پیش از پاره شدن
برگشتنی باد مخالف میوزید. سرعتم را کم کرده بود. برایم زیاد مهم نبود. به خودم گفتم مسابقهی توردوفرانس نیست که. آرامتر میروی و مناظر را بیشتر نگاه میکنی. اولین بارم نیست که باد مخالف میوزد. اینجور وقتها به جای سرعت و دور گرفتن تمرکز میکنم روی سرعت ثابت رفتن.
امروز هم پل روشندلان سراسر ترافیک بود. پشت موتورها از باریکهی سمت راست پل سریع رد شدم. پایین پل هم از لابهلای ماشینها پیچیدم سمت چپ تا دوباره بیفتم توی خط ویژه. ماشینها گوریده بودند توی هم. سه لاین از روی پل میآمدند. دو لاین هم از زیر پل. بعد دقیقا زیر پل چوبی این پنج لاین میخواستند بشوند دو لاین. صدای آژیر آمبولانس میآمد. من منتظر بودم که ماشینها به اندازهی عرض فرمان دوچرخهام راه باز کنند تا رد شوم. دو سه بار ایستادم و دوباره حرکت کردم. به ایستگاه رسیدم. دو سه پیرمرد منتظر اتوبوس بودند. من را که دیدند گفتند: بدو بدو الان آمبولانسه میرسه.
من منتظر پراید سفید جلوییام بودم که یک کوچولو برود سمت راست تا رد شوم. بعضی ماشینها مرض دارند. توی آینه میبینند که لنگ یک فرمان دادن کوچولویشان هستی تا به عنوان یک دوچرخه یا موتور رد شوی. فقط ۱۰ سانتیمتر جابهجایی کافی است. اما حسودیشان میشود که تو جلو بزنی ازشان. تازگیها به موتوریها حق میدهم که عصبانی شوند و با فرمانشان بزنند آینه بغل را بپرانند و فرار کنند! پیرمردها به او چیزی نگفته بودند. به من گفته بودند. جالب بود برایم.
بالاخره رد شدم و زیر پل چوبی ایستادم تا آمبولانس بیاید و رد شود. شاید ۴ یا ۵ ماشین با من فاصله داشت. ولی همین ۴ یا ۵ ماشین دو سه دقیقه طول کشید. من ایستاده بودم پشت ایستگاه. به ماشینها نگاه میکردم که زور میزدند از سر راه آمبولانس کنار بروند. اما واقعا نمیشد. دستپاچگی رانندهی پراید نوکمدادی توی ذهنم ماندگار شد. با کلافگی عجیبی یک بار به آینهی راستش نگاه میکرد که بتواند بپیچد راست و یک بار به آینهی چپش نگاه میکرد که آمبولانسه آژیر میکشید و چسبانده بود به صندوق عقبش. نگاهش بین دو آینه با یک درماندگی غریبی جابهجا میشد. قشنگ حس کردم که به هیچ وجه دوست نداشته در این موقعیت قرار بگیرد. به هیچ وجه دوست نداشته سر راه آمبولانس قرار بگیرد. اما قرار گرفته بود. ناگزیر بود که مزاحم باشد. ناگزیر بود که لحظههای طلایی زنده ماندن یک آدم دیگر را ازش بگیرد. تهران شهر پلشتی است. آدمها را هم مجبور به پلشت بودن میکند.
آمبولانس رد شد. به آرامی دوباره سوار پاندا شدم. از کنار مأمور پلیس گذشتم. او هم نگاهش مثل قبلیها مات بود. تازگیها تحمل نگاههای مات را ندارم. الان که برمیگردم نگاه میکنم از خودم میپرسم من چهطور قبلاها قبل از کرونا مترو سوار میشدم؟ نگاه شیشهای و مات همین چند تا پلیس خستهی توی خط ویژه ناراحتم میکند. توی مترو که همهی نگاهها مات و شیشهای است...
کنارهی خط ویژه پر است از بقایای تسمههای اتوبوسها. زیاد است. تسمههایی که پاره شدهاند و افتادهاند کنار خط ویژه. هر یک کیلومتر تکهای از تسمههای پاره پاره دیده میشود. کسی جمعشان نمیکند. همانطور رها شده به امان خدایند.
خیابان دماوند خیابان کمدرختی است. از میدان امام حسین که تا سه راه تهرانپارس رکاب میزنم بیدرخت بودنش توی ذوقم است. درختکاری دو طرف خط ویژه که خیلی رویا است. حداقلش این است که پیادهروهای دو طرف خیابان درختکی داشته باشند تا چشم آدم به صفای دیدنشان نوری بگیرد. ولی نیست. دو طرف مغازهها هستند و مغازهها و تالارهای دوزاری و گاراژهای تعمیر ماشین. و ۹۰ درصد عرض خیابان هم آسفالت است. آسفالت خط ویژه و آسفالت ماشینها. و سبزهزار این جنگل آسفالت تسمههای پارهپارهی اتوبوسهاست. انگار نگهداری معنایی ندارد. تسمه را وقتی عوض میکنند که پاره شود؛ وقتی که اتوبوس به خاطر پارگی تسمه از حرکت باز بماند و مسافرها پیاده شوند و یکی از آن آکسورهای یدککش که همیشهی خدا جایی از خط منتظرند بیاید سراغ اتوبوس. این خودش یک جور فلسفهی زندگی است: تا وقتی پاره نشده بهش فکر نکن.
فقط در مورد نگهداری ماشینها نیست. در مورد نگهداری تن و بدن هم همین است. اکثر آدمهای این شهر کاری برای بدن و حتی روحشان نمیکنند. تن آدمی نیاز به تحرک دارد. این ماهیچهها اگر به جنب و جوش نیفتند تبدیل به پی و چربی میشوند. تبدیل به جرثومه میشوند. انگار اکثر آدمهای این شهر در زندگیشان خط ویژهای ۲۰ کیلومتری و تکراری را دارند که هر روز در آن میروند و میآیند. آن قدر میروند و میآیند تا جایی که تسمههایشان شروع میکند به پاره شدن. یکی از مواد خونشان بالا پایین میشود. جاییشان بیهوده درد میگیرد. مرض میگیرند. آن وقت میروند بیمارستان. آن وقت از خط خارج میشوند. به همین راحتی. به همین مسخرگی.
صبح کسی آمده بود برای مصاحبه. چاق بود. بیش از حد چاق بود. این روزها هر کسی که دارد میآید مصاحبهی شغلی چاق است. این یکی غبغب دو طبقه داشت و علیرغم پیراهن گشادی که تنش بود لایههای چربی طبقه طبقه خودشان را نشان میدادند. کلی از روابط سیاسیاش غمپز در کرد و اینکه فلان بوده و بیسار بوده و عضو حزب بوده و این قدر روابط داشته و... ازش از آینده پرسیدیم و اینکه برنامهاش چیست، چند تا دورهی آموزشی و امید و آرزو گفت. اما از این نگفت که برای آن غبغب دوطبقهاش چه خاکی میخواهد بر سرش بکند. برای آن طبقه طبقه چربیها چه میخواهد بکند. انگار نه انگار که قرار است آن بدن همهی امیدها و آرزوهایش را به اجرا دربیاورد...
جاهای کت و کلفتی کار کرده بود. جاهایی از دولت و حکومت که دریافتی آدمها به دلار است و خروجیشان در حد ریال هم نیست. میگفت به خاطر ارتباطات سیاسیام مشغول به کار شده بودم. سینجیمش کرده بودیم که ما خودمان خررنگکنیم. ما خودمان دوران دانشجویی را برای این کارها حرام کردیم و هیچ چیزی به ما نماسید و آنهایی که گوشت به تنشان شد از ما بهتران بودند. آدم تا تخم جن نباشد جن نمیشود. حزب و سیاست و این حرفها شر و ور محض است. ننه بابات جور کرده بودند؟ وا داده بود که آره. و من وقتی در خلاف جهت بادی که از روبهرویم میوزید رکاب میزدم به خودم میگفتم آن آدم هیچ وقت نمیتواند دوچرخهسوار شود!
دوچرخه یعنی قائم به خودت بودن. موتور محرکه خودت هستی. منبع سوخت خودت هستی. تعادلت بر دو چرخ خودت هستی. حرکت خودت هستی. همه چیز خودت هستی و خودت. هیچ کسی نمیتواند به تو کمک کند. خودت هستی که باید خودت را به جلو بکشی. کسی نمیتواند هلت بدهد. کسی نمیتواند نیرویت را زیاد کند. فردیت عجیبی دارد. برای من استوار بر خودت بودن عجیبترین تجربهی دوچرخهسواری است. جایی که اتکا به غیر نداشته باشی و خب سخت است. بعضیها اصلا نمیتوانند دوچرخهسوار شوند. اصلا و ابدا... حالا هر چه قدر هم پیش خودشان و بقیه غمپز در کنند که ما الیم و بلیم. غرور دوچرخهسوار چیز دیگری است...
چهارراه سبلان را رد میکنم. زمانی فکر میکردم تقاطعهای خط ویژه احتمالا برایم سخت باشند. ولی نه. از بیرون این طور به نظر میآید که ماشینها ماتحت به ماتحت میآیند دور بزنند و تو نمیتوانی رد شوی. در عمل این اتفاق نمیافتد. تو مستقیم و بیترس میروی توی فاصلهی بین دو ماشین و خیلی راحتتر از چیزی که فکرش را میکنی رد میشوی. مهم این است که نترسی.
موتوریها کاریم ندارند. ویژی از کنارم رد میشوند. زیاد بوق میزنند که یک موقع بیهوا جلویشان نپیچم. حواسم هست. بوقزدنهایشان را دوست ندارم.
چند وقت پیش حمید گزارشی برایم فرستاده بود از تجربههای آزار و اذیت شدن دوچرخهسوارها توسط ماشینها و موتوریها. یک عامل مهم برای جلب توجه لباس است. لباسی که من برای دوچرخهسواری تنم میکنم من را عبداللهتر از این حرفها نشان میدهد که کسی بخواهد انگولکم کند. یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانهی مندرس میپوشم با یک شلوار گرمکن سیاه گل و گشاد. تصمیم دارم این شلوارم پاره شد شلوار کردی بپوشم. پاریوقتها کتانی هم پایم نمی کنم و همان کفش چرمیهای سیاه کفی تخت را پایم میکنم. پدال زدن باهاشان سخت نیست. تنها عنصرهایی که من را شبیه دوچرخهسوارها میکند یکی دستکش دوچرخهسواریام است و یکی هم کلاهم. لباس چسبانهای دوچرخهسواری که پاچهات را لخت و عیان نشان میدهد به نظرم به درد این شهر نمیخورند.
یک بار پشت چراغ قرمز نیروی هوایی ایستاده بودم. یک موتوریه آمد کنارم ایستاد. ازین موتور سنگینها بود که قشنگ معلوم بود به اندازهی یک پراید قیمت دارند. پسرکی که رویش نشسته بود نگاهم کرد. گفت: میای با هم مسابقه بدیم؟ لبخند زدم. چراغ که سبز شد دیدم حرفش را جدی گرفته. با شدت تمام به موتورش گاز داد و به آنی از کنارم رد شد. وقتی رسید آن دست چهارراه یک نگاه به پشتش انداخت. من تازه ۱۰ متر از چهارراه را رد شده بودم. نگاهم کرد و دوباره گاز داد و توی خط ویژه نقطه شد.
از چهارراه قبل از خاقانی رد میشوم. دوچرخهسواری از روبهرو میآید. عینک دودی به چشم دارد. نگاهش میکنم. صورتش به سمتم متمایل میشود. مثل خودم کولهپشتی انداخته به دوشش و دارد رکاب میزند. دستم را بلند میکنم و برایش سلام میفرستم. او هم میخندد و با دستش برایم بای بای میکند. دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید است دیگر.
از خاقانی تا سه راه تهرانپارس شیب دارد. سرعتم کمتر میشود. اتوبوسها به من میرسند و یکی یکی ازم سبقت میگیرند. تو همان سه تا ایستگاه پایانی ۵ تا اتوبوس ازم سبقت میگیرند. روزهایی هم شده که تا ته خط هیچ اتوبوسی به من نمیرسد و ازم سبقت نمیگیرد. باد مخالف میوزید. ولی مهم نبود...
«همه چیز خودت هستی و خودت. هیچ کسی نمیتواند به تو کمک کند. خودت هستی که باید خودت را به جلو بکشی.»
این قسمت، تاثیرگذارترین قسمت متن بود.
هیچ وقت نتونستم دوچرخه سواری رو یاد بگیرم، نه جایی بود، نه فرهنگش، حیف.
یک چیز دیگه که تو متن برام جالب بود، توصیف آدم های توی مترو بود، هر چند که کوتاه بود. از متروهای تهران و کرج متنفرم با اینکه حدود دو سه سال همه رفت و آمدهام رو با آن ها انجام میدادم. به نظرم توی متروهای شلوغ، حباب های حریم آدم ها در هم تداخل می کند و آدم ها که از این موضوع احساس رضایت ندارند، رفتارهای متفاوت و عجیبی از خودشان نشان می دهند که گاه غیر انسانیه. یادمه یه بار تو ایستگاه دروازه دولت، انقد اعصابم خورد شده بود که پشت به آدم ها زل زدم به عکس خودم توی پنجره و دیدم که قلپ قلپ از چشمام اشک داره میریزه، اونموقع با خودم عهد کردم هیچ وقت، به هر دلیلی، حاضر نشم که توی تهران زندگی کنم.