تق تق تتق تق
خردوخمیر از اتوبوس پیاده شده بودم. کیفم را انداحته بودم روی دوشم و لخ لخ کنان میرفتم به سمت بیرون ترمینال. نیمه شب بود. چشمهام همین جوری روی هم میافتادند. توی اتوبوس نتوانسته بودم بخابم. شانهها و کت و کولم له و لورده بودند. هی به خودم میگفتم: دفعهی آخرت باشد که با اتوبوس میروی گم و گور بشوی. حال راه رفتن نبود. حالت عادیاش باید پیاده میرفتم تا خانه. اما لشم را انداختم توی اولین ماشینی که توی خیابان ایستاده بود. سوار که شدم راننده داد زد: پروین یه نفر. پروین یه نفر. حالش را نداشتم صدایش بزنم بگویم آن یک نفر را من حساب میکنم بیا برویم. صبر کردم تا آن یک نفر هم پیدا شد. پراید بود. خیابانها خلوت بودند. بلوار پروین از همیشه خلوتتر بود. عقب نشسته بودم. راننده پایش را تا ته روی پدال فشار میداد. دیر دنده عوض میکرد. روی دور موتور ۵۵۰۰-۵۰۰۰. چراغ سقفیاش آبی رنگ بود. روشن گذاشته بودش. یادم نمیآید که آهنگ هم گذاشته بود یا نه. ولی همان صدای دور موتور ماشین به تنهایی برایم خلسه آور بود. حس میکردم چه قدر این صدا نشئه آور است. دور موتور کم کم زیاد میشد و زیادتر. طرف پایش را روی پدال ثابت نگه نمیداشت تا دور موتور ثابت بماند. همین طور ماشین دور میگرفت و بعد که فکر میکردی دیگر دارد منفجر میشود دنده سبک میشد و از نو... فقط همین نبود. یک چیز دیگر هم بود. چیزی در صندوق عقب. انگار توی صندوق عقبش یک مکعب یا یک توپ فوتبال گذاشته بود و با کوچکترین تکان ماشین این مکعب میخورد به درو دیوار صندوق عقب. آن صدای برخوردهای آن توپ یا مکعب هم خلسه آور بود! نه خلسه آور نه. خوشایند. نمیدانم. یک حالت عجیبی بود. نمیدانم. از منگ و خواب آلوده بودن من بود یا از بینهایت خسته بودنم یا از نور آبی رنگ فضای ماشین یا از دور موتور ماشین یا آن مکعب که دائم به درودیوار صندوق میخورد و تق تق تتق تق صدا میکرد، صدایی شبیه عبور پیاپی ماشینها از روی دست اندازهای زرد پلاستیکی توی جادهها... همچین صدایی. و من عاشق آن صدا شده بودم. باورت میشود؟ من عاشق آن صدا شده بودم. اما فقط همان شب بود که من عاشق آن صدا شدم!
فردایش رفته بودم توی پارک، درست روبه روی یکی از همین دست اندازهای پلاستیکی زرد رنگ نشسته بودم تا به صدایشان گوش کنم. فکر میکردم صدای مکعب توی صندوق عقب آن شبِ خسته مثل صدای عبور ماشینها از دست اندازها بوده. اما نبود. صدای ماشینها و تق تق عبورشان از دست انداز آزارنده بود، آزارنده. من حسرت میخوردم. چرا آن شب آن صدا آن قدر خوشایند شده بود؟ چرا آن صدای برخورد مانند آن قدر هیجان انگیز شده بود؟ ماشین که سوار میشدم با اشتیاق از دست اندازها با دنده دو رد میشدم تا شاید صدای تق تقی به مانند صدای تق تق خوشایند آن شب را بسازم. اما... نه... نمیشد... نمیشد... نمیشد...
رفت و رفت تا یک نیمه شب پاییزی. یک نیمه شب بارانی پاییزی. باران شلاقی میبارید. از خود چالوس که راه افتاده بودم تا خود لاهیجان باران شلاقی بارید. برف پاک کنها تند تند برایم بای بای میکردند و من تند میراندم و بابا کنارم نشسته بود و چرت میزد و مامان و زن دایی و شادی عقب، خواب خواب بودند. صدای قطرههای تند باران روی سقف ماشین بود. گهگاه هم که پنجره را قدری پایین میبردم، صدای چرخ ماشین بر جادههای خیس بود و ساعت یک نیمه شب بود که رسیدم لنگرود. گیر کردم بین ماشینهایی که بوق بوق میزدند و آرام میرفتند و دخترپسرهایی که توی ماشینها میرقصیدند و بعضیهاشان دستمال سفید تکان تکان میدادند. کور خواب شده بودم. میخاستم هر چه سریعتر برسم به رخت خاب گرم و نرم خانهی بابابزرگ و گیر کرده بودم بین آن همه آدم خوشحال. آرام دنبالشان رفتم تا بروند پی کارشان. تا میدان آخر لنگرود ول نکردند. زیاد بودند. پنج شش تایشان را جلو زده بودم و باز هم به ماشین عروسشان نرسیده بودم. به میدان که رسیدند دور زدند و من مستقیم رفتم. افتادم توی جادهی لنگرود-لاهیجان. حوصلهام سر رفته بود. با نهایت چابکی و سرعت عملی که در خودم سراغ داشتم گاز دادم و ماشین را جاکن کردم... اما یک چیزی آنجا بود. اول جادهی لنگرود-لاهیجان آسفالت سوراخ سوراخ شده بود. دست انداز شده بود. در آن شب بارانی ندیدم. نه از آن دست اندازها که بالا و پایین بپری. ماشین از روی همان سوراخها جاکن شد و آن تق تق، تلق تولوق جادویی... بابام چرتش پاره شد، بهم گفت: چه خبرته؟ ولی من ته دلم خوش خوشانم شده بود...
من آنجاده را چند بار دیگر هم رفتم. اول جادهی لنگرود-لاهیجان. آن سوراخ سوراخ شدن آسفالت هنوز هم هست. اینجا ایران است و خرابیها هرگز درست شدنی نیستند. ولی هر بار که با نهایت شتاب از آن سوراخها رد شدهام، دیگر صدای تق تق و تلق تولوق برایم آن حالت جادویی را نداشتهاند. حتا برایم آزارنده هم شدهاند. دلم برای لاستیک و رینگهای ماشین سوخته...
حالا من ماندهام که چه جوریها من عاشق آن صدا شدهام؟ چرا همیشه من عاشق آن صدا نیستم؟ چرا فقط یک وقتهایی عاشق آن صدا میشوم؟ آیا آن صداهه فرق میکند یا حال من است که باعث میشود پاری وقتها عاشق باشم و پاری وقتها منزجر و متنفر؟ تقصیر من است یا تقصیر آن صدا؟ اصلن شاید تقصیر این عشقی باشد که بیژن نجدی در موردش میگوید:
زیرا عشق
اگر عشق
آنگاه عشق
پس عشق
همیشه عشق
و شاید عشق
که هرگز عشق
زیرا اگر آنگاه، پس همیشه و شاید که هر گز عشق...
وبت خیلی خوبه کاش بیای و یه سر هم به من بزنی...
خیلی خوشحال میشم...
منتظر نظرات قشنگتم.