از کعبه های واجب عالم...
1- "شکسپیر و شرکا در منتهی الیه چپ ساحل چپ رود سن قرار گرفته است. مغازه آن قدر به سن نزدیک است که وقتی در آستانهی ورودی آن میایستی، اگر هستهی سیبی را خوب پرتاب کنی به راحتی در رودخانه میافتد. همین درگاهی دید بینظیری به ایل دولسیته دارد و از آن میتوانی کلیسای جامع نوتردام، بیمارستان هتل دیو و ساختمانهای با ابهت مقر اصلی پلیس را خوب نظاره کنی.
نشانی دقیق کتابفروشی این است: شماره 37 خیابان بوشری... کتابفروشی در آن قسمت بوشری است که نزدیک خیابان سنژاک است و به لطف تصادفی عجیب در برنامههای شهرسازی، فقط در سمت جنوبی آن ساختمان وجود دارد و دید عالی کتابفروشی هم به همین خاطر است.
این سر خیابان مخصوص پیادههاست، اما این تنها بخشی از دلیل آرامش خاص آن است. یک باغچهی عمومی هم هست که کتابفروشی را از رفت و آمد سریع ماشینها در کی دومونت بلو جدا میکندو بعد پیادهرو در مقابل شمارهی 37 خیابان بوشری پهن میشود تا میدانگاهی تقریبا خصوصی برای شکسپیر و شرکا درست شود. گل سرسبد این فضا هم دو درخت گیلاس جوان است، به علاوهی یکی از آبخوریهای سبزرنگ والاس که شاهانه در کناری جا خوش کرده است. همهی اینها آرامشی به کتابفروشی میدهد که در بحبوحهی جنون و سر و صدای مرکز شهر پاریس تکاندهنده است." ص53 کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز
2- "اواخر دههی 1940 هنگامی که جرج شاهد بازگشت زندگی به پاریس بود، با خود فکر کرد شاید زمان باز کردن کتابفروشیای که همیشه آرزویش را داشته رسیده باشد. اول سعی کرد جایی را در منطقهی هفده پاریس اجاره کند. بعد سعی کرد ملکی را در نزدیکی سنژرمن دپره بخرد. و سرانجام در سال 1951 بو که مغازهی فعلی را در کنار رود سن، آن سوی نوتردام پیدا کرد. این مغازه قبلا خواربار فروشی عربی کوچکی بود، اما صاحبانش با مشکل مالی مواجه شده بودند و از ترس این که طلبکاران ملکشان را تصاحب کنند حاضر بودند آن را مفت بفروشند. آن موقع جرج سی و هفت سال داشت و حدود بیست سال بود که داشت بیهدف دور خودش میچرخید. هر چند پول زیادی نداشت، سهام داشت. سهامی که به توصیهی پدرش خریده بود. خصوصا سهام کمپانیای به نام صنایع فولادی بث. این سهام تنها کمی بیش از دو هزار دلار ارزش داشت، اما برای شروع در پاریس بعد از جنگ کافی بود و بنابراین جرج تصمیم گرفت همهی آن را روی کتابفروشی قمار کند. او مغازهاش را در اوت 1951 افتتاح کرد.
جرج ابتدا کتابفروشیاش را لومیسترال نامید که هم اسمی بود که دوس دختر آن زمانش، ژاکلین تران وان را به آن صدا میزد و هم اسم باد شدید معروفی که در جنوب فرانسه می وزد. مغازه ی جرج اول کوچک بود، درست نصف طبقه ی اصلی مغازه ی کنونی، اما او بهترین استفاده را از آن می کرد. او بر اساس مرام مارکسیستی "ببخش آن چه را می توانی؛ بگیر آن چه را لازم داری" زندگی می کرد و با همین روحیه بود که کتابفروشی را راه انداخت. از همان روز اول، برای دوستانی که نیاز به جایی برای خواب داشتند تختی پشت مغازه گذاشت، سوپ را برای مراجعان گرسنه آماده و داغ نگه میداشت و برای کسانی که نمیتوانستند پول کتابها را بپردازند کتابخانهی امانتی رایگان درست کرد...
در آن زمان پاریس یکی از دورانهای ادبی شکوهمندش را میگذراند و کتابفروشی جرج کلوب غیررسمی آن محسوب میشد...
در سال 1963 جرج تولد پنجاه سالگیاش را جشن گرفت و یک سال بعد نام مغازه را تغییر داد. او مدتها از هواخواهان سیلویا بیچ و عاشق نام شکسپیر و شرکا بود و آن را اینگونه توصیف میکرد: رمانی در سه کلمه... در سال 1964 در چهارصدمین سالگرد تولد ویلیام شکسپیر، نام مغازهاش را به شکسپیر و شرکا تغییر داد...
در دهههای هفتاد، هشتاد و نود، دههها حالا دیگر مثل سال به حساب میآمدند، شهرت جرج و مغازهاش مدام بیشتر شد. شکسپیر و شرکا اتاق به اتاق بزرگ شد تا این که سه طبقه از ساختمان را در بر گرفت. فرلینگتی آن را اینگونه توصیف میکرد: یک اختاپوس عظیمالجثه. هر بار که فضا بزرگتر میشد، جرج همیشه کاری میکرد که چند تخت هم اضافه شود، و این قضیه که در ساحل چپ سن در پاریس، کتابفروشی عجیبی وجود دارد که میتوانی مجانی در آن بخوابی در گوشه و کنار دنیا سر زبانها افتاد. کرور کرور آدم میآمد و جرج هم را دعوت به ماندن میکرد، دست کم به آن تعدادی که کتابفروشی میتوانست عملا در خود جای دهد. نسلی از نویسندگان و خانهبهدوشها سرپناه یافتند و تغذیه شدند و بعد فرزندان آن نسل..."ص 45 تا ص48کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز
3-"
- زندگینامهات رو با خودت آوردی؟
زندگینامه. این یکی از سنتهای مهم کتابفروشی بود. در روزهای پرهیجان پاریس در دههی 1960 زمانی که دانشجویان قیام کرده بودند و میزان تاثیرگذاری کمونیستها، دست کم از دید مقامات فرانسوی نگرانکننده بود جرج هدف انتقادات سیاسی قرار گرفت. از آنجا که او عضو هر دو حزب کمونیست آمریکایی و فرانسوی بود و سالیان سال بود به تندروهای سیاسی و آدمهای مطرود اجتماع اجازه میداد در مغازهاش بخوابند، جای تعجبی هم نداشت. اما این موضوع زندگی را برایش بدجور سخت کرده بود.
پلیس برای فشار آوردن به جرج او را مجبور کرد تا از قوانین حاکم بر هتلها پیروی کند و در نتیجه آمار هر کسی را که در مغازهاش میخوابد نگه دارد. این غیرممکن بود، چون جرج هیچ وقت از مهمانانش پول نمیگرفت و همهشان را دوستانش حساب میکرد، اما پلیس مجبورش کرد شمارهی گذرنامه، تاریخ تولد، و دیگر اطلاعات ضروری هر کسی را که در شکسپیر و شرکا میماند یادداشت کند. تازه برخلاف هتلهای توریستی، جرج مجبور بود گزارشی روزانه ارائه دهد، آن هم نه در مقر اصلی پلیس که آن طرف رود سن بود، بلکه در ایستگاه پلیسی دورافتاده که از مغازه پیاده نود دقیقه راه بود.
با تمام این احوال، جرج با قدمهای استوار به پیش رفت. اول دوچرخهای خرید تا رفت و آمد روزانهاش را برای تحویل گزارش به پلیس راحت کند. بعد این برنامه را به تمرینی خلاق برای مهمانانش تبدیل کرد. به جای نوشتن اطلاعات شخصی خشک، از آنها میخواست تا گزارش کوتاهی از زندگیشان و اینکه چهطور به کتابفروشی آمدهاند بنویسند.
این سنت مدتها بعد از توقف تهدید پلیس ادامه یافت و جرج حالا آرشیوی از عجایب اجتماعی دارد: دهها هزار زندگینامه که از دههی 1960 تا به امروز نوشته شدهاند، گزارش مفصلی از آدمهای سرگردان بزرگ چهل سال گذشته.
تکلیف روی کاغذ آوردن زندگی برای خیلیها فرصتی بود برای اعتراف، و در میان جعبههای مملو از پرونده، داستانهایی از عشق و مرگ، زنا و اعتیاد، رویاها و سرخوردگیها وجود دارد که به همگیشان یک عکس کوچک ضمیمه شده است." ص 60 و 61کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز
4- "وقتی جرج روایت من از این ماجرا را در زندگینامهام خواند، سری تکان دد و آن را روی میز به همریختهاش گذاشت. با حالتی تحقیرآمیز گفت: داستانهای بیشتری احتیاج داری. باید طولانیترش کنی.
با این حال لبخند میزد. و بعد دست در جیبش کرد، دسته کلیدی درآورد، آن را در دستم گذاشت و مطمئن شد که انگشتانم آن را در میان بگیرند.
- زندگینامهات رو اینجا تموم کن. هر قدر که لازمه اینجا بمون." ص 65 و ص 66
5- آیا سفر به کتابفروشی شکسپیر و شرکا یک نوع حج نیست؟!
مرتبط: زیمنس