در کارگاه جوشکاری
لباس کار نیاورده بودم. خریده بودم. یادم رفه بود بیاورم. استاده گفته بود حتمن بیاورید. توی کارگاه لباس کار بود. هم سورمهای هم سفید. ولی خیلی کثیف بودند. منفی بیانضباطیام را استاده توی دفترش ثبت کرد و من هم یکی از آن لباس کرکثیفها راپوشیدم که جوشکاری لباسم را نسوزاند. همه لباس کار پوشیده بودند. بعضیها لباس کار سفید مثل روپوش دکترها و پرستارها. بعضیها مثل من سورمهای. دو تا دختری هم که هم کلاسمان شده بودند مانتو کهنههایشان را پوشیده بودند. حلقه زده بودیم دور استاد و او داشت در مورد الکترودها و فاصلهی ۳میلی متری الکترود تا قطعه توضیح میداد.... یکی از پسرها نیامده بود... وسط حرفهای استاد لباس کارپوشیده آمد و به حلقه پیوست... بهش نگاه کردم. بعد دقت که کردم یهو پوکیدم از خنده. پسری که کنارم ایستاده بود عاقل اندرسفیه نگاهم کرد. بعد دوباره که به پسره نگاه کردم او هم خندید. هی زور میزدیم خندههایمان را بخوریم. هی درودیوار را نگاه میکردیم زور میزدیم خندهمان را بخوریم. آخر پسره به جای لباس کار مانتوی دخترانهی سیاه پوشیده بود. از آنها که جیب گنده دارند و کمرشان باریک است و دامنشان یک کم پف کرده است. زیاد تابلو نبود. ولی داشتیم میترکیدیدم از خندهها!
اینجاست که می فهمیم مرز خلاقیت و بی نظمی به باریکی یه موئه!!