آقا
یک راست رفتیم جلوی بیمارستان. بابام تا ما را دید صورتش سرخ شد و زد زیر گریه. گفت: زنده نمیمونه. هوشیاریش میره و مییاد.
گذاشتیم تا کمی اشک بریزد و سبک شود. بعدش به من گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم.
کمی تسکین داشت. روز قبل از سکتهی «آقا» باهاش نشسته بود و گپ زده بود و با همدیگر برای آینده نقشه ریخته بودند و پروژههای پدر و پسری چیده بودند. وقتی «آقا» سکته کرد، سریع بشمار سه خودش را رساند خانهی «آقا». اگر میخواست از تهران بیاید تا رسیدن به لاهیجان ده سال پیر میشد بسکه راه دور است و شلوغ است و نمیشود سریع رفت. ولی لاهیجان بود و سریع خودش را به آمبولانس رساند.
بهش گفته بودم این هفته نرو لاهیجان. یک هفته بمان تهران استراحت کن پایت خوب شود. پارگی مینیسک زانو را جدی نمیگرفت. گفته بودم خبری نیست. قبول نکرده بود. صبح قبل از اینکه من بیدار شوم و به سمت دوچرخهام بروم سوار ماشینش شده بود و رفته بود لاهیجان.
بهم گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم.
و من به خودم گفتم: هیچ وقت جلوی رفتن هیچ کسی را نگیر. آدمی که میخواهد برود باید برود. اگر نرود سراسر غصه میشود و تباه میشود...
این دومین بار توی عمرم بود که این را به خودم میگفتم.
اما این تسکین برایش موقتی بود.
وقتی عمههایم آمدند باز هم اشکش درآمد. عمهام بهش تشر زد که چرا گریه میکنی؟ اتفاق بوده و افتاده. الان گریه میکنی چی بشه؟ خودتو میخوای از بین ببری؟
بابام یک لحظه نگاه به عمهام کرد. همهجا گریهکن دخترها هستند. اما برای «آقا»ی من گریهکن پسرش بود... به عمهام گفت: تو نمیفهمی این چیزها را...
غروب وقتی رفتم خانهی آقا و به دوچرخهی پارکشدهاش نگاه کردم غصهام شد. دوچرخهی بیسوار را هم هر کسی نمیفهمد. تا دوچرخهسوار تیر نشده باشد نمیتواند بفهمد. دوچرخه ماشین نیست که بنزین بسوزاند و تو را این طرف و آن طرف ببرد. بین ماشین و صاحبش همیشه فاصلهای هست به اسم تکنولوژی. دوچرخه میز و عنوان و رتبهی شغلی نیست که روزی به تو بدهندش و روزی دیگر از تو بگیرند. دوچرخه جزئی از تو است. وسیلهی نقلیهای است که سوختوساز و حرکتش از تو است. دوچرخهی سبز رنگ آقا برای خودش گوشهی انباری ایستاده بود و فکر کنم بعد از دو روز هنوز نفهمیده بود که «آقا»... دوچرخهای که هر روز «اقا» را سوار خودش میکرد و او را به یک گردش کوتاه یا بلند میبرد و حالا یکهو آقا رفته بود...
آقای من بیش از ۳۰ سال سوار بر آن دوچرخهی ۲۸ فیلیپس با نوارهای سبزرنگ بود. دوچرخه را بابام وقتی دانشآموز دبیرستان بود خریده بود. سوارش میشد باهاش از روستا میرفت لاهیجان مدرسه. آن سالها مثل این روزها نبود که به هیچ وجه یک دوچرخهسوار نتواند وارد جاده شود. جاده در غوروق دوچرخهسوارهایی بود که از روستا به شهر میرفتند. بابام با آن دوچرخه مدرسه رفته بود و دیپلم گرفته بود و بعد هم رفته بود سربازی و دوچرخه رسیده بود به آقا... و آقا به تعداد سالهای سن من سوار بر این دوچرخه بود. هر روز سوارش میشد میرفت پیلدکان مینشست با همسنوسالهایش گپ میزد و بعد هم نان میگرفت و برمیگشت خانه...
بابام به عمهام گفت تو نمیفهمی این چیزها را...
حالا بعد از ۳۰ سال دوچرخه خیلی تنها بود. تنهایی یک دوچرخهی بیسوار را هر کسی نمیفهمد...
همیشه توی ذهنم آدمها را دو سر طیف دانستهام. بعضی آدمها درختیاند و بعضیها رودخانهای. بعضیها مثل درخت ریشه در خاک میدوانند و بزرگ میشوند و سایه میگسترند و همانطور ایستاده به جهان پر تغییر اطرافشان مینگرند و میوه میدهند و فصلهای چهارگانهی زندگی را با رخسارشان نوید میدهند. طمأنینهی یک درخت قطور کهنسال را دارند. و بعضیها نمیتوانند بایستند. طاقت ماندن را ندارند. مثل رود باید بجوشند و بخروشند و روان شوند. از این سو به آن سو بروند. سنگ بزرگی اگر سر راهشان قرار بگیرد راهشان را تغییر میدهند. جهتشان را حتی تغییر میدهند. باید بروند و بروند. اصلا اگر بمانند میگندند... آدمها برایم در طیف درخت و رودخانه قرار میگیرند. بعضیها وسطاند. گاهی وقتها مثل درختاند و گاهی وقتها مثل رود.
برای من «آقا» انتهای طیف درختها بود. صلابت و هیبت و استواری خاص خودش را داشت. همیشه آرام بودنش را میستودم. نمیدوید. عجله نداشت. توی زندگیاش به کسی باج نداده بود. کارمند هیچ کسی نبود، زیردست هیچ کسی نبود. حقوقبگیر هیچ دولتی نبود. برای دو قران پول زیراب کسی را نزده بود و مجیز کسی را هم نگفته بود. کشاورز سادهای بود که روی پاهای خودش ایستاده بود و هیچ وقت کمرش خم نشده بود. از بچگی یادم هست که موقع کار کردن شلتاق داشت. جدی بود. اخم میکرد. حساب و کتاب میچید. تخطی از قوانینش را برنمیتابید. برای اینکه کمرت جلوی کسی خم نشود به آن شلتاقها نیاز داری همیشه.
آخرین باری که آقا به خانهی ما در تهران آمده بود ۲۳ سال پیش بود. ۲۳ سال بود که پایش را از روستا بیرون نگذاشته بود. نهایت چند بار تا ۳۰-۴۰ کیلومتر آن طرفتر این طرفتر، خانهی دخترهایش رفتن. اهل سفر نبود. درختی بود که ریشه دوانده بود و خانهاش برای بابام سایهسار گستردهای بود که یک درخت پیر میتواند بگستراند.
رفقایی که خانهی «آقا» آمده بودند میگفتند پدربزرگت شبیه گابریل گارسیا مارکز است. من هم میگفتم: نقالیهایش هم مثل مارکز است البته. یک بار نشستم روایت جوانیهایش را با موبایلم ضبط کردم. یک فایل ۴۰ دقیقهای از دلاوریهای دوران جوانیاش به زبان گیلکی. خوب تعریف میکرد. پرشور و پراتفاق. هم داستانهای پهلوانی برایت میگفت هم داستانهای عشق و عاشقی.
جوانیهایش کشتیگیر بود. پهلوان محلات بود. مسابقات کشتی گیلهمردی که برگزار میشد یک پای میدانها، «آقا» بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هم بارقههایی از زور و قوت جوانیاش را نشان میداد. من در اوج جوانی در مقابل او ریقویی بودم که اگر با هم کشتی میگرفتیم سه سوت من را خاک میکرد.
کودک که بودم یکی از بازیهای «آقا» این بود که من را کف دستش میایستاند، بعد یک دستی همانطور من را بلند میکرد و تا بالای سرش میبرد. من با دو تا پاهایم کف دستش میایستادم و لحظه به لحظه بالا رفتن را حس میکردم. دستش نمیلرزید هیچ وقت. یک بچهی ۴-۵ ساله اینقدر وزن دارد که اگر کسی بخواهد کف دست او را بلند کند بازوهایش بلرزد. اما «آقا» اینطوری نبود. دستهایش هم آرام بودند. مثل خودش که آرام بود.
دوچرخه که سوار میشد آرام رکاب میزد. بیشتاب. بیزور اضافی زدن. خیلی وقتها توی کارهایم یاد آقا افتادهام. به خودم گفتهام آن درخت بلندبالا میداند که تنها عنصر پایدار جهان ناپایداری است. پس سعی نمیکند لحظهای و کسی و چیزی را ثابت کند. او بلد است که بایستد و درختانه و آرام به جهان پرتلاطم نگاه کند. پس تو هم یاد بگیر. از کسی بیهوده عصبانی نشو. برای به دست آوردن چیزی زور بیهوده نزن. او ایستاده. از پس سالها ایستاده...
بعد از مرگ مادربزرگم تنها شد. خیلی تنها شد. برای خودش توی حیاط تخت پادشاهی درست کرد. تخت باصفایش زیر درخت انار گوشهی حیاط بود. اما میگفت اگر من بیفتم اینجا بمیرم شاید چند روز جسمم به امان خدا رها باشد تا یکی از شماها شانسی سری به من بزنید و بفهمید. بعد از ۱۳ سال تنهایی شام خوردن پارسال ازدواج کرد. ازدواجش هم پر از ماجرا شد. نشد که یک بار بنشینم قصهی ازدواجش را تعریف کند و من ضبط کنم. هنوز توی ماجرا بود و نمیشد که قصه را ساختارمند روایت کند...
این یک سال، اقتصاد ایران او را هم اذیت کرد. بازنشستهی جایی نبود که حقوق ثابت داشته باشد. تصمیم گرفت از مایه بخورد. دخل و خرج به هم نمیخورد. باید کاری میکرد. دیگر صرفهجویی هم جواب نمیداد. تصمیم گرفت بخشی از تخت پادشاهیاش را بفروشد. غرور داشت. نمیخواست جیرهخوار کسی باشد. میخواست همانطور که ۸۰ سال روی پای خودش ایستاده باز هم بایستد. تصمیم آقا سخت بود. اما او وقتی تصمیم میگرفت پای حرفش میایستاد و ایستاد. دیدم که سر تصمیمش هم ایستاد. با همه ی هزینههایش ایستاد.
برای من که جوانم تصمیم گرفتن خیلی وقتها کار سختی است. خیلی وقتها تنها تصمیمم، بیتصمیمی است. چون انگار بیتصمیمی کمهزینهترین نوع تصمیم است. اما آقا... یکی دو تا از عمههایم حرفهای کلفتی به آقا زدند. یکی از شوهرعمههایم او را تحریم کرد. باهاش دیگر حرف نزد. بهش احترام نگذاشت. هر روز میدیدش. اما با دیدنش رویش را برمیگرداند. انگار که قاتل پدرش را دیده باشد. در ظاهر برای آقا مهم نبود. حس میکردم آن آرامش عاقلانهی آقا همچه رفتار بچگانهای را به شوخی برگزار میکند. اما آدمهای پیر هم بیش از هر چیزی احترام میخواهند. بعضی روزها برای بابام گلایه میکرد مثل اینکه...
دو هفته پیش که آقا را دیدم، گفت میخواهم سیمکشی خانهام را عوض کنم. میترسید باران که میآید اتصالی کند و خانه آتش بگیرد. گفتم هزینهاش خیلی گران میشود. زد به شانهام که پول دارم. چی فکر کردی در مورد من؟
خوشحال بودیم که هنوز هم خودش را توانگر و توانمند میدانست...
اما...
موقعی که توی خانه سکته کرد تنها نبود. خانمش همراهش بود. سریع همه خبردار شدند. اما خونریزی داخل مغزش شدیدتر از آنی است که از دست ما کاری برآید. این دو سه روز هی میرویم و روی تخت آیسییو نگاهش میکنیم. هزار تا سیم و دم و دستگاه بهش آویزان است و او خسته خوابیده است. هنوز هم صلابت یک درخت کهنسال را در او میبینم. به هوش نیست. اما فکر کنم از اینکه دیگر نمیتواند مثل یک درخت بایستد خیلی غصهاش شود. یعنی خب. من یکی خیلی غصهام شده است. او انتهای یک سر طیف آدمهای زندگی من بود...
من خوشحالم که تو زندگیم تونستم یکبار آقا رو ببینم. سیستم زندگانی اش و ارامش نگاهش.
نمیدونم ما اصلا به این آرامش میرسیم یا نه . ولی هر بار که خبرهیا رفتن یا نشستن این آدمها را میشنوم. چه نزدیک باشد چه دور حس میکن که ما شاگردهای خوبی نبودیم . اعتماد بنفس و عقلانیتش را نداریم هنوز که جایگزین های خوبی باشیم...
امیدوارم حالش بهتر و بهتر شود