عدل
من از ماچهسگها بدم میآید. اسمشان را نمیدانم. از همین سگ کوچولوها که چشمهای دگمهای دارند و موی پشمکی. هیکلشان کوتوله است و جز واق واق کردن و بغل شدن توسط صاحبانشان به هیچ درد دیگری نمیخورند. از همانها که ملت کلی خرج شامپو و اختهکردنشان میکنند.
سر کوچهی ما یکی هست که از این سگها دارد. سفید رنگ است. هی هم میآوردش توی کوچه و ولش میکند که راه برود. یک بار که با دوچرخه داشتم میآمدم دیدم این هم برای من شاخ شده و واق واق میکند و میخواهد بپرد به پر و پاچهی من. دیگر با سگها کنار آمدهام. ترس ندارم ازشان. ولی کلا اگر با دوچرخه سرعت داشته باشم و سگی را از دور ببینم سرعتم را کم میکنم و آمادهی داد زدن سر سگه میشوم. سرشان که داد میزنی عقب میکشند. توی این پاییز هم هر بار سوار دوچرخه شدم تجربهی حملهی یک سگ به سمتم را داشتم. از بس سگهای بزرگ به سمتم شیرجه زده بودند که زورم آمد این ماچهسگ هم برای من شاخ و شانه بکشد. فرمان را چرخاندم سمتش و خواستم با لاستیک جلویم لهش کنم. ترسید و فرار کرد. سگ بیخاصیت یعنی همین.
امروز ظهر که از خانه زدم بیرون دیدم کنار شمشادهای جلوی خانهمان یک سگ سیاه خوابیده و چند تولهسگ سفیدقهوهای دارند از سینههایش شیر میخورند. تولهسگها ناز بودند و مثل چی شیر میخوردند. سگ نگاه مظلومی داشت و به پهلو خوابیده بود. باران میبارید. سگ سیاه به فضای پشت شمشادها پناه آورده بود. نمیدانم همانجا زایمان کرده بود یا نه. ولی پیدا بود که خوابیدن روی خاک نرم پشت شمشادها و کمتر باران خوردن برایش مطلوب بود. شاید هم همانجا زایمان کرده بود. نمیدانستم. بیپناه بود. برایش تکهای نان آوردیم. خورد. خیلی گرسنهاش بود. غروب که برگشتیم باز هم پشت شمشادها خوابیده بود. اما فقط یکی از تولههایش باقی مانده بود. تولهای که لم داده بود روی شکم مادرش و به معصومانهترین شکل ممکن خوابیده بود. بقیهی تولههایش را انگار ملت برده بودند... رسم است. تولهی سگ را برمیدارند و میبرند و بزرگ میکنند و ازش سگ نگهبان تربیت میکنند.
سگ سیاه را با ماچهسگ سر کوچه که احتمالا الان کنار بخاری صاحبش لم داده مقایسه کردم... جهان جای ناعادلانهای است...