من و دوچرخه و تمساح
میگوید: خوابت را دیدم.
میگویم: عجب.
سراپا گوشم که نحوهی حضورم در خوابش را بشنوم. اصلا اینکه یکی خواب من را ببیند برایم از اینکه یاد من بیفتد جذابتر است. حتی از این که هدیهای به من بدهد هم جذابتر است برایم.
میگوید: توی یک اتاق بودیم.
میگویم: خب.
میگوید: وسط اتاق یک استخر عمیق و بزرگ بود با آب زلال و شفاف.
پیش خودم میگویم من که شنا بلد نیستم!
میگوید: تو دوچرخهات را آورده بودی توی اتاق.
یاد مهمانشدنهایم میافتم که دوچرخهام را هم میبرم توی خانهی دوستان و سرتق میایستم که دوچرخهام را در پارکینگ و راهپله به امان خدا رها نمیکنم.
میگوید: اصرار داشتی که توی اتاق دوچرخهسواری کنی. دوچرخهات را گذاشته بودی توی آب و میخواستی توی آب دوچرخهسواری کنی.
میگویم: به جای شنا توی آب دوچرخهسواری میکردم؟
میگوید: آره. میخواستی این کار را بکنی که من ته اتاق توی آب یک تمساح غولپیکر را دیدم. بهت گفتم که یک تمساح آنجاست. خودم افتادم به فرار. ته اتاق یک در بود. دویدم سمتش. تو هم از فرار من فهمیدی که تمساح خطرناک است، اما دوچرخهات را رها نکردی. مشغول درآوردنش از آب شده بودی. میخواستی دوچرخهات را از آروارههای تمساح نجات بدهی. من در را باز کردم که فرار کنم. در قفل بود؛ اما تو دوچرخهات را رها نمیکردی. مشغول نجاتش بودی و اصلا به فرار فکر نمیکردی...
میگویم: خب... آخرش چی شد؟ من چه کردم؟ تو چه کردی؟ تمساح چه کرد؟
میگوید: درست همینجا خوابم تمام شد...
گیر تمساحیم همه