Living to tell the tale
نه این که فکر کنید من چه قدر خفن و باکلاسم ها. نه. اصلاً اینطور نیست. هوس بازی بود.
درستترش این است که بیندازم تقصیر اقتصاد و پول. ترجمهی فارسیاش بالای 30 هزار تومان بود و خود انگلیسیاش 7 هزار تومان. افست تر و تمیزی هم بود. جوری پشت جلدش 14.95 دلار آمریکا چاپ کرده بودند که آدم باورش میشد واقعنی یک کتاب 60هزار تومانی را دارد 7هزار تومان میخرد. تقریباً مفت بود و خریدمش به امید این که روزی روزگاری آن قدر زبانم خوب شود که بتوانم مثل یک کتاب فارسی روان و راحت بخوانمش.
زبانم هیچ وقت آن قدر خوب نشد. به خاطر همین کتاب 500 صفحهای دوستداشتنی داشت توی کتابخانه خاک میخورد. دم دست هم گذاشته بودم که هی یادم بیاید باید یک روزی زبانم خوب شود!
ولی نمیدانم چه شد که یکهو ویرم گرفت یک کتاب انگلیسی دستم بگیرم و برای خودم بلند بلند بخوانم. کاری هم نداشته باشم که از 10 تا کلمه فقط معنای 5 تایش را میدانم. فقط ویرم گرفته بود که یک متن انگلیسی بلندخوانی کنم. و توی کتابخانهام دم دستترین کتاب همین بود.
شروع کردم به خواندن و بلند بلند 15 صفحه پشت سر هم خواندم.
توصیفات مارکز را دقیق نمیفهمیدم. کلمههای توصیفی کتاب فراتر از 504 و حتی 1100 بود. ولی همین قدر میفهمیدم که مادرش آمده دنبالش تا با هم بروند خانهای را بفروشند و گابریل گارسیا مارکز جوان 23-24 سالهای است آس و پاس. هر روز یک ستون توی یک روزنامه مینویسد و 3 پزو حقوق بهش میدهند. روزی 3 پزو خیلی ناچیز است. برای سفر به ولایت خودشان حداقل 30 پزو فقط کرایهی وسایل نقلیهی سرراه شان است... مینویسد و در دریایی از کتابها غرق است. کتاب میخواند و سیگار میکشد و کتاب میخواند.
مارکز نویسندهای است که توی هر صفحهی کتابش یک اتفاق میافتد و تو در هر صفحه حداقل یک بهانه پیدا میکنی تا صفحهی بعد و صفحات بعد را بخوانی. حتی اگر معنای نصف کلمهها را هم ندانی، باز هم میفهمی که قصه چی است...
خواندم و خواندم تا به یک پاراگراف رسیدم که فوقالعاده بود. آدمهای بزرگ مثل گابریل گارسیا مارکز دقیقاً به خاطر همین یک پاراگراف مارکز میشوند:
I had left the university the year before with the rash hope that I could earn a living in journalism and literature without any need to learn them, inspired by a sentence I believe I had read in George Bernard Shaw: "From a very early age I've had to interrupt my education to go to school." I was not capable of discussing this with anyone because I felt, though I could not explain why, that my reason might be valid only to me.
Living to tell the tale/ Gabriel Garcia Marquez/ Edith Grossman/Vintage Books/p8-9
نه. به خاطر ترک دانشگاه به نظرم مارکز مارکز نشد. به خاطر آن جملهی طلایی جورج برنارد شاو بود که مارکز مارکز شد. این ایمان که یادگیری یک فرآیند همیشگی است. یادگیری فرآیندی است که مدرسه رفتن آن را متوقف میکند. ولی دلیل نمیشود که به کل بیخیالش بشوی. باید هر روز شروع کنی. هر روز مشغول تحصیل کردن باشی...
آدم وقتی چیزی را به یک زبان دیگر میخواند ذهنش برای پذیرفتن حرفهای خوب تیزتر میشود. حرفی که شاید به زبان خودش بدیهی به نظر برسد، با کلمات یک زبان دیگر یکهو آتشش میزنند. و مارکز و این پاراگراف از کتابش همچه کاری با من کردند...