یک روز اضافهتر
آقا یک روز اضافهتر زندگی کرد. این را بابای من میگوید. من هم بر این باورم. اگر خواهرم نبود احتمالا همان عصرگاه روز ۲۳ آذر روح از بدنش جدا میشد. اکسیژن خونش را اندازه گرفته بود. یکهو دیده بود که عدد ۵۰ را نشان میدهد. آدم عادی اگر بود غش میکرد. اما آقا تقریبا سه ماه بود که درازکش روی تخت بود. غش و ضعفی نشان نمیداد. سومین روزی بود که به مدد سرم انرژی مورد نیاز اندک سلولهای باقیماندهی تنش را تأمین میکرد. دیگر معدهاش هیچ غذایی را نمیپذیرفت. هر قطرهی غذا بعد از چند دقیقه به آرامی از سوند معده برمیگشت بیرون. دیگر از عضلههای ستبرش خبری نبود. اول عضلههایش شل و ول شدند. بعد کم کم آب شدند. روزهای اول برای اینکه هر سه ساعت روی تخت بچرخد نیروی دو نفر هم کم بود. سنگین وزن بود. چاق نبود. ولی سنگین بود. روزهای آخر یک نفر تنها هم میتوانست او را از این پهلو به آن پهلو کند. خواهرم سریع کپسول اکسیژن را وصل کرد و ماسک پلاستیکی را روی صورت آقا چسباند. محکم دودستی چسباند که مبادا سلولی اکسیژن هدر برود. حتم احیا کردن بیماران توی اتاق عمل را دیده بود و میدانست کارش را. خودش گلوله گلوله اشک ریخت و گفت چیزی نیست و روح را یک شبانه روز دیگر در بدن آقا نگه داشت.
نمیدانم درست دارم میگویم یا نه؟ وقتی بدن از کار میافتد روح از بدن خارج میشود؟ پس آن تلقینهای توی قبر چیست؟ اگر جسم دیگر خانهی روح نیست پس چرا توی گوشش تلقین میخوانند؟ در آسمان بخوانند. دورادور بخوانند. نمیدانم...
یک شبانهروز دیگر هم آقا تند تند با یاری کپسول اکسیژن نفس کشید. با تمام وجودش نفس میکشید. ضربان قلبش همیشه روی ۱۲۰ بود. گاه تا ۱۳۰ هم میرفت. زیر ۱۰۰ نمیآمد. فقط قفسهی سینهاش نبود که بالا و پایین میرفت. شکمش هم بالا و پایین میرفت. این نفس کشیدن مرگ است. ننه هم که مرده بود آن دو سه روز آخر همینجوری نفس میکشید. انگار ششها کش آمدهاند و تا زیر شکم هم رفتهاند و برای پر و خالی شدن تمام بدن را تکان میدهند.
مامان خواست الرحمن بخواند. گفت برایم بیاور سورهاش را. تا او وضو بگیرد و بیاید خودم هم یک بار خواندم. سورهی قشنگی است. اول نامی از خدا میآید و بعد نامی از قرآنش و بعد خلقت انسان. اولین چیزی که بعد از خلقت انسان به آن اشاره میکند عقل و منطق انسان نیست. علمهالبیان است. یاد دادن بیان به آدمیزاد است. بیان غریبترین و عجیبترین ویژگی آدمیزاد است. بیان برای من یعنی قصه گفتن. یعنی روایت کردن. بیان یعنی همان جملهی مارکز: زندهام تا روایت کنم... آدمیزاد به بیانش است که آدمیزاد است. به توان بهره گرفتنش از واژها و ردیف کردنشان و ساختن جملهها و جملهها را قطار کردن...
من گریهام را دو ماه پیش کرده بودم. همان وقت که رفته بودیم قبرستان روستا و برای ننه و آن یکی بابابزرگم که قبل از وجود داشتن من از دنیا رفته بود و مامانبزرگم و شوهرخالهام فاتحه خوانده بودم و به خودم گفته بودم به مردههایت یکی دیگر هم اضافه شد. آن موقع آقا هنوز روی تخت بیمارستان خوابیده بود. اما من مرگش را باور کرده بودم. هفتههای بعدش به نظرم تلاش همگان بود برای هدایت «تدریجی» آقا به سوی مرگ. من نومید بودم. بابایم امیدوار بود به بازگشت... آن روز همان جملهی سادهی به مردههایت یکی دیگر هم اضافه شد اشکم را درآورده بود و زده بودم زیر گریه. بعدش دیگر اما آنجوری گریه نکردم. حتی روز خاکسپاری هم گریه نکردم. حتی کمی کلافه هم بودم از آدمهایی که نامردی کرده بودند و رفتار خوبی با آقا نداشتند و روز خاکسپاریاش آمده بودند. چیزی نمیتوانستم بگویم. فقط کلافه بودم...
توی یادداشتهای دوچرخهای این چند ماه اخیر به مرگ بیشتر فکر کردهام. دیدن منظرههای زیبا را با لذت بیشتری ثبت کردهام. روز پس از باران اگر با دوچرخه به روستا رفتهام از دیدن منظرهها بیشتر به وجد آمدهام. دیدن شالیزارهای تا به افق گسترده شده برایم رضایت خاطر بیشتری به همراه داشته. حس کردهام که همین شالیزار برایم بس است. حس کردهام که این زیبایی برایم بس است. یعنی همانطور که آقا داشت با شیبی آهسته زوال را تجربه میکرد، من داشتم لحظه لحظه زیبایی جهان را با قدرت بیشتری میبلعیدم. انگار من و آقا در یک جاده بودیم. من در سربالایی و نزدیک به قله و او در سرازیری و نزدیک به دره. هم را حس میکردیم. کاری برای هم نمیتوانستیم بکنیم. فقط در یک جاده بودیم. مرگ همین است.
آن یک روز اضافهتر برایم سوال است. کپسول اکسیژن هم بعد از ۲۴ ساعت دیگر نتوانست زوال اندامهای درونی را جبران کند. وا داد. تن آقا بعد از تقریبا سه ماه مبارزه وا داد. به مرگ تسلیم شد. دانش و قدرت آدمیزاد فقط به اندازهی یک روز تأثیر داشت... یعنی راستش حکمت آن یک روز برایم سوال است. یعنی همین بوده؟ که بگوید شما با همهی تلاشتان فقط یک روز توانستهاید موعد را جابهجا کنید؟ یا شاید رازهای دیگری هم دارد. نمیدانم.
سلام . خدا آقا رو رحمت کنه ...