مصدوم آماده است
امروز دوباره رفتیم به محل حادثه. قطرههای خشک و قهوهای شدهی خونم هنوز بر آسفالت خیابان پابرجا بود. خون قطره قطره ریخته بود روی آسفالت. قطرهها بعد از سه روز دیگر سرخ نبودند. کمی اطراف را گشتم. یک شیشهی عینکم را سالم (بیحتی یک خش) کنار جدول یافتم. تکهی دیگری از قاب عینک خرد شدهام را هم پیدا کردم. مثل یک پازل سه بعدی چسباندمش به بقیهی قطعههای شکسته شده. عقبتر نگاهی به دستانداز لعنتی انداختم. از آن دستاندازها بود که هم برآمدگیاند هم فرورفتگی.
برای بابام حادثه را بازتشریح کردم. که فرمان را شل گرفته بودم. که عجله کرده بودم و با سرعت میخواستم برگردم. که دیرم شده بود. که از آن اول صبح دنده سه خوب جا نمیرفت. که سرپایینی سرعت گرفته بودم. ورودی به اتوبان یاسینی خلوت بود. آن جای سرخهحصار صبحها خیلی خلوت است. حواسم رفته بود به پژویی که سر پیچ روشن ایستاده بود و رانندهاش پشت فرمان سر در گریبان خوابیده بود. داشتم به این فکر میکردم که چرا این آدم باید پشت فرمان اینجوری با موتور روشن اینجا بخوابد؟ حواسم نبود. فرمان را محکم نچسبیده بودم. دستانداز و برآمدگی و فرورفتگی و رها شدن فرمان از دستم و ولو شدنم کف خیابان. بعدا که نگاه کردم دیدم لحظهی افتادن سرعتم ۴۰کیلومتر بر ساعت بود. سرعت بالایی بود.
بی هیچ دردی سریع بلند شدم. تا بلند شدم دیدم قطره قطره خون میچکد کف آسفالت. سرم را بلند کردم. دنیا تار شده بود. دست بردم به سمت عینکم. قاب خالی بدون شیشه مانده بود روی دماغم. نصف قاب هم روی صورتم نبود. سریع موبایلم را درآوردم. از خودم عکس گرفتم که ببینم چه مرگم شده است. اوه. شت. دستهی عینکم مانده بود روی گوشم و خبری از بقیهی عینکم نبود. کلاه روی کلهام بود. بازش کردم. اگر کلاه نداشتم سرم میشکست. یک جورهایی جانم را نجات داده بود کلاه دوچرخهسواری. خون از بالای چشمم میزد بیرون و جاری میشد روی صورتم. سریع زنگ زده بودم به بابام. آدرس دادم گفتم بیا که خونین و مالینم. همان لحظه یک کارگر افغانستانی که آن طرف مشغول آب دادن به درختها بود بدو آمد سمتم. به سر و کلهی خونیام نگاه کرد. گفت برایت چه کار کنم؟ بروم بپرم جلوی ماشینها نگهشان دارم که ببرندت درمانگاه؟ گفتم نه. میآیند دنبالم. گفت: باشد. من اینجایم. اگر کمک میخواهی صدایم کن.
حادثه را برای بابا بازتشریح کردم و تو دلم گفتم ممنونم که بودی، که هستی، که اگر نبودی آن لحظه به کی میگفتم که عرض ۵دقیقه برسد بالای سرم، دوچرخه را برایم جمع کند بیندازد صندوق عقب؟ که اگر نبودی من حال و حوصلهی ادامه دادن را نداشتم. دلم میخواست با همین حادثه تمام شوم و هیچ وقت به زندگی برنگردم...
دوچرخه هیچ طوریش نشد. فقط دو سه تا خش روی دستهترمزها. چراغ جلویش هم شکست. کلاه دوچرخهام یک کوچولو از گوشه شکست. عینکم هم شکست و بالای پلکم را پاره کرد. رفتیم درمانگاه. گفتند اطراف چشم را بخیه نمیزنیم. رفتیم بیمارستان لواسانی. گفتند ما اگر بخیه بزنیم جایش میماند. زشت میشوی. برو بیمارستان فاطمهالزهرای یوسفآباد.
پاسکاری شدم به بیمارستان فوقتخصصی-آموزشی (!) فاطمهالزهرا. پرستارها پرسیدند که سرگیجه و حالت تهوع نداری؟ ما را دو تا دو تا نمیبینی؟ گفتم نه. ضربه مغزی نشدهام. گفتند باید بستری شوی تا نوبتت بشود و پلکت را درست کنیم. چیزی نگفتم. فکر کردم نهایت تا یکی دو ساعت دیگر کارم درست میشود میروم. اما کور خوانده بودم. من موش آزمایشگاهی سالمی بود که برای دانشجوهای پرستاری و جراحی آنجا میتوانستم مایهی امید باشم. پرستار مهربان نمیتوانست رگ دستم را پیدا کند. با ماشین موزر افتاد به جان موهای دست چپم. نصفشان را کچل کرد. آن قدر مهربان بود که باز چیزی نگفتم. آخرش هم رگ پیدا نکرد. پشت دستم رگش پیدا بود. همان را گرفت و سرم را فرو کرد توش. اطراف چشمم را با پنبه برایم شست. توی چشمم خون رفته بود. چشمم را هم شست. بعد هم یک آمپول کزاز زد به بازویم و روانهام کرد به سمت بخش...
زنگم زد. اشک یکهو حدقه زد توی چشمم. چرا زنگ زده بود؟ مگر من تباهکنندهاش نبودم؟ اصلا مگر من را باز دنبال میکرد؟ زنگ زده بود که ببیند زندهام؟ اگر زنده نمیبودم چه میکرد؟ جواب ندادم. تو صف رادیولوژی بودم و بابام کنارم نشسته بود و نمیخواستم که متوجه تغییر حالتی در من شود. من خوب بودم. حالم خوب بود. به یکه بودنش فکر کردم و بی جلا بودن همه چیز در زندگیام بعد از او و نمیدانستم چه کنم. گهگیجهای که چند ماه است دچارش شدهام حالا لحظهلحظه شده است. برای لحظهی بعدم هیچ تصمیمی نمیتوانم بگیرم که بگویم این تصمیم من بوده است...
هماتاقیها هر کدام حاصل یک بیاحتیاطی بودند. بیاحتیاطی و آموزش ندیده بودن. از معدود دفعاتی بود که در جمعی قرار میگرفتند که آدمهایش دانشگاه رفته و لیسانس گرفته نبودند.
تخت روبهرویی انگشت شستش را بریده بود. توی رباطکریم نجاری داشت. میگفت از صدقه سر جمهوری اسلامی و مبارزه با آمریکا چند وقت است چوب خیلی گران شده. نمیصرفد که از چوببری چوب بخریم. من اگر چوب بخرم ۱۰ میلیون تومان باید مبلی که میسازم حداقل ۱۵میلیون تومان قیمت بخورد. شما میخری؟ نه. نهایت ۵میلیون بخری. مجبوریم کندهی درخت بخریم، خودمان برش بدهیم. خب دستگاههایمان برای این کار نیست. کارگاه چوببری برای این کار است.
چوب راش خریده بود. چوبه سفت بوده. اما به انتها که میرسد پوسیده میشود. او که داشته هل میداده نمیدانسته آخرش پوسیده است. هل داده و هل داده و یکهو دستش رفته لای اره. شست دستش بریده شد و پرتاب شد روی زمین. شست را برداشت و سریع سوار ماشین شد آمد بیمارستان فاطمهالزهرا. میگفت شستم کف دستم بود و خون همینجور غلغل میکرد. میگفت بار سومم است که انگشتم میرود توی اره. برایش پیوند زده بودند. ۵ شب توی آی سی یو خوابیده بود. ولی بعد از ۵ شب شستش سیاه شده بود. میگفت پیوندم نگرفته. ناراحت بود. اما میخندید.
سی سالش بود. همسن خودم بود. زن داشت. یک بچهی دو ساله هم داشت. میگفت نمیگذارند بچه بیاید توی بخش. خیلی قانونشان سفت و سخت است. یک هفته است بچهام را ندیدهام. آخر شب البته فهمیدم که مهمتر از بچه زنش بود. یک هفته بود که بیجان و بیحال و تنها روی تخت خوابیده بود و میخواست خودش را به در و دیوار بزند. آتشش تیز بود.
تخت آن طرفی پسر ۲۰سالهی بوکانی بود. متولد ۱۳۷۸. اول دبیرستان از مدرسهی شهرشان فرار کرد آمد تهران توی یک رستوران کار کرد. سه سال در یک رستوران بیگاری کشید. میگفت نصف حقوقم را صاحبکاره خورد. بعد رفت سربازی. افتاد بیرجند. به خاطر بدی آب و هوا و این که کلا مرخصی نرفته بود ۶ روز پاداش گرفت و ۶ روز زودتر از موعد سربازیاش را تمام کرد. بلافاصله بعد از این که آمد تهران رفت توی یک کارگاه ساخت مبدل حرارتی اطراف ساوه شروع به کار کرد. بدون این که دورهی آموزشی ببیند، رفت توی کارگاه. هیچ درکی از آهن و سنگینی آهن نداشت. یک لولهی نسبتا کوچک ول شده بود، آمد جلویش را بگیرد، سه تا از انگشتهایش رفت زیر لوله. درد توی تمام تنش پیچید و دید که انگشتهایش له شدهاند و استخوان انگشتها هم همینطور. اول بردندش درمانگاه. بعد ساوه. کار دکترهای آنجا نبودند. آوردندش بیمارستان فاطمهالزهرا که انگشتهای لهشدهاش مثل روز اول شوند. همزمان با من آوردندش توی بخش. اما سریع بردندش اتاق عمل.
آن یکی کارگاه کابینتسازی داشت. داشت با فرز آهنبری چوب میبرید که یکهو انگشتش همراه برادههای چوب پرتاب شد به هوا. کمی گشتند و لای آشغالها انگشتش را پیدا کردند. آوردندش بیمارستان. او هم بعد از من آمد. اما سریع بهش لباس اتاق عمل دادند که برو اتاق عمل.
رفتم گفتم من حالم خوب است. پلکم فقط یک بخیهی ساده میخواهد. گفتند عملهای صورت باید با حضور خود دکتر باشد و الویتش بعد از قطع انگشتیهاست. علافم کرده بودند.
پرستارها زود به زود عوض میشدند. پیدا بود که داشتند آموزش میدیدند. سرپرستار مثل معلمشان بود. هر سه-چهار ساعت میآمدند بالای تختها. پرستارهای جوان و دانشجو یکی یکی شرح بیمار نشسته بر تخت را به سرپرستار میدادند. سرپرستار عین یک نظامی همه چیز را نگاه میکرد که اکی باشد. لباس مریض باید توی کمدش میبود. کفشش روی زمین نباید میبود. کف زمین باید تمیز میبود. هیچ مریضی نباید همراه میداشت. برگهی اطلاعات مریض باید صاف و دقیق پای تختش آویزان میبود. یک جا گیر داد که آن یکی تخت چرا همراه دارد؟ توی بخش به همراه نیاز نیست. لطفا بیرونش کنید. پرستارها سوتی داده بودند. یعنی زورشان به پسرک نرسیده بود. میخواست همراه داداشش بماند. به زور از بخش بیرونش کردند. بعد سرپرستاره به دانشجوها گفت: همراه مریض را بیرون کردید. الان باید بروید سراغ خود مریض و برایش توضیح بدهید که چرا همراهش را بیرون کردید و بهش اطمینان بدهید که هر کاری بخواهد شما هستید و نیازی به حضور همراه نبوده.
نکتهی آموزشی فوقالعادهای بود. هر چه قدر هماتاقیها بوی ایران و مهم نبودن نیروی انسانی را میدادند، آموزش رفتاری سرپرستار فراتر از ایران بود.
پرستارها چند بار آمدند دماسنج گذاشتند زیر بغلم. فشار خونم را گرفتند. ازم پرسیدند سرگیجه نداری؟ دو تا دو تا نمیبینی؟ گفتم به پیر به پیغمبر حالم خوب است. فقط این چشمم چون بخیه نزدهاید باد کرده. و اینکه چند روز است دنداندرد دارم. این دندان بیپدر دردش زیاد شده. گفتند عملت فردا صبح خواهد بود. موش آزمایشگاهی شده بودم.
من را شب توی بخش خواباندند. آخر شب چراغها را خاموش کردند. چراغ راهروی بخش توی شب بنفش بود و چراغ خوب اتاق زرد رنگ. حس هتل به آدم دست میداد. یکی دو ساعتی همدیگر را سوژه خنده کردیم. کابینتسازه بعد از اتاق عمل درد نداشت و نگران بود که عصبهای انگشتش جوش نخورده باشند. پسر ۲۰سالهی بوکانی اما از درد به خودش میپیچید. آن طرفتر یک کارگر کارخانه سوسیس-کالباسسازی داشتیم که با ساتور انگشتش را کجکی بریده بود. او هم همزمان با من آمده بود. اما نبرده بودندش توی اتاق عمل.
فردا صبحش جدی جدی من را بردند اتاق عمل. خودم هم خندهام گرفته بود از این جو دادنشان. لباس آبی پررنگی بهم دادند که بپوش. یکی از پرستارها تاکید کرد که زیرش شورت نپوش. دندان مصنوعی و گردنبند هم اگر داری دربیاور. گفتم باشد. رفتم اتاق عمل. دکتر جراح باز گیر داد به ضربه مغزی من. باورشان نمیشد انگار که ضربه مغزی نشدهام. خودکار گرفت جلوی چشمم و تکان داد گفت با مردمک چشمت دنبالش کن. بعد گفت صاف بایست یک قدم بیا جلو. دستت را ببر بالا و بیار پایین. حالا یک قدم برو عقب. عقبتر. دست بالا پایین. بالاخره باور کرد که سالمم. گفت اکیه بیاریدش. من را خواباندند روی تخت. یک خانم جوان خیلی مهربان ازم پرسید که چه اتفاقی برات افتاده. حس کردم بچهی ۶ سالهام. گفتم چه شده و اینها. بعد برام توضیح داد که حین عمل میتونی بخوابی. دانشجوی بیهوشی بود فکر کنم. سرم به دستم وصل کرد. اما به هوش بودم. یک گونی هم انداختند روی صورتم تا چیزی نبینم و یک آقایی نخ سوزن به دست بالای پلکم را به هم دوخت.
من را بردند توی ریکاوری. بقیه بیهوش بودند. من به هوش بودم. پرستار را صدا زدم که من حالم خوب است. بگذارید بروم. قر و اطوار آمدند که نه باید ریکاوری بگذرد و گزارش عملت بیاید. حالا تخت بغلی من یک خانمه بود که کم کم به هوش داشت میآمد و حالت تهوع داشت. داد زد که استفراغ دارم. پرستاری آمد سراغش و گفت: عزیزم اشکال نداره. بالا بیار. بهش کیسه داد و خانمه رو به من بالا آورد. من هم بر و بر نگاهش میکردم و با خودم میگفتم پرستارهای اینجا چرا این قدر خوبند؟ همهشان اپلای میکنند فکر کنم. تخت این طرفی من یک پسره بود که خیلی لوس بود. توی نیمساعتی که آنجا دراز کشیده بودم هزار بار پرستار و داداش و خواهر و مادر و پدر و همه کسش را صدا زد که بیاید بالا سرم درد دارم.
داستانی داشتم. بعدش سریع مرخص شدم. ۲۰۰هزار تومان به خاطر یک شب بستری شدن و دارو و عمل(!) ازم سلفیدند. هزینهی اصلی ۲ روز از زندگیام بود که در بیمارستان سپری شد. به صورتم نگاه کردم. زخم و زیلی شده بود. گزارش عمل را بهم دادند. من از مستندسازی لذت میبرم. گزارش عملم هم مستند خوبی بود. اینکه تحت چه شرایطی عملم کردند و با چه نخی بخیه زدند و بعد چسب زدند و فلان و بیسار. جز به جز نوشته شده بود.
اما از بعد از ظهرش صورتم باد کرد... درد دندان پیچید توی تمام تنم. بالای صورتم به خاطر بخیه کمی ورم دارد و زیر صورتم هم به خاطر دندانهایم. تا ظهر فکر میکردم به خاطر بخیه است که صورتم ورم کرده است. رفتم درمانگاه پانسمانش را عوض کردم. گفتند که خیلی تر و تمیز کار شده و هیچ عفونتی ندارد. ورم به خاطر دندانت است... توی بیمارستان به این فکر میکردم که الویت اولم خریدن عینک خواهد بود. اما حالا میبینم که اولیت اولم باید دندان باشد. چه قدر سخت است ادامه دادن...
عجب تجربه ی وخیمی.... دو هفته قبل این اتفاق برات افتاده بود الان باس توی 209 جواب پس می دادی که کی و کجا داشتی پمپ بنزین آتیش می زدی