نمینویسند...
هفتهی پیش محسن ماجرای گپ و گفتش با یک رانندهی تپ30 را تعریف کرد. این که طرف شمالی بوده و برای رانندگی تپ30 آمده ساکن تهران شده. خودم هم آخرین باری که اسنپ گرفتم دقیقاً همینطور بود. طرف 206 صندوقدار داشت. شمالی بود و برای کار (رانندگی در اسنپ) آمده بود تهران. فقط به قدری کثیف رانندگی میکرد که اصلاً رغبت نکردم صحبت با او را ادامه بدهم. (نوربالادادنهای بیخود، چسباندن به سپر ماشین جلویی، لایی کشیدن، لجبازی با رانندهی مایلری که داشت راه خودش را میرفت... اصلاً وضعیتی...) آخرسر هم از 5 بهش 1 دادم. اما مورد محسن رام و خوشصحبت بود. شبها کار میکرد. روزها میخوابید و شبها تا صبح توی این تهران درندشت و شهرهای اطراف مسافر جابهجا میکرد. محسن میگفت یکی از موارد جالبش تعدادی از مسافرهای خانمش بود. خانمهای فاحشهای که از تپ30 و اسنپ برای جابهجایی استفاده میکردند و پوششی کاملاً قانونی به کار خودشان داده بودند. این که فاحشهها به کمک تلگرام و اینستاگرام دیگر نیازی به کنار خیابان ایستادن ندارند و به کمک اسنپ و تپ30 به راحتی در شهر جابهجا میشوند و میتوانند حداکثر بهرهوری را در طول یک شب داشته باشند. نکتهی جالبی بود. داستانهای ضمنی تپ30 و اسنپ مطمئناً دنیایی از روایتاند.
امروز ایدهی یک داستان کوتاه به سرم زد. ایدهای که باید شخصیت اصلیاش یک رانندهی اسنپ میبود و در بستر یک سفر کوتاه درونشهری به کمک اسنپ اتفاق میافتاد. یعنی کلیت بود. نیاز به جزئیات داشتم. باید از جزئیات رانندگی اسنپ و تپ30 بیشتر میدانستم. جزئیات نه به معنای رانندگی و ترافیک و مسیرهای گوناگون. جزئیات به معنای داستانهای ضمنی. از جنس همانهایی که رانندهه برای محسن تعریف کرده بود. شک کردم که شاید اصلاً همچه ایدهای واقعاً اتفاق افتاده باشد. باید وبلاگ یک رانندهی اسنپ یا تپ30 را میخواندم... هیچ چیز مثل خواندن یک وبلاگ شخصی دید آدم را باز نمیکند...
و خدای من...
هیچ وبلاگی نیافتم که نویسندهاش رانندهی اسنپ یا تپ30 باشد و از کارش روایت کند. هر چه قدر از گوگل پرسیدم به در بسته خوردم. می زدم دلنوشته های، یادداشتهای، روایتهای، روزانههای و هر چه که فکرش را بکنیدِ یک رانندهی اسنپ. به در بسته میخوردم. وبلاگهایی که راویاش رانندهی تریلی و ترانزیت و اتوبوس باشند یافتم، ولی وبلاگی که نویسندهاش یک رانندهی اسنپ باشد، نع. هر چیزی هم که بود روایتهای رسمی بود. روایتهای خود سایت اسنپ و تپ30 و نهایت گزارشهایی که سایتهای خبری کار کرده بودند. روایت شخصی نبود.... وبلاگ نبود...
برایم عجیب بود. وبلاگستان فارسی که روزگاری تویش هر قشری یک روایت از خودش را ارائه میداد چرا به همچه وضعیتی افتاده؟ روزگاری دستفروش مترو هم وبلاگی داشت و روایتهایی شخصی از خردهاتفاقها و داستانهای ضمنی کارش... ولی الآن...
اعصابم خرد شد که چرا کسی وبلاگ نمینویسد. گفتم شاید توی اینستاگرام چیزی بیابم. جستوجو کردم... آنجا هم چیزی نبود. کمی اوضاعش از وبلاگها بهتر بود. چند تا صفحه بودند که محل اشتراکگذاری تجربیات رانندههای اسنپ و تپ30 بودند. گروه تلگرامی رانندگان اسنپ... ولی بیشتر دغدغهی صنفی داشتند و وبلاگوار نبودند. روایت شخصی نبودند. داستان ضمنی نبودند. وبلاگ و داستان گفتن و روایت کردن چیز دیگری است...
و این برایم تأسفبرانگیز بود... حس میکردم حجم عظیمی از تجربه و روایت دارد از بین میرود...
به خاطر پول است؟ ای کاش میشد کنار مطالب وبلاگها یک لینک Donation هم گذاشت تا اگر کسی از مطلبی خوشش آمد به اندازهی 50 تا یک تومانی هم که شده به طرف جایزه بدهد... ای کاش میشد از حقوق صاحب یک نوشته دفاع کرد و وقتی چیز خوبی نوشته شد تا آخر ماجرا آن نوشتهی خوب از آن نویسندهاش باشد...
از گوگل در مورد رانندههای Uber پرسیدم. این که آیا آنها هم بیخیال روایت شخصی و وبلاگ نوشتن هستند و فقط رانندگی میکنند؟ نه... این طور نبود. وبلاگی به راه بود. وبلاگ یادداشتهای روزانهی یک رانندهی اوبر. سبک روایتها هم مشارکتی بود. رانندههای مختلف تجربیات و روایتهایشان را میفرستادند و در وبلاگ منتشر میشد... وبلاگی که از روایتهایش یک کتاب هم چاپ شده بود: کتاب یادداشتهای روزانهی یک رانندهی اوبر.
نمیدانم باید چه کار کنم... الآن یک وبلاگ تر و تمیز با روایتهای بیواسطه از یک رانندهی اسنپ یا تپ30 میخواهم و نمیدانم از کجا بجورم. یا من سرچ کردن بلد نیستم یا حدود 30 هزار راننده ی اسنپ روایت کردن و داستان نوشتن را فراموش کردهاند... روزگار بدی شده است... لعنت بر تلگرام و اینستاگرام.