دلخوشیهای صد کلمهای
این یادداشت را به دعوت حمید مینویسم. خیلی وقت پیش ازم خواسته بود. نشد. بگویم وقت نشد دروغ نگفتهام. بیشتر از صد کلمه شد البته. من تو نوشتن رودهدرازم خب...
حال و مقال شرح روزهای سختی که میگذرد و آیندهی تاریکی که در پیش است و گرفتوگیرهای بیهوده را ندارم. محدودیت صد کلمهای عنوان هم حتم این شرح را برنمیتابد. باید به مرهمهایی که حداقل در شش ماه گذشته کمی آرامم کردهاند بپردازم. در شش ماه گذشته سفر به آن معنا نرفتهام. دلیلش فقط کرونا نبوده. شوقش هم نیست دیگر راستش. تنهایی را هم اگر بگویی رد نمیکنم.
ولی سر زدن به چند درخت برایم یک دلخوشی شده است. دقیقش را بخواهم بگویم سر زدن به پنج درخت. سه تایشان توی تهران هستند و دو تایشان توی لاهیجان. این پنج درخت نمازخانههای کوچک من شدهاند. برای رفتن پیششان آدابی را رعایت میکنم. مثلا اینکه حتما باید با دوچرخه به سراغشان بروم. هیچ وقت با ماشین به دیدارشان نرفتهام و نخواهم رفت. از شهر فاصله دارند. دور نیستند. به اندازهی یک دوچرخهسواری سبک فاصله دارند.
همین دیروز به زیارت دو درختون توی لاهیجان رفتم. چند ماه بود که به دیدارشان نرفته بودم. از شهر خارج میشوم. از یک جاده خاکی سنگلاخ میگذرم. بعد وارد جادهی روستایی باریکی میشوم که به نظرم یکی از زیباترین پیچهای جادهای دنیا را دارد. سر پیچ تکه زمینی است که چندین درخت کهنسال و علفهای زیر پایشان یک بیشه را ایجاد کرده است. زیباییاش فقط با دوچرخه قابل حس است. چون فقط یک پیچ است و با ماشین ۵ثانیه هم طول نمیکشد.
بعد از آن پیچ باید از جاده فاصله بگیرم تا به زیارت دو درختون بروم. از جاده فاصلهی کمی دارند. اما هیچ ماشینی برایشان توقف نمیکند. بعید میدانم ماشینها اصلا آنها را ببینند. چمنزاری من را به آنها میرساند. بهار که به زیارتشان رفته بودم جلویشان از آب باران یک برکه شکل گرفته بود. دیروز که رفتم خبری از برکه نبود. فرورفتگی زمین زیر پایشان از گرمای تابستان گذشته خشک شده بود.
باد میوزید و برگها و شاخههایشان را میلرزاند. راستش بهشان حسودیام هم میشود. کنار هم بزرگ شدهاند و بالا رفتهاند و دست در دست هم دارند و پیوسته در حال ناز و نوازش همدیگرند. دیروز عصر که رفتم دوچرخهام را بینشان پارک کردم و چند ساعت روبهرویشان نشستم. باد صورت من را هم ناز میکرد. آفتاب پاییزی هم میتابید. نگاه به قد و بالایشان کردم. زانوهایم را بغل کردم. به لنداسکیپ کنارشان (شالیزاری بزرگ و بایر، بیشههایی در این و آن سو، گاوهایی رها و مشغول چریدن و رودخانهای گذران) خیره شدم.
کم کم شروع کردم به حرف زدن و درد دل باهاشان. غمهایم را گفتم. غصههایم را گفتم. خوبیاش این است که کسی آن دور و بر نیست؛ وگرنه من را دیوانه میپندارند. فکر کنم سه ساعت پای درختها نشستم. آن دو درخت عاشقاند. عشقشان هم خیلی حسادتبرانگیز است. هر دو کنار هم تا سقف آسمان بالا رفتهاند. هم طلوع آفتاب را کنار یار به تماشا مینشینند و هم غروب آفتاب را. بهشان میگویم یک دیوانهتر از خودمی هم پیدا شود همراهم بیاید که دور همی خانوادگی داشته باشیم خوب استها... آنها چیزی نمیگویند. شکوهی دارند که من را وامیدارند تا دلم همیشه برایشان تنگ باشد. آفتاب که غروب کرد از آنها خداحافظی کردم. حس سبکباری بعد از دیدارشان من را به یک پرندهی دوچرخهسوار تبدیل میکند.
سه درختون در تهراناند. از خانهی ما دقیقا ۸ کیلومتر فاصله دارند. در کمرکش سربالایی جادهاند. دقیقا یک جایی از جاده است که اگر اول صبح یا آخر غروب بروی، سگها تجمع میکنند. ازشان نباید بترسی. یعنی چون سربالایی است، سرعتت با دوچرخه این قدر کم است که خیلیهایشان هنگ میکنند که الان باید بدویم دنبال این دوچرخهسوار یا نه. اما اگر پارس هم کردند داد و بیداد کنی دمشان را میگذارند لای پایشان و میروند همان کنار جاده میکپند. سه درختون از زیر یک تختهسنگ خیلی بزرگ درآمدهاند. این که تخته سنگ به آن بزرگی آنجا چه میکند خودش یک سوال است. اما عجیبیاش سه درختوناند. انگار تختهسنگ را کوباندهاند توی سر سه درختون. اما سه درختون راهشان را پیدا کردهاند و کجکی از کنارههای تختهسنگ دوباره سر بر آوردهاند. همزمان بزرگ نشدهاند. یکیشان بزرگتر است. دو تای دیگر انگار کمی طول کشیده تا شوک تختهسنگ را هضم کنند و دوباره رشد کنند. اما رشد کردهاند و میکنند. هنوز کوتاهاند. هنوز قدشان به اندازهی قد من است. هنوز سایهسار برای یک دوچرخهسوار خسته نشدهاند. اما روزی خواهند شد... نذر داشتم که حداقل ماهی یک بار به زیارتشان بروم. مهر ماه نشد که نذرم را ادا کنم... آخرین بار اوایل شهریور رفتم. برگهایشان سبز پررنگ تابستانی بود.
این پنج درختون دلخوشیهای کوچک من هستند. نمازخانههای کوچکی که با آنها حس میکنم زندگی احتمالا شکوه هم دارد...
داشتم میخوندم و میخوندم و رسیدم آخرش و نفهمیدم کی تموم شد. جاودانه باشه شکوه زندگی برای شما!