سبک شدن
نشسته بودم وسط حمام، روی چهارپایهی پلاستیکی آبی فیروزهای و تلیک تلیک قیچی خوردن موهایم را میشنیدم. چشمهایم را بسته بودم. کوتاه شدن موهایم یک جور نوازش بود برایم. سبک شدن سرم را لحظه به لحظه حس میکردم. بعد از ۴۰ روز دو نفری پا شده بودیم آمده بودیم تهران. موهایم بلند و فرفری شده بودند. گفت بشین درستش میکنم. پیرهنم را در آوردم و نشستم وسط حمام. گفت اول یه دور سرت را بشور که موهایت چرب نباشد. من با شامپو موهایم را شسته بودم و خشک کرده بودم و دوباره نشسته بودم وسط حمام. ماشین موزرمان خراب شده بود. وقتی هلش میداد لای موهایم، گاز میگرفت. آخ آخ کردم. گفتم بیخیال میروم پیش شهروز.
چند ماه است که پیش شهروز نرفتهام. قبل از کرونا هم ۳-۴ ماه پیشش نرفته بودم. یک بار کچل کرده بودم. وقتی کچل میکنم دو ماه بینیاز از سلمانیها میشوم. یک بار هم لاهیجان بودم و رفته بودم پیش آقا رضای گلها. شهروز و آقا رضا تنها سلمانیهایی هستند که دلم باهاشان است. وقتی ۶ سالم بودم بابام من را برد پیش شهروز. یک تخته گذاشت روی صندلی آرایشگاهش و کچلم کرد. موهای خودش فرفری و پرپشتاند. بعد از آن چندین سال است که فقط او را قبول دارم. یک دلیل مهمترش البته این است که شهروز درک میکند که من چشمهایم ضعیف است. چون چشمهای پسر خودش هم ضعیف است. پسرش همسن من است. شهروز خیلی دوست داشت پسرش برود آلمان. میگفت برایش جور کردم که پناهندگی برود آلمان. احمق بود. قبول نکرد. میخواست ور دل من بماند. جملهی آخرش را با یک لذت پنهان میگفت. شهروز به خاطر پسرش میداند که وقتی مینشینم روی صندلیاش خودم را در آینه فقط به صورت یک پرهیب تار میبینم. سرآخر خودش عینک را میدهد دستم و نظرم را میپرسد. چند باری که رفتم این طرف آن طرف، همهشان اول میپرسیدند که خوب است؟ بعد من بهشان میگفتم نمیبینم. عینکم را بده. آنها هم با تعجب عینکم را میدادند بهم. این تعجبه اذیتم میکرد. شهروز این تعجب را ندارد.
آقا رضای گلها را هم به خاطر میز انتظار آرایشگاه بزرگش نزدیک باغ ملی لاهیجان دوست دارم. جایی که به جای مجلهی خانوادهی سبز، مجلهی دیلمان میگذارد و من دوست دارم ساعتها روی مبلهای مغازهاش بینشینم و داستانها و مقالههای مجله دیلمان را بخوانم. آقا رضا تنها کسی بوده که دیدهام میز انتظارش برای سرگرمی دست به دامان مجلههای زرد نشده است. آقا رضا جوانیهایش بازیکن تیم فوتبال چای لاهیجان هم بوده. هنوز هم توی مغازهاش وقتی مسابقهای از فوتبال ایران پخش میشود، با تلویزیون ۱۴ اینچ صنامش به تماشا میایستد. علاقهاش به فوتبال یک جور معصومیتی دارد که من توی همسنوسالها و جوانتر از خودم ندیدهام...
حالا چند ماه بود که نه پیش شهروز رفته بودم و نه پیش آقا رضا. بابام گفت: ماشینه خراب شده. بذار با قیچی کوتاه میکنم.
شانه را برداشت و موهایم را از لای دندانههایش عبور داد و با قیچی تند تند کوتاهشان کرد. بعد از مدتی به یک حس خلسهی عجیب رسیدم. خودم را ول داده بودم زیر دستهای بابام. هیچ نگرانیای نداشتم. بالاخره یک کاریشان میکرد. نگران چشمهایم هم نبودم. لازم نبود ببینم چه کار میکند. لازم هم نبود که نظر بدهم در مورد کارش. یک حالت راضیا مرضیه. هر چه رخ بدهد برایم خوب خواهد بود...
لحظه به لحظه سبکتر میشدم و هر چه سبکتر میشدم به مرگ بیشتر فکر میکردم. اینکه کداممان زودتر میمیریم... مطمئنا هر کداممان دیرتر بمیریم خاطرهی این کوتاه کردن مو در ایام کرونا با آن یکی تا سالها باقی خواهد ماند. اینکه شب قبلش آخر شب (بعد از گذراندن یک ماه طلایی) راه افتاده بودیم و تا قزوین را او رانده بود و تا تهران را من. این که ماشین موزر خراب شده بود و گاز گرفته بود. اینکه قبلش من حمام رفته بودم تا موهایم چرب نباشند و او راحتتر بتواند کوتاهشان کند. این که موها با قیچی کوتاه شده بودند. اینکه سکوت بین دو نفر مان را فقط صدای تلیک تلیک قیچی می شکست. اینکه مطمئنا هم من و هم او داشتیم به چیزهایی در مورد خودمان فکر میکردیم. هر لحظه که داشتم با کوتاه شدن موهایم و سپردن خودم به او سبکتر میشدم از خاطرات سالهای بعد سنگینتر میشدم...
کرم است دیگر. در خوشترین لحظهها هم به چیزهایی فکر میکنم که بعدها احتمالا ناراحتم خواهد کرد...
ساکت بودم. موهایم را کوتاه و کوتاهتر کرد. تا جایی که حس کرد خوب شدهاند. گفت خوب است. گفتم خوب است. از حمام بیرون رفت تا دستهایش را بشورد. بعد یکهو برگشت گفت ببینم تو سرت را با چی خشک کردی؟
گفتم با حولهی آبی خودم.
گفت مطمئنی؟ حولهی دستشویی من را برنداشتی؟ آن هم آبی استها.
گفتم نه بابا. درسته چشمهام ضعیفه. ولی دیگر تشخیص میدهم دیگر. حولهی خودم بزرگ است. دور کمرم را میگیرد. حولهی دستشویی تو دور کمر من جا نمی شود که.
گفت اها.
بعد دوباره نگاهم کرد گفت مطمئنی؟
در حمام را بستم و شیر آب داغ را باز کردم. این حولههای همرنگ هم بعدها شر خواهند شد...
خیلی خوب نوشتی