کلبه ی باباعلی
دیگر کم آورده ام. خلنگ ها و بوته های ریواس حالا دیگر حالم را مگسی می کنند. تند تند نفس می زنم. نفس کم می آوردم و از دهان هوا را می کشم تو. پی در پی تشنه ام می شود. جلودار نرم و آهسته و روان می رود. شیب ها یکی از یکی تندتر می شوند. از من فاصله دارد. هی می خواهد برود و هی من ترمزش می شوم. می دانم که سوال مزخرفی است. ولی می پرسم: خیلی مانده؟! امیدم نمی دهد. می گوید آری. خیلی مانده و می پرسد: هایده بذارم؟ می گویم: چرا که نه.
زیر پایم را دقیق نمی بینم. بهتر است که نبینم. تا به این جا را ندیده ام. نور تهران برای مان کافی بوده. تهرانی که نور زرد انفجاری اش تا کیلومترها تاریکی شب را از تو دور نگه می دارد.
دیر حرکت کردیم. دوست داشتم حمید هم باشد. دوست داشتم به خاطر تولدش یک تجربه ی ناب مهمانش کنم. جلودار هم دوست داشت. ولی نیامد. پیچاند یا یک همچه چیزی. قرار بود محمدحسین هم بیاید. دیر کرد. خیلی دیر کرد. جلودار غیظش گرفت و گفت برویم... می خواست بهش درس سر وقت بودن بدهد. خوشم آمد. من مدارا می کنم. یعنی از بس آدم ها توی زندگی ام گذاشته اند رفته اند که دیگر می ترسم بگویم چون دیر آمدی من رفتم. زجر می کشم و مدارا می کنم. ولی جلودار اهل این ترس ها نبود.
از دنیای عادی آدم های توی پارک سورتمه گذشتیم. خانواده هایی که شام آخر هفته شان را در پناه درخت ها و چمن های خنک پارک می خوردند و گل و می گفتند و گل می شنیدند. جلودار از روزهای سربازی می گفت. از روزهای سخت سربازی که کوه رفتنش ترک نشده بود. پله های پارک را پشت سر هم بالا رفتیم. به جایی رسیدیم که تهران زیر پایمان بود.
جلودار چند تکه سنگ بزرگ برداشت و کمی جلوتر که به گله ای از سگ ها رسیدیم یکی یکی سنگ ها را پرت کرد به سمت شان. وقتی داشتیم نزدیک می شدیم گوش هایشان تیز شده بود و دم تکان می دادند. ولی وقتی سنگ ها پرتاب شد به سمت شان نشستند و فقط چند تا هاپ هاپ کردند.
و بعد یکهو تغییر مسیر دادیم. زدیم به بیراهه. من بلد نبودم. جلودار سکاندار بود. از چند تپه بالا رفتیم. تپه هایی که حس می کردم پایم روی گردی شان سر می خورد. جلودار می خواست من را سیاه زمستان به کلبه ببرد. 6ماه پیش قرار بود من را به کلبه ببرد. همان زمان که تمام این تپه ها و تمام شیب های بعد از آن پوشیده از برف و یخ بودند. باید برایش کتاب برف و سمفونی ابری را بخرم... ولی از همان تپه ی اول فهمیدم که توانمندی من را بالا تخمین زده...
کله برقی ام را به پیشانی ام می بندم. خسته شده ام. می ترسم پا را اشتباه بگذارم و تمام شیب را سر بخورم بروم. کا اینکه برایم اتفاق هم افتاد. پایم گیر کرد در زیر شن های سست پای یک بوته ی خار و هر چه قدر زور می زدم که بالا بروم گیرپاژ می شدم. هایده می خواند. صدایش توی کوه می پیچد و انرژی ام می دهد.
آآآآآی
کجا برم خدایا
به کی بگم غمم را...
این منم
که قمارو باخته...
بهشت اگر وجود داشته باشد بی هایده ممکن نیست. این را هر دوی مان قبول داریم. جلودار سرعت می گیرد. بلند می گوید جووونم هایده. و از شیب نفسگیر می کشد بالا. انگارش نیست. من چهارچنگولی دارم بالا می روم و او دست به سینه و بی خم شدن...
ترس آدم را فلج می کند. ترس مادر تمام شکست هاست و من وقت دست به سنگ شدن ترسیده بودم. باورش نمی شد که این قدر ترسیده باشم. وقتی گفتم دستم را بگیر فهمید که چه درجه از ترس برم داشته. تمام تنم تا بیخ ناخن هایم از ترس خیس شده بود. باید از سنگ ها می کشیدیم می رفتیم بالا. باید با پنجه هایم آن دیواره ی لعنتی را می گرفتم و می رفتم بالا. جای پا پیدا نمی کردم. موقعیت مضحکی داشتم. همان طور پا در هوا مانده بودم بین صخره ها. جرئت برگشتن را نداشتم. عرضه ی بالا رفتن را هم. در حالی که هر دو برایم ممکن بود. فقط ترسیده بودم. وقتی می ترسی به فنا می روی. فلج می شوی. آدم ها چرا می ترسند؟ من چرا ترسیده بودم؟ به خاطر سقوط؟ نه. به خاطر این نبود. به خاطر دستاویز نداشتن بود... به خاطر نومیدی بود. آدم ها وقتی امیدی ندارند ترسو می شوند. وقتی جایی بالاتر و بهتر را تصور نمی توانند کنند، ترسو می شوند. باید به کلبه می رسیدم. باید کلبه را می دیدم... می جهم و صخره ی آخر را هم بالا می روم. جلودار می خندد... می گویم: طالبی بزنیم؟ می گوید: جایزه تو به خاطر بالا آمدن از این صخره ها. و لذیذترین طالبی عمرم را نشسته بر صخره ی تیزی در ارتفاع 2500متری شمال تهران به نیش می کشم. تهران با تمام نور زردش زیر پایم گسترده است...
چرا به کلبه نمی رسیم؟
دارم غرغرو می شوم. به وضوح دارم غرغرو می شوم. خلنگ ها و خارها و بوته های ریواس و تکه سنگ هایی که زیر پاهایم سر می خورند دارند اذیتم می کنند...
همچنان در حال بالا رفتن و ارتفاع گرفتنیم. جلودار زودتر می رود. سر پیچی دیگر نمی بینمش. می گویم: خیلی مانده؟ می گوید: یک دست به سنگ دیگر سنگین تر از قبلی هم داریم. غرغر می کنم که دیگر نمی آیم. توی دلم دارم بهش فحش می دهم.
هوا پاک است. خنکای ارتفاع لذت دارد. مسیری که داریم می رویم یکه و اختصاصی است. آن طرف تر دربند و شیرپلا زیر پایمان است. نور کله برقی آدم هایی که گر و گر دارند سمت شیرپلا می روند خنده دار است. مثل یک اتوبان می ماند. انگار ما سوار هواپیمایی هستیم و آدم هایی که مسیر دربند شیرپلا را می روند ماشین های توی یک اتوبان. جلودار نشانشان می دهد و می گوید: فاصله مان خیلی کم است ها. کمتر از یک کیلومتر. ولی توی این مسیر هیچ کسی نیست و آن جا... حس غرور و یکتا بودنش به من هم منتقل می شود.
فقط جلوی پاهایم را نگاه می کنم و بالا می روم. دیگر دوست ندارم به مقصد فکر کنم. کلبه کجاست؟ فکر نمی کردم این قدر دور باشد. بوته های ریواس تا کمرم رشد کرده اند... زیاد نمی توانم فکر کنم. موتور داغ کرده است و فقط می خواهم که قدم بعدی را بردارم. جلودار می رود پشت صخره ای و دیگر نمی بینمش. می گویم کوجا رفتی؟ می گوید بیا... از صخره به سختی می روم بالا و یکهو کلبه را جلوی چشمم می بینم.
خنده روی لب هایم کش می آید. اتاقک مربع شکلی سیاه سوخته ای که در صافی بالای صخره جا خوش کرده. می گویم: رسیدیم؟ می گوید: آره. ساده دلانه می گویم: دست به سنگ نداشت دیگر که... می گوید: فردا صبح دست به سنگ می شویم. پشت این کلبه یک دست به سنگ مردانه دارد... لبخند می زنم...
کلبه عجیب آرامم می کند. تمام خستگی از تنم به در می شود. بعد از چند ساعت کوهنوردی طاقت فرسا رسیدن به یک پناهگاه حس غریبی از آسودگی را به تمام سلول های بدنم منتقل می کند.
- به کلبه ی بابا علی خوش آمدید.
در کلبه که باز می شود روحم به پرواز در می آید. من از آن آدم هاام که حال و حوصله ی خانه ی درندشت را ندارم. از آن آدم ها که یک اتاق 2 در 2 ی کامپکت ایده آل زندگی من است. اتاقی که تویش دو تا کمد باشد و دو پنجره و یک رخت آویز و چند پشتی برای تکیه دادن و سبد میوه ای برای خوردن و فرشی برای خوابیدن 2 نفر. و کلبه ی باباعلی همه این ها هست به علاوه ی منظره ای جانانه از تهران زیر پایت. تهرانی روشن که آن دور دورها زیر پایت گسترده شده و چه قدر حقیر است. چه قدر کوچک است. چه قدر پایین است و تو این بالایی. بر فراز. بی نیاز.
یاد هفته ی پیش می افتم. این که آن پایین می گفتند توی ولنجک مردم خانه می خرند متری 80 میلیون تومان. چرا؟ برای این که ولنجک است. بالاشهر است. ارتفاع دارد. خنک تر است. ویو دارد. و خدای من... کلبه ی باباعلی...
لباس ها را عوض می کنیم. خیس و تلیس عرقم من. نیازی به روشن کردن چراغ علاءالدین نیست. شب تابستان خنک است. سرد نیست.
جلودار کلیددار کلبه ی بابا علی است. پروژه ی 3 ساله پیرمرد 80 ساله ای که ارتفاعات گلابدره و اسپیلیت پاتوق کوهنوردی هایش بوده. سه سال طول کشید تا این کلبه را بسازد. کلبه پی داشت. در عجیب ترین نقطه ای که می شد تصورش را کرد قرار داشت. در یک نقطه ی صعب العبور که پای هر کسی به آن جا باز نشود. اصلا در مسیر نبود. با آن شیب ها و دست به سنگ ها و دور از مسیرهای پاخور اصلی. در نقطه ای از کوه بود که اصلا از پایین دید نداشت. و در آن شیب یکهو تو می رسیدی به یک تخته سنگ صاف و کلبه همان جا بنا شده بود. به بهترین شکل ممکن. پی داشت. دیوار داشت. اسکلت داشت. دیوارهایش ایزوگام بودند. دو پنجره داشت. دری سنگین داشت و تمام امکانات برای ماندن چند روزه در دل کوه. برای کنج عزلت گزیدن و فرار از شهر...
برای در خود بودن و لذت بردن از هوا و لذت بردن از طبیعت... برای زمستان ها هم فکری اساسی کرده بود. برف های آب شده می رفتند توی یک سطل و از پنجره شلنگی از آن سطل به داخل کشیده شده بود. و جلودار از کلیددار بودن چنین کلبه ای احساس ثروت می کرد. باید هم می کرد. او ثروتمند بود. کلیددار شدنش مزد صبرش بود. مزد ادامه دادن. مزد عاشق بودن...
کلبه ی باباعلی حاصل یکی از پرسه زدن های بی شمار جلودار در همین کوه ها بود. عاشق که باشی پرسه زیاد می زنی. در کوچه پس کوچه های عشقت سرک می کشی و خسته نمی شوی از تکرار. هر بار نکته ای تازه می یابی و ادامه می دهی. ادامه دادن مهم ترین کار دنیا است و فقط وقتی که عاشق باشی می توانی ادامه بدهی. و جلودار عاشق کوه بود. عاشق این که وقت و بی وقت چوبدستی اش را بردارد و بزند به دامنه ها و چین و واچین کوه ها. بارها رفته بود. با تک درخت های توی کوه دوست شده بود. دانه دانه صخره ها و تپه ها را می شناخت. بارها و بارها در برف و سرما، در ظهر و گرما رفته بود.
و باباعلی را توی یکی از همین پرسه های مستانه پیدا کرد. وقتی که یکهو از پس صخره ای بالا آمد و دید که خدای من، یک کلبه ی عجیب و غریب و یکتا در این ارتفاع از کوه... و کنار کلبه پیرمردی تنها نشسته بود و زل زده بود به شهر. باباعلی روز اول فقط یک کاسه چای مهمانش کرده بود. پیرمرد 80ساله خسته و ساکت بود. حرف دیگری نزدند. جلودار هم می دانست که نباید مزاحم خلوت عارفانه ی پیرمرد شود. ولی دفعه ی دوم سوم که هم را دیدند یکهو باباعلی او را وارث کلبه اش کرد. کلید کلبه اش را به او داد و گفت هر وقت عشقت کشید بیا به این جا. من آخر عمرم است... جلودار عاشق بود. حقش بود که به این ثروت برسد. حقش بود که به این گوشه ی عارفانه دست پیدا کند... ادامه داده بود. عشقش را رها نکرده بود. شاید خیلی چیزها از دست داده بود به خاطرش. ولی رها نکرده بود و سرآخر به این کلبه رسیده بود...
باباعلی عارف بود. عاشق هم بود. این که بخواهی در ارتفاع 2700متری چنین کلبه ای بسازی، عشق می خواهد. طول می کشد تا دانه دانه وسایل لازم را با خودت ببری بالا. طول می کشد تا ستون ها را برپا کنی و دیوارها را بچینی و ایزوگام کنی و کابینت بزنی و... عکس پسر جوانمرگش به در کابینت بود و سجاده و مهرش هم کف زمین...
ذوق دارم. از پنجره ی کلبه به منظره ی تهران نگاه می کنم. زور می زنم عکس بگیرم. زور می زنم فیلم بگیرم. جلودار پیرهن می پوشد که توی فیلم لخت و پتی نباشد. حرف می زنیم. در و بیدر حرف می زنیم.
از مرگ، از بچه داشتن، از خواستگاری رفتن، از جاودانگی، از کتاب هایی که خوانده ایم و نخوانده ایم، از دوچرخه، از رفتن و نرفتن، از مهاجرت...
جلودار به قطعیتی یکپارچه در زندگی اش رسیده. به یک جور راضیا مرضیه که من نرسیده ام: قطعیتی که برایم باورش سخت است حتی. خیلی جاها نمی پذیرم این قطعیت را. ولی او زن نمی گیرد. بچه نمی خواهد. ایران و طبیعتش را دوست دارد. دوست ندارد یک زبان خارجی یاد بگیرد. دوست ندارد در سرزمینی دیگر به زندگی ادامه بدهد. به اکثر نقاط ایران با دوچرخه سرک کشیده و مابقی را هم سرک می کشد. کتاب نمی خواهد بنویسد. سفرنامه هایش در همان وبلاگ و کانال کافی اند. مثل چی کتاب می خواند و من نمی دانم هم که می خواهم به این یکپارچگی برسم یا نه... حرف می زنیم. تکیه می دهیم به پشتی های کلبه. شام نان و پنیر می خوریم. خنکای هوای کوهستان از پنجره های کوچک کلبه توی اتاق می پیچید. حس می کنم خفن ترین هتل های دنیا هم نمی توانستند من را این چنین خوشحال کنند. بعد خواب می رویم... خوابیدن در ارتفاع 2700 متر در کلبه ی باباعلی...
صبح با اولین اشعه های خورشید از پنجره ی شرقی کلبه بیدار می شوم. می روم بیرون و می نشینم لبه ی تخته سنگ. تهران در غباری صبحگاهی فرو رفته. چند پرنده با صداهای عجیب و غریب آواز می خوانند و جیک جیک می کنند. شانه به سری را که روی صخره ی بالایی نشسته نگاه می کنم. آن دورها چند بز کوهی جست و خیز می کنند. دلم تنگ است. جلودار خواب است. تنها ام. چهارزانو می نشینم و حس می کنم هزاران حفره و سوراخ در من هستند که هنوز پر نشده اند...
این همه به ریز توضیح دادی ولی دقیق نگفتی که کلبه باباعلی دقیقا کجاست