زیر و زبر شدنم آرزوست
خاکستر؟
نه. خاکستر اسم درستی نیست.
باقیماندهها... تهنشین... چیزهایی که بعد از یک دورهی سکوت ته ذهن رسوب میکنند و گاه خیی سنگیناند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطیاند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزهی تلخ و شیرینشان خیلی غلیظ است.
راه حل؟
شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...
فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که میخوابیدم به این فکر میکردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جادههای خلوت و دمدار و شرجی و شبنمزدهی و پر از بوی برنج صبح زود به باقیماندهها و تهنشینشدههایی که کاری هم نمیتوانم باهاشان بکنم فکر میکنم و برای دل خودم رکاب میزنم و رکاب میزنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس میکنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشیآور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه میافتد حول یک ستون ثابت (خودم) میگردد و میگردد و من هم نهایتش از خودم خسته...