سوگلی برگزیدن
خانم "نرده" بازنشستهی همان شرکتی بود که آقای مدیرعامل در آن روزگاری با او همکار بود. خود آقای مدیرعامل تازه آمده بود و مشغول چینش تیم خودش بهتدریج در سازمان بود. شرکت خصوصی بود. سهامدارهای اصلی شرکت هم از خصوصیهای خوشنام بودند. ولی من عوض شدن اتوبوسی آدمها را عیناً داشتم میدیدم.
اولها نیروهای تازه به کل شرکت معارفه میشدند. ولی بعد از مدتی این سنت از میان برداشته شد. چرا که تعداد خداحافظیها و سلامهای رفتگان و آمدگان شرکت زیاد شده بود. عوض شدن آدمها در پستهای مدیریتی شرکت خزشی بود. نیروی مورد نظر آقای مدیرعامل ابتدا لقب مشاور میگرفت. مثلاً مشاور معاونت. مثلاً مشاور مدیر طرح و توسعه. مثلاً مشاور مدیر منابع انسانی. بعد از دو ماه مدیر مورد نظر استعفا میداد و مشاور قبلی تبدیل میشد به مدیر تازه.
خانم نرده هم ابتدا مشاور بود. ولی بعد از مدتی به سمت معاونت رسید. پولدار بود. یعنی عناصر پولداری را به دقت در خودش جمع کرده بود. گوشی موبایلش آخرین مدلی بود که به تازگی وارد بازار شده بود. از آن مدلها که همه تازه در تبلیغات رسانههای خارجکی داشتند از وجودش آگاه میشدند. ماشین زیر پایش خارجکی مدلبالایی بود که وقتی به سایت باما سر میزدی باورت نمیشد آن قدر قیمتی باشد. آمارش را در آورده بودم. قبل از ورودش به آن شرکت ماشین زیر پایش یک 206 معمولی بود. ولی بلافاصله بعد از معاون شدن ماشینی با ارزش 5 برابر را صاحب شده بود. حتم از صدقهسر وامهای مدیریتی با بهرهی 4 درصد....
پیر شدن را نپذیرفته بود. صورتش را به تیغ جراحان زیبایی سپرده بود. چین و چروکهایش صافکاری شده بود و پروتزی هم در گونههایش کار گذاشته شده بود، هم به قصد زیبایی و هم به قصد از بین بردن چین و چروک سالها زندگی.
اما رفتار مدیریتی خانم نرده بس یادگرفتنی بود. او وارد مجموعهای شده بود که هنوز تمام مدیرانش پاکسازی نشده بودند. هنوز تمام مدیران زیردست را او و آقای مدیرعامل یکدست نکرده بودند. برای چند مدیر مشاورانی تعیین شده بود. ولی تا تبدیل مشاوران به مدیر کمی تاخیر وجود داشت. از طرفی برای برخی از مدیران مشاور یافت نمیشد. از جمله مدیر بخشی که من در آن یک کارمند جزء بودم...
خانم نرده معاون مدیرعامل بود و باید بر مدیران مدیریت میکرد. از طرفی تازهکار هم بود. مرز متعادل و هنرمندانهای باید رعایت میشد. مرز آشنا و رفیق شدن و مدیر و دستوردهنده بودن. بازنشسته بودن و به روز نبودن باید پنهان میشد. چیزی مثل چین و چروکهای پیری. و راه حل او جوانگرایی بود. مدیران بخشهای مختلف یا میانهسال بودند یا در سنین بالای 50 سال. ولی کارمندان زیردست جوان بودند و جویای نام...
خانم نرده شروع کرد به سوگلی گزیدن از هر واحد. برای امضاهای مدیریتی لزومی نداشت که خود مدیران تشریففرما شوند. کارمندان هم میتوانستند. سلسله مراتب محکم سازمانی را کنار گذاشتن به نظر قشنگ و خلاقانبه میآمد. ولی در پس پرده خبرهای دیگری بود. سوگلیها خبرچینهای خوبی هم بودند. خانم نرده به کمک نیروهای جوان و حین امضاهای معمولی به خوبی از هر آنچه در هر واحد رخ میداد خبردار میشد. گاهی اوقات مدیران را از سطح هوشیاری خودش غافلگیر میکرد... بعد از مدتی فقط بعضی از کارمندان هر واحد میتوانستند برای امضا گرفتن وارد دفتر خانم نرده شوند. ابتدا رقابتی برای سوگلیها در واحدها شکل گرفت. و بعد از مدتی سوگلیهای برنده مشخص شدند.
از واحد ما آقای پلکان ترقی سوگلی شد.
من هیچ علاقهای به سوگلی شدن نداشتم. یک بار برای یک امضا نزد خانم نرده رفتم. پروژهای بود مربوط به ساخت یک سد مخزنی. از من پرسید که مخزن سد جنسش آهنی است یا بتونی؟ من جلوی خودم را گرفتم و نگفتم که آیا واقعاً شما بازنشستهی این کارید؟ یعنی در این 30 سال با روتینترین مورد کاری این رشته که شما الآن مدیرش هستید مواجه نشدید؟ خواستم بگویم نه مخزنش پلاستیکی است. ولی فقط توضیح دادم که سد مخزنی چی است.
آقای پلکان ترقی ولی از بیمیلی من و همکار دیگر به خوبی بهرهبرداری کرد. بعد از مدتی دیدیم تنها کسی که میتواند از خانم نرده مجوز ادامهی هر پروژهای را دریافت کند آقای پلکان ترقی است و این فوقالعاده چندشآور بود. حماقتبارش این بود که تمام کارها را ما باید انجام میدادیم. اما آقای پلکان ترقی شوت آخر (گرفتن مجوزهای مربوطه) را میزد و گل به نام او ثبت میشد... ما این را دیر فهمیدیم. وقتی که آقای پلکان ترقی پاداشش را گرفت و ماهانه 500 هزارتومان به حقوقش اضافه شد فهمیدیم که در بازی شکست خوردهایم...
چرخههای مدیریت سوگلیوار خانم نرده عجیب تأثیرگذار بودند.
من سیاست مدیریتی او را دیر فهمیدم. ولی چرخههای حاصل از سیاستهای او را توانستم بفهمم. فقط دیر فهمیدم.
خانم نرده برای این که از کل زیرمجموعهی زیردستش باخبر باشد، از هر واحد سازمان سوگلیهایی برگزید. سوگلیها به کارمندان درجه یک تبدیل میشدند و بقیه درجه دو بودند. این باعث اختلاف درون واحدی میشد. برای سوگلی شدن در بعضی واحدها رقابت در گرفت. زیرآبها زده میشد. ملت سعی میکردند به همدیگر هیچ چیزی یاد ندهند و هیچ اشتراکگذاری دانشی نداشته باشند. بعضیها به خون هم تشنه شدند. ولی بالاخره همه نمیتوانستند برندهی بازی سوگلی شدن باشند. بعضیها شکست میخوردند. در جریانات زیرآبزنی شکست میخوردند و نومید میشدند. بعضیها از همان اول دلسرد میشدند. و نتیجهی همهی اینها حسی از دلسردی و کمکاری بود. انجام دادن کارها در حد انجام دادن و نه بیشتر... و سوگلیها دلگرمتر میشدند. نقششان را میتوانستند برجستهتر نشان دهند. و بازندهی اصلی سازمانی است که همهی اینها را گرد هم آورده...
از طرف دیگر خانم نرده مدیران زیردستش را بایپس (Bypass) کرد.
بایپس همین شیر سیاه رنگ شکل پایین است. یعنی که جریانها از شیرهای اصلی و از مسیر اصلی رد نشوند. یعنی که جریانهای مواد و اطلاعات شیرهای اصلی را دور بزنند...
این باعث نارضایتی مدیرها شد. مدیرها دلسرد شدند و در ارائهی گزارشهایشان کمکاری کردند و این نیاز خانم نرده به در جریان امور قرار گرفتن را بیشتر کرد و نیازش به سوگلیها بیشتر شد...
وقتی یک روز در ساعتهای بیکاری مشغول تورق کتاب روی میزم بودم، حادثه رخ داد. خانم نرده برای هواخوری از دفترش بیرون آمده بود. همینطور راه میرفت که یکهو گیر داد به من. که چرا داری کتاب میخوانی؟ اصلاً چرا همیشه روی میزت کتاب است؟ من گفتم کتاب چیز بدی نیست که. گفت نه. بد نیست. ولی شما کار نمیکنی و این آقای پلکان ترقی همیشه باید کار کند. من خندهام گرفته بود. آقای پلکان ترقی در همان زمان مشغول چک کردن قیمت ماشینی بود که میخواست بخرد... اصلاً مشغول کار نبود. بقیهی کارها را هم بهتنهایی نمیتوانست انجام بدهد...
اما مدل ذهنی خانم نرده تحت تأثیر شیوهی مدیریتیاش قرار گرفته بود. حتی اگر من تمام کارها را هم انجام میدادم او نمیتوانست تشخیص بدهد که چه کسی چه کاری انجام داده.... و این نومیدکننده بود.