صابرها..
دو سال پیش من افغانستان بودم. سفرنامهاش را نوشتهایم. اما هنوز در مرحلهی ویرایش است. راستش چون سه نفری که رفته بودیم میخواهیم یک سفرنامه منتشر کنیم کار سخت شده است. سه تا آشپزیم و هر کداممان هم یک نوع قاطق بلدیم درست کنیم و تهیهی خوراک واحد دشوار شده است. برای من به شخصه بازنویسی سختترین کار دنیاست و همین هم مزید بر علت شده.
دو سال پیش کابل امنتر بود. هنوز طالبان با آمریکا دوست نشده بود. یک هفتهای که در کابل بودیم اتفاقی رخ نداده بود. به خاطر همین مردم با احساس امنیت بیشتری بیرون میآمدند. ترافیک کابل به گفتهی خودشان به خاطر همین بیشتر شده بود.
یک روز ظهر از میدان دهمزنگ پیاده رفتم تا پوهنتون کابل. راه زیادی نبود. گوشهی میدان دهمزنگ بیلبورد تبلیغاتی مردی با بازوهای ورقلمبیده و تجهیزات یک باشگاه بدنسازی را در زمینهاش نشان میداد. تصویری قدیمی از میدان دهمزنگ بعد از جنگهای داخلی دیده بودم که تانکی در حال عبور از خیابان بود و هیچ کدام از ساختمانهای اطراف میدان و دو طرف خیابان سالم نبودند. اما بعد از سالها کابل دوباره خودش را ساخته بود. از آن سالها فقط یک ساختمان مخروبهی چند طبقهی بزرگ مانده بود که محل قضای حاجت مردان عبوری در پیادهرو شده بود. بقیه ساخته و آباد کرده بودند.
نزدیک پوهنتون کابل همینجوری با صابر دوست شدم. داشتم از پسرک پشمکفروشی عکس میگرفتم که دیدم صابر ایستاده و نگاهم میکند. محال است به کابل بروید و پشمکفروشهای کابل با آن پشمکهای صورتی شادشان توجهتان را جلب نکند. قد صابر از من کوتاهتر بود. ازش پرسیدم: پوهنتون کابل همین طرف است؟
سرش را تکان داد و گفت: من هم همان جا می روم.
گفتم: چه خوب.
گفت: ارانی استی؟
گفتم: بله.
گفت: چرا به افغانستان آمدی؟
گفتم: آمدم که چکر بزنم.
گفت: من ایران را خیلی دوست دارم.
گفتم: به ایران بوده ای؟
گفت: نه. ولی فیلم و عکس از ایران زیاد دیده ام. دوست دارم شیراز را ببینم.
خیلی سریعتر از آنچه فکر میکردم با هم رفیق شدیم. صابر دانشجوی سال اول انجنیرینگ (مهندسی) برق کابل بود. تا به حال به ایران مهاجرت نکرده بود. میگفت ویزای ایران خیلی گران است. خانوادهاش پولدار نبودند. در یکی از خانههای دامنهی کوه روبهروی پوهنتون کابل زندگی میکردند. خانههای روی دامنهی تپهها و کوههای کابل ارزاناند. آب لولهکشی ندارند. برای آب باید بروند سراغ چاه آبی که در هر محله حفر شده و با پمپ دستی آب بالا بکشند و دبه دبه آب را ببرند به خانهشان. صابر کلی برادر و خواهر داشت. اما درسخوان بود. خیلی درسخوان بود. در کنکور رتبهی بالایی به دست آورده بود و توانسته بود انجنرینگ برق قبول شود.
پوهنتون کابل دیوارهای بلندی داشت. کنار دیوار با هم قدم می زدیم و می رفتیم به سمت در ورودی پوهنتون. خوشحال بودم که با صابر دوست شدهام و برای گشت و گذار در پوهنتون کابل راهنما خواهم داشت. بالای دیوارها هم سیم خاردار داشت. این دیوارها و سیم خاردارها خیلی برایم معنادار بودند. نمادین بودند. در ایران دانشگاه تهران با نرده هایی سبز رنگ از خیابان ها و پیاده رو ها و جامعه ی اطرافش جدا می شود. برای ورود به دانشگاه تهران تو باید از گیت های نگهبانی بگذری. بین دانشگاه و جامعه نرده هایی آهنین وجود دارد. برای ورود به پوهنتون کابل با از سنگرهایی نظامی رد میشدی...
۶-۷ نفر با لباس نظامی و تفنگ به دست جلوی در پوهنتون کابل ایستاده بودند. در ورودی تنگ بود و دانشجوها باید کارت نشان میدادند و از جلوی سربازها رد میشدند. پشت در ورودی محیط پر دار و درختی دیده میشد. جلوی در اصلی دانشگاه با کیسههای شنی سنگر هم درست کرده بودند. خیلی هوس کرده بودم که از آن منظره عکس بگیرم...
گفتم: چه ترسناک.
صابر گفت: عادت داریم.
به سرباز اولی که کلاشینکفی به دست داشت گفتم که من دانشجو از ایران هستم. میخواهم پوهنتون کابل را ببینم.
سر تکان داد که نمیدانم. از قوماندان بپرس. رفتم جلوتر. رئیسشان ژ۳ به دست از بالای دماغش نگاهم کرد. حرفم را برایش تکرار کردم. کارت دانشگاه شریفم را هم در آوردم نشانش دادم. حال نکرد. گفت: نی. نمیشود که داخل شوی.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. میخواستم ببینم محیط ایزوله و گلخانهای دانشگاه در کابل چه شکلی است. آرامگاه جمالالدین اسدآبادی هم وسط پوهنتون بود. اصرار نکردم. به همین راحتی راهم نداده بودند. کارت دانشگاه شریفم هم فقط به درد خودم میخورد.
صابر دید که ناراحت شدهام. بیخیال کلاسش شد و او وارد دانشگاه نشد. کنار دیوارهای پر از سیمخاردار دانشگاه قدم زدیم. برای موبایلم شارژ خریدیم. بعد صابر پیشنهاد داد حالا که نگذاشتند به پوهنتون داخل شوی بیا برویم زیارت کارت سخی.
از کوچهای رد شدیم و یکهو در جلوی رویم، در دامنهی کوه چهارگنبد فیروزهای دیدم. چهار گنبد فیروزهای خیلی قشنگ و بزرگ. انگار که آمده باشم به مزارشریف و روضهی شریف پیش رویم باشد. پایین دست گنبدها یک قبرستان بود. قبرستانی بزرگ با تکه سنگهایی به عنوان نشان و سنگ قبر.
گفتم: اینجا کجاست؟
گفت: سخی جان. قدمگاه امام علی.
گفتم: عه... سخی جان این جاست؟
نمیدانم چرا فکر میکردم سخی جان فقط یک عنوان است. اصلا فکر نمیکردم نام یک مکان باشد. قبل از سفر ترانههای احمد ظاهر را گوش داده بودم. آنجا ترانهاش توی گوشم زنگ زد:
خدا بود همراهت
قرآن پشت و پناهت
زیارت سخی جان
کند ز غم نگاهدارت
آن روز صابر من را توی صحن سخیجان گرداند و با هم حرف زدیم و عکس گرفتیم و دوست شدیم. مرام گذاشت برایم. گوشی موبایلش هوشمند نبود. شماره موبایلش را ذخیره کردم. گفتم بعدا توی فیسبوک پیدایت میکنم و عکسها را برایت میفرستم. اما بعدا هر چهقدر توی فیسبوک گشتم پیدایش نکردم...
دیروز که خبر حملهی انتحاری به پوهنتون کابل را شنیدم و دیدم دلم به درد آمد. یاد دو سال پیش خودم افتادم که خیلی راحت، تک و تنها با کاپشن آبیرنگم رفته بودم پوهنتون کابل و راهم نداده بودند. آن روزها امنتر بود انگار. بعد یاد صابر افتادم. ۲۲ نفر کشته شده بودند. به کدام دانشکده حمله کرده بودند؟ نکند صابر هم... یکهو حس کردم همهی آن ۲۲ نفر صابر بودهاند و مو به تنم راست شد...
جنگ و مرگ انسان ها در این عصر با وجود اینهمه تکنولوژی واقعا دردناکه...
من هم بی اینکه هیچ تعلق خاطری به این مکان یا دانشجویانش داشته باشم، با دیدن این خبر، قلبم درد گرفت... اینها همه آینده ساز آن سرزمین بودند... جنایت بزرگی ست در حق مردم افغانستان...
:((