سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

اول اسفند1389

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۵:۲۵ ب.ظ

کودکان و خشونت+ استیو مک کاری

دورتادور میدان انقلاب پر بود از صف گاردی‌ها و توده‌ی مردم آهسته و آرام بی‌هیچ صدایی متراکم حرکت می‌کردند و چشمشان به وسط میدان بود که ده دوازده نفر کفن پوش از گنبد وسط میدان بالا رفته بودند و پرچم‌های یا حسین و یامهدی دستشان بود و پرچم‌ها را بالا و پایین می‌کردند و روبه چهار طرف میدان کرده بودند و دست‌‌هایشان را مشت می‌کردند (انگار که قله‌ای را فتح کرده باشند.)

کودکان و خشونت+استیو مک کاری

و توده‌ی مردم بود که در پیاده رو به سمت غرب می‌رفتند و صف طویل موتوری‌ها بود که نصف پیاده رو‌ها را پوشانده بودند و بعد کفن پوش‌ها از گنبد انقلاب پایین آمدند و رفتند به سمت خط ویژه و از خط ویژه شروع کردند به راه رفتن به سمت غرب.

کودکان و خشونت

و خط ویژه مملو بود از موتوری‌هایی که گاردی بودند و هوندا ۱۲۵هایی که پسرهایی چفیه به گردن ترکشان نشسته بودند و باتون و شوکر دستشان بود، و یکیشان چیزی شبیه به شلاق... و موتوری‌های معمولی هم بودند که مسافری کیف به دست نشانده بودند ترکشان تا او را به قیمتی حتم گزاف سریع از مهلکه بگذرانند... و به یک باره: صدای غرش موتور‌ها در مردم داخل پیاده رو که آهسته و بی‌صدا حرکت می‌کردند بلند می‌شد و صدای «برید کنار، برید کنار» و ترس، ترس، ترس...

این‌ها چیزی نیستند... این‌ها همه هیچ... یک چیزی که بود... این دسته‌های پنج شش نفره‌ی بسیجی‌ها که سر هر کوچه ایستاده بودند... آن بسیجی‌ها... بچه بودند... چهارده پانزده ساله... نفری یک باتون به‌شان داده بودند و یک کلاه شیشه ای... می‌فهمی؟! بچه بودند. هنوز ریش به صورتشان نروییده بود. هنوز صورتشان شکل و قالب صورت آدم بزرگ‌ها را پیدا نکرده بود... و باتون دستشان گرفته بودند و تیزتیز آدم‌ها را نگاه می‌کردند مبادا صدا از کسی بلند شود... جهان جای خوبی نیست... ایران جای خوبی نیست... بچه‌ها... بچه‌ها...لعنتی ها...


پس نوشت: عکس‌ها را از وبلاگ استیو مک کاری برداشته‌ام. یکی از پست‌های وبلاگش بود در رابطه با کودکان و خشونت در جهان امروز...‌ای کاش ‌ای کاش می‌توانستم از یکی از همین بسیجی‌های سر کوچه‌ها عکس بیندازم... آن پست استیو با عکس نینداخته‌ام کامل‌تر می‌شد...

مرتبط: روایت بسیجی موتوری از نبرد باسبزهادر۲۵بهمن

پس نوشت: محمد لطف کرد یک عکس فرستاد: البته خشونتش به آن اندازه‌ای که من دیدم و حس کردم نیست، ولی کاچی به از هیچی:

اول اسفند 1389

  • پیمان ..

نظرات (۶)

امشب آسمون به حال کی گریه میکنه نمیدونم ؟ خودم دارم به حال کی گریه میکنم نمیدونم ؟ به حال خودم به حال زندگی به حال ایران به حال مرگ ، برای چی نفس میکشیم ، برای چی ؟
نمی دونم...نمی دونم...
سرگیجه...
are dadash injorias! kollan jaye ashghalie in donya! vali hamini ke has




برگشتنی تو ایستگا بی آرتی آیت، توی چهارراه چند تا پسر بودند که داشتنزیر بارون توی تاریکی گل می فروختن...اونا هم می تونستن برن بسیج یه باتون دست شون بگیرن و دیگه مجبور نباشن برای یه لقمه نون کودک کار باشن... همه چی شون تضمین می شد...می فهمی؟! یعنی کودک خیابانی و کودک کار باز شرف داره... و می دونی که کدوم کشورا از بچه ها این جوری استفاده می کنن؟...پستی...پستی...
  • مرضیه زندیه
  • غم انگیزه خیلی غم انگیزه واقعا نمیدونم چی باید گفت؟؟
    تو همیشه عکسای خوبی معرفی می کنی به همراه وبلاگاشون.
    ممنون.
    ممنون از صداقتی که خرج کردی
    چشم حق بینی داری
    بپا چش نخوری

    امان از نگاه یک سویه




    :دی...در خیره سری دست و پا می زنی... دیدن و خود را به ندیدن زدن...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی