راضیاً مرضیه
کلسترول و چربی خون ها زده بالا. تنها نشانی که خبر از میانسال شدن مان می داد همین اعداد بود. وگرنه مهدی ریاضت همان مهدی ریاضت سال های دانشکده بود. فقط محل زندگی اش شده بود تورنتو و زبان کلاس درس ها هم دیگر فارسی نبود.
توی یکی از درس ها نمره اش شده بود 98. نفر دوم شده بود 68 و بقیه با اختلافی بسیار زیر 40 شده بودند. کاملا مشابه همان اتفاقی بود که توی درس دینامیک دکتر تابنده برایمان افتاده بود. آن جا او تاپ مارک کلاس شده بود با نمره ی 17 و بقیه مان حول و حوش 9 و 10 و 11 گیج زده بودیم. به هر حال عنوان حاج مهدی سی اف دی الکی بهش تعلق نگرفته بود. کاملا درک می کردم که آن بندگان خدای کانادایی یا هندی و چینی چه حسی داشته اند...
یک سال و نیم از رفتنش گذشته بود. فقط من و سبحانی رفته بودیم بدرقه اش فرودگاه امام. شب بود. هوا غبارآلود بود. با ماشین خودم رفته بودیم. کسی نمانده دیگر. همه رفته اند. ما دو تا هم آن شب حس کرده بودیم یکی مان زودتر می رود و نفر دوم مان بدون بدرقه ی یاران مکانیکی خواهد رفت. توی فرودگاه فقط من بودم و سبحانی و پدر و مادرش. یک ربعی تجدید خاطره کرده بودیم از اساتیدی که داشتیم. سبحانی تا به آخر در دانشگاه تهران ماند. آن موقع دانشجوی دکترای مکانیک دانشگاه تهران بود و هنوز هم اساتید دوران لیسانس مان را می دید. راستش خلوتتر راحتتر هم هست. خداحافظی راحتتر خواهد بود.
قبلش به ما گفته بود که دیگر این جامعه به شکست اخلاقی رسیده. به ما گفته بود که دیگر هیچ اصلاحاتی جواب نخواهد داد. دو سال پیش بود. دور هم جمع شده بودیم. مهمانی خداحافظی ام اچ ام بود فکر کنم. بعد از شام رفته بودیم نشسته بودیم توی پارک ملت به حرف زدن. من تازه کارم را عوض کرده بودم. خوبی کارهای غیرمهندسی این است که تو می توانی قصه ای همه فهم تعریف کنی. از میخ اسلام گفته بودم. این که اگر میخ اسلام ایرانی باشد ماحصل ایرانی خواهد بود. اما اگر میخ اسلام ایرانی نباشد، ماحصل را به هیچ وجه ایرانی حساب نمی کنند.
گفته بودم که داریم زور می زنیم این میخ را کج کنیم. آن موقع فکر نمی کردم دو سال طول بکشد. برای تعطیلات تابستانه برگشته بود به مام میهن. بعد از یک سال و نیم برگشته بود تا دیداری از خانواده داشته باشد. سفری در ایران برود و آفتاب گرم ایران دوباره خون را در رگ هایش جاری تر کنند. هفته ی پیش که زنگ زد بهم گفت بالاخره موفق شدی. گفتم آره، اما... گفت می دانم. باز هم دبه در آورده اند. دنبال می کنم داستان را. واقعا نمی فهمم چه مشکل امنیتی ای دارد که زن حق انتقال تابعیت داشته باشد؟ اگر قرار بر مشکل امنیتی باشد که مرد ایرانی به یک قر و قمیش زن بلوند روح و روانش را می فروشد. گفتم خسته کرده اند ما را. کاش حال و مقالی داشتم داستان تک تک آدم هایی را که مخالف اند می گفتم... دیده امشان. می شناسم شان، تک به تک می شناسمشان. شاید یک روز سرم را زیر آب کردند. نمی دانم.
هنوز هم بر بی فایده بودن ماندن اصرار داشت. توی تورنتو استاد دانشگاهش ایرانی بود. همخانه ایش هم برادر بزرگترش بود. می گفت آن جا خیلی طبیعی است که یکهو ببینی تمام 5 تا دانشجوی دکترای یک استاد ایرانی باشند و توی اتاق به فارسی حرف بزنند. می گفت روز اول که رفتم برای ثبت نام ملت یا ایرانی بودند یا هندی یا چینی. اکثرا هم ارشد بودند. و البته که گند و گه بودن ایرانی بودن را هم با خودشان می بردند. دعوای همیشگی روزهای تاسوعا و عاشورا بین ایرانیان در تورنتو. یک گروهی دسته راه می اندازند و سینه زنی. یک گروه هم کارناوال شادی راه می اندازند و رقصیدن با لباس های بومی و به سبک های مختلف ایران. بعد روز عاشورا جر و منجرشان می شود این دو گروه. هر دو هم ایرانی. ولی خب، دیگر سیستم و قدرت دست هیچ کدام شان نبود و نمی توانستند بزنند پدر همدیگر را دربیاورند.
گیر دادم به این که یک روز عادی ات را از صبح تا شب تعریف کن برایمان. اولین بار از محمد دادگر پرسیده بودم این جوری. آدم ها با هم فرق دارند. توی تعریف کردن یک روز عادی شان همیشه اتفاقات مختلفی را گزینش می کنند. همیشه یاد خاطرات مختلفی می افتند.
آپارتمان مهدی این ها در سینه کش یک تپه بود. جایی که می توانست هر روز طلوع و غروب آفتاب را به نظاره بنشیند. پشت خانه شان یک پارک بود. از آن پارک ها که روزهای آفتابی پر می شد از زن ها و مردهایی که به لخت و پتی می شوند تا حمام آفتاب بگیرند. آفتاب ندیده های بیچاره. خودش هم چند وقتی بود صبح ها می رفت جیم. می رفت کلاس بدمینتون. شنا هم می رفت. بعد از بدمینتون راه می افتاد سمت دانشگاه و تا 8 شب بی وقفه کار می کرد. درس می خواند. پروژه اش را پیش می برد. چند باری از دوچرخه های عمومی تورنتو استفاده کرده بود. اپلیکیشنی بودند و چیزهایی مشابه بی دود خودمان. و دوچرخه هایشان هم کمی بهتر از دوچرخه های بی خاصیت بی دود. ولی سربالایی خانه شان آن قدر نافرم بود که بی خیال دوچرخه شده بود.
همه چیز روتین پیش می رفت. سعی و تلاش که می کرد نتیجه اش را می دید. درس اگر می خواند نمره اش 98 می شد و تاپ مارک کلاس. زندگی راحتتر بود. یک سوپرمارکت نزدیک خانه شان بود که فروشنده ای مراکشی داشت. چون حلال فروش بود مشتری اش بودند. پسرک مراکشی انگلیسی اش دست و پا شکسته بود. فرانسوی بلد بود. خب مراکشی ها اصولا فرانسوی بلدند. می گفت یک روز صبح رفتم ازش خرید کنم، دیدم خوشحال است. گفتم چه خبر؟ گفت زن گرفته ام. گفتم دمت گرم. زنت فرانسوی بلد است؟ گفت نه، زنم انگلیسی بلد است! زندگی راحتتر از آن چیزی پیش می رفت که این جا در تهران. مهدی هم مثل ما بود. خواسته های اجق وجقی نداشت. رویاهای بلندی نداشت. می خواست کارش را درست انجام دهد. می خواست کار کند و آرام باشد. آرام هم بود. خیلی آرام و راضی بود...