نیکوصفت
آش فروشی نیکوصفت... غروب یکشنبهای از یکشنبههای شتابان اسفندماه. صفی که برای آش خریدن راه افتاده. چشم گرداندن بین صندلیها برای پیدا کردن جای خالی. کیپ تا کیپ پر است. همهمه. پردهی وسط آش فروشی کنار زده شده. مرد و زن درهم نشستهاند. پیرزنی چادرش افتاده دور کمرش. بلوز صورتی تنگ پوشیده با شلوار کردی. ایستاده دارد به خودش توی آینه نگاه میکند. دو دختر و دو پسر کولههایشان را گذاشتهاند روی میز روبه روی هم نشستهاند دارند همدیگر را مزه مزه میکنند. مرد و زنی خسته کنار هم نشستهاند و با دو قاشق از تنها کاسهی آشی که بین خودشان گذاشتهاند میچشند... حمید هست. تهمتن هم هست. حمید آشها را میخرد. پول همراهم نیست. مینشینیم روی صندلیهای آش فروشی. همان صندلیهای رستورانهای بین راهی. کاشیهای ترگ ترگ دیوارها و پوسترهای طبیعت بیجان و طبیعت ایرانی که به دیوارها زده شدهاند.
ساکت و آرام مینشینیم به قاشق قاشق خوردن آشها...
وبم داری پیجرنک 3 هست و در صفحات گوگل اگر بزنی "اسیر عشق" میبینی که در اولین لینک وجود دارم ... حالا بیا بدوووووووووووووو