اول اسفند1389
دورتادور میدان انقلاب پر بود از صف گاردیها و تودهی مردم آهسته و آرام بیهیچ صدایی متراکم حرکت میکردند و چشمشان به وسط میدان بود که ده دوازده نفر کفن پوش از گنبد وسط میدان بالا رفته بودند و پرچمهای یا حسین و یامهدی دستشان بود و پرچمها را بالا و پایین میکردند و روبه چهار طرف میدان کرده بودند و دستهایشان را مشت میکردند (انگار که قلهای را فتح کرده باشند.)
و تودهی مردم بود که در پیاده رو به سمت غرب میرفتند و صف طویل موتوریها بود که نصف پیاده روها را پوشانده بودند و بعد کفن پوشها از گنبد انقلاب پایین آمدند و رفتند به سمت خط ویژه و از خط ویژه شروع کردند به راه رفتن به سمت غرب.
و خط ویژه مملو بود از موتوریهایی که گاردی بودند و هوندا ۱۲۵هایی که پسرهایی چفیه به گردن ترکشان نشسته بودند و باتون و شوکر دستشان بود، و یکیشان چیزی شبیه به شلاق... و موتوریهای معمولی هم بودند که مسافری کیف به دست نشانده بودند ترکشان تا او را به قیمتی حتم گزاف سریع از مهلکه بگذرانند... و به یک باره: صدای غرش موتورها در مردم داخل پیاده رو که آهسته و بیصدا حرکت میکردند بلند میشد و صدای «برید کنار، برید کنار» و ترس، ترس، ترس...
اینها چیزی نیستند... اینها همه هیچ... یک چیزی که بود... این دستههای پنج شش نفرهی بسیجیها که سر هر کوچه ایستاده بودند... آن بسیجیها... بچه بودند... چهارده پانزده ساله... نفری یک باتون بهشان داده بودند و یک کلاه شیشه ای... میفهمی؟! بچه بودند. هنوز ریش به صورتشان نروییده بود. هنوز صورتشان شکل و قالب صورت آدم بزرگها را پیدا نکرده بود... و باتون دستشان گرفته بودند و تیزتیز آدمها را نگاه میکردند مبادا صدا از کسی بلند شود... جهان جای خوبی نیست... ایران جای خوبی نیست... بچهها... بچهها...لعنتی ها...
پس نوشت: عکسها را از وبلاگ استیو مک کاری برداشتهام. یکی از پستهای وبلاگش بود در رابطه با کودکان و خشونت در جهان امروز...ای کاش ای کاش میتوانستم از یکی از همین بسیجیهای سر کوچهها عکس بیندازم... آن پست استیو با عکس نینداختهام کاملتر میشد...
مرتبط: روایت بسیجی موتوری از نبرد باسبزهادر۲۵بهمن
پس نوشت: محمد لطف کرد یک عکس فرستاد: البته خشونتش به آن اندازهای که من دیدم و حس کردم نیست، ولی کاچی به از هیچی: