بوک ورم
نشستهام بار دیگر به خاندن کتابهای دوست داشتنی دوران نوجوانیام. این بار به زبان انگلیسی میخانمشان. از همین سری کتابهای بوک ورم آکسفورد. خلاصهاند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. میگویند برای تقویت زبانم سراغشان رفتهام. اما متن ساده شدهی این کتابها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم میدهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطرههایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که میشوم تا روی صندلی مینشینم کتاب را درمی آورم. و فرو میروم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگیهایم میشوم. از همه جا بیخبر میشوم. تمام هوش و حواسم میرود توی کتاب و جملههایی که بابی و پیتر و فیلیس به هم میگویند و ماجراهایی که از سر میگذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونلهای سیاه و صدای دست فروشها را نمیشنوم. حتا نگاه فضول بغل دستیها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمیشوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپههای سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانیاش را خیال میکنم. ایستگاه راه آهن را خیال میکنم. پرکر را خیال میکنم که شغل جالبی دارد. پرتر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدانهایشان کمک میکند. بابی و پیتر و فیلیس را میبینم که برای قطار دست تکان میدهند. برای الد جنتلمن نامه مینویسند. قطار را نجات میدهند. برای پرکر جشن تولد میگیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت میکنند. بابی را میبینم که میفهمد پدرش در زندان است. نگرانیهای مادرشان را میبینم و... یکهو میبینم رسیدهام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشدهام... توی پلهها به جملههای وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر میکنم. بهترین چیزها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم میرود به آزادی از قید تعلق و... چون کتابها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت میکنم و بیشتر توی کتابها فرو میروم...
«بچههای راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کردهام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشتهی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...
اونم کتابهای چند سال پیش.
اونم د سیکرت گاردن.