بده دکتر انجامش بده!
۱. رزومهام را چند سالی هست که به روز نکردهام. یعنی این ۳ سال سرگرم بودهام و نقطه برجستهها را لیست نکردهام. اصلا یادم رفته بود که دکترا نخواندهام و رشتهی لیسانسم و حتی عنوان رشتهی فوقلیسانسم مهندسی بوده. آخرین باری که یادم آورده بودند که مهندسم دو سال پیش بود. زمانی که محسن با کلی مذاکره توانسته بود گزارشمان از تابعیت فرزندان مادر ایرانی را در مرکز پژوهشهای مجلس چاپ کند. یک گزارش حقوقی سیاسی اجتماعی بود از وضعیت موجود و پیشنهادهایی برای آینده. کلی کامنت گذاشته بودند و این را درست کن آن را درست کن. موقع حقالتألیف که رسیده بود زده بودند توی سرم که دکترا نداری و مهندس هم که هستی. چندرغاز دادند که نفهمیدم اصلا خرج چی شد. پولش مهم نبود. اعتباری که میآورد و پشتوانهای که برای کارهای بعدی ایجاد میکرد مهم بود.
سرگرم کارهای دیگر شدم و کلا هم بیخیال موسسات پژوهشی شدیم که به خاطر خواندن نوشتن بهت پول میدهند. به چیس و افادههای کارشناسهای دکترشان نمیارزید که مرجع نویسی آخر هر تحقیقی را مثل بنز انجام میدادند.
رفت و رفت تا دو هفته پیش. مدیر یکی از موسسات پژوهشی خودش زنگ زد که بیایید دفتر من. رفتیم و چاق سلامتی کرد و سریع و تیز پیشنهاد داد که بردارید یکی از تغییرات سیاستی سه سال اخیر این مملکت را در قالب یک گزارش پژوهشی برای ما مستندسازی کنید. دورادور میشناختمان و میدانست که روی موضوع تسلط خوبی داریم. ما هم استقبال کردیم و پروپوزالی را آماده کردیم و مبلغ را هم خیلی گران زدیم. هر چهقدر که چند سال قناعت کردیم و بخور و نمیر خواندیم و نوشتیم را باید نقد میکردیم. ما که درخواست پروژه نداده بودیم. هر کس خواسته دندش نرم پولش را هم بدهد.
توی جلسهی دفاع از پروپوزال خانم دکتر کارشناس شروع کرد به کوبیدن که فرمت موسسهی ما را اجرا نکردهاید و مبلغتان خیلی بالا است و توی نرخنامهی ما کسی که دکترا دارد ساعتی ۴۰ تومان میگیرد و شما برای یک کارشناس زدهاید ساعتی ۱۰۰هزار تومان و الخ... حالا عنوان مدرکها را هم نزده بودیم. فکر کنم اگر میفهمید مدرکها مهندسی است آن را هم چماق میکرد.
اما این بار لذتش در اینجا بود که برگشتیم بهش گفتیم این کار را بردار بسپر به کسی که از بهترین دانشگاههای ایران دکترا گرفته. اگر توانست انجام بدهد ما دممان را میگذاریم روی کولمان و میرویم. مسئله خوب انجام دادنش نیست. مسئله این است که بهترین دکتراهایتان را هم بیاورید باز هم نمیتوانند انجام بدهند.
بعدش یک لبخند موذیانه هم کنج لبمان نشاندیم که رقیب میطلبیم و آنها هم به سکوت نگاهمان کردند و زور زدند که از جاهای دیگر پروپوزال بزنند تا ارزانتر دربیاید برایشان.
۲. نادر موسوی از نیکان روزگار است. یک بار یک تکنگاری بر اساس عکسهای اینستاگرامش نوشتم که شرحی بود از مدرسهاش و دوران معلمی و مدیر مدرسه بودنش. خودش هم قلم روانی دارد و اصطلاحات افغانستانی را هم خیلی به جا استفاده میکند. هفتهی گذشته رفتیم و ۴ ساعت با هم گپ زدیم. از روزگاری کودکی و نوجوانیاش در بندر عباس گفت و درس خواندنش و قبول شدنش در دانشگاه تهران و مهندسی خواندن و اتمام درس و تأسیس مدارس خودگردان برای بچههای افغانستانی. روزگاری که جمهوری اسلامی درس خواندن را برای بچههای افغانستانی ممنوع کرده بود و نادر موسوی به صورت غیرمجاز مدرسه تأسیس کرده بود تا این بچهها بیسواد بزرگ نشوند. روزگاری که برای تأمین کتابهای درسی بچهها به هزار جا رو میانداخته و روزگاری که میرفته خودش تنهایی لای اسقاطیهای آموزش و پرورش برای مدرسهاش میز و نیمکت جور میکرده. روزگار سختی که گذرانده بود تا به امسال که نامزد جایزهی آسترید لیندگرین شده است.
ذوق داشت که جایزهی آسترید لیندگرین را تصاحب کند. تکنگاری من را هم برداشته بود ترجمه کرده بود فرستاده بود برای مسئولین مسابقه که بلیا دیگران من را در این کشور این گونه توصیف کردهاند. پرسیدیم حالا جایزهی ۵۵۰ هزار دلاری آسترید لیندگرین را ببری چه کار میکنی؟ گفت هیچ چی، میرم سواحل هاوایی لنگ روی لنگ میاندازم آبپرتقال میخورم و برای همه پیغام میفرستم که بچهها کار کنید، در یک زمینه متمرکز شوید و سالها سختی ببینید. بالاخره یک روزی مثل من یکی پیدا میشود تحویلتان بگیرد و حالی بهتان بدهد...
خیلی دوست دارم جایزهی لیندگرین را به نادر موسوی بدهند. حالا خودش که به نظرم لایق است به کنار، به خاطر آن تکنگاری هم که شده من هم میتوانم ادعای تأثیرگذاری داشته باشم. والا!
حقت
از صد تا ادعا و مدعا
بهتر بودی مهندس
دمتم گرم