خیالش را خریدار بودم...
هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد میوزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمینهای کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردستها بیهیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه میرفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکههای بدون سنگ را میجستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصلهی جادهی اصلی و ماشینهای عجول را نداشتم.
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب میرفتم. جادهی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جادهای را که سمت راست میرفت میپیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردستها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس میکند اگر رها باشد دمار از روزگارم در میآورد. میپرد به پایم و من را سرنگون میکند. بیخیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال میسوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جادهی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کمرفتوآمد بود. به خانههای روستایی و دستاندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانهاش. ازش پرسیدم جادهی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجهی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جادهی آسفالت را برو.
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانهها و کانالها رد شدم. یک جا تپهای سبز دیدم. با پاندا همانجور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی میشد. خورشید از پشت میتابید. تپهی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانهی ویلایی دلانگیز بود. تپه جان میداد برای اینکه بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلمهای هالیوودی و صحنههای عاشقانهشان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد میشد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرفتر هم یک ماشین پارک شده بود و خانوادهای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند.
روی پل پر از بچهها بود. بچههای دوچرخهسوار. ایستادم و نگاهشان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخهسواری من را برای ملت عجیب و غریب میکند. همهجا به خاطر کلاه نگاه نگاهم میکنند. این بچهها هم همینطور. سلامشان دادم و سلام کردند و مشغول بازیشان شدند. به دوچرخههایشان نگاه کردم. دوچرخههای کهنهای که سابیدگی چرخها و زنگزدگی طوقههایشان نشان میداد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه میکردند. آفتاب کمرمق میتابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکیشان به پاندا نزدیک شد و با دندههایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخهی خودش. دوچرخهی عجیبی داشت. یک دوچرخهی قرمز رنگ سادهی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخهاش کورسی میشود.. خمشدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود... سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت...
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخهی کورسی مسابقهای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت میرسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخهسوار خفن حرفهای را در میآورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال... ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.
چقذر شیرین بود پاراگراف آخر... چه عشقی داشت بچه