایران مخصوصا در نقاط پرباران و پربرف مثل شمال، سلاطین چاله‌آسفالت‌اند.
چاله‌آسفالت‌ها همه‌جا به وجود می‌آیند. در اتوبان‌ها و جاده‌های اصلی ایران به دلیل مراقبت هر روزه، چاله‌آسفالت‌ها زود به زود ترمیم می‌شوند. اما در راه‌های روستایی...

از لاهیجان تا روستای ما ده کیلومتر راه است. من معمولا این مسافت را با دوچرخه طی می‌کنم. اگر از جاده‌ی اصلی بروم سریع‌تر است. پدرم وقتی نوجوان بود هر روز با دوچرخه این مسیر را به مدرسه می‌رفت و می‌آمد. می‌گفت صبح‌ها و ظهرها جاده در غوروق ما دوچرخه‌‌سوارهای روستایی بود که به مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم. الان اما با دوچرخه رفتن در این جاده بسیار خطرناک است. جوری که من جرئت نمی‌کنم. دبی ماشین‌های عبوری زیاد است. تریلی و کامیون زیاد رد می‌شود. جاده دوطرفه است. ورودی خروجی زیاد دارد و مهم‌تر این‌که ماشین‌ها واقعا سرعت‌های بالایی دارند و من تصادف‌های احمقانه‌ی بسیار بسیار زیادی دیده‌ام که دلیلش سرعت‌های بالا بوده. به خاطر همین می‌اندازم از جاده‌های فرعی روستایی می‌روم. سه کیلومتر راهم دورتر می‌شود. اما امن‌تر است. 

جاده‌های فرعی روستایی پرند از چاله‌آسفالت. منظره‌ی اکثرشان مثل جاده‌‌ی یک منطقه‌ی جنگی است. انگار هی خمپاره خورده و هی ترکش‌ها آسفالت را ترکانده‌اند. سال‌هاست که جاده‌های روستایی این شکلی‌اند. روستای ما هم همین‌طور. با ماشین که می‌روی قشنگ آرزو می‌کنی ای کاش این جاده خاکی بود. چون جاده‌خاکی دیگر سوراخ سوراخ نیست و ضربه‌ی کمتری به ماشین وارد می‌شود... سال‌هاست که جاده‌های روستایی این اطراف پرند از چاله‌آسفالت‌ها...

۳. برای من طرز برخورد انگلیسی‌ها و ایرانی‌ها در مواجهه با چاله‌آسفالت‌های جاده‌های روستایی‌شان جالب بود. من بارها و بارها با دوچرخه از جاده‌های روستایی فرعی اطراف لاهیجان عبور کرده‌ام. در روزهای آفتابی می‌بینم که اعضای شوراهای روستایی با فرغونی پر از سیمان و ملات می‌روند سراغ چاله‌آسفالت‌ها و شروع می‌کنند به پر کردن ‌آن‌ها. تا وقتی هوا آفتابی است به نظر اکی می‌شود. اما با اولین باران دوباره چاله‌ها پیدای‌شان می‌شود... تعداد گزارش‌های چاله‌آسفالت‌های جاده‌های انگلیس با رقم دقیق در انظار عمومی بود. آن‌قدر که گزارش‌نویس اکانامیست از یک قاره‌ آن‌طرف‌تر به این اعداد دسترسی داشته باشد و پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس را تعیین کند. در ایران کسی این چاله‌آسفالت‌ها را گزارش می‌کند؟ کدام نهاد مسئولش است؟ اگر گزارش کنند آمارهای شکایت منتشر می‌شود؟ نه... مشخص است که نه... راستش توی روستای خودمان ندیده‌ام کسی را که به جایی شکایت کند. همه غر می‌زنند. همه از آسیب دیدن جلوبندی ماشین‌های‌شان می‌نالند. سال‌هاست که همه این‌طوری‌اند... 

در تهران اپلیکیشنی مثل تهران من وجود دارد. من خودم بارها و بارها حین دوچرخه‌سواری‌هایم مشکلات مختلفی که در شهر تهران وجود داشته با عکس و شرح توی این اپلیکیشن ثبت کرده‌ام. در اکثر موارد خبری از بهبود نبوده. در بعضی موارد هم شهرداری تهران اصلاحاتی انجام داده بود. اما بزرگ‌ترین نکته‌ی این اپلیکیشن امکان گزارش‌دهی و گزارش‌گیری است... همچه اپلیکیشنی برای تمام ایران وجود ندارد. شاید اگر وجود داشت می‌شد پایتخت چاله‌آسفالت‌های ایران را هم تعیین کرد.

۴. راستش من از چاله‌آسفالت‌ها راضی‌ام. دوست دارم آن جاده‌های فرعی روستایی که ازشان عبور می‌کنم همیشه پر از چاله‌آسفالت‌های ترمیم‌نشده باشند. دنیا همین است. هیچ شر مطلقی وجود ندارد. بدترین وضعیت‌ها هم برای عده‌ای مطلوب است. 

چرا من چاله‌آسفالت‌ها را دوست دارم؟ به خاطر امنیتی که برایم به وجود می‌آورد. من از جاده‌ی اصلی نمی‌روم. چون سرعت‌ ماشین‌ها در آن زیاد است و اختلاف سرعت خطرناک است. در این جاده‌های روستایی چاله‌آسفالت‌ها باعث می‌شوند که ماشین‌ها نتوانند سرعت بروند. خیلی از موارد سرعت من دوچرخه‌سوار با ماشین‌های عبوری در این جاده برابر است. چون من با لاستیک‌های باریکم از فضای صاف جاده رد می‌شوم و توی هیچ چاله‌ای نمی‌افتم. اما ماشین‌ها ۴ تا لاستیک پهن دارند و حداقل یکی از لاستیک‌ها اسیر یکی از چاله‌آسفالت‌ها می‌شود.  در نتیجه همه آرام و با احتیاط می‌روند. اختلاف سرعت‌شان با من کم است و این یعنی عبور من از جاده‌های فرعی روستایی کاملا امن است. مطمئنم اگر این جاده‌ها هم آسفالتی بی‌نقص داشتند، ماشین‌ها در این جاده‌های فرعی وحشیانه‌تر از جاده‌ی اصلی می‌راندند. آن وقت برای من دوچرخه‌سوار هیچ فضای امنی دیگر وجود نداشت! 

 




پس‌نوشت: پری‌روز که داشتم توی این جاده‌ی پر دست‌انداز رکاب می‌زدم یکهو یک پژو پرشیا عین باد از کنارم گذشت. سرعتش قشنگ ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت بود. گرخیدم.  براش چاله و دست‌انداز هیچ اهمیتی نداشت. این مملکت  پر از آدم حرام‌لقمه است. هیچ جای امنی وجود ندارد!

  • پیمان ..

مارادونا مرده. همه‌مان داریم بارها و بارها فیلم‌های گل‌زدن‌های افسانه‌ایش را نگاه می‌کنیم. مخصوصا گل‌های بازی انگلیس و آرژانتین در یک چهارم نهایی جام جهانی ۱۹۸۶ را. گل مشهور به دست خدا (آن‌هنگام که با آن قد کوتاهش به آسمان پرید و با دست توپ را وارد دروازه‌ی انگلیس کرد) و گل حرکت انفجاری‌اش از وسط زمین و پشت سر هم دریبل زدن‌هایش تا دروازه‌ی انگلیس را. نمی‌شود همچه اعجوبه‌ای را ستایش نکرد...

معنی این گل‌ها برای خود آرژانتینی‌ها مطمئنا فراتر از لذتی است که ما می‌بریم. در آن سال‌ها آرژانتین اقتصاد درست و درمانی نداشت. چیزی بود شبیه این روزهای ایران. تورم لجام‌گسیخته. بدهی‌های خارجی فراوان. بگیر و ببند. ترس. وحشت. فقر. ناامنی. ... در آن میانه در سال ۱۹۸۲برای جزایر فالکلند وارد جنگ با انگلیس شده بود و به صورت بدی هم در آن جنگ شکست خورده بود. اگر پیروز می‌شد شاید گوشه‌ای از فلاکت مردمش با غرور ملی جبران می‌شد. انگلیسی‌ها دو تا اقیانوس آن طرف‌تر، بر جزیره‌ای چسبیده به آرژانتین ادعای مالکیت داشتند. آرژانتین خواست حقش را بگیرد. اما مارگارت تاچر و ارتش انگلیس قوی‌تر از این حرف‌ها بودند. تاچر از آن پیروزی یک غرور ملی برای انگلیسی‌ها ساخت. خودش تک تک به سراغ خانواده‌های سربازان کشته‌شده در آن جنگ رفت. آرژانتینی‌ها که در درون شکست خورده بودند، از بیرون هم شکست خوردند. 

رسید و رسید تا جام‌جهانی ۱۹۸۶ و آن گل‌های مارادونا که انتقامی شیرین از انگلیس بود. به خودی خود آن گل‌ها زیبا و هیجان‌انگیز بودند. وقتی در زمینه‌ی ملت آرژانتین هم که می‌گذاری می‌فهمی که چه‌قدر ستایش‌برانگیزتر هم هست... وقتی با هنر خودت انتقام تحقیر شدن یک ملت را می‌گیری...

راستش می‌دانی به چی فکر می‌کنم؟ به این‌که مارادونا اگر ایرانی بود احتمالا هرگز نمی‌توانست با هنرش چنین انتقام سختی را بگیرد! چرا؟ چون بزرگان ایران عاشق خودتحریمی‌اند. 

داستان فلسطین و اسرائیل را همه‌ی ما می‌دانیم. یک جورهایی با اغماض شبیه داستان انگلیس و آرژانتین است در مقیاسی وسیع‌تر. اسرائیل آمده زمین‌هایی را گرفته که حق فلسطین بوده. زورش هم بیشتر بوده و فلسطینی‌ها نتوانسته‌اند زمین‌ها را پس بگیرند. حالا این وسط ایران هم بالاخواه فلسطین است و یک جورهایی خودش را فلسطین حساب می‌کند. چه سیاستی را در پیش گرفته؟ هر جا نامی از اسرائیل آمد ایران نباشد. اگر مسابقه‌ی فوتبال است، ایران انصراف می‌دهد. اگر کشتی است، کشتی‌گیر ایران مصدوم می‌شود. اگر هندبال است، هواپیمای ایران دچار نقص فنی می‌شود و به مسابقه نمی‌رسد و... 

اگر حکومت آرژانتین هم می‌خواست مثل ایران عمل کند، در آن جام‌جهانی هرگز نباید آرژانتین رودرروی انگلیس می‌ایستاد. انگلیس یک متجاوز بود. آرژانتین نباید او را به رسمیت می‌شناخت. طبق استدلال‌ بزرگان ایران، وقتی تو کسی را به رسمیت نمی‌شناسی با او مسابقه هم نمی‌دهی... اما آرژانتین رفت و مسابقه داد. مارادونا هنر و نبوغش را به رخ انگلیسی‌ها کشاند. دست خدا به یاری تیم آرژانتین آمد و مجموعه‌ای از اتفاقات دیدنی رخ داد که تمام جهان تا ده‌ها سال آن را به یاد دارند و به یاد خواهند داشت و همیشه هم می‌گویند که عه... انگلیس در جزایر فالکند کلی آرژانتینی را کشت، جزیره‌ای که چسبیده به آرژانتین بود و انگلیس از دو اقیانوس آن طرف‌تر آن را از آن خودش کرده بود. 

تحقیر شدن انگلیس در آن بازی به یاد همگان می‌ماند... اما مصدوم شدن الکی کشتی‌گیر ایرانی، انصراف تیم ملی فوتبال ایران از فلان تورنمنت و... به یاد چه کسی می‌ماند؟ برای چه کسی سوال ایجاد می‌کند؟ بدبختی و فلاکتش می‌ماند برای خود ما. 

مثل این می‌شود که خودمان را در یک دستشویی تاریک حبس کنیم، چون هم‌اتاقی‌مان را به رسمیت نمی‌شناسیم. کم‌کم به تاریکی عادت می‌کنیم. کم‌کم از نور ترس‌مان می‌گیرد. کم‌کم از بقیه‌ی آدم‌ها ترس‌مان می‌گیرد. از این که صدای آدم دیگری را بشنویم عق‌مان می‌گیرد. همه‌ی آدم‌ها با هم‌اتاقی ناجنس ما رفت‌وآمد دارند. همه‌ی آن‌ها بدند. ما در تاریکی خودمان خوب می‌مانیم... 

و ترس سراپای وجودمان را می‌گیرد. طرح جدید نماینده‌های مجلس برای مجاز شدن کشتن افغانستانی‌ها در ایران و مجاز شدن مصادره‌ی اموال آن‌ها توسط دولت مصداق عملی این ترس است. ما حتی از افغانستانی‌های هم‌زبان و هم‌نوع خودمان هم دیگر می‌ترسیم. ما توی توالت تاریک در را به روی خودمان بسته‌ایم و فکر می‌کنیم مطبوع‌ترین بوی دنیا را داریم استشمام می‌کنیم... 

مارادونا اگر ایرانی بود هیچ وقت نمی‌توانست گل قرن را بزند. شک ندارم.

  • پیمان ..

سال ۱۳۷۴

۰۲
آذر

خیلی اتفاقی پیدایش کردم. من توی اینستاگرام، صفحه‌ی چند تا راننده تریلی را هم دنبال می‌کنم. یکی‌شان یک فیلم یک دقیقه‌ای گذاشته بود از یک جاده‌ی کویری (جاده‌ی بم- کرمان) حوالی سال ۱۳۷۴. جایی که گرمای هوا در انتهای جاده سراب درست کرده بود و دوچرخه‌سواری داشت با بار و بنه در حاشیه‌ی جاده رکاب می‌زد. جلوترش یک اتوبوس ۳۰۲ تیز کرده بود برای سبقت گرفتن از یک کامیون و پشت سر اتوبوس هم یک وانت کم‌صبر بود که می‌خواست به هر طریقی شده هم از کامیون و هم از اتوبوس یک‌جا سبقت بگیرد. از روبه‌رو هم یک مینی‌بوس و پشت‌سرش یک مایلر داشتند می‌آمدند. 
سرخوشی دوچرخه‌سواری که پشت به دوربین داشت آرام رکاب می‌زد با سبقت خرکی اتوبوس و دود سیاهی که حاصل پدال را تا ته فشردن راننده‌اش بود تضاد عجیبی داشت. دوچرخه‌سوار آرام بود. اما جلوتر انگار فاجعه‌ای در راه بود.
فکر کردم الان است که اتوبوسه با مینی‌بوسه شاخ به شاخ شود. برایم ترسناک‌تر آن پیکان وانت پشت اتوبوس بود که می‌خواست همان لحظه از اتوبوسه سبقت بگیرد و دنبال کوچک‌ترین سوراخی برای عبور بود. ولی اتفاقی نیفتاد. پیکان وانته پشت کامیون ماند. اتوبوسه سبقت را گرفت و دوچرخه‌سوار هم به مسیرش ادامه داد...

یک فیلم یک دقیقه‌ای که حس کردم چه‌قدر قصه و تعلیق داشت... 

فیلم لوگو داشت. لوگویش را توی اینستاگرام جست‌وجو کردم و به صفحه‌ی ساسان فارسانی رسیدم. دیدم صفحه‌اش پر است از فیلم‌های یک دقیقه‌ای از جاهای مختلف ایران در سال ۱۳۷۴. جاده و دوچرخه در خیلی از فیلم‌های یک دقیقه‌اش جایگاه ویژه‌ای داشتند. آن فیلم دوچرخه‌ی سوار جاده‌ی کندوانش عالی بود. جاده‌ی تبریز به کندوان. دوچرخه‌سواری با بار و بنه رکاب می‌زد و نوجوانان و کودکان روستاهای بین‌ راه با دوچرخه‌هایشان همراه او شده بودند و با او حرف می‌زدند. جاده را با دوچرخه‌های‌شان غوروق کرده بودند... اما فقط جاده نبود. آد‌م‌ها هم بودند. کلوزآپ‌هایی چند ثانیه‌ای از مردمانی گوناگون. به اندازه‌ی ۲ ساعت درگیر صفحه‌اش شده بودم. فیلم‌هایش زندگی بودند. همه جور آدمی توی فیلم‌هایش بودند. به اندازه‌ی یک نگاه گذرا البته. حالت نوستالژیک سال ۱۳۷۴ و شکل ماشین‌ها و خانه‌ها و مکان‌ها و آدم‌ها در آن سال هم جذاب بود.
توی یکی از پست‌ها فیلمی از نقشه‌ی جاده‌هایی که در سال ۱۳۷۴ برای فیلم‌برداری درنوردیده بود گذاشته بود و نوشته بود:

«خط قرمز مسیری هست که از مرداد‌ ماه تا مهرماه هفتاد و چهار طی کردیم، پین‌های زرد تقریبا مکان‌هاییست که از آنها گذر کردیم یا مستقر شدیم.
نوار برای دوربین خیلی محدود بود، روزی ده تا سی دقیقه.
این پروژه قرار بود در دو مرحله انجام شود، مرحله اول طبق برنامه ریزی انجام شد ولی متاسفانه مرحله دوم یعنی خراسان و شرق ایران و چند شهر مرکزی ایران به اجرا نرسید.
سوالات زیادی از من شده که آیا فلان شهر یا روستا هم رفتیم یا نه؟
یا خیلی زیاد درخواست شده که فیلم کامل ویدیویی که از شهر یا روستاشون گرفته شده براشون بفرستم، متاسفانه این امکانش نیست. سعی من بر این بوده تصویری کلی از ایران بگیرم و همه‌جا بطور خلاصه نشانه‌هایی ضبط کنم. از مردم، تاریخ، معماری و جاده‌های ایران.
این ویدیوهای کوتاه زیر یک دقیقه را روزانه تدوین و صداگذاری میکنم، همه داستانهای کوتاه و بدون کلام هستند، فقط زمان و‌ مکان را زیر پست مینویسم، فکر میکنم هر کلامی از تاثیر کار کم میکنه.»

فیلم‌هایش ترتیب زمانی ندارند. مهم هم نیست. ولی دیدن‌شان جذاب است. هر کدام‌‌شان یک قصه‌ی یک دقیقه‌ای مینی‌مال دارند. اتفاق بزرگی نمی‌افتد. اما به تو حسی از زندگی و ثبت شدن آن در سال ۱۳۷۴ می‌دهد.
 

  • پیمان ..

امروز بعد از یک هفته، آسمان نفسی کشید و دیگر نبارید. از فردا دوباره می‌بارد. این بار بغضش سنگین است و هر روز هر روز تا آخر هفته می‌خواهد اشک بریزد. 

یک چیزی که توی لاهیجان برایم عجیب است این است که این شهر در اکثر جاها جوی آب ندارد. مسیری که آب‌های سطحی را از خیابان و پیاده‌رو جمع کند و به سوی جایی هدایت کند وجود ندارد. یا اگر هست اصلا نمی‌شود اسمش را جوی آب گذاشت. بس که کوچک است. در بعضی نقاط شهر همچه چیزی هست البته. مثلا چهار طرف میدان شهدا (یکی از میدان‌های اصلی شهر) دریچه‌هایی هست که آب را جمع کنند و نمی‌دانم به کجا هدایت کنند. احتمالا از قبل از انقلاب همچه چیزی را برایش طراحی کردند. ولی برای بقیه‌ی شهر... به خاطر همین باران که می‌بارد خیابان‌ها می‌شوند استخر. آب‌ها جمع می‌شوند و برکه‌های کوچکی را کنار خیابان می‌سازند. این جمع شدن‌های آب خیلی روی مخ‌اند. عابر پیاده یا دوچرخه‌سوار که باشی از پاشیدن آب توسط ماشین‌ها در امان نیستی. راننده‌ها هم انگار خوش‌شان می‌آید که آب را روی سر و کله‌ی عابران پیاده و دوچرخه‌سوارها بپاشانند. حالا این به کنار. به خاطر همین جمع‌شدن آب در خیابان و هدایت نشدنش به سمت بیرون، عمر آسفالت در شهرهای شمالی از نصف جاهای دیگر هم نصف‌تر است.

در جاده‌های بین شهری شمال هم همین داستان وجود دارد. با این حجم از باران، اگر دو طرف جاده راه‌آب به وجود بیاورند به نظرم دور از عقل نیست. راستش جاهای دیگر دنیا را ندیده‌ام که چه کار می‌کنند. ولی تهران با همه‌ی بی‌در و پیکری‌اش، برای جمع‌آوری آب‌های سطحی چهار تا جوی آب دارد. شهرهای شمالی همان را هم ندارند.

یک نکته‌ی عجیب‌تر برایم طرح‌های هادی روستایی است. توی روستای ما به نام طرح هادی و به خاطر گشاد کردن کوچه‌ها (عرض باید ۶ متر باشد مثل‌این‌که) برداشته‌اند راه‌آب‌ها و خندق‌های جلوی خانه‌ها را پر کرده‌اند. توی یکی از کوچه‌های روستا هر دو طرف کوچه راه‌آب وجود داشت. ولی به خاطر طرح هادی خندق یک طرف را پر کردند و فکر کردند یک طرف کوچه راه‌آب (جوی) داشته باشد بس است. حالا که باران می‌بارد همان طرفی که پر کرده بودند، باتلاق شده است. آب می‌ماند و گل درست می‌کند و افتضاحی شده است...
 

  • پیمان ..

عنوان فرعی مرگ یزدگرد این بود: مجلس شاه‌کشی. بعد از سیاوش‌خوانی و سهراب‌کشی، دلم از شاهان نمایشنامه‌های بیضایی خون بود. شاهان بیضایی سیاست‌مدارانی خبره بودند. کسانی که از برای تخت قدرت از هیچ دسیسه‌ای ابا نداشتند. به خصوص توی سهراب‌کشی که بُعدِ تقدیرگرایانه‌ی پسرکشی از قصه‌ی رستم و سهراب گرفته شده بود و مرگ سهراب به دست رستم یک بازی شاهانه جلوه داده شده بود؛ آن‌گاه که افراسیاب سهراب را بال و پر داد که به جنگ ایرانیان برود. می‌دانست که رستم با سهراب روبه‌رو خواهد شد. اندیشیده بود که چه سهراب کشته شود و چه رستم، هر دو ضربه به ایرانیان خواهد بود. چه پسرکشی و چه پدرکشی، هر دو شوم بودند. وقتی هم که اتفاق افتاد و رستم دشنه‌اش را در پهلوی سهراب فرو برد، کیکاووس از دادن نوشدارو به وقتش ابا کرد. ادا درآورد که شاهینی را برای آوردن نوشدارو فرستاده است. درحالی‌که نوشدارو نزد خودش بود. او به این خاطر که نکند سهراب یار رستم شود و آن دو نفر با هم علیه او شورش کنند گذاشت که سهراب بمیرد. راستش روایت بیضایی از رستم و سهراب به نظرم از خود شاهنامه‌ هم بهتر بود.

بعد از آن همه بازی قدرت شاهانه حس کردم می‌چسبد که بنشینم به خواندن یک مجلس شاه‌کشی. به خصوص که این یکی نمایشنامه‌ی بهرام بیضایی رنگ اجرا هم به خود دیده بود.

یک خطی داستان مرگ‌ یزدگرد همان است که در صفحه‌ی اول نمایشنامه آمده: پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او ار در خواب به طمع زر و مال بکشت... نمایشنامه از این‌جا شروع می‌شود که یاران یزدگرد (موبد موبدان، سردار و سرکرده و سرباز) که به دنبال او می‌آمدند به آسیاب رسیده‌اند و جنازه‌ی یزدگرد را در کف آسیاب می‌بینند. حالا می‌خواهند آسیابان و زنش و دخترش را به جرم کشتن شاه مجازات کنند. آسیابان و خانواده‌اش با روایت خودشان از مرگ یزدگرد می‌خواهند از این مجازات فرار کنند.

موقعی که نمایشنامه‌ را می‌خواندم دو سه جا صبر و طمأنینه‌ی موبد و سردار و سرکرده در قبال خانواده‌ی آسیابان را باور نکردم. به نظرم خوب درنیامده بود. ولی وقتی فیلم مرگ یزدگرد را دیدم، چنان اسیر بازیگری سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی و یاسمن آرامی شدم که همه چیز را از بیخ باور کردم. به نظرم فیلم مرگ یزدگرد یک پله از خود نمایشنامه هم بالاتر ایستاده بود. طبیعی است. نمایشنامه در نهایت ایجاز فقط گفت‌وگوی میان‌ آدم‌ها بود. ولی فیلم حرکات نمایشی داشت. جست و خیز داشت. زبان بدن داشت. 

عجیب‌ترین ویژگی نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد، شخصیت شاه این نمایش است. شاه در این نمایش یک جنازه است که بر کف صحنه خوابیده. اما در تمام نمایش گفته‌های او و کردار و اندیشه‌ی او پی در پی و به صورت چرخشی توسط آسیابان و زنش و دخترش بازی می‌شود. نه این‌که بگویند شاه این طور می‌گفت‌ها... نه... خودشان یکهو شاه می‌شدند. نقش‌ها را بین خودشان هی پاس می‌دادند. در فیلم یزدگرد این پاس‌کاری‌ها و نقاب‌زدن‌ها جلوه‌ی تصویری هم داشت. آسیابان که شاه می‌شد، تاج بر سر می‌گذاشت. هر وقت به خودش برمی‌گشت تاج را از سر برمی‌داشت. زن آسیابان که شاه می‌شد، سیماچه‌ی شاه را جلوی صورتش نگه می‌داشت. دختر که شاه می‌شد جلیقه‌ی طلای شاه را به تن می‌کرد. یا زن آسیابان که آسیابان می‌شد در فیلم الک روی سرش نگه می‌داشت و... این چرخش نقش‌ها توی فیلم جلوه‌ی فوق‌العاده‌ای داشت. امانت را می‌برید.

البته که اگر اول فیلم را می‌دیدم حظ کمتری می‌بردم. چون نصف لذت فیلم به ادبیت نهفته در گفت‌وگوها و بازی‌های چرخشی قصه‌‌ی نمایش است. این ادبیت هم اگر نمایشنامه را خوانده باشی برایت دلچسب خواهد بود. اگر نمایشنامه را خوانده باشی زیر و بالای ادای جملات توسط بازیگران را درک می‌کنی.

و بعد از این‌ها نشستم به خواندن نقد رضا براهنی بر نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد و تازه فهمیدم بیضایی بر بلندای چه ستیغ‌هایی از ادبیات ایستاده. آن قدر بلند که فهم من قد نمی‌داد و مقاله‌ی براهنی برایم همچو سایه‌بانی بود که بتواند حداقل بلندای این اثر را ببینم. صعود به آن و لمس کردنش که هیچ...
 

  • پیمان ..

سهراب و گردآفرید اثر بدرالسماء

اولین شناسنامه بر اساس قانون جدید هم صادر شد. ریحانه دختر ۱۲ ساله‌ای بود که توانست صاحب‌شناسنامه شود. یک سال پیش منتظر این خبر بودم. اما خب، این‌جا ایران است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. خیلی کند. راستش زیاد خوشحال نشدم. شاخصی که برای خودم گذاشته‌ام بچه‌ی میم است. هر وقت او شناسنامه‌دار شد یعنی که قانون اجرایی اجرایی شده. منتظرم ببینم کی به بچه‌ی او شناسنامه می‌دهند.

نمی‌دانم چرا یاد مناظره‌ی پارسال خبرگزاری فارس افتادم. به من گفتند تو برو با مخالف‌ها مناظره کن. گیر خبرگزاری فارس و این‌ها را نداشتم. هر جا باشد می‌روم حرف می‌زنم. تریبون تریبون است. حرف شخصی من نبود که بخواهم فاز تعصب و جناح‌بندی سیاسی بگیرم.  اما من آدم بحث و جدل و مناظره نیستم. فقط چون یارم حاج‌آقا بود، دلگرم شدم. آخوندهایی که خارج رفته‌اند و چهار تا زن بی‌حجاب دیده‌اند به نظرم آخوندهای بهتری هستند. حاج‌آقا هم از همان‌ها بود. روسیه و اروپا رفته بود و می‌گفت از روسیه در دنیا کشور امنیتی‌تر وجود ندارد. آن روس‌ها هم به زن‌های با شوهر غیرروس اجازه انتقال تابعیت روسی داده‌اند. این‌ها چی چی می‌گویند دیگر؟

طرف مقابل‌مان هم یک خانم و آقا بودند. در این چند ساله به من ثابت شده که دشمن‌ترین دشمن زن‌ها توی ایران در امور مربوط به برابری خودشان هستند. تو این بازی هم همین بود. من و حاج‌آقا ایستاده بودیم این طرف گود که زن ایرانی حق دارد تابعیت خودش را به بچه‌اش منتقل کند، آن طرف زنی ایستاده بود که نخیر نباید چنین حقی قائل شوید. مناظره‌ی کثیفی بود. هیچ وقت نخواستم دوباره فیلمش را حتی محض ارزیابی ببینم. بس که توی حرف ما پریدند و ما هم توی حرف‌شان پریدیم و کلا فحش بود و فضیحت. ولی هیچ کدام نتوانستیم طرف مقابل‌مان را ساکت کنیم... الان یادش افتادم. دیدم مخالف‌ها باز هم این طرف و آن طرف فحش داده‌اند که بدترین قانون تاریخ ایران اجرایی شد...

بعضی‌ها به عنوان خبر خوب از آن یاد کرده بودند. کامنت‌های پای پست‌های اینستاگرام و توئیتر را که خواندم دیدم آن خوی خودبرتربینی ایرانیان خیلی رگ و ریشه دارد. خیلی‌ها فحش می‌دادند که به بچه‌افغانی‌ها دارید شناسنامه‌ می‌دهید که چی بشود؟ که خون پاک آریایی را دچار اختلاط نسل کنید؟ حالا برود از آن تست بزاق‌ها بدهد که نسلش به کجاها می‌رسد می‌بیند درصدی از تمام اقوام آسیایی (از مغول‌ها تا تاتارها، از اعراب تا ترک‌ها و...) توی سلول‌هایش هست‌ها... ولی خب...

این روزها که دارم نمایش‌نامه‌های بهرام بیضایی را می‌خوانم یکی یکی شخصیت‌ها و داستان‌های شاهنامه هم برایم مرور می‌شود. یکی از نکاتی که توی شاهنامه و اسطوره‌هایش توجهم را برانگیخته حجم ازدواج‌های فراملی بین ایرانیان و غیرایرانیان است. سودابه دختر شاه هاماوران است. به ایران فرستاده می‌شود تا همسر کیکاووس شاه ایران شود. مادر گرسیوز (برادر افراسیاب، شاه توران) از توران به ایران پناهنده می‌شود و او را به خدمت کیکاووس می‌برند و از ازدواج او با کیکاووس سیاوش پدید می‌آید. سیاوش شاهزاده‌ای ایرانی است که به توران پناهنده می‌شود و در آن‌جا با فریگیس (دختر شاه توران) ازدواج می‌کند. رستم دستان به سمنگان می‌رود و با تهمینه دختر شاه سمنگان می‌آمیزد و سهراب پدید می‌آید. در همه‌ی این‌ها طرف ایرانی مرد است و طرف خارجی زن. یعنی در اساطیر ایران ازدواج بین مرد ایرانی با زن غیرایرانی به تواتر اتفاق می‌افتد. اما در مورد زن ایرانی... چیزی که تا الان یافته‌ام فقط گردآفرید بوده. آن هم گردآفرید به عنوان شخصیتی از کتاب سهراب‌کشی بهرام بیضایی. گردآفرید یک دختر ایرانی. آن‌گاه که برای حفظ سپیددژ با سهراب که جنگاور توران بود درآویخت. وسط نبرد دلش سهراب و آمیختن با او را خواست. اما علیه خودش ایستاد. برای نجات سپیددژ به سهراب رکب زد. به او گفت که الان جلوی دیگران من را اسیر کردن خوب نیست. نیمه‌شب بیا. اما او را قال گذاشت و به ایران تاخت و با خودش رستم را آورد و... انگار در اساطیر، زن ایرانی در صورتی که ستایش‌برانگیز است که مرد غیرایرانی را قال بگذارد و برای نجات میهن به سراغ یلان ایرانی برود....

قانون تقریبا درست شده است. هنوز تا برابری کامل فاصله‌ی زیادی هست البته. اما مطمئنا این نگرش که زن ایرانی هم صاحب تن خودش است و می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد که با کی بیامیزد و با کی نیامیزد خیلی جای کار دارد. حداقل با چیزی در کهن‌الگوهای ذهنی سروکله باید زد... سر شوخی البته باز شده است دیگر.
 

  • پیمان ..

به نظرم باید این سه تا کتاب را پشت سر هم خواند:

۱. سووشون سیمین دانشور

۲.سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی

۳. سوگ سیاوش شاهرخ مسکوب

اولی سرشته بودن داستان زندگی سیاوش با جان و دل ایرانیان را با بیانی زنانه روایت می‌کند. دومی خود داستان سیاوش را در قالب یک نمایشنامه‌ و با تمام شخصیت‌های ریز و درشتش به حماسی‌ترین شکل ممکن روایت می‌کند. سومی فاصله می‌گیرد و معنای تک تک کردارها و صحنه‌ها و قصه‌های سیاوش را از دل شاهنامه و اسطوره‌ها می‌ریزد روی داریه‌ی نقد و تحلیل و تو را به شناخت عمیق‌تر قصه‌ی سیاوش می‌رساند.

من اکنون از خواندن سیاوش‌خوانی برگشته‌ام و هنوز در عجبم که چه‌قدر این کتاب خوب بود. کتابی که نمی‌توانستم بخش‌هایی از آن را بلند بلند نخوانم. بس که نثرش تراش‌خورده و شیشه‌ای بود. بس که کلمات به دقت کنار هم چیده شده بودند. بس که زیبا داستان پرداخته شده بود. 

عنوان فرعی کتاب سیاوش‌خواین این است: فیلم‌نامه و نیز برای اجرای زنده در توس فردوسی و میدان‌های بزرگ همه‌ی روستاها و پهنه‌ی میان چادرهای همه‌ی ایل‌ها

و واقعا هم همین است. بیضایی لاف نزده است. قصه از جر و منجر دو زمین‌دار بزرگ یک روستا شروع می‌شود: قیرات خان و یاسان خان. هنگامه‌داران آیین سیاوش‌خوانی رفته‌اند سراغ قیرات خان که امسال نوبت توست که نقش افراسیاب را بازی کند. او زیر بار نمی‌رود که افراسیاب (شاه توران) باشد و رقیبش کیکاووس (شاه ایران). بعد کم کم سراغ تک تک شخصیت‌های دیگر که قرار است در آیین سیاوش‌خوانی نقش‌های گوناگون را بازی کنند می‌رود. هر یک مشکلی و حاجتی دارند و هنگامه‌داران با بخشیدن شاخه‌ای از سرو و استدلال شگون این نمایش برای زمین و فزونی گرفتن بار زمین آن‌ها را ترغیب می‌کنند که بار دیگر آیین را به اجرا درآورند.

و اگر بگویم سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی احسن‌القصص است هیچ کفر نگفته‌ام. 

او حتی از شاهنامه هم فراتر رفته و با پرداخت سایر شخصیت‌های قصه (به خصوص زنان: سودابه و فریور و فریگیس و مادر سیاوش و... چنان معجونی آفریده که جمله جمله‌اش را با بلند خواندن باید نوشید.

سیاوش، ابراهیم است که از آتش عبور می‌کند. سیاوش، یوسف است که مکر زیباروترین زن جهان او را به نابودی می‌کشاند. سیاوش، مصلح تاریخ است. سیاوش، با سروش در گفت‌وگو است و نهان‌ها را می‌داند و سیاوش اسطوره‌ی بر پیمان ماندن و پیمان نشکستن است.

اعجاب قصه‌ی سیاوش در این است که جزء جزء قصه با امروزین‌ترین مشکلات بشری سرشته است.

اندیشه‌ی صلح و یگانگی جهان.

یک جایی از کتاب کیکاووس که شاه است دستور می‌دهد که سیاوش گروگان‌های افراسیاب را بکشد و او و خاندانش را نابود کند. در حالی‌که سیاوش پیمانی بسته که به جان گروگان‌ها دست نبرد. رستم به او می‌گوید که سیاوش این کار را نخواهد کرد. کاووس از این نافرمانی خشمگین می‌شود و رستم یک جمله‌ی طلایی به او می‌گوید: « و نیک است دانید که شما خداوندگار با دشمن می‌جنگید؛ او با دشمنی!‌‌»
و دقیقا در روزگار ما هم همین است...
سیاست‌مداران و پادشاهان و حاکمان دروغ می‌گویند و ناراستند و غرق در فساد و خوی‌شان همین‌گونه است. یک جایی گرسیور (برادر افراسیاب و پدربزرگ سیاوش) که سیاستمداری جنگاور است به شهر سیاوشکرد (شهری اسطوره‌ای که سیاوش و فریگیس بنا کرده‌اند) می‌آید و شهر را بازدید می‌کند و فکر می‌کنید جمله‌ای که می‌گوید چیست؟
... «سیاوشکرد تو بهشتی؛ و با این‌ همه... شهری چنین مرا خسته می‌کند؛ شهری که در آن هر کس مهمان کار خویش است. دلیری کجاست و جنگاوری؟ هه... ناتوان کار کند و جنگجو تاراج! آیا جایی برای شکار نیست؛ برای تاختن و نشانه زدن؟» 
و پاسخ سیاوش دندان‌شکن است: «شکار شما باد هر بدخیم کشتکن!»

و بحران مهاجرت و هویت.

مرز ایران و توران، رود آمودریا است و این مرز آبی جایی است که شخصیت‌های مختلف کتاب با عبور از آن مهاجرت می‌کنند و در سرزمینی دیگر پناه می‌جویند. اما درد مهاجرت و پناهندگی دردی عمیق است. مادر سیاوش از توران به ایران پناهنده می‌شود و کیکاووس او را به همسری برمی‌گزیند و از او سیاوش متولد می‌شود. سودابه دختر شاه هاماوران است که از سرزمین هاماوران به ایران کوچانده می‌شود تا با ازدواج با کیکاووس برای سرزمین هاماوران صلح بخرد. سیاوش برای نشکستن پیمان مجبور می‌شود از ایران از سرزمینی که قرار است در آینده پادشاهش شود به توران مهاجرت کند و در توران پناهنده می‌شود. حتی فریگیس (دختر افراسیاب) هم بعد از مرگ سیاوش مجبور به مهاجرت و پناهندگی می‌شود...
و...

تکیه کلام‌های آدم‌های نمایشنامه عجیب به یاد می‌مانند. جان را نو کردن اصطلاح زیبایی است. همسری اختیار کن و جان را نو کن. فرزندی بیاور و جان را نو کن. به سفر برو و جان را نو کن... 
و درخت سرو که ارادت ما ایرانی‌ها به آن به خوبی در کتاب سیاوش‌خوانی نشان داده شده است: آدم‌‌ها وقتی می‌خواهند به هم تبریک بگویند شاخه‌ای سرو سبز پیشکش می‌کنند، وقتی می‌خواهند کسی و چیزی را تقدیس کنند شاخه‌ای سرو به او می‌دهند، حتی ازدواج مقدس سیاوش و فریگیس هم با شاخه‌ای سرو سر می‌گیرد و نهایت ماجرا مرگ سیاوش است و درخت سروی که از خفتن‌گاه او در خاک می‌روید...
بهرام بیضایی این کتاب را در مدت یک ماه نوشته است. از آبان ۱۳۷۲ تا آذر آن سال. چند سال خانه‌نشین بود و نومید شده بود از ساختن فیلم‌نامه‌هایی که برای کسب مجوز ساخت به ارشاد فرستاده بود. به او گفتند که فیلم‌نامه‌ای بنویس در مورد سیاوش تا مجوز ساختش را برایت پی بگیریم. او هم نه نگفت. برای این‌که بهانه به دست ندهد که بیضایی اهل کار کردن نیست نه نگفت. تمام داشته‌ها و خوانده‌ها و تفکرش را ریخت روی داریه و سیاوش‌خوانی را نوشت... فیلم‌نامه و نمایش‌نامه‌ای که هیچ گاه به روی صحنه نیامد. اما متنش به خودی خود یک شاهکار به تمام معناست.

  • پیمان ..

سه درختون در چهار فصل سال

وقت زیادی نداشتم. یک ماه بود که سوار پاندا نشده بودم. دوشنبه ظهر که رسیدم تهران، اول لاستیک‌های پاندا را باد زدم. بعد از یک ماه خوابیدن در انباری کم‌باد شده بود. بندهای خورجینش را هم از ترک‌بند باز کردم. خاک سه ماه تابستان رویش نشسته بود و عجیب کثیفش کرده بود. محتویات توی خورجین را نگاه کردم: تلمبه، کیت پنچرگیری، آچار چندکاره که توی دست‌اندازهای هر روزه پیچش باز شده بود و هر کدام از آچار الن‌ها یک گوشه‌ی خورجین ولو شده بودند، اسپری بادی اسپلش برای روزهایی که دیگران نگویند با دوچرخه می‌آیی بوی عرق می‌دهی، ظرف غذای خالی‌(آخرین بار ترش تره برده بودم!)، اسپری الکل که کج مانده بود و الکلش کف خورجین خالی و بخار شده بود، سیم شارژر چراغ‌های عقب و جلو، دستمال‌ گردن، جلیقه‌ی شبرنگ فسفری، مداد نوکی، دفترچه یادداشت، هندزفری، یک دانه گز و یک پلاستیک خرما. گز خشک شده بود. خرماها هنوز قابل خوردن بودند. ولی دیگر غروب شده بود و نتوانسته بودم سوار پاندا شوم. بعدش حتی وقت نکردم خورجین را بشویم. سه‌شنبه هم نشد. عصر چهارشنبه بود و آخرین فرصت من برای معاشقه با پاندا بعد از یک ماه. فردا صبح دوباره راهی بودم. باز هم نمی‌توانستم پاندا را ببرم.
اولین رکاب‌ها را که زدم دیدم باز یادم رفته به زنجیرش روغن بپاشانم. جیر جیر می‌کرد. هر ۱۰۰ کیلومتر یک ذره روغن می‌طلبد. سختی‌ام آمد برگردم. هوا ابری بود. بوی باران می‌داد. تند و تیز سرپایینی کوچه‌مان را رکاب زدم. به چهارراه رسیدم. ماشین‌ها پشت چراغ ایستاده بودند. مورب چراغ قرمز رد کردم و به سمت سرخه‌حصار رفتم. وارد جاده‌ی توی جنگل سرخه‌حصار که شدم اولین قطره‌ها شروع به باریدن کردند. آسفالت خشک زیر پایم لکه لکه شد. قطره‌ها ریز بودند. روی فرمان هم می‌نشستند. روی کلاهم که می‌باریدند صدا می‌دادند. حس می‌کردم دارند روی یک سقف شیروانی و حلبی می‌بارند. همان صدا توی گوش‌هایم می‌پیچید. ادامه دادم. سرمم را پایین‌تر آوردم که عینکم زیاد خیس نشود. شیب سربالایی را بالا رفتم. دستمال گردنم را از جلوی دماغ و دهانم کنار زدم.کرونا کجا بود در این هوا... 
سرخه‌حصار خلوت بود. از خوبی‌های کرونا این بوده که سرخه‌حصار ماشین ممنوع شده. دیگر راحت خیابان‌هایش را بدون ترس می‌شود با دوچرخه و حتی پیاده درنوردید. رسه چهار تا پیرزن مشغول پیاده‌روی بودند. جلوتر که رفتم دو سه تا دوچرخه‌سوار را هم دیدم. داشتند سرازیری را برمی‌گشتند. قطره‌های باران درشت‌تر شدند. نگران موبایلم شدم که در جیب بارانی نازکم گذاشته بودم. بارانی این قطره‌های درشت را تاب نمی‌آورد. آب را نفوذ می‌داد. زدم کنار. توی جیبم کیسه فریزر بود. موبایل را توی کیسه فریزر گذاشتم و دوباره در جیبم گذاشتم و دوباره شروع به رکاب زدن کردم. صدای شر شر باریدن باران روی برگ‌های درخت‌ها و روی آسفالت خیس بلند شده بود. شلاقی می‌بارید. خیس و تلیس شده بودم. جلوی چشم‌هایم خطوط به هم پیوسته‌ی باران را می‌دیدم که عمود و کج آسمان را به زمین وصل می‌کردند. زنجیر پاندا دیگر جیر جیر نمی‌کرد. قطره‌های باران حکم روغن را برایش پیدا کرده بودند.
پیچ بعد از ایستگاه آتش‌نشانی را که کشیدم بالا، توی آلاچیق دختر و پسری ایستاده بودند روبه‌روی هم. نگاه‌شان کردم. تا وقتی که داشتم رد می‌شدم نگاه‌شان کردم. حتی وقتی رد شدم باز هم سرم را برگرداندم نگاه کردم. بعد با خودم بلند بلند غر زدم: دهن‌سرویسا ماچ کنید هم را دیگر . باران می‌بارد. من گردنم درد گرفت. ماچ کنید هم را که من هم توی این روز بارانی صحنه دیده باشم. تا وقتی که من رد شدم همان‌جوری ایستاده بودند روبه‌روی هم داشتند حرف می‌زدند. فقط دست‌های هم را گرفته بودند. 
حال نکردم از در اصلی سرخه‌حصار خارج شوم. از جاده‌ی باریکی که تهش می‌رسد به اداره‌ی محیط‌زیست رفتم بالا. از آن فرعی‌های سرخه‌حصار است که فقط بلدها می‌روند سراغش. چون آخرش به جاده‌خاکی‌های بالای سرخه‌حصار هم می‌رسد. جاده‌خاکی‌هایی که تو را به پیست متروک موتور پرشی‌ها و بعد تپه‌ها می‌رسانند. لذت دوچرخه کوهستان در همین جاده‌خاکی‌هاست. رس آدم را هم البته می‌کشند. از جاده خاکی‌ها به سمت ده ترکمن نرفتم. وقت نداشتم. باران هم شدید بود. جاده‌ی باریک و فرعی از میان درخت‌های انبوه رد می‌شد. تکه‌ی آخر را هم دور گرفتم و بدون پیاده شدن بالا رفتم. برای این‌که ماشین و موتور نیاید یک تپه و کلی نیوجرسی جلوی اداره محیط زیست گذاشته‌اند. پیاده شدم و پاندا را از توی جوی رد دادم. وارد جاده‌ی ده ترکمن شدم. سربالایی را با دنده سنگین رکاب زدم.
سگ‌ها زیر باران گله‌ای جمع شده بودند کنار هم. از بس سرعتم کم بود فقط نگاهم می‌کردند. حساسیت‌شان برای پریدن به من برانگیخته نمی‌شد. حس کردم چه‌قدر سگ‌ها حیواناتی دوست‌داشتنی هستند. از کنارشان رد می‌شدم. به سگ قهوه‌ای‌ها می‌گفتم چطوری خوشگله و آن‌ها معصومانه نگاه می‌کردند. یکی دو تاشان آرام افتادند دنبالم. چند قدم همراهی‌ام کردند. اما ادامه ندادند. برای‌شان فایده‌ای نداشتم. 
باران از شدت افتاده بود. اما باد شدید شده بود. باد از گدارهای بین تپه‌ها توی جاده می‌پیچید. خودش را می‌کوباند توی صورتم و از سوراخ گوش‌هایم می‌خواست وارد بدنم شود. زدم کنار. کلاهم را در آوردم. کلاه بارانی را کشیدم روی سر کچلم.  بعد کلاه دوچرخه را بستم. دستمال گردنم را هم تا دماغم کشیدم بالا که بعد گلودرد نگیرم. چند تا ماشین با سرعت رد شدند. چراغ عقبم را هم روی چشمک‌زن گذاشتم که از دورتر ببینند من را یک موقع نزنند به من. دوباره راه افتادم. سخت نبود. کلاه بارانی گوش‌هایم را گرم کرد. همه چیز ایده‌آل شده بود. آرام آرام رکاب می‌زدم و می‌رفتم بالا. ضربان قلبم به تدریج بالا می‌رفت. ولی نفس نفس نمی‌زدم. بعد از یک سال دیگر این قدر تجربه داشتم که بدون فشار آوردن به خودم این سربالایی‌ها را دربنوردم. 
یک جا یک ماشین از کنارم سبقت گرفت. درست و اصولی هم سبقت گرفت. قشنگ دو متر از من فاصله گرفت و سبقت گرفت. همان حین که داشت سبقت می‌گرفت یک پراید از سمت چپش سبقت گرفت. سبقت رو سبقت. بعد از روبه‌رو هم یک موتوری داشت می‌آمد. یک لحظه حس کردم الان است که پراید به موتور بزند و کتلتش کند. راننده موتور بوق ممتد زد و دست تکان داد و خودش را به سمت حاشیه‌ی خاکی جاده کشاند. پراید مماس رد شد و رفت. با موتوریه چشم تو چشم شدم و فقط سر تکان دادم که چه حیوان‌هایی پیدا می‌شوند.
به سه درختون رسیدم. به تپه‌ای که سه درختچه‌ی جوان بر فرازش از زیر تخته‌سنگی بزرگ برآمده بودند. با پاندا همان‌جور رفتم بالا تا کنار خود سه درختون. برگ‌های‌شان ریخته بود. یکی‌شان کامل دل به پاییز سپرده بود و کچل شده بود. یکی‌شان هنوز تعدادی برگ سبز را حفظ کرده بود. پاندا را کاشتم کنارشان. موبایلم را در آوردم و سریع عکس انداختم. هنوز باز هم باران می‌بارید. چند قدم کنارشان راه رفتم. حالم خوب بود. به هیچ چیز غمناکی فکر نمی‌کردم.
سه درختون، درخت‌های خوشگلی نبودند. آن چند برگی که روی یکی‌شان مانده بود زردی زیبای پاییز را نداشت. ولی سر برآوردن‌شان از زیر آن تخته‌سنگ من را جذب خودشان کرده. تخته‌سنگ بزرگی که اصلا نمی‌دانم ‌آن‌جا چه کار می‌کند. انگار تالاپ خورده توی مغز این سه درخت که داشتند جوانه می‌زدند. ولی این جوانه‌ها نومید نشده‌اند. راه‌شان را کج کرده‌اند و از کناره‌های تخته‌سنگ بالا آمده‌اند. گیریم کمی کج. اما بالا آمده‌اند. نومید نشده‌اند. این که زیبا نیستند هم جذابیت‌شان را برایم بیشتر کرده است. وقتی زیبا نیستی توجه‌ها را به خودت جلب نمی‌کنی. روزانه ده‌ها نفر از کنار سه درختون رد می‌شوند. اما چه کسی نگاه‌شان می‌کند؟ هیچ کس. حتی خیلی از دوچرخه‌سوارهای این جاده هم بعید می‌دانم نگاه‌شان کرده باشند. زیبایی خیره‌کننده‌ای ندارند. انگار استعداد درخت پر سایه و تنومند شدن را هم ندارند. اما... اما چه اهمیتی دارد؟ این که دیده شوند یا نشوند چه اهمیتی دارد؟‌ مهم خودشان است. مهم‌ تلاشی است که برای دیدن فصل‌ها و تجربه‌ی زندگی می‌کنند. 
با خودم گفتم عکس‌های امروز را هم بگذارم کنار عکس‌های تابستان و بهار و زمستان تا چهار فصل سال را برای سه درختون ثبت کرده باشم. اولین عکس را بهمن ماه پارسال گرفتم. بعد اوایل بهار و در حال شکوفه زدن ازشان عکس گرفتم. بعد اواسط تابستان و وقت پربرگی‌شان و حالا پاییز...
در عجب ماندم که چه سریع یک سال گذشت...
سوار پاندا شدم. می‌خواستم حمید را هم ببینم. وقت زیادی نداشتم. به حمید گفته بودم اگر حوالی عصر رسید بیاید توی جاده‌ی ده ترکمن. من را وسط جاده یا با سرعت مورچه‌ای در حال بالا کشیدن یا با سرعت باد در حال قیقاج رفتن در سرپایینی می‌بیند. تابلو هم هستم. نیامد. باران باریده بود و حتم ترافیک شده بود و دیر کرده بود. توی شهر می‌دیدمش.
پاندا را ول دادم توی سرپایینی و بدون رکاب زدن، قل خوردیم آمدیم پایین. پاندا گلگیر ندارد. روی فرمان خم نمی‌شدم. چون اگر خم می‌شدم قطره‌های آب از لاستیک توی صورتم می‌پاشید. سیخکی نشستم تا آب به صورتم نپاشد. پشتم اما لاستیک عقب یک رد از خاک و سنگریزه را روی پشت بارانی‌ام به جا می‌گذاشت.
 

  • پیمان ..

صابرها..

۱۳
آبان

دو سال پیش من افغانستان بودم. سفرنامه‌اش را نوشته‌ایم. اما هنوز در مرحله‌ی ویرایش است. راستش چون سه نفری که رفته بودیم می‌خواهیم یک سفرنامه منتشر کنیم کار سخت شده است. سه تا آشپزیم و هر کدام‌مان هم یک نوع قاطق بلدیم درست کنیم و تهیه‌ی خوراک واحد دشوار شده است. برای من به شخصه بازنویسی سخت‌ترین کار دنیاست و همین هم مزید بر علت شده.


دو سال پیش کابل امن‌تر بود. هنوز طالبان با آمریکا دوست نشده بود. یک هفته‌ای که در کابل بودیم اتفاقی رخ نداده بود. به خاطر همین مردم با احساس امنیت بیشتری بیرون می‌آمدند. ترافیک کابل به گفته‌ی خودشان به خاطر همین بیشتر شده بود.
یک روز ظهر از میدان دهمزنگ پیاده رفتم تا پوهنتون کابل. راه زیادی نبود. گوشه‌ی میدان دهمزنگ بیلبورد تبلیغاتی مردی با بازوهای ورقلمبیده و تجهیزات یک باشگاه بدنسازی را در زمینه‌اش نشان می‌داد. تصویری قدیمی از میدان دهمزنگ بعد از جنگ‌های داخلی دیده بودم که تانکی در حال عبور از خیابان بود و هیچ کدام از ساختمان‌های اطراف میدان و دو طرف خیابان سالم نبودند. اما بعد از سال‌ها کابل دوباره خودش را ساخته بود. از ‌آن سال‌ها فقط یک ساختمان مخروبه‌ی چند طبقه‌ی بزرگ مانده بود که محل قضای حاجت مردان عبوری در پیاده‌رو شده بود. بقیه ساخته و آباد کرده بودند. 
نزدیک پوهنتون کابل همین‌جوری با صابر دوست شدم. داشتم از پسرک پشمک‌فروشی عکس می‌گرفتم که دیدم صابر ایستاده و نگاهم می‌کند. محال است به کابل بروید و پشمک‌فروش‌های کابل با آن پشمک‌های صورتی شادشان توجه‌تان را جلب نکند. قد صابر از من کوتاه‌تر بود. ازش پرسیدم: پوهنتون کابل همین طرف است؟
سرش را تکان داد و گفت: من هم همان جا می روم.
گفتم: چه خوب.
گفت: ارانی استی؟
گفتم: بله.
گفت: چرا به افغانستان آمدی؟
گفتم: آمدم که چکر بزنم.
گفت: من ایران را خیلی دوست دارم.
گفتم: به ایران بوده ای؟
گفت: نه. ولی فیلم و عکس از ایران زیاد دیده ام. دوست دارم شیراز را ببینم.
خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم با هم رفیق شدیم. صابر دانشجوی سال اول انجنیرینگ (مهندسی) برق کابل بود. تا به حال به ایران مهاجرت نکرده بود. می‌گفت ویزای ایران خیلی گران است. خانواده‌اش پول‌دار نبودند. در یکی از خانه‌های دامنه‌ی کوه روبه‌روی پوهنتون کابل زندگی می‌کردند. خانه‌های روی دامنه‌ی تپه‌ها و کوه‌های کابل ارزان‌اند. آب لوله‌کشی ندارند. برای آب باید بروند سراغ چاه آبی که در هر محله حفر شده و با پمپ دستی آب بالا بکشند و دبه دبه آب را ببرند به خانه‌شان. صابر کلی برادر و خواهر داشت. اما درسخوان بود. خیلی درسخوان بود. در کنکور رتبه‌ی بالایی به دست آورده بود و توانسته بود انجنرینگ برق قبول شود.
پوهنتون کابل دیوارهای بلندی داشت. کنار دیوار با هم قدم می زدیم و می رفتیم به سمت در ورودی پوهنتون. خوشحال بودم که با صابر دوست شده‌ام و برای گشت و گذار در پوهنتون کابل راهنما خواهم داشت. بالای دیوارها هم سیم خاردار داشت. این دیوارها و سیم خاردارها خیلی برایم معنادار بودند. نمادین بودند. در ایران دانشگاه تهران با نرده هایی سبز رنگ از خیابان ها و پیاده رو ها و جامعه ی اطرافش جدا می شود. برای ورود به دانشگاه تهران تو باید از گیت های نگهبانی بگذری. بین دانشگاه و جامعه نرده هایی آهنین وجود دارد. برای ورود به پوهنتون کابل با از سنگرهایی نظامی رد می‌شدی...
۶-۷ نفر با لباس نظامی و تفنگ به دست جلوی در پوهنتون کابل ایستاده بودند. در ورودی تنگ بود و دانشجوها باید کارت نشان می‌دادند و از جلوی سربازها رد می‌شدند. پشت در ورودی محیط پر دار و درختی دیده می‌شد. جلوی در اصلی دانشگاه با کیسه‌های شنی سنگر هم درست کرده بودند. خیلی هوس کرده بودم که از آن منظره عکس بگیرم... 
گفتم: چه ترسناک.
صابر گفت: عادت داریم.
به سرباز اولی که کلاشینکفی به دست داشت گفتم که من دانشجو از ایران هستم. می‌خواهم پوهنتون کابل را ببینم.
سر تکان داد که نمی‌دانم. از قوماندان بپرس. رفتم جلوتر. رئیس‌شان ژ۳ به دست از بالای دماغش نگاهم کرد. حرفم را برایش تکرار کردم. کارت دانشگاه شریفم را هم در آوردم نشانش دادم. حال نکرد. گفت: نی. نمی‌شود که داخل شوی.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. می‌خواستم ببینم محیط ایزوله و گلخانه‌ای دانشگاه در کابل چه شکلی است. آرامگاه جمال‌الدین اسدآبادی هم وسط پوهنتون بود. اصرار نکردم. به همین راحتی راهم نداده بودند. کارت دانشگاه شریفم هم فقط به درد خودم می‌خورد. 
صابر دید که ناراحت شده‌ام. بی‌خیال کلاسش شد و او وارد دانشگاه نشد. کنار دیوارهای پر از سیم‌خاردار دانشگاه قدم زدیم. برای موبایلم شارژ خریدیم. بعد صابر پیشنهاد داد حالا که نگذاشتند به پوهنتون داخل شوی بیا برویم زیارت کارت سخی.
از کوچه‌ای رد شدیم و یکهو در جلوی رویم، در دامنه‌ی کوه چهارگنبد فیروزه‌ای دیدم. چهار گنبد فیروزه‌ای خیلی قشنگ و بزرگ. انگار که آمده باشم به مزارشریف و روضه‌ی شریف پیش رویم باشد. پایین دست گنبدها یک قبرستان بود. قبرستانی بزرگ با تکه سنگ‌هایی به عنوان نشان و سنگ قبر.
گفتم: اینجا کجاست؟
گفت: سخی جان. قدمگاه امام علی.
گفتم: عه... سخی جان این جاست؟
نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم سخی جان فقط یک عنوان است. اصلا فکر نمی‌کردم نام یک مکان باشد. قبل از سفر ترانه‌های احمد ظاهر را گوش داده بودم. آن‌جا ترانه‌اش توی گوشم زنگ زد:
خدا بود همراهت 
قرآن پشت و پناهت 
زیارت سخی جان 
کند ز غم نگاهدارت
آن روز صابر من را توی صحن سخی‌جان گرداند و با هم حرف زدیم و عکس گرفتیم و دوست شدیم. مرام گذاشت برایم. گوشی موبایلش هوشمند نبود. شماره موبایلش را ذخیره کردم. گفتم بعدا توی فیس‌بوک پیدایت می‌کنم و عکس‌ها را برایت می‌فرستم. اما بعدا هر چه‌قدر توی فیس‌بوک گشتم پیدایش نکردم...
دیروز که خبر حمله‌ی انتحاری به پوهنتون کابل را شنیدم و دیدم دلم به درد آمد. یاد دو سال پیش خودم افتادم که خیلی راحت، تک و تنها با کاپشن آبی‌رنگم رفته بودم پوهنتون کابل و راهم نداده بودند. آن روزها امن‌تر بود انگار. بعد یاد صابر افتادم. ۲۲ نفر کشته شده بودند. به کدام دانشکده حمله کرده بودند؟ نکند صابر هم... یکهو حس کردم همه‌ی آن ۲۲ نفر صابر بوده‌اند و مو به تنم راست شد...

  • پیمان ..

بی‌وطن!

۱۳
آبان

۱. مستند «عیّار تنها» را دیدم؛ فیلمی ۵۵ دقیقه‌ای در باب زندگی بهرام بیضایی. خوش‌ساخت بود. علاء محسنی توانسته بود تصویری فشرده و جذاب از زندگی و زمانه‌ی بهرام بیضایی به همراهی موسیقی متن فیلم‌های او ترسیم کند. 

سانسور دمار از روزگار بهرام بیضایی درآورده بود. چه از زمان وقوع انقلاب که «مرگ یزدگرد سوم» و «چریکه‌ی تارا»یش ممنوع‌الپخش شد. چه در زمان جنگ که «باشو، غریبه‌ی کوچک»ش را چند سال بایکوت کرده بودند و چه در سال‌های بعد که به او مجوز ساخت فیلم نمی‌دادند. ولی یک چیز بهرام بیضایی برایم ستودنی بود: سیاهه‌ی کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌هایش. در جای جای فیلم جلد کتاب‌هایی که نوشته و نقل‌قول‌هایی از نمایش‌نامه‌هایش آورده می‌شود. به او اجازه نمی‌دادند که فیلم بسازد. اما او دست از کار نکشید. هیچ وقت دست از کار نکشید. من از بهرام بیضایی دو سه تا نمایشنامه بیشتر نخوانده‌ام. اما با همان‌ها می‌دانم که این مرد چه کوله‌بار سنگینی از فرهنگ را به دوش می‌کشد. کوله‌باری که عصاره‌هایش را در کتاب‌هایش جاری کرده است. خجالت کشیدم که کتاب‌های بیشتری از او نخوانده‌ام. اویی که علی‌رغم تمام حال‌گیری‌ها هیچ وقت نومید نشد. هیچ وقت دست از کارش نکشید. هیچ وقت رها نکرد. نگذاشت که زهر نیش‌هایی که بر پیکرش می‌زنند تمام تنش را آلوده و فاسد کند. حداقلی‌ترین وظیفه‌ای که در قبالش حس کردم خواندن مجموعه‌ی کارهایش بود.

یک جایی از فیلم جمله‌ای گفت که من هم بهش اعتقاد دارم: «مردها رئیس‌اند، اما زن‌ها مرکزند.» بیضایی با کوله‌باری از خوانده‌ها و تجربه‌ها شاهدهای خوبی برای این عقیده‌اش آورده بود: شاهنامه را بخوانید. سلسله‌هایی که می‌آیند و می‌روند. همه جوره هم هستند. پادشاهی، اسطوره‌ای، پهلوانی، دینی و... اما بعد از چند صباح قدرت همه‌شان را فاسد و نابود می‌کند. قدرت مرد دیندار و مرد پهلوان نمی‌شناسد. همه‌ی مردان را فاسد می‌کند. اما با همه‌ی این‌ها نخی هست که این دوره‌ها را سرپا نگه داشته. از فروپاشی محض جلوگیری کرده و آن نخ زن‌ها هستند. زن‌ها در مرکز وجودند...

بخش اعظمی از فیلم حول مهاجرت بهرام بیضایی می‌گردد. او سه بار در زندگی‌اش از ایران مهاجرت کرده است. بار اول به سوئد بوده. اواخر دهه‌ی شصت. وقتی که بعد از ساخت فیلم «باشو غریبه‌ی کوچک» بی‌مهری‌ها دیده بود. همسر اول و دو فرزندش به سوئد رفته بودند. او هم بعد از چند سال به سوئد رفت. اما دوام نیاورد. بازگشت. او عاشق تآتر و فیلم‌ ساختن و به فارسی نوشتن بود. بعد از بازگشت فیلم «مسافران» را ساخت. باز هم بی‌مهری‌ها دید. دومین مهاجرتش به فرانسه بود که باز هم تاب نیاورد و به ایران بازگشت. آخرین مهاجرتش به آمریکا بود. از سال ۱۳۶۰ او از تدریس در دانشگاه‌های ایران محروم شد. در سال ۱۳۹۰ توانست در دانشگاه استنفورد استاد دانشگاه شود. مجموعه عواملی دست به دست هم داده بودند که دیگر نتواند در ایران تاب بیاورد. بزرگ‌ترین عاملی که بیضایی را اذیت کرده بود کوچک‌ شدن همکاران و هم‌پالکی‌هایش و زیر بار حرف زور رفتن‌شان بود. کسانی که به امید آن‌ها کار می‌کرد و در ایران می‌زیست. یک جمله‌ی طلایی هم دارد که می‌گوید: عاشق اشتباهات خود بودن غیرقابل‌ بخششه.

در تمام بخش‌های مربوط به مهاجرت‌های بیضایی سایه‌ی سنگین زبان فارسی را می‌توان دید. عشق او به زبان فارسی باعث شده بود که در سوئد و فرانسه تاب نیاورد. زیستن در فضای زبان فارسی برای او همه چیز بود. حتی بعد از مهاجرت به آمریکا هم بهرام بیضایی در زبان فارسی زندگی می‌کند. تآتر «چهارراه» را با مجموعه‌ای از بازیگران ایرانی ساخت و به روی صحنه برد. در باب عناصر فرهنگی ایران سخنرانی‌ها کرد. در خانه‌اش در شمال کالیفرنیا در بهشتی از کتاب‌هایش زندگی می‌کند و کارهای قبلی‌اش را ویرایش و بازنویسی می‌کند... 

۲. مستند «آزادی و دیگر رنج‌ها» را دیدم؛ درباره‌ی زندگی غلامحسین ساعدی، ساخته‌ی شیرین سقایی. فیلم خوبی در  باب شناخت زندگی ساعدی بود. روی آثار و داستان‌های ساعدی تمرکز نداشت. از تولد و بزرگ شدن ساعدی در تبریز و تحصیلش در دانشگاه پزشکی تبریز شروع کرد و به مطب او در شهرری رسید که علاوه بر بی‌شمار مریض که سوژه‌ی داستان‌هایش بودند پاتوقی برای اهل فرهنگ بود. بعد هم ساواک و شکنجه‌های ساعدی و دعوت انجمن قلم آمریکا از او تا وقوع انقلاب. صوتی از ساعدی در فیلم هست که از جلسه‌ی کانون نویسندگان با امام خمینی در ۲۸ بهمن ۵۷ روایت می‌کند. ساعدی نمایشنامه‌نویس استعداد غریبی در تقلید صدا و لحن آدم‌ها دارد. بعد هم فلاکت فرار از ایران و رفتن به پاکستان و پناهنده شدن به فرانسه. بخش اعظمی از فیلم از روزهای حضور ساعدی در فرانسه می‌گوید. 

ساعدی هیچ وقت مهاجرتش به فرانسه را نپذیرفت. او از لج زبان فرانسه یاد نمی‌گرفت. از دریافت مقرری پناهجویان در پاریس بیزار بود. ساعدی نویسنده‌ای بین‌المللی بود. آثاری از او به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ شده بود. او به خاطر همین ترجمه‌ها به راحتی می‌توانست با جامعه‌ی ادبی فرانسه و انگلیس و آمریکا ارتباط برقرار کند. اما او در پاریس از حلقه‌ی دوستان ایرانی‌اش خارج نشد. او هیچ وقت از فضای زبان فارسی خارج نشد و همین حسابی رنجش داد. زندگی در جغرافیای فرانسه، زبان آن جغرافیا را هم می‌طلبد... فیلم دقیقه به دقیقه اضمحلال ساعدی در فرانسه را روایت می‌کند تا می‌رسد به مرگ او و مراسم خاکسپاری‌اش و آن عکس مشهور رضا دقتی.

۳. «چشم سگ» را خواندم. می‌خواستم برایش در سایت وینش یادداشتی بنویسم. گشتم دنبال نقدهای دیگران بر این کتاب و مصاحبه‌های عالیه عطایی. حقیقتا بازاریابی عالیه عطایی برای کتابش فوق‌العاده بوده. اینستاگرام فعالی دارد. تک تک واکنش‌ها به کتابش را منعکس می‌کند. مصاحبه‌ها را با روی باز می‌پذیرد. فیلم می‌گیرد. از کتابش صحبت می‌کند. به تک تک کامنت‌ها جواب می‌دهد و ... توی یکی از مصاحبه‌هایش جمله‌ای گفته بود که خیلی برایم قابل تأمل بود: آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند. خودش را می‌گفت. به عنوان یک افغانستانی خودش را مهاجر به ایران نمی‌دانست. چون زبان او تغییر نکرده بود.. 

آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند...

از حمید در مورد این جمله پرسیدم. گفت هایدگر یک جمله‌ی طلایی دارد که می‌گوید زبان خانه‌ی وجود‌ست.

فیلم‌های «عیار تنها» و «آزادی و دیگر رنج‌ها» هم گواهی بر درستی گزاره‌ی عالیه عطایی بود. به دور و بری‌هایم نگاه کردم. کسانی که از مهاجرت‌شان راضی‌اند و کسانی که راضی نیستند... دقیقا همین بود. ف از مهاجرتش راضی نبود. مثالی که می‌زد دقیقا یک مسئله‌ی زبانی بود. نه این‌که از زبان غیرفارسی عاجز باشد. نه. اصلا و ابدا. ف باهوش است. دانشجوی دکترا است. توانسته بود مخ یکی از دخترهای خارجی دوره لیسانس را بزند. استاد حل تمرین دختره بود. دختره خوشگل بود. اما تجربه‌ی خوبی برایش نبود. می‌گفت ته تهش ‌آن نقطه‌ی اوج من می‌خواستم به فارسی برایش حرف بزنم و او به زبان خودش حرف می‌زد... ف نتوانسته بود از فارسی دل بکند. آن‌قدر وابسته‌ی فضای زبان فارسی بود که به نظرم حتی اگر دختره فارسی زبان هم می‌بود باز او توجهش به حاشیه‌ی غیرفارسی جلب می‌شد و ضدحال می‌خورد. اما برعکسش هم زیاد بود. دوستانی که در همین ایران در فضایی غیرفارسی می‌زیستند و توانسته بودند دنیای‌شان را انگلیسی زبان کنند و بعد هم که رفتند کانادا و آمریکا و ... به سرعت جذب شدند و توانستند به خوبی جلو بروند.

۴. هیچ وقت نتوانستم از زبان فارسی جدا شوم. کلاس زبان هم که می‌رفتم دردم همین بود. نمی‌توانستم فارسی فکر نکنم. ساختارهای انگلیسی را یاد می‌گرفتم. اما آخر آخرش باز هم توی ذهنم باید ترجمه می‌کردم. کمی که می‌خواستم از کلیشه‌های انگلیسی فاصله بگیرم و حرف دل خودم را بزنم خراب می‌شد همه چیز. می‌گفتند از کم تمرین کردن است. زیاد که تمرین کنی انگلیسی هم فکر می‌کنی. راست می‌گفتند شاید. من کم تمرین می‌کردم. نمی‌رسیدم. صبح تا عصر درگیر بودم. عصر تا شب هم کلاس بودم. شب هم جنازه می‌شدم. می‌گفتند باید ادامه بدهی. نومید نباید بشوی. ذهن ایده‌آل‌گرای من بر این باور بود که بعد از شش ماه وقتی نمی‌توانی کاری را خوب انجام بدهی رهایش کن. به این نتیجه رسیدم که عرضه‌ی مهاجرت به زبان دیگری را ندارم. این یک حقیقت تلخ بود. ولی حالا فکر می‌کنم فقط آدم‌هایی می‌توانند بروند که بتوانند در زبان‌ به راحتی مهاجرت کنند. اما اگر بگویم زبان فارسی وطن من است هم دروغ گفته‌ام. من حتی با این زبان هم غریبه‌ام. در به کار گرفتنش حین خواندن و نوشتن و شنیدن و حرف‌زدن لنگ می‌زنم. با چم و خم این زبان پیر هم آشنا نیستم. در خانه کردن در این زبان هم حتی مشکل دارم... 
 

  • پیمان ..

«داستایفسکی با کاتکوف مشورت می‌کند، ولی جواب صریحی نمی‌شنود و بر سر میزان حق‌الزحمه‌ای که درخواست کرده بود، با او به توافق نمی‌رسد. نکراسوف دویست و پنجاه روبل برای هر صفحه‌ی چاپ‌شده می‌پرداخت وبدین ترتیب سرنوشت این بود که رمان نوجوان را منتشر کند. بعدها علت بی‌اعتنایی کاتکوف به کتاب داستایفسکی معلوم می‌شود؛ ناشر در همان زمان درصدد انتشار رمان معروف تولستوی یعنی آناکارنینا بود و آن‌چه داستایفسکی را بیش از پیش متأثرمی‌کند این است که متوجه می‌شود ناشر برای رمان تولستوی صفحه‌ای پانصد روبل می‌پردازد. داستافسکی در این مورد در دسامبر ۱۸۷۴ به همسرش می‌نویسد: «به هر ترتیب نرخ من را کم می‌دانند آن هم بیشتر به این علت که مجبورم از راه نویسندگی امرار معاش کنم.»
البته همیشه نوعی رقابت میان داستایفسکی و تولستوی وجود داشته که اندکی از این ماجرا نیز در رمان نوجوان انعکاس پیدا کرده است. در اواخر این کتاب داستایفسکی از شخصیت رمان‌نویسی صحبت می‌کند که به خانواده‌ی بزرگ اشرافی تعلق دارد و با وجود استعداد غیرقابل انکارش از حد یک مورخ متوسط تجاوز نمی‌کند. به خصوص که از آرمانی سخن می‌راند که دیگر زمان آن سپری شده و معنای خود را از دست داده است. منظور او هم تولستوی و رمان معروفش جنگ و صلح بوده است.»

 

منبع: داستایفسکی، آثار و افکار/ نوشته‌ی کریمم مجتهدی/ نشر هرمس/ ص۱۶۷ و ۱۶۸
 

  • پیمان ..

این من هستم

۱۰
آبان

این یادداشت به دعوت وبلاگ بندباز نوشته شده:


۱. از غر زدن محض خوشم نمی‌آید. نه این‌که برای همه‌ی مسائل و دغدغه‌های فکری‌ام راه حلی بیابم و کنشگر باشم. نه. در اکثر موارد مغزم راه به جایی نمی‌برد. این‌جور وقت‌ها سعی می‌کنم دیگر غر نزنم. سکوت می‌شوم. در حقیقت در درونم به غر زدن ادامه می‌دهم. دوست ندارم خشم و سیاه‌چاله‌های تکراری درونم را به دیگران منتقل کنم. گاه البته ناخودآگاه این اتفاق می‌افتد.

۲. هر شیء، هر جانور و هر آدمی آهنگ خودش را دارد. طول موج‌های هر چیز و هر کسی مختص خودش است و این طول موج‌ها را نمی‌توان تغییر داد. آدمی نیستم که بخواهم در ماهیت کسی یا چیزی تغییر ایجاد کنم یا افسار به گردنش بیندازم و تحت کنترلم درآورم. به نظرم تنها هنر ارتباط برقرار کردن این است که بتوانی تا جای ممکن هم‌آهنگ شوی. طول موج‌هایت را بتوانی با کسی که در ارتباطی تنظیم کنی. در حالت آرمانی بتوانی رزونانس ایجاد کنی. حس می‌کنم این هنر را ندارم. اما برایش سعی می‌کنم.

۳. بر این باورم که همه آدم‌ها اعتیاد دارند. به چی‌‌اش را خودشان تعیین می‌کنند یا شرایط جبری زندگی‌شان برای‌شان مشخص می‌کند. نکته این است که آدم معتاد در همه‌ی شرایط زندگی گریزهایی جانانه برای پناه بردن به اعتیادش پیدا می‌کند. من به کتاب و دوچرخه اعتیاد دارم.

۴. کلا تأخیر دارم. در قرار و مدار این‌ها نه. در انجام کارهایی که در زندگی‌ام «باید» انجام بدهم تأخیر ایجاد می‌کنم. الکی فکری می‌شوم. یکهو می‌بینم که زمان پرواز کرده است و رفته است و من وامانده‌ام...

  • پیمان ..

این یادداشت را به دعوت حمید می‌نویسم. خیلی وقت پیش ازم خواسته بود. نشد. بگویم وقت نشد دروغ نگفته‌ام. بیش‌تر از صد کلمه شد البته. من تو نوشتن روده‌درازم خب...

 

 

حال و مقال شرح روزهای سختی که می‌گذرد و آینده‌ی تاریکی که در پیش است و گرفت‌وگیرهای بیهوده را ندارم. محدودیت صد کلمه‌ای عنوان هم حتم این شرح را برنمی‌تابد. باید به مرهم‌هایی که حداقل در شش ماه گذشته کمی آرامم کرده‌اند بپردازم. در شش ماه گذشته سفر به آن معنا نرفته‌ام. دلیلش فقط کرونا نبوده. شوقش هم نیست دیگر راستش. تنهایی را هم اگر بگویی رد نمی‌کنم.

ولی سر زدن به چند درخت برایم یک دلخوشی شده است. دقیقش را بخواهم بگویم سر زدن به پنج درخت. سه تای‌شان توی تهران هستند و دو تای‌شان توی لاهیجان. این پنج درخت نمازخانه‌های کوچک من شده‌اند. برای رفتن پیش‌شان آدابی را رعایت می‌کنم. مثلا این‌که حتما باید با دوچرخه به سراغ‌شان بروم. هیچ وقت با ماشین به دیدارشان نرفته‌ام و نخواهم رفت. از شهر فاصله دارند. دور نیستند. به اندازه‌ی یک دوچرخه‌سواری سبک فاصله دارند. 

همین دیروز به زیارت دو درختون توی لاهیجان رفتم. چند ماه بود که به دیدارشان نرفته بودم. از شهر خارج می‌شوم. از یک جاده خاکی سنگلاخ می‌گذرم. بعد وارد جاده‌ی روستایی باریکی می‌شوم که به نظرم یکی از زیباترین پیچ‌های جاده‌ای دنیا را دارد. سر پیچ تکه زمینی است که چندین درخت کهنسال و علف‌های زیر پای‌شان یک بیشه را ایجاد کرده است. زیبایی‌اش فقط با دوچرخه قابل حس است. چون فقط یک پیچ است و با ماشین  ۵ثانیه هم طول نمی‌کشد. 

بعد از آن پیچ باید از جاده فاصله بگیرم تا به زیارت دو درختون بروم. از جاده فاصله‌ی کمی دارند. اما هیچ ماشینی برای‌شان توقف نمی‌کند. بعید می‌دانم ماشین‌ها اصلا آن‌ها را ببینند.  چمن‌زاری من را به آن‌ها می‌رساند. بهار که به زیارت‌شان رفته بودم جلوی‌شان از آب باران یک برکه شکل گرفته بود. دیروز که رفتم خبری از برکه نبود. فرورفتگی زمین زیر پای‌شان از گرمای تابستان گذشته خشک شده بود. 

باد می‌وزید و برگ‌ها و شاخه‌هایشان را می‌لرزاند. راستش به‌شان حسودی‌ام هم می‌شود. کنار هم بزرگ شده‌اند و بالا رفته‌اند و دست در دست هم دارند و پیوسته در حال ناز و نوازش همدیگرند. دیروز عصر که رفتم دوچرخه‌ام را بین‌شان پارک کردم و چند ساعت روبه‌رویشان‌ نشستم. باد صورت من را هم ناز می‌کرد. آفتاب پاییزی هم می‌تابید. نگاه به قد و بالای‌شان کردم. زانوهایم را بغل کردم. به لنداسکیپ کنارشان (شالیزاری بزرگ و بایر، بیشه‌هایی در این و آن سو، گاوهایی رها و مشغول چریدن و رودخانه‌ای گذران) خیره شدم. 

کم کم شروع کردم به حرف زدن و درد دل باهاشان. غم‌هایم را گفتم. غصه‌هایم را گفتم. خوبی‌اش این است که کسی آن دور و بر نیست؛ وگرنه من را دیوانه می‌پندارند. فکر کنم سه ساعت پای درخت‌ها نشستم. آن دو درخت عاشق‌اند. عشق‌شان هم خیلی حسادت‌برانگیز است. هر دو کنار هم تا سقف آسمان بالا رفته‌اند. هم طلوع آفتاب را کنار یار به تماشا می‌نشینند و هم غروب آفتاب را. به‌شان می‌گویم یک دیوانه‌تر از خودمی هم پیدا شود همراهم بیاید که دور همی خانوادگی داشته باشیم خوب است‌ها... آن‌ها چیزی نمی‌گویند. شکوهی دارند که من را وامی‌دارند تا دلم همیشه برای‌شان تنگ باشد. آفتاب که غروب کرد از آن‌ها خداحافظی کردم. حس سبکباری بعد از دیدارشان من را به یک پرنده‌ی دوچرخه‌سوار تبدیل می‌کند.

سه درختون در تهران‌اند. از خانه‌ی ما دقیقا ۸ کیلومتر فاصله دارند. در کمرکش سربالایی جاده‌اند. دقیقا یک جایی از جاده است که اگر اول صبح یا آخر غروب بروی، سگ‌ها تجمع می‌کنند. ازشان نباید بترسی. یعنی چون سربالایی است، سرعتت با دوچرخه این قدر کم است که خیلی‌هایشان هنگ می‌کنند که الان باید بدویم دنبال این دوچرخه‌سوار یا نه. اما اگر پارس هم کردند داد و بیداد کنی دم‌شان را می‌گذارند لای پای‌شان و می‌روند همان کنار جاده می‌کپند. سه درختون از زیر یک تخته‌سنگ خیلی بزرگ درآمده‌اند. این که تخته سنگ به آن بزرگی آن‌جا چه می‌کند خودش یک سوال است. اما عجیبی‌اش سه درختون‌اند. انگار تخته‌سنگ را کوبانده‌اند توی سر سه درختون. اما سه درختون راه‌شان را پیدا کرده‌اند و کجکی از کناره‌های تخته‌سنگ دوباره سر بر آورده‌اند. هم‌زمان بزرگ نشده‌اند. یکی‌شان بزرگ‌تر است. دو تای دیگر انگار کمی طول کشیده تا شوک تخته‌سنگ را هضم کنند و دوباره رشد کنند. اما رشد کرده‌اند و می‌کنند. هنوز کوتاه‌اند. هنوز قدشان به اندازه‌ی قد من است. هنوز سایه‌سار برای یک دوچرخه‌سوار خسته نشده‌اند. اما روزی خواهند شد... نذر داشتم که حداقل ماهی یک بار به زیارت‌شان بروم. مهر ماه نشد که نذرم را ادا کنم... آخرین بار اوایل شهریور رفتم. برگ‌هایشان سبز پررنگ تابستانی بود.

این پنج درختون دلخوشی‌های کوچک من هستند. نمازخانه‌های کوچکی که با آن‌ها حس می‌کنم زندگی احتمالا شکوه هم دارد...
 

  • پیمان ..

۱. نسبت به آدم‌ها حسن نیت داشته باش. اگر کسی به تو خوبی می‌کند، با او به نیکی رفتار کن. حتی دو برابر به او خوبی کن. اگر کسی به تو نه خیر و نه شر می‌رساند، دیدی مثبت به او داشته باش. امید که روزی حسن نیت تو به صورت خیر او در قبالت منعکس شود. و البته اگر کسی از ابتدا به تو شر رساند و بدی ورزید، به هیچ وجه به او خوبی نکن. چرا که فکر می‌کند تو ابلهی و نمی‌فهمی. 
بله... خیر به خودی خود صاحب ارزش است و کار خیر نباید وابسته به بعد و بعدها باشد. این سوال که آیا این کار خیر بعدها به نفع من خواهد بود سوال به جایی نیست. اما صحبت از روابط متقابل انسانی است... صحبت از نیت خیر و نیت بد آدم‌ها در قبال هم است. واکنش بهینه‌ی آدم‌ها در قبال خیر و شرهایی که به هم می‌رسانند چیست؟
به نظر می‌رسد استراتژی «خوبی در برابر خوبی» و «ناخوبی در برابر بدی» عقلانی و بهینه باشد. تو را با آدم‌ها دوست می‌کند. تو را در برابر دشمنان معقول می‌کند. دست‌آویز عقلانی خوبی به نظر می‌رسد. حداقل در سطح روابط دوستانه خیلی خوب عمل می‌کند. آرامش خاطری به همراه می‌آورد که دوست‌داشتنی است. اما...
۲. آیا واقعا در روابط انسانی خیر و شر و گرایش به خوبی است که در هسته‌ی مرکزی قرار می‌گیرد؟ همکاری دارم که این گزاره را در من به شدت به چالش کشیده است. آدم لجوجی است. از آن‌ها که مثلا وقتی به‌شان می‌گویی ساعت جلسه ۷ باشد قبول نمی‌کند. یکهو گیر می‌دهد که باید ساعت ۸ باشد. ساعت ۷ یا ۸ برایش توفیری ندارد. می‌دانی که کار خاصی ندارد. اما چون «تو» گفته‌ای پس مخالفت می‌کند. نمی‌پذیرد که تو در حد یک ساعت جلو و عقب کردن ساعت جلسه حرفی را بر او «تحمیل» کنی. یکهو سر تعیین ساعت جلسه تمام وجودت را زیر سوال می‌برد و همین تعیین ساعت جلسه را تسری می‌دهد به کل سبک زندگی‌ات و از این که جلوی بقیه بهت توهین کند ابایی ندارد... هسته‌ی مرکزی روابط انسانی برای او خیر و شر نیست. هسته‌ی انسانی برای او «تحمیل» و «قدرت» است.
متولد نیمه‌های دهه‌ی شصت است. اما از ازدواج با دختران دهه‌ی شصتی گریزان است و می‌گوید به هیچ وجه حاضر به ازدواج با یک دختر دهه‌ی شصتی نیست. می‌دانید چرا؟ چون به نظرش دختران دهه‌ی شصتی  در زمانی که جوان‌تر بودند برای ازدواج با پسران دهه‌ی شصتی ناز و نوز می‌کردند. آن زمان که «قدرت» داشتند، از «تحمیل» قدرت‌شان بر پسرها و گذاشتن شرط و شروط سخت ابا نمی‌کردند. حالا که در روزهای آخر سن ازدواج‌شان هستند و از «قدرت»شان کاسته شده، پس باید تقاص بدهند. حالا نوبت پسرهای دهه شصتی است که «بی‌قدرتی» را بر آن‌ها «تحمیل» کنند!!!
۳. ضرب‌المثلی سیستانی هست که می‌گوید «ما زیر بار حرف زور نمی‌رویم، مگر این‌که زورش پرزور باشد.»
حقیقت این است که وقتی کمی از سطح روابط دوستانه‌ی خودت بالاتر می‌روی می‌بینی تمام بازی‌ها و پیچیدگی از همین مدار قدرت و تحمیل می‌آید. روابط کارگر و کارفرما در همه‌ی کارها بدین گونه است. مدیران و زیردستان روابطی کاملا بر مدار قدرت و تحمیل دارند و در همین دایره است که کار می‌کنند و پیش می‌روند. شرکت‌های رقیب در یک کار بر همین مدارند. مستأجر و صاحب‌خانه بر همین مدارند...
حتی توی جاده‌ها و رانندگی.... کسی که ماشینش قدرت بیشتری دارد و سرعت بیشتری می‌رود از اعمال این قدرت بر ماشینی که در حال عبور با سرعت کمتری است ابا نمی‌کند. توی اتوبان‌ها پرتکرارترین صحنه‌ای که رخ می‌دهد همین است: ماشینی که در حال حرکت با سرعت مطمئنه است. ماشین پرقدرت‌تری از پشت به او نزدیک می‌شود و نوربالا و بوق که برو کنار تا من رد شوم و قدرتم را بر تو تحمیل کنم. گاه این اعمال قدرت شکل‌های احمقانه‌ای هم به خود می‌‌گیرد. مثلا ماشین کوچکی که از پشت می‌چسبد به یک اتوبوس یا تریلی و پشت سر هم به او نوربالا می‌دهد و بوق می‌زند که برو کنار تا من قدرتم را بر تو تحمیل کنم. آن ماشین کوچک از بس شیفته‌ی سرعت و به ظاهر قدرت خودش است که به بعدش و احتمال برخورد با عقب تریلی یا اتوبوس و عواقبش فکر نمی‌کند. فقط می‌خواهد آن تریلی و اتوبوس را کنار بزند و قدرتش را تحمیل کند... قدرت سرمست‌کننده است!
۳. نشسته‌ام به خواندن کتاب «اراده معطوف به قدرت» نوشته‌ی نیچه و ترجمه‌ی محمدباقر هوشیار. کتابی قدیمی است که مترجم آن را حدود ۷۰ سال پیش ترجمه کرده. اما آخرین کتاب نیچه است و عجیب روایت حال روابط انسانی این روزها...

«مدار جهان انسان، مدار آن‌چه می‌شود و می‌گذرد بر خودپسندی و بر تحمیل است. هر کس خود را تحمیل کرد تاریخ از او می‌گوید... تاریخ و جریان تمدن یعنی تحمیل پیوسته، یعنی اراده‌ی معطوف به قدرت. یعنی کشش به سوی نیرو!»... ص۱۱

 

«خیر. جهان انسان و جهان فرهنگ پایه‌اش بر اخلاق و سازمان آن نیست. برعکس، پایه‌های آن بر اساس نیرو و قدرت است. تعیین اخلاق یعنی تعیین خوبی و بدی با شخص زورمند و پیروز و کامکار است.» ص۲۸

«نیچه کشش به سوی توانایی و قدرت را محور حیات انسان و آثار او می‌داند. حتی منطق و عقل را خادم این کشش می‌داند. در هر زمان که این کشش به سوی نیرو ناتوان گردد آثارش فروریزی فرهنگی و تمدنی و زوال زندگی انسانی است. مقدمه‌ی این‌گونه فروریزی تسلط نومیدی و یأس است...» ص ۳۴

۴. دارم به این پاراگراف‌ها و صراحت نیچه در مورد انسان و بعد روابط انسانی فکر می‌کند. شاید دستاویز اصول اخلاقی هم در نهایت در همین راستای توانایی و قدرت باشد. اخلاق را پیروزمندان و کامکاران تعیین می‌کنند! نمی‌دانم. در سطوح غیردوستانه حاکمیت بلامنازع قدرت را نمی‌توان کاری کرد. اما حاکمیت قدرت و تحمیل آن در سطح روابط رودرو و دوستانه... 
حسم این است که این حاکمیت شکل چرخ‌دنده‌های یک دستگاه را دارد. روی هم می‌لغزند و می‌روند و چیزی را به حرکت وامی‌دارند و پیش می‌برند... چیزی که مانع از ماندن و گندیدن نوع انسان می‌شود. آدم‌ها در روابط خودشان مثل چرخدنده‌های دستگاه‌ها عمل می‌کنند. اما این چرخدنده‌ها برای چرخیدن روی هم به کمی روغن نیاز دارند. روغنی که سایش و اصطکاک را کم کند. نگذارد که دمای چرخدنده‌ها به خاطر لغزیدن روی هم به حد بحرانی برسد و از هم فرو بپاشد. اسم این روغن را در روابط انسانی شفقت می‌گذارم... نوعی گذشت به اندازه. نوعی مهر به اندازه. روی به اندازه‌اش خیلی تأکید دارم. چون واقعا ظرفیت محدودی دارد. اما میزان استفاده‌ی آدم‌ها از شفقت درون‌شان... آن هم مسئله‌ای است!!!

  • پیمان ..


 دنبال فیلم‌ها و کتاب‌هایی با موضوع تغییر به خصوص تغییر اجتماعی در سطح قانون و سیاست و... هستم. حمید پیشنهاد داد که حتما به سراغ فیلم‌های دادگاهی بروم. یکی از پیشنهادهایش، فیلم «دوازده مرد خشمگین» بود. فیلمی از سیدنی لومت. فیلمی که مدت‌ها در صف تماشا نگه داشته بودمش. اسمش جوری بود که فکر می‌کردم یک فیلم گانگستری است. اما نگو اصلا خشونتی در کار نیست. یک فیلم با لوکیشن ثابت: یک اتاق که ۱۲ مرد به مدت ۹۰ دقیقه با هم بحث می‌کنند. همین و همین. 
قهرمان فیلم هم آقای شماره‌ی ۸ است. آقایی که برای من اسطوره‌ی حس مسئولیت شهروندی شد با عبارت تکرارشونده‌ی «ممکن است، ممکن است». علی‌رغم سادگی‌اش، اما به شدت فیلم هیجان‌انگیزی است. داستان یک هیئت منصفه‌ی ۱۲ نفره که قرار است در مورد پسر ۱۹ ساله‌ای که متهم به قتل پدرش است تصمیم‌گیری کنند. رأی نهایی با آن‌هاست: تبرئه کردن پسر یا محکوم کردنش به اعدام روی صندلی الکتریکی. در اولین دور رأی‌گیری بر اساس روند دادگاه ۱۱ نفر رأی به اعدام می‌دهند و فقط آقای شماره‌ی ۸ است که رأی به بی‌گناهی پسر می‌دهد. آقایی که گام به گام و مرحله به مرحله علیه بقیه می‌ایستد تا نظرشان را تغییر بدهد. 
فیلم‌نامه‌ی فیلم یک شاهکار تمام عیار است. آن قدر از فیلم‌نامه لذت بردم که نشستم یک بار هم بعد از فیلم کتاب «دوازده مرد خشمگین» نوشته رجینالد رز را خواندم. توی فیلم شغل‌های آن ۱۲ مرد مشخص شده بود و جزئیات شخصیتی بیشتری داشتند. توی فیلم‌نامه آدم‌ها شغل نداشتند و فقط تیپ شخصیتی‌شان در صفحه‌ی اول توصیف شده بود. اما چیدمان وقایع و استدلال‌هایی که آورده می‌شد... یک نمونه‌ی کلاسیک و شسته‌رفته از نظم داستانی. روند تغییر نظر آدم‌های توی هیئت منصفه انصافا جذاب بود.
«بررسی پرونده یک قتل» هم از آن کتاب‌های دادگاهی جذاب است. میشل فوکو برداشته مستندات بررسی یک پرونده قتل در قرن نوزدهم فرانسه را توی یکی از کلاس‌های درسش با دانشجوهایش دوباره بررسی کرده. خود مستندات دادگاه قرن نوزده فرانسه کلی تحلیل و نشانه‌شناسی و بررسی از ابعاد مختلف حقوقی و روان‌شناسی و جامعه‌شناسی و... دارد. میشل فوکو هم برداشته با چهارچوب‌های خودش به این تحلیل‌ها اضافه کرده... محال است بحث بررسی یک پرونده حقوقی پیش بیاید و یاد این کتاب نیفتم... اما خب،‌ من این روزها دنبال فیلم‌ها و کتاب‌هایی با موضوع تغییرم. دوازده مرد خشگمین در سطح یک گروه ۱۲ نفره مثالی فوق‌العاده بود، اما هنوز برای توصیف ماجراهای تغییر یک قانون یا حکم یا نگرش باید فیلم‌های دراماتیک دیگری را بیابم...

  • پیمان ..

آقا

۱۰
مهر

یک راست رفتیم جلوی بیمارستان. بابام تا ما را دید صورتش سرخ شد و زد زیر گریه. گفت: زنده نمی‌مونه. هوشیاریش می‌ره و می‌یاد. 
گذاشتیم تا کمی اشک بریزد و سبک شود. بعدش به من گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم. 
کمی تسکین داشت. روز قبل از سکته‌ی «آقا» باهاش نشسته بود و گپ زده بود و با همدیگر برای آینده نقشه ریخته بودند و پروژه‌های پدر و پسری چیده بودند. وقتی «آقا» سکته کرد، سریع بشمار سه خودش را رساند خانه‌ی «آقا». اگر می‌خواست از تهران بیاید تا رسیدن به لاهیجان ده سال پیر می‌شد بس‌که راه دور است و شلوغ است و نمی‌شود سریع رفت. ولی لاهیجان بود و سریع خودش را به آمبولانس رساند. 
بهش گفته بودم این هفته نرو لاهیجان. یک هفته بمان تهران استراحت کن پایت خوب شود. پارگی مینیسک زانو را جدی نمی‌گرفت. گفته بودم خبری نیست. قبول نکرده بود. صبح قبل از این‌که من بیدار شوم و به سمت دوچرخه‌ام بروم سوار ماشینش شده بود و رفته بود لاهیجان.
بهم گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم.
و من به خودم گفتم: هیچ وقت جلوی رفتن هیچ کسی را نگیر. آدمی که می‌خواهد برود باید برود. اگر نرود سراسر غصه می‌شود و تباه می‌شود...
این دومین بار توی عمرم بود که این را به خودم می‌گفتم.
اما این تسکین برایش موقتی بود.
وقتی عمه‌هایم آمدند باز هم اشکش درآمد. عمه‌ام بهش تشر زد که چرا گریه می‌کنی؟ اتفاق بوده و افتاده. الان گریه می‌کنی چی بشه؟ خودتو می‌خوای از بین ببری؟
بابام یک لحظه نگاه به عمه‌ام کرد. همه‌جا گریه‌کن دخترها هستند. اما برای «آقا»ی من گریه‌کن پسرش بود... به عمه‌ام گفت: تو نمی‌فهمی این‌ چیزها را...
غروب وقتی رفتم خانه‌ی آقا و به دوچرخه‌ی پارک‌شده‌اش نگاه کردم غصه‌ام شد. دوچرخه‌ی بی‌سوار را هم هر کسی نمی‌فهمد. تا دوچرخه‌سوار تیر نشده باشد نمی‌تواند بفهمد. دوچرخه ماشین نیست که بنزین بسوزاند و تو را این طرف و آن طرف ببرد. بین ماشین و صاحبش همیشه فاصله‌ای هست به اسم تکنولوژی. دوچرخه میز و عنوان و رتبه‌ی شغلی نیست که روزی به تو بدهندش و روزی دیگر از تو بگیرند. دوچرخه جزئی از تو است. وسیله‌ی نقلیه‌ای است که سوخت‌و‌ساز و حرکتش از تو است. دوچرخه‌ی سبز رنگ آقا برای خودش گوشه‌ی انباری ایستاده بود و فکر کنم بعد از دو روز هنوز نفهمیده بود که «آقا»... دوچرخه‌ای که هر روز «اقا» را سوار خودش می‌کرد و او را به یک گردش کوتاه یا بلند می‌برد و حالا یکهو آقا رفته بود...
آقای من بیش از ۳۰ سال سوار بر آن دوچرخه‌ی ۲۸ فیلیپس با نوارهای سبزرنگ بود. دوچرخه را بابام وقتی دانش‌آموز دبیرستان بود خریده بود. سوارش می‌شد باهاش از روستا می‌رفت لاهیجان مدرسه. آن سال‌ها مثل این روزها نبود که به هیچ وجه یک دوچرخه‌سوار نتواند وارد جاده شود. جاده در غوروق دوچرخه‌سوارهایی بود که از روستا به شهر می‌رفتند. بابام با آن دوچرخه مدرسه رفته بود و دیپلم گرفته بود و بعد هم رفته بود سربازی و دوچرخه رسیده بود به آقا... و آقا به تعداد سال‌های سن من سوار بر این دوچرخه بود. هر روز سوارش می‌شد می‌رفت پیل‌دکان می‌نشست با هم‌سن‌وسال‌هایش گپ می‌زد و بعد هم نان می‌گرفت و برمی‌گشت خانه... 
بابام به عمه‌ام گفت تو نمی‌فهمی این چیزها را... 
حالا بعد از ۳۰ سال دوچرخه خیلی تنها بود. تنهایی یک دوچرخه‌ی بی‌سوار را هر کسی نمی‌فهمد...
همیشه توی ذهنم آدم‌ها را دو سر طیف دانسته‌ام. بعضی آدم‌ها درختی‌اند و بعضی‌ها رودخانه‌ای. بعضی‌ها مثل درخت ریشه‌ در خاک می‌دوانند و بزرگ می‌شوند و سایه می‌گسترند و همان‌طور ایستاده به جهان پر تغییر اطراف‌شان می‌نگرند و میوه‌ می‌دهند و فصل‌های چهارگانه‌ی زندگی را با رخسارشان نوید می‌دهند. طمأنینه‌ی یک درخت قطور کهنسال را دارند. و بعضی‌ها نمی‌توانند بایستند. طاقت ماندن را ندارند. مثل رود باید بجوشند و بخروشند و روان شوند. از این سو به آن سو بروند. سنگ بزرگی اگر سر راه‌شان قرار بگیرد راه‌شان را تغییر می‌دهند. جهت‌شان را حتی تغییر می‌دهند. باید بروند و بروند. اصلا اگر بمانند می‌گندند... آدم‌ها برایم در طیف درخت و رودخانه قرار می‌گیرند. بعضی‌ها وسط‌اند. گاهی وقت‌ها مثل درخت‌اند و گاهی وقت‌ها مثل رود. 
برای من «آقا» انتهای طیف درخت‌ها بود. صلابت و هیبت و استواری خاص خودش را داشت. همیشه آرام بودنش را می‌ستودم. نمی‌دوید. عجله نداشت. توی زندگی‌اش به کسی باج نداده بود. کارمند هیچ کسی نبود، زیردست هیچ کسی نبود. حقوق‌بگیر هیچ دولتی نبود. برای دو قران پول زیراب کسی را نزده بود و مجیز کسی را هم نگفته بود. کشاورز ساده‌ای بود که روی پاهای خودش ایستاده بود و هیچ وقت کمرش خم نشده بود. از بچگی یادم هست که موقع کار کردن شلتاق داشت. جدی بود. اخم می‌کرد. حساب و کتاب می‌چید. تخطی از قوانینش را برنمی‌تابید. برای این‌که کمرت جلوی کسی خم نشود به آن شلتاق‌ها نیاز داری همیشه. 
آخرین باری که آقا به خانه‌ی ما در تهران آمده بود ۲۳ سال پیش بود. ۲۳ سال بود که پایش را از روستا بیرون نگذاشته بود. نهایت چند بار تا ۳۰-۴۰ کیلومتر آن طرف‌تر این طرف‌تر، خانه‌ی دخترهایش رفتن. اهل سفر نبود. درختی بود که ریشه دوانده بود و خانه‌اش برای بابام سایه‌سار گسترده‌ای بود که یک درخت پیر می‌تواند بگستراند. 
رفقایی که خانه‌ی «آقا» آمده بودند می‌گفتند پدربزرگت شبیه گابریل گارسیا مارکز است. من هم می‌گفتم: نقالی‌هایش هم مثل مارکز است البته. یک بار نشستم روایت جوانی‌هایش را با موبایلم ضبط کردم. یک فایل ۴۰ دقیقه‌ای از دلاوری‌های دوران جوانی‌اش به زبان گیلکی. خوب تعریف می‌کرد. پرشور و پراتفاق. هم داستان‌های پهلوانی برایت می‌گفت هم داستان‌های عشق و عاشقی.
جوانی‌هایش کشتی‌گیر بود. پهلوان محلات بود. مسابقات کشتی گیله‌مردی که برگزار می‌شد یک پای میدان‌ها، «آقا» بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هم بارقه‌هایی از زور و قوت جوانی‌اش را نشان می‌داد. من در اوج جوانی در مقابل او ریقویی بودم که اگر با هم کشتی می‌گرفتیم سه سوت من را خاک می‌کرد. 
کودک که بودم یکی از بازی‌های «آقا» این بود که من را کف دستش می‌ایستاند، بعد یک دستی همان‌طور من را بلند می‌کرد و تا بالای سرش می‌برد. من با دو تا پاهایم کف دستش می‌ایستادم و لحظه به لحظه بالا رفتن را حس می‌کردم. دستش نمی‌لرزید هیچ وقت. یک بچه‌ی ۴-۵ ساله این‌قدر وزن دارد که اگر کسی بخواهد کف دست او را بلند کند بازوهایش بلرزد. اما «آقا» این‌طوری نبود. دست‌هایش هم آرام بودند. مثل خودش که آرام بود. 
دوچرخه که سوار می‌شد آرام رکاب می‌زد. بی‌شتاب. بی‌زور اضافی زدن. خیلی وقت‌ها توی کارهایم یاد آقا افتاده‌ام. به خودم گفته‌ام آن درخت بلندبالا می‌داند که تنها عنصر پایدار جهان ناپایداری است. پس سعی نمی‌کند لحظه‌ای و کسی و چیزی را ثابت کند. او بلد است که بایستد و درختانه و آرام به جهان پرتلاطم نگاه کند. پس تو هم یاد بگیر. از کسی بیهوده عصبانی نشو. برای به دست آوردن چیزی زور بیهوده نزن. او ایستاده. از پس سال‌ها ایستاده...
بعد از مرگ مادربزرگم تنها شد. خیلی تنها شد. برای خودش توی حیاط تخت پادشاهی درست کرد. تخت باصفایش زیر درخت انار گوشه‌ی حیاط بود. اما می‌گفت اگر من بیفتم این‌جا بمیرم شاید چند روز جسمم به امان خدا رها باشد تا یکی از شماها شانسی سری به من بزنید و بفهمید. بعد از ۱۳ سال تنهایی شام خوردن پارسال ازدواج کرد. ازدواجش هم پر از ماجرا شد. نشد که یک بار بنشینم قصه‌ی ازدواجش را تعریف کند و من ضبط کنم.  هنوز توی ماجرا بود و نمی‌شد که قصه را ساختارمند روایت کند... 
این یک سال، اقتصاد ایران او را هم اذیت کرد. بازنشسته‌ی جایی نبود که حقوق ثابت داشته باشد. تصمیم گرفت از مایه بخورد. دخل و خرج به هم نمی‌خورد. باید کاری می‌کرد. دیگر صرفه‌جویی هم جواب نمی‌داد. تصمیم گرفت بخشی از تخت پادشاهی‌اش را بفروشد. غرور داشت. نمی‌خواست جیره‌خوار کسی باشد. می‌خواست همان‌طور که ۸۰ سال روی پای خودش ایستاده باز هم بایستد. تصمیم آقا سخت بود. اما او وقتی تصمیم می‌گرفت پای حرفش می‌ایستاد و ایستاد. دیدم که سر تصمیمش هم ایستاد. با همه ی هزینه‌هایش ایستاد.
برای من که جوانم تصمیم گرفتن خیلی وقت‌ها کار سختی است. خیلی وقت‌ها تنها تصمیمم، بی‌تصمیمی است. چون انگار بی‌تصمیمی کم‌هزینه‌ترین نوع تصمیم است. اما آقا... یکی دو تا از عمه‌هایم حرف‌های کلفتی به‌ آقا زدند. یکی از شوهرعمه‌هایم او را تحریم کرد. باهاش دیگر حرف نزد. بهش احترام نگذاشت. هر روز می‌دیدش. اما با دیدنش رویش را برمی‌گرداند. انگار که قاتل پدرش را دیده باشد. در ظاهر برای آقا مهم نبود. حس می‌کردم آن آرامش عاقلانه‌ی آقا همچه رفتار بچگانه‌ای را به شوخی برگزار می‌کند. اما آدم‌های پیر هم بیش از هر چیزی احترام می‌خواهند. بعضی روزها برای بابام گلایه می‌کرد مثل این‌که...
دو هفته پیش که آقا را دیدم، گفت می‌خواهم سیم‌کشی خانه‌ام را عوض کنم. می‌ترسید باران که می‌آید اتصالی کند و خانه آتش بگیرد. گفتم هزینه‌اش خیلی گران می‌شود. زد به شانه‌ام که پول دارم. چی فکر کردی در مورد من؟
خوشحال بودیم که هنوز هم خودش را توانگر و توانمند می‌دانست...
اما...
موقعی که توی خانه سکته کرد تنها نبود. خانمش همراهش بود. سریع همه خبردار شدند. اما خونریزی داخل مغزش شدیدتر از آنی است که از دست ما کاری برآید. این دو سه روز هی می‌رویم و روی تخت آی‌سی‌یو نگاهش می‌کنیم. هزار تا سیم و دم و دستگاه بهش آویزان است و او خسته خوابیده است. هنوز هم صلابت یک درخت کهنسال را در او می‌بینم. به هوش نیست. اما فکر کنم از این‌که دیگر نمی‌تواند مثل یک درخت بایستد خیلی غصه‌اش شود. یعنی خب. من یکی خیلی غصه‌ام شده است. او انتهای یک سر طیف آدم‌های زندگی من بود...

  • پیمان ..

تغییر ژن

۰۳
مرداد

چرخ‌های هواپیماهای خارجی ترجیح می‌دهند که آسفالت فرودگاه حمد قطر و بین‌المللی دبی را ببوسند. آسفالت فرودگاه امام خمینی همچون لب‌های زنی جذامی برای هیچ هواپیمایی جذابیت ندارد. فرودگاه مهرآباد زنی یائسه است که آغوشش را حتی برای حاج‌آقا هم باز نمی‌کند و بقیه‌ی فرودگاه‌های ایران دخترانی دچار سوءتغذیه‌اند که هیچ وقت به شادابی شباب نمی‌رسند و هیچ وقت طعم نگاه‌ها و طعم جمله‌های ترد غریبه‌ای آشنا را نمی‌چشند.

آن زمان که ما مشغول اعلان جنگ‌مان علیه جهان بودیم هواپیمایی امارات و قطر تأسیس شدند تا پس از قرن‌ها و شاید پس از هزاران سال راه مردم دنیا برای عبور و مرور در این گیتی را از ایران بکشند پایین.

جاده‌ی ابریشم دیگر از ایران عبور نمی‌کند. این روزها کانتینرهای کالاهای چینی سوار بر قطار‌هایی می‌شوند که به جای صحراهای سوزان ایران، استپ‌های آسیانه‌ی میانه را در می‌نوردند. ریل‌های جاده‌ی ابریشم، از چین به قزاقستان می‌رود، از قزاقستان به روسیه و از روسیه به بلاروس و لهستان وآلمان و فرانسه و انگلیس. این روزها که کرونا حجم قطارهای مسافری را کم کرده،‌ عبور کانتینرهای چینی از ریل‌های جاده‌ی ابریشم به مقصد آلمان و فرانسه و انگلیس سرعت گرفته است... جاده‌ی ابریشم سال‌هاست که ایران را دور زده است.

جاده‌ی لاجورد هم ایران را دور می‌زند. جاده‌ای که از قلب افغانستان شروع می‌شود، به ترکمنستان می‌رسد، از دریای خزر رد می‌شود، به آذربایجان و گرجستان خیر می‌رساند و در نهایت از طریق ترکیه به اروپا متصل می‌شود. جاده‌ای که قرار است به جز تریاک،‌ تولیدات افغانستان را به اروپا برساند. افغانستانی که شاید درگیر طالبان باشد اما با همه‌ی دنیا رابطه‌ای حسنه دارد.
ترک استریم ترکیه را به فرازی بالاتر از جاده‌ی ابریشم رسانده است. ترکیه با ترک استریم نبض انرژی اروپا را در دستش گرفته است. سوار لوله‌ی انتقال گاز روسیه به اروپا شده است و افسار را وصل کرده به درپوش گاز و آقایی می‌کند و زبان‌درازی می‌کند به تهران که روزگاری مسکو چه عز و جزی می‌زد برای تصاحبش و وصل کردن دریای خزر به خلیج فارس...

و ما می‌خواهیم خودکفا باشیم. ما خواسته‌ایم فراموش کنیم که بر چهارراه دنیا قرار گرفته بودیم. خواسته‌ایم فراموش کنیم که داد و ستد، که بده بستان ذات وجودمان بوده. چه بده بستان کالایی و چه بده بستان فرهنگی و کلامی و مواجهه با نژادهای گونه‌گون بشری. می‌خواهیم چین باشیم. می‌خواهیم کره جنوبی باشیم. ژاپن باشیم و کره شمالی. با مردمانی فرمانبردار که فقط تولید کنند و تولید کنند و تولید کنند. و با تولید کردن‌مان با دنیا بجنگیم. 

خودروی ملی تولید می‌کنیم. سمند و دنا تولید می‌کنیم. تیبا و کوییک تولید می‌کنیم. پراید را از رده خارج می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که هر سه ماه قیمت همین تولیدات خودمان را زیاد کنیم و غلط زیادی کرده هر کسی می‌گوید که از افغانستان یاد بگیر و خودروی تر تمیز دست دوم خارجی وارد کن و ببین که چه قدر سریع همه‌ی التهاب‌های خودرویی که چه عرض کنم، مرگ و میرهای جاده‌ایت کم می‌شود. زر زیادی موقوف. آن گزارش‌های بخور بخورهای ایران‌خودرو و سایپا با اقدامات ضربتی قوه‌ی قضاییه رفع و رجوع می‌شود. نگران نباشیم. 

ما پس از هزاران سال تغییر ژن داده‌ایم. می‌خواهیم تولیدکننده باشیم. می‌خواهیم جنگ‌جو باشیم. می‌خواهیم جنگاور باشیم... 
 

  • پیمان ..

خوش دارم یک دوست ونزوئلایی پیدا کنم. دوستی که ساکن کاراکاس باشد. برایم از کاراکاس و زیبایی‌هایش بگوید. فخر بفروشد که شهرشان هم کوه دارد و هم دریا. فخر بفروشد که ساحل نیلگون کارائیب این روزها برای پیاده‌روی و عاشق شدن عجیب دل‌انگیز است. من هم از تهرانی بگویم که کوه دارد، ولی دریا و رودخانه ندارد. چنارهای بلند دارد و گوشه‌هایی برای نفس کشیدن. من از گرمای تابستان بگویم و او از خنکای پاییز. 
او از فامیل‌هایش بگوید که خانه و زندگی را رها کرده‌اند رفته‌اند مرز کلمبیا و از پل سیمون بولیوار عبور کرده‌اند و هر کدام‌شان آواره‌ی یک کشوری شده‌اند: کلمبیا، اکوادور، پرو، شیلی، برزیل، آرژانتین. من بگویم که عاشق دیدن هر کدام از این کشورهایی هستم که یکی از فامیل‌هایتان آن‌جا هستند. بگویم اگر جای تو بودم به بهانه‌ی دیدن فامیل‌ها سری به هر کدام از فامیل‌ها می‌زدم و هر کدام از این کشورها را می‌دیدم. او بگوید می‌دانی بلیط هواپیما چند دلار است؟ من بگویم می‌دانی هر دلار چند تومان است؟ بعد با هم بخندیم. او بگوید شما از این همه گرانی مهاجرت نمی‌کنید؟ بگوید از ۳۲ میلیون نفر جمعیت کشور ما ۸ میلیون نفر مهاجرت کرده‌اند از این خاک... من بگویم آخر همسایه‌های ما عین خودمان هم که نباشند بدبخت‌تر از خودمان هستند. او زمزمه کند خاور میانه. من زمزمه کنم آمریکای لاتین. 
بعد بپرسم تفریح آن دسته از ونزوئلایی‌ها که هنوز مهاجرت نکرده‌اند چیست؟ او بگوید: هیچی. هر چیزی که می‌خرند،‌ تا یک ماه کارشان این است که هی قیمت‌ها را چک می‌کنند و ذوق می‌کنند که از خرید آن چیز تا پایان ماه بعد چه‌قدر سود کرده‌اند. مثلا گوشی موبایل می‌خرند به ۱ میلیون بولیوار. روز بعدش می‌شود ۱ میلیون و  ۵۰هزار بولیوار. روز بعدتر: ۱ مییون و ۱۰۰هزار بولیوار و همین جوری تا آخر ماه همین جور ذوق می‌کنند که گوشی توی دست‌شان چه قدر گران شده است. بعد او بپرسد تفریح شما ایرانی‌ها چیست؟ من بگویم چه قدر عجیب. چه‌قدر ما ایرانی‌ها شبیه شما ونزوئلایی‌ها هستیم... دقیقا تفریح و دلیل و معنای زندگی ما هم شبیه شماست. ما هم همین‌جوری مثل شما ذوق می‌کنیم از نابود شدن امیدها و آرزوهای‌مان. 
بعد حال‌ هر دوی‌مان از این شباهت به هم بخورد. شروع کنیم به زبان مادری خودمان به هم‌دیگر فحش دادن. فحش‌های چاروادری سنگینی که نه تنها گور آباء و اجداد که چهارستون بدن باعث و بانی شباهت‌مان را به لرزه دربیاوریم. ۲۰ دقیقه نیم‌ ساعت فقط تو صورت هم فحش بدهیم. من تمام فحش‌های کاف‌دار مغزم را نثارش کنم. آن قدر به هم فحش بدهیم که جان‌مان دربیاید. آن قدر فحش بدهیم که فحش‌های‌مان تکراری شود. من فحش‌های ونزوئلایی را یاد بگیرم و او هم فحش‌های فارسی را. بعد به زبان غیرمادری دوباره به هم فحش بدهیم. آن قدر که خسته شویم. به نفس نفس بیفتیم. گلوی‌مان به خار خار بیفتد... خوش دارم یک دوست ونزوئلایی پیدا کنم.
 

  • پیمان ..

۱. رزومه‌ام را چند سالی هست که به روز نکرده‌ام. یعنی این ۳ سال سرگرم بوده‌ام و نقطه برجسته‌ها را لیست نکرده‌ام. اصلا یادم رفته بود که دکترا نخوانده‌ام و رشته‌ی لیسانسم و حتی عنوان رشته‌ی فوق‌لیسانسم مهندسی بوده. آخرین باری که یادم آورده بودند که مهندسم دو سال پیش بود. زمانی که محسن با کلی مذاکره توانسته بود گزارش‌مان از تابعیت فرزندان مادر ایرانی را در مرکز پژوهش‌های مجلس چاپ کند. یک گزارش حقوقی سیاسی اجتماعی بود از وضعیت موجود و پیشنهادهایی برای آینده. کلی کامنت گذاشته بودند و این را درست کن آن را درست کن. موقع حق‌التألیف که رسیده بود زده بودند توی سرم که دکترا نداری و مهندس هم که هستی. چندرغاز دادند که نفهمیدم اصلا خرج چی شد. پولش مهم نبود. اعتباری که می‌آورد و پشتوانه‌ای که برای کارهای بعدی ایجاد می‌کرد مهم بود. 

سرگرم کارهای دیگر شدم و کلا هم بی‌خیال موسسات پژوهشی شدیم که به خاطر خواندن نوشتن بهت پول می‌دهند. به چیس و افاده‌های کارشناس‌های دکترشان نمی‌ارزید که مرجع نویسی آخر هر تحقیقی را مثل بنز انجام می‌دادند.

رفت و رفت تا دو هفته پیش. مدیر یکی از موسسات پژوهشی خودش زنگ زد که بیایید دفتر من. رفتیم و چاق سلامتی کرد و سریع و تیز پیشنهاد داد که بردارید یکی از تغییرات سیاستی سه سال اخیر این مملکت را در قالب یک گزارش پژوهشی برای ما مستندسازی کنید. دورادور می‌شناخت‌مان و می‌دانست که روی موضوع تسلط خوبی داریم. ما هم استقبال کردیم و پروپوزالی را آماده کردیم و مبلغ را هم خیلی گران زدیم. هر چه‌قدر که چند سال قناعت کردیم و بخور و نمیر خواندیم و نوشتیم را باید نقد می‌کردیم. ما که درخواست پروژه نداده بودیم. هر کس خواسته دندش نرم پولش را هم بدهد. 

توی جلسه‌ی دفاع از پروپوزال خانم دکتر کارشناس شروع کرد به کوبیدن که فرمت موسسه‌ی ما را اجرا نکرده‌اید و مبلغ‌تان خیلی بالا است و توی نرخ‌نامه‌ی ما کسی که دکترا دارد ساعتی ۴۰ تومان می‌گیرد و شما برای یک کارشناس زده‌اید ساعتی ۱۰۰هزار تومان و الخ... حالا عنوان مدرک‌ها را هم نزده بودیم. فکر کنم اگر می‌فهمید مدرک‌ها مهندسی است آن‌ را هم چماق می‌کرد.

اما این بار لذتش در این‌جا بود که برگشتیم بهش گفتیم این کار را بردار بسپر به کسی که از بهترین دانشگاه‌های ایران دکترا گرفته. اگر توانست انجام بدهد ما دم‌مان را می‌گذاریم روی کول‌مان و می‌رویم. مسئله خوب انجام دادنش نیست. مسئله این است که بهترین دکتراهای‌تان را هم بیاورید باز هم نمی‌توانند انجام بدهند. 

بعدش یک لبخند موذیانه هم کنج لب‌مان نشاندیم که رقیب می‌طلبیم و آن‌ها هم به سکوت نگاه‌مان کردند و زور زدند که از جاهای دیگر پروپوزال بزنند تا ارزان‌تر دربیاید برای‌شان.

۲. نادر موسوی از نیکان روزگار است. یک بار یک تک‌نگاری بر اساس عکس‌های اینستاگرامش نوشتم که شرحی بود از مدرسه‌اش و دوران معلمی و مدیر مدرسه بودنش. خودش هم قلم روانی دارد و اصطلاحات افغانستانی را هم خیلی به جا استفاده می‌کند. هفته‌ی گذشته رفتیم و ۴ ساعت با هم گپ زدیم. از روزگاری کودکی و نوجوانی‌اش در بندر عباس گفت و درس خواندنش و قبول شدنش در دانشگاه تهران و مهندسی خواندن و اتمام درس و تأسیس مدارس خودگردان برای بچه‌های افغانستانی. روزگاری که جمهوری اسلامی درس خواندن را برای بچه‌های افغانستانی ممنوع کرده بود و نادر موسوی به صورت غیرمجاز مدرسه تأسیس کرده بود تا این‌ بچه‌ها بی‌سواد بزرگ نشوند. روزگاری که برای تأمین کتاب‌های درسی بچه‌ها به هزار جا رو می‌انداخته و روزگاری که می‌رفته خودش تنهایی لای اسقاطی‌های آموزش و پرورش برای مدرسه‌اش میز و نیمکت جور می‌کرده. روزگار سختی که گذرانده بود تا به امسال که نامزد جایزه‌ی آسترید لیندگرین شده است. 
ذوق داشت که جایزه‌ی آسترید لیندگرین را تصاحب کند. تک‌نگاری من را هم برداشته بود ترجمه کرده بود فرستاده بود برای مسئولین مسابقه که بلیا دیگران من را در این کشور این گونه توصیف کرده‌اند. پرسیدیم حالا جایزه‌ی ۵۵۰ هزار دلاری آسترید لیندگرین را ببری چه کار می‌کنی؟ گفت هیچ چی، می‌رم سواحل هاوایی لنگ روی لنگ می‌اندازم آب‌پرتقال می‌خورم و برای همه پیغام می‌فرستم که بچه‌ها کار کنید، در یک زمینه متمرکز شوید و سال‌ها سختی ببینید. بالاخره یک روزی مثل من یکی پیدا می‌شود تحویل‌تان بگیرد و حالی به‌تان بدهد...

خیلی دوست دارم جایزه‌ی لیندگرین را به نادر موسوی بدهند. حالا خودش که به نظرم لایق است به کنار، به خاطر آن تک‌نگاری هم که شده من هم می‌توانم ادعای تأثیرگذاری داشته باشم. والا!

  • پیمان ..

برگشتنی باد مخالف می‌وزید. سرعتم را کم کرده بود. برایم زیاد مهم نبود. به خودم گفتم مسابقه‌ی توردوفرانس نیست که. آرام‌تر می‌روی و مناظر را بیشتر نگاه می‌کنی. اولین بارم نیست که باد مخالف می‌وزد. این‌جور وقت‌ها به جای سرعت و دور گرفتن تمرکز می‌کنم روی سرعت ثابت رفتن. 
امروز هم پل روشندلان سراسر ترافیک بود. پشت موتورها از باریکه‌ی سمت راست پل سریع رد ‌شدم. پایین پل هم از لابه‌لای ماشین‌ها پیچیدم سمت چپ تا دوباره بیفتم توی خط ویژه. ماشین‌ها گوریده بودند توی هم. سه لاین از روی پل می‌آمدند. دو لاین هم از زیر پل. بعد دقیقا زیر پل چوبی این پنج لاین می‌خواستند بشوند دو لاین. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد. من منتظر بودم که ماشین‌ها به اندازه‌ی عرض فرمان دوچرخه‌ام راه باز کنند تا رد شوم. دو سه بار ایستادم و دوباره حرکت کردم. به ایستگاه رسیدم. دو سه پیرمرد منتظر اتوبوس بودند. من را که دیدند گفتند: بدو بدو الان آمبولانسه می‌رسه. 
من منتظر پراید سفید جلویی‌ام بودم که یک کوچولو برود سمت راست تا رد شوم. بعضی ماشین‌ها مرض دارند. توی آینه می‌بینند که لنگ یک فرمان دادن کوچولوی‌شان هستی تا به عنوان یک دوچرخه یا موتور رد شوی. فقط ۱۰ سانتی‌متر جابه‌جایی کافی است. اما حسودی‌شان می‌شود که تو جلو بزنی ازشان. تازگی‌ها به موتوری‌ها حق می‌دهم که عصبانی شوند و با فرمان‌شان بزنند آینه بغل را بپرانند و فرار کنند! پیرمردها به او چیزی نگفته بودند. به من گفته بودند. جالب بود برایم. 
بالاخره رد شدم و زیر پل چوبی ایستادم تا آمبولانس بیاید و رد شود. شاید ۴ یا ۵ ماشین با من فاصله داشت. ولی همین ۴ یا ۵ ماشین دو سه دقیقه طول کشید. من ایستاده بودم پشت ایستگاه. به ماشین‌ها نگاه می‌کردم که زور می‌زدند از سر راه آمبولانس کنار بروند. اما واقعا نمی‌شد. دستپاچگی راننده‌ی پراید نوک‌مدادی توی ذهنم ماندگار شد. با کلافگی عجیبی یک بار به آینه‌ی راستش نگاه می‌کرد که بتواند بپیچد راست و یک بار به آینه‌ی چپش نگاه می‌کرد که آمبولانسه آژیر می‌کشید و چسبانده بود به صندوق عقبش. نگاهش بین دو آینه با یک درماندگی غریبی جابه‌جا می‌شد. قشنگ حس کردم که به هیچ وجه دوست نداشته در این موقعیت قرار بگیرد. به هیچ وجه دوست نداشته سر راه آمبولانس قرار بگیرد. اما قرار گرفته بود. ناگزیر بود که مزاحم باشد. ناگزیر بود که لحظه‌های طلایی زنده ماندن یک آدم دیگر را ازش بگیرد. تهران شهر پلشتی است. ‌آدم‌ها را هم مجبور به پلشت بودن می‌کند.
آمبولانس رد شد. به آرامی دوباره سوار پاندا شدم. از کنار مأمور پلیس گذشتم. او هم نگاهش مثل قبلی‌ها مات بود. تازگی‌ها تحمل نگاه‌های مات را ندارم. الان که برمی‌گردم نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم من چه‌طور قبلا‌ها قبل از کرونا مترو سوار می‌شدم؟ نگاه شیشه‌ای و مات همین چند تا پلیس خسته‌ی توی خط ویژه ناراحتم می‌کند. توی مترو که همه‌ی نگاه‌ها مات و شیشه‌ای است...
کناره‌ی خط ویژه‌ پر است از بقایای تسمه‌های اتوبوس‌ها. زیاد است. تسمه‌هایی که پاره شده‌اند و افتاده‌اند کنار خط ویژه. هر یک کیلومتر تکه‌ای از تسمه‌های پاره پاره دیده می‌شود. کسی جمع‌شان نمی‌کند. همان‌طور رها شده به امان خدایند. 
خیابان دماوند خیابان کم‌درختی است. از میدان امام حسین که تا سه راه تهرانپارس رکاب می‌زنم بی‌درخت بودنش توی ذوقم است. درخت‌کاری دو طرف خط ویژه که خیلی رویا است. حداقلش این است که پیاده‌روهای دو طرف خیابان درختکی داشته باشند تا چشم آدم به صفای دیدن‌شان نوری بگیرد. ولی نیست. دو طرف مغازه‌ها هستند و مغازه‌ها و تالارهای دوزاری و گاراژهای تعمیر ماشین. و ۹۰ درصد عرض خیابان هم آسفالت است. آسفالت خط ویژه و آسفالت ماشین‌ها. و سبزه‌زار این جنگل آسفالت تسمه‌های پاره‌پاره‌ی اتوبوس‌هاست. انگار نگه‌داری معنایی ندارد. تسمه را وقتی عوض می‌کنند که پاره شود؛ وقتی که اتوبوس به خاطر پارگی تسمه از حرکت باز بماند و مسافرها پیاده شوند و یکی از آن آکسورهای یدک‌کش که همیشه‌ی خدا جایی از خط منتظرند بیاید سراغ اتوبوس. این خودش یک جور فلسفه‌ی زندگی است: تا وقتی پاره نشده بهش فکر نکن. 
فقط در مورد نگه‌داری ماشین‌ها نیست. در مورد نگه‌داری تن و بدن هم همین است. اکثر آدم‌های این شهر کاری برای بدن‌ و حتی روح‌شان نمی‌کنند. تن آدمی نیاز به تحرک دارد. این ماهیچه‌ها اگر به جنب و جوش نیفتند تبدیل به پی و چربی می‌شوند. تبدیل به جرثومه‌ می‌شوند. انگار اکثر آدم‌های این شهر در زندگی‌شان خط ویژه‌ای ۲۰ کیلومتری و تکراری را دارند که هر روز در آن می‌روند و می‌آیند. آن قدر می‌روند و می‌آیند تا جایی که تسمه‌های‌شان شروع می‌کند به پاره شدن. یکی از مواد خون‌شان بالا پایین  می‌شود. جایی‌شان بیهوده درد می‌گیرد. مرض می‌گیرند. آن وقت می‌روند بیمارستان. آن وقت از خط خارج می‌شوند. به همین راحتی. به همین مسخرگی.
صبح کسی آمده بود برای مصاحبه. چاق بود. بیش از حد چاق بود. این روزها هر کسی که دارد می‌آید مصاحبه‌ی شغلی چاق است. این یکی غبغب دو طبقه داشت و علی‌رغم پیراهن گشادی که تنش بود لایه‌های چربی طبقه طبقه خودشان را نشان می‌دادند. کلی از روابط سیاسی‌اش غمپز در کرد و این‌که فلان بوده و بیسار بوده و عضو حزب بوده و این قدر روابط داشته و...  ازش از آینده پرسیدیم و این‌که برنامه‌اش چیست، چند تا دوره‌ی آموزشی و امید و آرزو گفت. اما از این نگفت که برای آن غبغب دوطبقه‌اش چه خاکی می‌خواهد بر سرش بکند. برای آن طبقه طبقه چربی‌ها چه می‌خواهد بکند. انگار نه انگار که قرار است آن بدن همه‌ی امیدها و آرزوهایش را به اجرا دربیاورد...
جاهای کت و کلفتی کار کرده بود. جاهایی از دولت و حکومت که دریافتی آدم‌ها به دلار است و خروجی‌‌شان در حد ریال هم نیست. می‌گفت به خاطر ارتباطات سیاسی‌ام مشغول به کار شده بودم. سین‌جیمش کرده بودیم که ما خودمان خررنگ‌کنیم. ما خودمان دوران دانشجویی را برای این‌ کارها حرام کردیم و هیچ چیزی به ما نماسید و آن‌هایی که گوشت به تن‌شان شد از ما بهتران بودند. آدم تا تخم جن نباشد جن نمی‌شود. حزب و سیاست و این حرف‌ها شر و ور محض است. ننه بابات جور کرده بودند؟ وا داده بود که آره. و من وقتی در خلاف جهت بادی که از روبه‌رویم می‌وزید رکاب می‌زدم به خودم می‌گفتم آن آدم هیچ وقت نمی‌تواند دوچرخه‌سوار شود!
دوچرخه یعنی قائم به خودت بودن. موتور محرکه‌ خودت هستی. منبع سوخت خودت هستی. تعادلت بر دو چرخ خودت هستی. حرکت خودت هستی. همه چیز خودت هستی و خودت. هیچ کسی نمی‌تواند به تو کمک کند. خودت هستی که باید خودت را به جلو بکشی. کسی نمی‌تواند هلت بدهد. کسی نمی‌تواند نیرویت را زیاد کند. فردیت عجیبی دارد. برای من استوار بر خودت بودن عجیب‌ترین تجربه‌ی دوچرخه‌سواری است. جایی که اتکا به غیر نداشته باشی و خب سخت است. بعضی‌ها اصلا نمی‌توانند دوچرخه‌سوار شوند. اصلا و ابدا... حالا هر چه قدر هم پیش خودشان و بقیه غمپز در کنند که ما الیم و بلیم. غرور دوچرخه‌سوار چیز دیگری است... 
چهارراه سبلان را رد می‌کنم. زمانی فکر می‌کردم تقاطع‌های خط ویژه احتمالا برایم سخت باشند. ولی نه. از بیرون این طور به نظر می‌آید که ماشین‌ها ماتحت به ماتحت می‌آیند دور بزنند و تو نمی‌توانی رد شوی. در عمل این اتفاق نمی‌افتد. تو مستقیم و بی‌ترس می‌روی توی فاصله‌ی بین دو ماشین و خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش را می‌کنی رد می‌شوی. مهم این است که نترسی.
موتوری‌ها کاریم ندارند. ویژی از کنارم رد می‌شوند. زیاد بوق می‌زنند که یک موقع بی‌هوا جلوی‌شان نپیچم. حواسم هست. بوق‌زدن‌های‌شان را دوست ندارم. 
چند وقت پیش حمید گزارشی برایم فرستاده بود از تجربه‌های آزار و اذیت شدن دوچرخه‌سوارها توسط ماشین‌ها و موتوری‌ها. یک عامل مهم برای جلب توجه لباس است. لباسی که من برای دوچرخه‌سواری تنم می‌کنم من را عبدالله‌تر از این حرف‌ها نشان می‌دهد که کسی بخواهد انگولکم کند. یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌ی مندرس می‌پوشم با یک شلوار گرم‌کن سیاه گل و گشاد. تصمیم دارم این شلوارم پاره شد شلوار کردی بپوشم. پاری‌وقت‌ها کتانی هم پایم نمی کنم و همان کفش چرمی‌های سیاه کفی تخت را پایم می‌کنم. پدال زدن باهاشان سخت نیست. تنها عنصرهایی که من را شبیه دوچرخه‌سوارها می‌کند یکی دستکش دوچرخه‌سواری‌ام است و یکی هم کلاهم. لباس چسبان‌های دوچرخه‌سواری که پاچه‌ات را لخت و عیان نشان می‌دهد به نظرم به درد این شهر نمی‌خورند. 
یک بار پشت چراغ قرمز نیروی هوایی ایستاده بودم. یک موتوریه آمد کنارم ایستاد. ازین موتور سنگین‌ها بود که قشنگ معلوم بود به اندازه‌ی یک پراید قیمت دارند. پسرکی که رویش نشسته بود نگاهم کرد. گفت: می‌ای با هم مسابقه بدیم؟ لبخند زدم. چراغ که سبز شد دیدم حرفش را جدی گرفته. با شدت تمام به موتورش گاز داد و به آنی از کنارم رد شد. وقتی رسید آن دست چهارراه یک نگاه به پشتش انداخت. من تازه ۱۰ متر از چهارراه را رد شده بودم. نگاهم کرد و دوباره گاز داد و توی خط ویژه نقطه شد. 
از چهارراه قبل از خاقانی رد می‌‌شوم. دوچرخه‌سواری از روبه‌رو می‌آید. عینک دودی به چشم دارد. نگاهش می‌کنم. صورتش به سمتم متمایل می‌شود. مثل خودم کوله‌پشتی انداخته به دوشش و دارد رکاب می‌زند. دستم را بلند می‌کنم و برایش سلام می‌فرستم. او هم می‌خندد و با دستش برایم بای بای می‌کند. دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید است دیگر.
از خاقانی تا سه راه تهرانپارس شیب دارد. سرعتم کم‌تر می‌شود. اتوبوس‌ها به من می‌رسند و یکی یکی ازم سبقت می‌گیرند. تو همان سه تا ایستگاه پایانی ۵ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند. روزهایی هم شده که تا ته خط هیچ اتوبوسی به من نمی‌رسد و ازم سبقت نمی‌گیرد. باد مخالف می‌وزید. ولی مهم نبود... 
 

  • پیمان ..

رقص‌کنان

۰۸
تیر

امروز دیگر از خیابان طالقانی نرفتم. خط دوچرخه‌سواری‌اش به لعنت خدا نمی‌ارزد. اولا دست‌انداز زیاد دارد. سرعت آدم را می‌گیرد. ثانیا هم آخرهای خیابان را خراب کرده‌اند و خبری از خط دوچرخه نیست. باید بپیچی لای ماشین‌ها. راهم هم دور می‌شد بی‌آن‌که جانم حفظ شود. گفتم بروم همان خط بی‌آرتی انقلاب آزادی. به تجربه‌ی این یک سال می‌گویم که خط بی‌آرتی انقلاب آزادی برای یک دوچرخه‌سوار شهری یکی از امن‌ترین مسیرهای تهران است. 

از پیاده‌روی میدان توحید که آمدم پایین دیگر نپیچیدم سمت خیابان فرصت. سختی‌ام آمد بروم لای ماشین‌ها. این‌قدر به هم می‌چسبند که کاغذ هم از لای‌شان رد نمی‌شود. چه برسد به دوچرخه. پیاده‌رو را رکاب زدم رسیدم تقاطع نواب و آزادی. حس می‌کنم خطرناک‌ترین کاری که این چند ماه دوچرخه‌سواری انجام دادم گذرم از چهارراه نواب بود!

هیچ جوره چراغ‌ها برای پیچیدن به سمت خط بی‌آرتی همراهی نمی‌کردند. وسط چهارراه مانده بودم. آخرش خسته شدم و بین سبز و قرمز دو طرف پریدم وسط چهارراه. عدل همان موقع یک موتوری شاخ به شاخم درآمد. جفت‌مان ایستادیم. همین ایستادن باعث شدن که فرصت چند ثانیه‌ی بین سبز و قرمزها را از دست بدهم و با ماشین‌های سمت سبز روبه‌رو شوم. موقعیت مضحکی شده بود. یک دوچرخه‌سوار در جهت معکوس یک گله‌ ماشین! یعنی یکی اگر از بالا عکس می‌گرفت خیلی نمادین می‌شد. دوچرخه‌‌سواری که هیچ مسیری ندارد و قانون را هم لگدمال که چه عرض کنم لجن‌مال دارد می‌کند. به والذاریاتی خودم را انداختم توی خط بی‌آرتی و یک نفس آسوده‌ی عمیق کشیدم و رکاب زدم.

تا برسم به دروازه دولت ۴ تا اتوبوس ازم سبقت گرفتند. از سرگرمی‌هایم شمردن تعداد اتوبوس‌هایی است که ازم سبقت می‌گیرند. به پل روشندلان که رسیدم دیدم بدجور ترافیک است. از فضای باریک بین ماشین‌ها رکاب زدم. ۵ تا اتوبوس توی ترافیک گیر کرده بودند. هر کدام‌شان را که رد می‌کردم توی دلم می‌شمردم. 

تا دوباره توی خط ویژه بیفتم ۵ تا اتوبوس را رد کرده بودم. زیرگذر امام حسین قبلا این قدر بیل‌بیلک نداشت. این بیل‌بیلک‌های جداکننده‌ی مسیر برای من بدند. باید مواظب باشم که پشتم اتوبوس نباشد. چون در بقیه‌ی مسیر می‌توانند سبقت بگیرند. اما این‌جا نه... اتوبوس‌ها توی ترافیک مانده بودند. خبری از موتورها هم نبود. آخر ورودی خط پلیس ایستاده بود. نمی‌گذاشت موتورها بیایند. در مقابل دوچرخه‌سوارها کاری نمی‌کنند. کله را می‌اندازم پایین توی صورت‌شان زل می‌زنم رد می‌شوم. اگر چشم تو چشم شدیم سلام می‌گویم. خیلی وقت‌ها هم چشم‌ تو چشم نمی‌شویم. تا به حال پیش نیامده بهم گیر بدهند. حتی چند بار شده که دروازه را برای عبور من باز کرده‌اند سربازها.

بعد از امام حسین تا خود تهرانپارس مسیر یکنواخت می‌شود. فقط ۴ تا چراغ قرمز در مسیر است. رکاب می‌زنم و فکری می‌شوم برای خودم. هر از گاهی هم سر می‌چرخانم به این طرف آن طرف نگاه می‌کنم. 

امروز دیدم که توی مسابقه‌ی ادبی جمالزاده هم داستانم و هم زندگی‌نگاره‌ام وارد مرحله‌ی دوم داوری شده‌اند. زندگی‌نگاره‌ی اصفهانم را دوست دارم. حق است که به خاطرش کسی بهم دست مریزادی بگوید.

امروز توی مسیر یکنواخت امام حسین تا تهرانپارس به نومیدی‌هایم فکر می‌کردم. به این‌که عمیقا حس می‌کنم هیچ چیز بهتر نمی‌شود. خیلی وقت‌ها دست خودم نیست. تجربه‌ی زیسته‌ام است؟ نمی‌دانم. ولی عمیقا نومیدم. به هر چیزی که نگاه می‌کنم رنگی از زوال می‌بینم. به هر چیزی که نگاه می‌کنم حس می‌کنم همین الان در اوجش است و بعد از این دیگر در اوج نخواهد بود. گاه این اوج‌ها این قدر کوچک‌اند که برایم رقت‌انگیز می‌شوند. بهم می‌گفت تو آدم غرغرویی نیستی. کار می‌کنی. غر نمی‌زنی. حرف نمی‌زنی. تلاشت را می‌کنی. بدترین وضعیت را هم سعی می‌کنی بهتر کنی. فقط به طرز عجیبی نومیدی. به هیچ وجه خوش‌بین نیستی که کارت به بهترین نتیجه‌ی ممکن منجر بشود. انگار همیشه در حال حرکت از منفی ۱۰۰ به منفی ۹۰ هستی. شاید از بیرون منفی ۱۰۰ را کرده باشی مثبت ۱۰۰. اما خودت حس حرکت از منفی‌تر به منفی داری. انگار هیچ وقت هیچ چیز به سمت مثبت شدن پیش نمی‌رود... و این بدجور تلخت می‌کند.

راست می‌گفت. ولی هیچ جوره نمی‌توانم نومید نباشم. 

پری‌شب که داشتم با امیرحسین سوار ماشین می‌رفتم پادکست رادیو سرگذشت، اپیزود مشکاتیان را برایم گذاشت تا گوش کنم. مشکاتیان از خاطره‌ی ساختن آهنگ خزان گفت. این که یک روز پاییزی در تهران رفته بوده قدم‌زنی. به درخت‌ها نگاه کرده بود. همان آن برگی را دید که از درخت کنده شد و به آرامی به سمت زمین آمد. گه‌گاه نسیمکی هم می‌وزید و برگ را به سمت بالا هل می‌داد. اما برگ در نهایت چرخ‌زنان آمد پایین و رسید به زمین. مشکاتیان با خودش گفته بود: این برگ احتمالا می‌داند یا شاید هم نمی‌داند که دارد به سمت خزان زندگی پیش می‌رود، منتها با رقص. این برگ با رقص دارد به سمت خزان زندگی‌اش می‌رود...
عمیقا از آن خاطره‌ی مشکاتیان تکان خوردم. حس کردم واقعا همین است... تنها کاری که می‌شود کرد همان رقص است. اتفاقات خوب همان نسیمک‌هایی هستندکه گاه تو را بالا می‌برند. اما به هر حال باید پایین بیایی. قشنگی‌اش فقط آن رقص است... برگ‌ پهن درخت‌ها بلدند چطور برقصند و پایین بیایند. اما ما آدم‌ها...

امروز تا برسم به تهرانپارس ۴ تا اتوبوس ازم سبقت گرفتند. سر ترافیک پل روشندلان من از ۵ تای‌شان سبقت گرفته بودم. ۱ ساعت و ۱۰ دقیقه طول کشید تا برسم به خانه. هم از ماشین و هم از اتوبوس سریع‌تر بودم...

  • پیمان ..

لیبیدو

۲۸
خرداد

باغچه را آب می‌دهم. درخت انگور امسال خوب بار داده. خوشه‌های غوره از شاخه‌ها آویزان شده‌اند. هنوز فضای بین دانه‌‌های انگورها خالی است. هنوز مانده تا چاق و چله شوند. چند تا سی دی به شاخ و برگ‌های درخت آویزان کرده‌ام. نمی‌خواهم امسال هم به محض رسیدن انگورها کلاغ‌ها و گنجشک‌ها قبل از من دخل‌شان را دربیاورند. امیدوارم نور رنگابه‌رنگ سی‌دی‌ها بترساندشان. هوای آن‌ها را هم دارم. پلو که می‌پزم لایه‌ی زیرین قابلمه ته‌دیگ می‌شود. دندان‌هایم را که عصب‌کشی کردم دیگر روکش نکردم. هم خیلی گران می‌شد هم کرونا شد. دیگر نمی‌توانم ته‌دیگ و چیزهای سفت بجوم. یعنی یک بار جویدم یک تکه از دندانم شکست. جان ندارد دیگر. ته‌دیگ‌ها را می‌برم پشت‌بام می‌ریزم روی سقف. به ساعت نکشیده دخل‌شان درمی‌آید. گنجشک‌ها دور و بر خانه زیاد می‌پلکند.

شب شده است. گرسنه‌ام است. تصمیم می‌گیرم هم‌زمان دو تا غذا درست کنم. می‌خواهم مغز تک‌کاره‌ام را به چالش بکشم. 

یک پیاله عدسی را می‌ریزم توی قابلمه و آب می‌بندم بهش و یک راست می‌گذارم روی گاز. چند تا سیب‌زمینی برمی‌دارم و می‌ریزم توی قابلمه‌ی کج و کوله و آب می‌بندم به خیک‌شان و می‌گذارم روی گاز. یک سیب‌زمینی را هم می‌گذارم که پوست بگیرم خام خام. بعد دو تا پیاز برمی‌دارم. یکی را باید رنده کنم یکی را خلال. اول رنده می‌کنم. اشکم گردالی گردالی درمی‌آید. دوست دارم درآمدن اشکم را. چشمم را تمیز می‌کند. پیاز رنده شده را می‌گیرم توی دستم و می‌چلانمش. هی می‌چلانمش. می‌اندازمش ته یک قابلمه‌ی دیگر. آن یکی پیاز را خرد می‌کنم. ماهی‌تابه را می‌گذارم روی گاز. سعی می‌کنم تیز و فرز باشم. ولی می‌دانم که باز هم دستم کند است. 

پیازها را سرخ می‌کنم. زردچوبه می‌ریزم. از این که زردچوبه‌ها موقع سرخ شدن سیاه می‌شوند لجم می‌گیرد. با چنگال سیب‌زمینی‌ها را آزمایش می‌کنم. نمی‌خواهم مغزپخت شوند. پیازها سرخ می‌شوند. سیب‌زمینی‌ها نیم‌پز می‌شوند. عدسی سر می‌آید. در قابلمه را برمی‌دارم. حالا کرمم گرفته که به عدسی‌ها نگاه کنم. آن قدر نگاه کنم تا نیم‌پز شوند. همیشه همین‌جوری بوده‌ام. من از آن‌ها هستم که وقتی آنتی‌ویروس در حال اسکن کامپیوتر است می‌نشینم پر شدن خط اسکن را تماشا می‌کنم. از آن‌ها که تا فایلی دانلود نشود نمی‌تواند سراغ جای دیگری از کامپیوتر برود. عدسی‌ها قلپ قلپ می‌کنند. خودم را سرزنش می‌کنم که بس کن ازین تلف کردن وقت. با موبایلم هایده می‌گذارم برای خودم. می‌دانم آدمی که وسط آشپزی‌ هایده گوش می‌دهد یک مرگیش هست. ولی می‌طلبد.

تنها سیب‌زمینی روی سینک را پوست می‌کنم و مربع مربع می‌کنم و می‌اندازم توی قابلمه‌ی عدسی. سیب‌زمینی‌پخته‌ها را پوست می‌کنم و سریع رنده می‌کنم. دو تا تخم‌مرغ می‌شکنم می‌ریزم. کشوی ادویه‌ها را باز می‌کنم. نمک، فلفل، دارچین، زردچوبه. آویشن‌ها پودر شده نیستند. بی‌خیال. ادویه جوجه کباب؟ یک قاشق می‌ریزم. ادویه‌ی قرمه‌سبزی؟ یک قاشق می‌ریزم. ادویه‌ی فلافل؟ یک قاشق می‌ریزم. فلفل تند؟ همین که درش را باز می‌کنم سه تا عطسه می‌زنم. قد یک عدس می‌ریزم. ورز می‌دهم. نیم‌پز بودن سیب‌زمینی‌ها کار را خوب پیش برده. پیاز هم که اصلا آب نداشت. ولی محض محکم‌کاری یک قاشق آرد هم اضافه می‌کنم. 

ویرم می‌گیرد توی همان ماهی‌تابه‌ی پیازها کوکو سرخ کنم. یک ظرف کمتر شستن هم یک ظرف است. اما زردچوبه‌ها گند زده‌اند... یک ماهی‌تابه‌ی دیگر برمی‌دارم. آب عدسی کم شده است. آب می‌بندم به خیکش. پیاز سرخ‌شده‌ها را می‌ریزم. رب اضافه می‌کنم و هر ادویه‌ای که دم دستم می‌آید می‌ریزم. در قابلمه را می‌گذارم. کوکو‌ را قل‌قلی می‌کنم می‌اندازم توی روغن ماهی‌تابه. سرخ می‌شود. عدسی دوباره سر می‌آید. گند می‌زند به اجاق گاز. دوباره درش را برمی‌دارم. یک گردالی کوکوی دیگر به روغن اضافه می‌کنم. کوکوها هنوز چسبناکند. ولی دیگر تمام شده. 

کوکو‌ها را سرخ می‌کنم و سرخ می‌کنم. عدسی می‌پزد و می‌پزد. اما باز آبش تمام می‌شود. باز آب می‌ریزم. این‌قدر می‌پزد تا عدسی‌ها نرم شوند. عدسی‌ام کم‌آب شده است. شت. یادم رفت برای ناهار فردا پلو هم بپزم. حالا یک لیوان برنج، آب ریختن و باز هم به سرعت پختنش... پلو پختنم ۲۰ دقیقه طول می‌کشد همیشه. 

هایده هنوز می‌خواند. ساکتش می‌کنم. گرسنه‌ام است. ساعت ده و نیم شده. قیافه‌ی کوکوهایم خیلی جذاب شده‌اند. برای ناهار فردا اول پلوها را می‌ریزم. بعد کوکوها را می‌چینم رویش. پیداست که مشتی و خوشمزه‌ شده‌اند. ولی عدسی‌ام... با احتیاط مزه مزه می‌کنم... ادویه‌ها کار خودشان را کرده‌اند. خوشمزه شده. یک پیاله ماست هم می‌ریزم و در سکوت شامم را می‌خورم. خیلی وقت است (شاید ۱۰ روز) که تلویزیون را روشن نکرده‌ام. باز هم روشن نمی‌کنم. گرمم است. کولر را روشن نمی‌کنم. پنجره را باز می‌کنم. بوی سیگار پیرمرد خانه‌ی بغلی می‌پیچد. همیشه این ساعت سیگار می‌کشد. بوی سیگارش خیلی تلخ است. پنجره را می‌بندم. باز هایده می‌گذارم برای خودم. دخل عدسی‌ها را درمی‌آورم.

خسته‌ام است. کلی ظرف برای شستن جمع شده. حوصله‌ی شستن‌شان را ندارم. می‌گذارم همان جور بمانند تا فردا شب. همین که برای فردا ناهار دارم خودش کلی است. چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. پنجره‌ها را باز می‌کنم. دم سحر خنکای نسیمی که می‌وزد خواب را دلچسب می‌کند. دراز می‌کشم. حوصله‌ی چک کردن موبایلم را ندارم. خبری نیست. مطمئنم که خبری نیست. چند تا کتاب گوشه‌ی اتاق هستند. خیلی وقت است (شاید چند هفته) که همان‌جا مانده‌اند. خوابم می‌آید. به پشت دراز می‌کشم به سقف نگاه می‌کنم. 

هفته‌ی پیش با دوچرخه تا لواسان رفتم. حالاها دیگر اصلا دوست ندارم با ماشینم جایی بروم. سربالایی گردنه قوچک را رفتم. پارسال هم رفته بودم و اشکم در آمده بود. امسال اما راحت‌تر رفتم. خیلی آرام و سلانه سلانه رفتم.دنده جلو یک و دنده عقب سه و گاه دو. سرعتم ۲ تا ۴ کیلومتر بر ساعت بود. تنها بودم. یک گروه سه نفره‌ی دوچرخه‌سوار همان اول سربالایی با سرعتی دوبرابر ازم سبقت گرفتند رفتند. تحت تأثیرشان قرار نگرفتم. راه خودم را آرام آرام رفتم. از یکنواخت رفتن خوشم آمده بود. 

یاد ممد دادگر افتاده بودم. ممد دادگر آهسته و پیوسته‌روترین آدم زندگی‌ام است. حالا دارد توی آخن دکترای مهندسی مکانیک می‌خواند. کی فکرش را می‌کرد ممد دادگر دکترای مکانیک بخواند؟ هیچ وقت عجله نداشت. هیچ وقت سرعت نمی‌گرفت. ولی همیشه در راه بود. از سال دوم دانشگاه شروع کرد به آلمانی خواندن. تغییر مسیر هم نداد. وقتی چیزی را شروع می‌کرد تا تهش می‌رفت. بدون هیچ شتاب‌گرفتن و کم و زیاد کردن سرعتی پیش می‌رفت. سال دوم شروع کرد و خیلی آرام و ترم به ترم پیش رفت. یکهو دیدیم بعد از ۴ سال مدرک زبان آلمانی گرفته. مکانیک خواندنش هم همین‌طور بود. من یکی فکر نمی‌کردم مکانیک را تا دکترا ادامه بدهد. فکر می‌کردم ارشد تغییر رشته می‌دهد و می‌رود فلسفه می‌خواند. اما ادامه داد... خیلی از بچه‌های‌مان ارشد و دکترا را تمام کردند و رفتند این طرف و آن طرف. اما او رفت آلمان و حالا دارد دکترای مکانیک می‌خواند. یک فهرست ۲۰۰تایی رمان جمع کرده و دارد دانه به دانه‌ی آن فهرست را می‌خواند. می‌دانم که چند سال بعد تمام کتاب‌های آن فهرست را خوانده... 

وقتی داشتم سربالایی گردنه قوچک را به آهسته‌ترین شکل ممکن می‌ٰرفتم حس می‌کردم من هم می‌توانم ممد دادگر باشم. می‌توانم یک سربالایی پرشیب را به آهستگی بروم. شاید کند ولی پیوسته و بی‌توقف بروم. حس کردم من هم یک جاده‌ی مشخص دارم که مهم فقط این است که پیوسته ادامه بدهم... ولی بدیش این بود که این حس را فقط سوار بر دوچرخه داشتم. 

بدیش این است که زندگی مثل دوچرخه‌سواری نیست. توی دوچرخه‌سواری تو هیچ وقت درجا نمی‌زنی. همیشه در حال حرکتی. حالا گیریم به آهسته‌ترین شکل ممکن. اگر حرکت نکنی می‌افتی. اما توی زندگی گاه درجا می‌زنی. گاه مثل یک ماشین قدرتمند می‌شوی که توی پارکینگ روشن مانده و توی خیابان و جاده نمی‌رود. توی پارکینگ کار می‌کند. با پایین‌ترین دور موتور ممکن و کل فضای پارکینگ را پر از دود می‌کند و خفه می‌شوی از درجا کار کردنش...

پیرمرد خانه بغلی باز هم دارد سیگار می‌کشد. امشب حالش خوب نیست. قبلا شبی دو تا سیگار نمی‌کشید. خیلی تلخ است بوی سیگارش. پنجره را می‌بندم...

  • پیمان ..

موزتو بخور

۲۲
خرداد

حالم خوب نبود. وقت‌هایی که حالم خوب نیست چیزی لزج ولی به شدت چسبناک من را توی خانه نگه می‌دارد. نمی‌گذارد از جایم تکان بخورم. حتی نمی‌گذارد که بروم تا حیاط خانه و گلدان‌ها را آب بدهم. یخچال را باز کردم. میوه‌ها ته کشیده بودند. گفتم خریددرمانی کنم. لباس پوشیدم و با سختی زیاد از خانه زدم بیرون. رفتم میوه‌فروشی. شلوغ بود. مردم سبد سبد میوه برمی‌داشتند. سریع سه قلم میوه برداشتم. ۵۱هزار تومان شد. آمدم خانه شستم‌شان. چیدم‌شان. ۱۲ تا زردآلو بود و ۶ تا شلیل و ۴ تا موز.  میانگین گرفتم. هر دانه میوه حدود ۲۳۰۰تومان برایم آب خورده بود. بعد حساب کردم دیدم روزهای آخر هفته که خانه‌ام به طور میانگین احتمالا هر یک ساعت در یخچال را باز می‌کنم و پاتکی می‌زنم... حالم از خرید خوب نشد.
قبلا از آدم‌های ماهی‌طور بدم می‌آمد. آدم‌هایی که انگار هیچ وقت نمی‌توانند هیچ چیزی را به خاطر بسپرند و همه چیز پی در پی برای‌شان جدید است. ممکن است تو را ۱۰ بار ببینند. اما عین هر ۱۰ بار دقیقا مثل قیافه‌ی ماهی قرمز توی تنگ برای‌شان جدید و تعجب‌آور باشی. حالا خودم هم توی هر بار خرید کردن مثل آدم‌های ماهی‌طور شده‌ام. در هر بار خرید عددی که از کارتم کم می‌شود برایم جدید و تعجب‌آور است. از خودم هم بدم می‌آید.
 

  • پیمان ..

اما همه‌ی شهرهای ایران روایت‌هایی دیگر هم دارند. آن‌ها را باید با عینک‌هایی دیگر هم دید. همه‌ی شهرهای ایران برای بار دوم و سوم و شاید صدم قصه‌هایی جدید برایت دارند. دیدن شهرها با عینک شاعران و نویسندگان‌شان لطف دیگری دارد. لذت دیگری را به تو می‌چشاند. عینک شاعران و نویسندگان هر شهر، دیدی عمیق‌تر، چندلایه‌تر و رنگی رنگی‌تر را برایت به ارمغان می‌آورد. حالا می‌خواهم عینک بیژن نجدی را روی چشم‌هایتان بگذارم و دعوت‌تان کنم که با عینک او به استخر لاهیجان نگاه کنید.
 

 

گزارش به خاک صحرا-4: استخر لاهیجان با عینک بیژن نجدی

 

مدت پادکست: 35 دقیقه

حجم: 41 مگابابت

با همکاری حمید واشقانی فراهانی

 

آهنگ‌های این پادکست:
از آلبوم Gadfly ساخته‌ی دمیتری شوستاکویچ
آهنگ لاهیجان از پرهام ابراهیمی
قسمتی از آهنگ سیا ابران از ناصر وحدتی
آهنگ پس از باران از فریدون پوررضا
 
منبع عکس

 

  • پیمان ..

اختلاف سرعت

۱۵
خرداد

تهران زیر پای‌مان بود. دراز کشیده بودیم و زل زده بودیم به شاخسار درخت بالای سرمان. من داشتم در مورد تجربه‌های یک سال دوچرخه‌سواری‌ام داد سخن می‌دادم. از حوادثی که برایم پیش آمده بود و لحظه‌های خوب و بدی که داشتم. گیر داده بودم به پدیده‌ی اختلاف سرعت. این که سرعت به خودی خود پدیده‌ی خطرناک و احتمالا دردناکی نیست. اختلاف سرعت است که فاجعه به بار می‌آورد. 

اتوبان‌ها همان‌طور که حداکثر سرعت دارند، حداقل سرعت هم دارند. این که در اتوبانی یک ماشین ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت برود و یک ماشین ۴۰ کیلومتر بر ساعت برود به شدت خطرناک است. چون احتمال تصادف به شدت بالا می‌رود. اگر در بعضی اتوبان‌های آلمان حداکثر سرعت آزاد است به خاطر این است که ماشین‌ها توان سرعت‌های بالا را دارند. اگر در آن اتوبان یک ماشین ۲۵۰کیلومتر بر ساعت می‌رود، ماشین لاین وسط هم ۲۰۰کیلومتر بر ساعت دارد می‌رود. اختلاف بالا نیست. کیفیت ماشین‌هایشان خوب است. فیلمی می‌دیدم که یک بنز مدل ۱۹۷۶ را نشان می‌داد که ۴۴سال پس از تولید هم‌چنان به نرمی و راحتی به حداکثر سرعت خودش (۲۲۰کیلومتر) بر ساعت می‌رسید. اما در اکثر کشورهای جهان چنین چیزی ممکن نیست.

به خاطر همین اختلاف سرعت است که با دوچرخه به هیچ وجه من‌الوجوه نباید وارد بزرگراه‌ها و اتوبان‌ها بشوی. مسیرت را کیلومترها دورتر کن. اما وارد یک بزرگراه پر رفت و آمد نشو. شاید یک بزرگراه خلوت که تک و توک ماشین می‌رود توجیه‌پذیر باشد. ولی حداقل تهران چنین بزرگراه‌هایی ندارد. شاید در ساعات اولیه‌ی صبح در بزرگراه‌های انتهایی شهر. چون یک دوچرخه کوهستان در حالت کفی دیگر خیلی برود ۴۰کیلومتر بر ساعت است. سرپایینی ۵۰-۶۰ تا می‌رود. اما همه جا که سرپایینی نیست. من خودم سرعت متوسطم ۱۵ کیلومتر بر ساعت است. بعد تصور کن ماشین‌ها با سرعت ۷۰ تا ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانند. مطمئنا نمی‌توانند جمع کنند و تصادف می‌شود. اما خیابان‌ها از بس دست‌انداز و چراغ قرمز و... دارند که ماشین‌ها عموما سرعت ۳۰-۴۰ تا را دارند و اختلاف سرعت کم است.

مرض بسط دادنم هم عود کرده بود. مفهوم اختلاف را گرفته بودم و تسری‌اش داده بودم به جامعه و داشتم اندیشه‌های چپ‌گرایانه‌ام را هم تئوریزه می‌کردم که این کاپیتالیست‌های حرام‌لقمه اصلا درکی از اختلاف ندارند. یک مشت کودن هم فکر می‌کنند همین‌که سرعت همگان بالا برود یعنی پیشرفت. این‌که تو از سرعت ۴۰کیلومتر به سرعت ۶۰ کیلومتر برسی خوب است. بله خیلی خوب است. پیشرفت است. اما اگر در کنارت یکی باشد که ۲۰۰ تا سرعت گرفته کجایش خوب است؟ می‌زند نابودت می‌کند. نابود شدن لذت دارد؟ من در خودم نمی‌بینم که جای آن ۲۰۰ تا سرعت بگیره باشم. اکثر آدم‌ها هم نمی‌توانند ۲۰۰ تا سرعت‌بگیر بشوند. حداقل این آدم‌هایی که من در این عمرم دیده‌ام و این جامعه‌ای که در آن نفس کشیده‌ام نمی‌تواند. اگر توانستید آدم‌های باکیفیتی تربیت کنید از این حرف‌ها بزنید که سرعت را آزاد کنیم.

عصر که بعد از استراحت نشستم به خواندن خبرها، خبر فوت یک دوچرخه‌سوار در تهران در روز جهانی دوچرخه‌سواری توجهم را جلب کرد. یک خانم ۳۶ ساله که بی‌بی‌سی هم خبرش را کار کرده بود. یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای که در تقاطع شیخ‌ فضل‌الله- حکیم ماشین از پشت بهش زده بود و درجا کشته بودش. واقعا برایم خبر ناراحت‌کننده‌ای بود. اما بلافاصله یاد یاوه‌سرایی‌های صبحم افتادم و این‌که زر مفت نزده‌ام. توی اتوبان چه کار می‌کرد آخر؟ اگر دوچرخه‌سوار حرفه‌ای بوده باید یاد می‌گرفته که توی بزرگراه‌های نفرت‌انگیزترین شهر دنیا نمی‌شود دوچرخه‌سواری کرد. ما هنوز برای این‌که توی خیابان‌ها دوچرخه‌سواری را جا بیندازیم راه درازی داریم. چه برسد به بزرگراه‌ها آخر...

به عکس‌هایش که نگاه کردم دیدم کم حرفه‌ای نبوده و احتمالا بدنش از من به مراتب قوی‌تر بوده و متوسط سرعتش ۱۵ کیلومتر بر ساعت نبوده. ولی باز هم اشتباه بزرگی کرد... 

و این‌که می‌گویم تهران نفرت‌انگیز‌ترین شهر دنیاست به خاطر راننده‌ای است که با ماشینش زد او را در جا کشت و حتی لحظه‌ای نایستاد که ببیند چه غلطی کرده. گازش را گرفت و فرار کرد...

  • پیمان ..

سبک شدن

۱۱
خرداد

نشسته بودم وسط حمام، روی چهارپایه‌ی پلاستیکی آبی فیروزه‌ای و تلیک تلیک قیچی خوردن موهایم را می‌شنیدم. چشم‌هایم را بسته بودم. کوتاه شدن موهایم یک جور نوازش بود برایم. سبک شدن سرم را لحظه به لحظه حس می‌کردم. بعد از ۴۰ روز دو نفری پا شده بودیم آمده بودیم تهران. موهایم بلند و فرفری شده بودند. گفت بشین درستش می‌کنم. پیرهنم را در آوردم و نشستم وسط حمام. گفت اول یه دور سرت را بشور که موهایت چرب نباشد. من با شامپو موهایم را شسته بودم و خشک کرده بودم و دوباره نشسته بودم وسط حمام. ماشین موزرمان خراب شده بود. وقتی هلش می‌داد لای موهایم، گاز می‌گرفت. آخ آخ کردم. گفتم بی‌خیال می‌روم پیش شهروز. 
چند ماه است که پیش شهروز نرفته‌ام. قبل از کرونا هم ۳-۴ ماه پیشش نرفته بودم. یک بار کچل کرده بودم. وقتی کچل می‌کنم دو ماه بی‌نیاز از سلمانی‌ها می‌شوم. یک بار هم لاهیجان بودم و رفته بودم پیش آقا رضای گل‌ها. شهروز و آقا رضا تنها سلمانی‌هایی هستند که دلم باهاشان است. وقتی ۶ سالم بودم بابام من را برد پیش شهروز. یک تخته گذاشت روی صندلی آرایشگاهش و کچلم کرد. موهای خودش فرفری و پرپشت‌اند. بعد از آن چندین سال است که فقط او را قبول دارم. یک دلیل مهم‌ترش البته این است که شهروز درک می‌کند که من چشم‌هایم ضعیف است. چون چشم‌های پسر خودش هم ضعیف است. پسرش هم‌سن من است. شهروز خیلی دوست داشت پسرش برود آلمان. می‌گفت برایش جور کردم که پناهندگی برود آلمان. احمق بود. قبول نکرد. می‌خواست ور دل من بماند. جمله‌ی آخرش را با یک لذت پنهان می‌گفت. شهروز به خاطر پسرش می‌داند که وقتی می‌نشینم روی صندلی‌اش خودم را در آینه فقط به صورت یک پرهیب تار می‌بینم. سرآخر خودش عینک را می‌دهد دستم و نظرم را می‌پرسد. چند باری که رفتم این طرف آن طرف، همه‌شان اول می‌پرسیدند که خوب است؟ بعد من به‌شان می‌گفتم نمی‌بینم. عینکم را بده. آن‌ها هم با تعجب عینکم را می‌دادند بهم. این تعجبه اذیتم می‌کرد. شهروز این تعجب را ندارد. 
آقا رضای گل‌ها را هم به خاطر میز انتظار آرایشگاه بزرگش نزدیک باغ ملی لاهیجان دوست دارم. جایی که به جای مجله‌ی خانواده‌ی سبز، مجله‌ی دیلمان می‌گذارد و من دوست دارم ساعت‌ها روی مبل‌های مغازه‌اش بینشینم و داستان‌ها و مقاله‌های مجله‌ دیلمان را بخوانم. آقا رضا تنها کسی بوده که دیده‌ام میز انتظارش برای سرگرمی دست به دامان مجله‌های زرد نشده است. آقا رضا جوانی‌هایش بازیکن تیم فوتبال چای لاهیجان هم بوده. هنوز هم توی مغازه‌اش وقتی مسابقه‌ای از فوتبال ایران پخش می‌شود، با تلویزیون ۱۴ اینچ صنامش به تماشا می‌ایستد. علاقه‌اش به فوتبال یک جور معصومیتی دارد که من توی هم‌سن‌وسال‌ها و جوان‌تر از خودم ندیده‌ام...
حالا چند ماه بود که نه پیش شهروز رفته بودم و نه پیش آقا رضا. بابام گفت: ماشینه خراب شده. بذار با قیچی کوتاه می‌کنم.
شانه را برداشت و موهایم را از لای دندانه‌هایش عبور داد و با قیچی تند تند کوتاه‌شان کرد. بعد از مدتی به یک حس خلسه‌ی عجیب رسیدم. خودم را ول داده بودم زیر دست‌های بابام. هیچ نگرانی‌ای نداشتم. بالاخره یک کاری‌شان می‌کرد. نگران چشم‌هایم هم نبودم. لازم نبود ببینم چه کار می‌کند. لازم هم نبود که نظر بدهم در مورد کارش. یک حالت راضیا مرضیه. هر چه رخ بدهد برایم خوب خواهد بود...
لحظه به لحظه سبک‌تر می‌شدم و هر چه سبک‌تر می‌شدم به مرگ بیشتر فکر می‌کردم. این‌که کدام‌مان زودتر می‌میریم... مطمئنا هر کدام‌مان دیرتر بمیریم خاطره‌ی این کوتاه کردن مو در ایام کرونا با آن یکی تا سال‌ها باقی خواهد ماند. این‌که شب قبلش آخر شب (بعد از گذراندن یک ماه طلایی) راه افتاده بودیم و تا قزوین را او رانده بود و تا تهران را من. این که ماشین موزر خراب شده بود و گاز گرفته بود. این‌که قبلش من حمام رفته بودم تا موهایم چرب نباشند و او راحت‌تر بتواند کوتاه‌شان کند. این که موها با قیچی کوتاه شده بودند. این‌که سکوت بین دو نفر مان را فقط صدای تلیک تلیک قیچی می شکست. این‌که مطمئنا هم من و هم او داشتیم به چیزهایی در مورد خودمان فکر می‌کردیم. هر لحظه که داشتم با کوتاه شدن موهایم و سپردن خودم به او سبک‌تر می‌شدم از خاطرات سال‌های بعد سنگین‌تر می‌شدم...
کرم است دیگر. در خوش‌ترین لحظه‌ها هم به چیزهایی فکر می‌کنم که بعدها احتمالا ناراحتم خواهد کرد... 
ساکت بودم. موهایم را کوتاه و کوتاه‌تر کرد. تا جایی که حس کرد خوب شده‌اند. گفت خوب است. گفتم خوب است. از حمام بیرون رفت تا دست‌هایش را بشورد. بعد یکهو برگشت گفت ببینم تو سرت را با چی خشک کردی؟
گفتم با حوله‌ی آبی خودم.
گفت مطمئنی؟ حوله‌ی دستشویی من را برنداشتی؟ آن هم آبی است‌ها.
گفتم نه بابا. درسته چشم‌هام ضعیفه. ولی دیگر تشخیص می‌دهم دیگر. حوله‌ی خودم بزرگ است. دور کمرم را می‌گیرد. حوله‌ی دستشویی تو دور کمر من جا نمی شود که.
گفت اها.
بعد دوباره نگاهم کرد گفت مطمئنی؟
در حمام را بستم و شیر آب داغ را باز کردم. این حوله‌های هم‌رنگ هم بعدها شر خواهند شد...
 

  • پیمان ..

mission completed

۳۱
ارديبهشت

این طولانی‌ترین دوری من از تهران بود. تمام اردیبهشت به جز ۲ روزش را از تهران دور بودم. و راستش هنوز هم دلم برای تهران تنگ نشده. به جز دوری دوستان و نبود یار هیچ ملالی ندارم. اردیبهشتی کاملا سبز و پاک را تجربه کردم. اردیبهشتی که دمخورم فقط پاندا بود و فهمیدم که لاهیجان علی‌رغم تمام بی‌حجابی و آغوش بازش برای غریبه‌ها، پرده‌هایی هیجان‌انگیزتر را برای یک دوچرخه‌سوار تنها نگه داشته است. پرده‌هایی که عمرا برای یک ماشین‌سوار عیان شود...

آن دو روز را هم به خاطر یک ملاقات و یک جلسه آمدم تهران. ملاقات با خانم کولایی بود. استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران. زن آهنین اصلاح‌طلب‌ها. استاد امیرحسین توی دانشگاه تهران و هم‌حزبی‌اش بود. اما دعوای‌شان شده بود یا نمی‌دانم چی، گفت تو برو باهاش حرف بزن. فهمیده بودیم که خانم جنیدی بالاخره آیین‌نامه‌ی تابعیت بچه‌های مادر ایرانی را نوشته. خوانده بودیمش. فهمیده بودیم که دستگاه‌های مختلف دو هفته وقت دارند که نظر بدهند. فهمیده بودیم که رونوشت فرصت دو هفته‌ای برای ۴-۵ تا انجمن حمایت از زنان هم فرستاده شده. فهمیده بودیم که یکی از انجمن‌های حمایت از حقوق زنان برای خانم کولایی است. باید باهاش صحبت می‌کردیم. باید می‌فهمیدیم که مثل آن یکی رفیق اصلاح‌طلبش از بیخ مخالف است یا نه. باید متقاعدش می‌کردیم که اولا همراه باشد و ثانیا هم دو سه تا سخت‌گیری آیین‌نامه را اشاره کند تا بعدها اذیت نکنند. ما دست‌مان به جایی بند نبود. کسی ما را تحویل نگرفته بود. البته می‌دانستیم که آن دو سه تا سخت‌گیری به خاطر فشارها بوده. وگرنه خانم جنیدی‌ای که توی جلسه‌ی آذرماه پارسال پیشش رفته بودیم مقتدرتر از این حرف‌ها بود... ولی تمام آدم‌ها زیر بار حرف زور نمی‌روند، مگر اینکه زورش پرزور باشد.

با این که به اصلاح‌طلب‌ها هیچ ارادتی ندارم، ولی خانم کولایی محترم بود. از کلاس‌های مجازی و شاگردهای حتی دوره‌ی فوق‌لیسانسش شاکی بود. کلی برای‌مان از تنبلی‌هایشان شکوه شکایت کرد. حسین جلسه را برقرار کرده بود. خودش هم شاگردش بود. شاگرد زرنگ بود البته. بعد هم برایش داستان پیگیری‌ها را گفتیم. می‌دانستم که هانا آرنت و مغز عقیده‌اش کلید خوبی برای همراه کردن کولایی است. این‌که زور زدیم تا احسان علیخانی توی برنامه‌اش از این موضوع صحبت کند. زور زدیم تا همه چیز در روزنامه‌ها مطرح شود. این‌که التماس دبیر اجتماعی روزنامه شرق را می‌کردیم که مقاله‌های‌مان را چاپ کند (البته که دل خونی از این دبیر اجتماعی دارم و حرمت نگه نداشت. باری...) و این که اوج کارمان جایی بود که آن پیرزن مخالف، زیرآب‌زنی‌ها و پشت پرده کاری‌ها را کنار گذاشت و توی سرمقاله‌ی روزنامه‌ی شرق مخالفتش را ابراز کرد. به نظرمان قشنگ‌ترین چیز همین بود. این‌که یک مخالف در ملاء عام مخالفتش را ابراز کند و زیرآبی نرود.

و کولایی خودش همراه بود. تعریف کرد که توی همان مجلس ششم دنبال حل این مسئله بوده... هنوز هم که نگاه می‌کنم مسخره است. خیلی از آدم‌هایی که این چند سال دیدم تعریف می‌کنند که  این مسئله ۲۰ سال پیش، ۳۰ سال پیش مطرح بوده. اما رها شده و رها شده و رها شده و هیچ وقت حل نشده و شل کن سفت کن و...

نه که خیلی موثر بوده باشد. نه... ولی شاید اثر می‌گذاشت. هیچ وقت هیچ آدمی را نباید دست کم گرفت. آن روز توی دانشگاه تهران خاک مرده پاشیده بودند. هیچ دانشجویی نبود. حتی استادها هم نبودند. دانشکده علوم سیاسی مجموعه‌ای از راهروها و تالارهای خلوت و سوت و کور بود. شبیه بیمارستانی بود که هیچ بیماری ندارد. حراست برای ورودم به دانشگاه گیر داده بود. گفته بود با کی کار داری. گفته بودم با دکتر کولایی. من را فرستاده بودند به آن ساختمان نفرت‌انگیز حراست مرکزی. سین جیمم کرده بودند و آخرسر بعد از ۱۰دقیقه پرسیدن منت گذاشته بودند که این بار را برو. ولی از دفعه‌های بعد باید با ما هماهنگ شده باشد. تا برسم به دانشکده علوم سیاسی به خودم فحش می‌دادم که خاک تو سرت که ۵ سال از زندگی‌ات را دانشجوی این خراب‌شده بوده‌ای. ولی تا نگاهم به آن قسمت زنانه‌ی نماز جمعه افتاد یکهو یک حالی شدم. چند سال پیش بود؟ آن روز پاییز بود یا زمستان؟ می‌دانستم که اگر همین‌جوری دور بچرخم و به هنرهای زیبا و ادبیات برسم باز حالی به حالی می‌شوم. جلوی فنی هم که برسم دیگر هیچی. تندی رفته بودم توی علوم سیاسی که خوشبختانه تنها خاطراتم پینگ پنگ بازی کردن در راهروهایش بود...

درخت‌های دانشگاه تهران سبزی بهاری تردی داشتند. ولی سبزی بهاری‌اش به پای لاهیجان نمی‌رسید. جلدی برگشته بودم و دور شده بودم از تهران... 

تا امروز که بالاخره آخرین غول هم رفت پی کارش. اگر سه سال پیش دنبال غول فرستاده شدن لایحه از دولت به مجلس بودیم، اگر دو سال پیش دنبال غول مجلس بودیم و بعد غول شورای نگهبان و منطق‌های عجیب و غریب را یکی یکی می‌فهمیدیم، حالا چند ماه بود که غول خود دولت به جان‌مان افتاده بود. قانون آمده بود و اجرا نمی شد. به این بهانه که آیین‌نامه‌ای در کار نیست... 

دیروز بعد از یک ماه رفتم پیاده‌روی. بعد از یک ماه دوچرخه‌سواری، پیاده‌روی به غایت آهسته و کند به نظرم می‌آمد. حس می‌کردم با راه رفتن چیزی درنمی‌یابم. نمی‌توانستم بگذرم. با دوچرخه می‌توانی بگذری. اگر چیزی را نمی‌توانی کشف کنی، می‌توانی روی رکاب زدن خودت متمرکز شوی، مثلا سریع‌تر بروی و عبور کنی. اما در پیاده‌روی نمی شود. بعد از دو ماه فهمیدم که تنهایی پیاده‌روی کردن کار خیلی غم‌انگیزی هست. فهمیدم که پیاده‌روی فقط با دیالوگ می‌تواند معنا پیدا کند... 

یکی از چیزهایی که توی دوچرخه‌سواری‌های این یک ماه بهش فکر می‌کردم این بود که چه‌قدر زمان و عمر بی‌اهمیت است. پارسال همین‌موقع‌ها قانون تصویب شد و یک سال طول کشید تا برایش آیین‌نامه بنویسند... و من حالا یک مرد سی و یک ساله‌ام. سی و یک ساله‌ای که شاید این پروژه برایش تمام شده باشد و به قول مهدی بتواند بگوید mission completed، اما انگار برای شروع یک پروژه‌ی دیگر سرزندگی لازم را ندارد. حس می‌کنی آن قدرها هم چیزی یاد نگرفته‌ای و آن قدر هم... بیش از حد طول می‌کشد. آن قدر طول می‌کشد که تو از بیرون اوراق می‌شوی. شاید در درونت هنوز حس جوان ۲۰ ساله‌ای را داشته باشی که به راحتی روزی ۳۰-۴۰کیلومتر رکاب می‌زند، اما از بیرون آن جوان ۲۰ ساله نیستی. از بیرون مردک سرخوش سبیلویی هستی که عمرش را برای یک مسئله می‌گذارد و انگارش نیست که از ماشین شیفت کرده به دوچرخه و عمه بزرگش وقتی او را مشغول «چرخ‌سواری» می‌بیند تیکه می‌اندازد که بچه‌ات الان باید همچه دوچرخه‌ای سوار شود!

من این روزها چرا این قدر مار می‌بینم؟ نه توی خواب. توی واقعیت. امروز شمردم. توی یکی مسیر ۳ کیلومتری ۳ تا مار مرده دیدم. یکی‌شان روی آسفالت نصفه له شده بود. از جاده که می‌خواهند رد شوند سرعت ماشین‌ها امان‌شان نمی‌دهد. لاستیک و ۱ تن وزن ماشین می‌رود روی تن‌شان... خودم پری‌روز یک مار زیر گرفتم. سیاه و دراز و تپل بود. هم رنگ اسفالت بود. ندیدمش. سرعتم هم زیاد بود. یکهو دیدم اوه یک چیزی دقیقا روبه‌روی لاستیک جلو دارد وول می‌خورد که از جاده رد شود. تا بخواهم فرمان بدهم زارت از رویش رد شدم. فکر کردم الان می‌پیچد به لاستیک دوچرخه‌ و پرتاب می شود توی صورتم. ولی نپیچید. فکر کردم کشتمش... برگشتم ببینم واقعا کشتمش؟ دور زدم برگشتم... نه. نبود. آن جایی که ازش رد شدم نبود. زنده مانده بود. از جاده رد شده بود... دست و بال هم نداشت که بگویم دست و بالش طوری شده. امیدوارم قطع نخاعی نشده باشد که بچه‌هایش مجبور شوند برای دفع روده‌اش لگن بیاورند! اما این که در این دوره از زندگی‌ام این‌ همه مار می‌بینم حتما باید یک معنایی داشته باشد...

  • پیمان ..