به خاک سپاری
بلندگوها و تریبونها چیز دیگری میگفتند و مردم شعارهای دیگری میدادند. بلندگوها میگفتند یا حسین و مردم میگفتند میرحسین. لباسشخصیها بودند. اما مثل اینکه دندان روی جگر گذاشته بودند و حمله نمیکردند. به حرمت آیتالله بود یا واقعاً اهلیتر شده بودند؟!
استاد قدیم دانشگاهمان را وسط جمعیت دیده بودم. غمگین بود و پوستر هاشمی زنده است را جلوی سینهاش گرفته بود.
دختری چادری با تمام وجود داد میزد این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده و 10 متر آن طرفتر دختر چادری دیگری کاملاً شبیه به او داد میزد: پیام ما روشنه حبس باید بشکنه.
و من شعارم نمیآمد. نمیتوانستم همراه شوم. شعار دادن به نظرم بیهوده بود. نگران بودم. به این فکر میکردم که واقعاً به قول نادر ابراهیمی شعار عصارهی حقیقت است؟ به این فکر میکردم که واقعاً خواستهی مردم شکستن حبس میرحسین است؟ نه... یک جور ابراز وجود هم بود. برای هاشمی رفسنجانی تبلیغی صورت نگرفته بود. خبر فوتش را اول رسانهی ملی پوشش نداده بود. شبکههای مجازی بودند که خبر را پخش کردند و خبرهای دهان به دهان مردم. صدا و سیما بعدها فقط از خواست مردم پیروی کرد. منتظر ماند تا پیام تسلیت اصلی بیاید و بعد بود که شروع به انجام وظیفهاش کرد... من توی مترو بودم. همان حوالی ساعت 7:30. یکهو دیدم توی واگن قطار ولوله راه افتاده است. دیدم مرد کناریام دارد زیر لب میگوید: انالله و انا الیه راجعون...
آدمها از جلویم رد میشدند. شعار میدادند. تابوت سوار بر کامیون سیاهپوش از جلویم رد شد و من به این فکر کردم که واقعاً فردا روز بهتری خواهد بود؟
به این فکر کردم که واقعاً انتهای خواستهی مردم همین شعارها است؟ به این فکر کردم که انتهای خواستهی مردم همین ابراز وجود است؟ نباید چیزهای بیشتری بخواهند؟!