نامه نگاری3
سلام
از کجا شروع کنم؟ برایت فریم به فریم زندگیام را بسازم یا اینکه بنشینم برایت نقل بگویم؟ تو بگو. کدامش را بیشتر دوست داری؟ از این روزهایم بگویم؟ از امروزم بگویم؟ از لحظههایم بگویم؟ از شبهایم بگویم؟ از خیره شدنها و به فکر فرو رفتنهایم بگویم؟
از امروز غروب گوشیام را از حالت سایلنت درآوردهام. خبر مهمی است. از امروز هر کسی بهم زنگ بزند آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله بلند میشود. تا کلاه قرمزی دو بار نخاند آقای رارنده آقای رارنده گوشی را برنمی دارم... و تا کلاه قرمزی بخاهد بخاند کسی که بهم زنگ زده بیخیال میشود و... امروز عصر توی جشن عیدانهی مکانیک یکی از کلیپهایی که پخش شد تیکهی بریده شدهی فیلم سینمایی کلاه قرمزی و پسرخاله بود که همین آهنگه را میخاند... همان تیکهای که این اتوبوس بنزهای قرمز و کرم رنگ از تونل میآید بیرون و در جادههای پرپیچ و خم میراند و میرسد به میدان آزادی و... از جشن عیدانه بگویم؟ از امروز ظهرم بگویم که توی امیرآباد و گیشا مثل فرفره میدویدم (میدویدمها) تا برای سیم لپ تاپی که داده بودند دستم تبدیل بگیرم و تبدیل گیر نمیآمد و کلیپهای جشنمان گیر همین سیم لپ تاپها مانده بودند و آخرسر هم معاونت فرهنگی نگذاشت کلیپ اصلیمان را پخش کنیم (میگفتند سیاسی است، میگفتند توهین به هشتیها است، میگفتند سراسر توهین و تمسخر است، میگفتند... و چرند میگفتند.، و دارند خفهمان میکنند، میخاهند ما حناق بگیریم بمیریم تا هیچ کاری نکنیم و...) و جشن به هم ریخت و از وسط نیمه کاره ماند و... اصلن میدانی میخاستم امشب بنشینم اینجا برای محمدرضا آزموده که سه شبانه روز گذاشته بود برای آن کلیپ بیست دقیقهای بنویسم که آقا من خیلی خدمتت ارادت دارم. به خاطر تمام خلاقیتهایی که به خرج دادی... به خاطر کلیپ توقیف شدهات ارادتمندت هستم و...
از شبهایم برایت میگویم. بیا:
"الان اینجا نشستم دارم گودر بالا پایین میکنم، کنار پنجره نشستم، چراغ اتاقم روشنه، الان رفتم خاموشش کردم، یاد اون مجموعه عکسه که آدمای مختلف رو توی شب پشت لپ تاپها و کامپیوترهاشون در حالتهای مختلف نشون میداد افتادم، بیرون بارون میباره، شیشههای پنجرهی اتاقم از بارون خیس شده، الان قطرههای بارون میخورن به نردههای تو خالی و آهنی پنجره و صدا میدن، دنگ، دنگ، همچین چیزی، ریتم داره، الان یه ماشینه با سرعت از خیابون رد شد، صدای چرخ هاش روی آسفالت خیس بلند شد، الان یه ماشین دیگه ترمز گرفت، صدای ترمز چرخ هاش روی آسفالت خیس، الان از ساختمون اون دست خیابون دو طبقه چراغ هاش خاموشن، طبقههای اول و چهارم روشناند، الان بارون شدیدتر شد، صدای قطره هاش که میخورن به لوله بخاری توی اتاقم میپیچه، رخت خابم وسط اتاق پهنه، بوی عرق تن مو میده، اتاقم بوی عرق تن منو میده، تو خونه هیش کی از اتاق من خوشش نمیاد، همیشه به هم ریخته ست، هیچ چی سر جای خودش نیست، همیشه رخت خاب اون وسط ولوئه، همیشه بوی عرق میده، من سگ عرقم، دارم به این فکر میکنم که فردا برم عود بخرم، دارم به این فکر میکنم که یه هفت هشت تا از عکسهای خوشگلی که بهم خیلی احساس میدن و توی کامپیوترم نگه میدارم انتخاب کنم ببرم بیرون قاب بگیرم شون بزنم به دیوار اتاقم، دارم به این فکر میکنم که اتاقم رو از این رنگ سفید و خنکی که هست دربیارم، من اگه عود بخرم همه چیز درست میشه، همیشه همین جوریه، خیلی کارها رو نمیکنم چون یه سری کارهای کوچیک هستن که باید به عنوان مقدمه انجام بشن، کارهای خیلی راحتیاند، اما من انجام شون نمیدم، به خاطر همین همیشه ول معطلم، الان دارم به این فکر میکنم که اینکه من نمره هام توی درس هام زیاد خوب نبود به خاطر این بود که چشم هام خیلی ضعیفن. جوری که تخته رو خوب نمیدیدم و جزوه نمینوشتم و نمیتونستم بعد درس هارو بخونم... یعنی اگر زودی میرفتم نمره عینکم رو از شیش میکردم شیش و نیم اوضاعم بهتر بود، نمیدونم، دیگه بارون نمیاد، آسفالت خیسه، من تنهام، الان رفتم ایمیل یاهومو باز کردم، این بغل گوی طلایی حمید و حامد و محمدحسین روشنن، برم حرف بزنم؟ اسپیکر کامپیوترم روشنه. چراغ قرمزش تو تاریکی میدرخشه. هیچ آهنگی پخش نمیشه. دوست دارم خیلی کارها بکنم.... "
از وبلاگم بگویم؟ سال ۱۳۸۹ دارد تمام میشود و دیگر پروندهی وبلاگه تو سال ۸۹ هم دارد تمام میشود. مهرنامهی اسفند ماه را که میخاندم توی ضمیمهی کتابش یک مصاحبه رفته بودند با کریم مجتهدی. تیتر مصاحبه این بود: هگل را نوشتم تا هگل را بفهمم. راستش حالا که نگاه میکنم من هم باید تمام نوشتههای وبلاگیام این طوریها باشد. خیلی چیزها را بنویسم تا آنها را خوب بفهمم. و چه قدر چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم زیادند. خیلی زیادند. از تنبلی خودم حرصم میگیرد. از ناتوانیام حرصم میگیرد. از بیعرضگیها و گشادیهایم حرصم میگیرد. توی دفترچه یاداشت قرمزم (که حالا پر شده و رفتهام سراغ یکی دیگر) یک عالمه موضوع هست که ننوشتهامشان...
-د ریدر (کتاب خاندن در مکانهای عمومی و خاطراتش)
-مرز باریک تساهل و مدارا
-خلاصهی کتاب قبلهی عالم
-من غریبهام، من به تمام آدمهای این شهر، به تمام زندگیهای این شهر غریبهام...
-اسفار سپهرداد (ابله است پسری که به دختری مهندسی مکانیک خانده دل ببازد و احمقتر است پسری که دختری مهندسی مکانیک خانده را به همسری خود درآورد...)
-اسفار سپهرداد (همه چیز همین جاست (معاد، عرفی گرایی و...))
-ای نامه
-در ستایش تاریخ خاندن
-در ستایش پیکان
-دختر سیگاری کنار حوض وسط دانشگا
-مرگ تفکر چپ در من
-chet boys
-یادداشتهای انقلاب و زیباکلام
-نمایشنامهی شهر کوچک ما
-اشتیلر
-مجله چاپ کردن (ترنج)
-رازآلودگی دیوانه کننده
و...
و این روزها تاریکاند. خیلی تاریک. انگار تنها روشناییهای شهر، تنها روشناییهای خیابانهای زندگی من لامپهای ۶۰وات هستند. نمیدانم چرا این طور حس میکنم. ولی واقعن همه جا برایم تاریک است. همهی روشناییها برایم نور زردرنگ لامپ ۶۰واتی بیش نیست... این روزها همهی رانندگیهایم رانندگی در ترافیکهای وحشتناک غروبهای تهران است. این روزها افق دید زندگیام فاصلهی دو متری ماشین خودم تا صندوق عقب و چراغ ترمز ماشین جلوییام است... میفهمی؟
یا باز هم بگویم برایت؟!...
مرتبط: نامه نگاری2