سر وقت
نشستم به دیدن فیلم «این تایم»... به فارسی ترجمه کردهاند «سر وقت». از آن فیلمهای آخرالزمانی بود که بشریت را دستکاری میکنند. این فیلمها و کتابهای آخرالزمانی که توی هر کدام یک جایی از آدم را دستکاری میکنند و یک سری ویژگیهایش را برجسته و تضعیف میکنند جذاباند. خیلی جذاباند.
چند وقت پیش کتاب «بخشنده» را دوبارهخوانی کرده بودم. دلم میخواهد فیلمش را هم ببینم راستش. آن هم از آن داستانهای آخرالزمانی بود که تویش بشر را دستکاری کرده بودند. توی «بخشنده» مهمترین ویژگی دستکاری بشر گرفتن رنج انتخاب کردن از او بود. بشر مجبور نبود انتخابهای دشوار و درست و غلط داشته باشد. مجبور نبود زیر بار سنگین تصمیمهای اشتباه کمر خم کند. و اینکه رابطهاش با طبیعت محدود شده بود. دیگر مجبور نبود برف و یخبندان را تحمل کند. توانسته بود یک زندگی خیلی عادی را طراحی کند.
ایدهی دستکاری بشریت توی فیلم «سر وقت» عمر بشر بود. توی فیلم هر کس میتوانست به راحتی تا ۲۵ سال زندگی کند. اما بعد از ۲۵ سال باید زمان میخرید. هر چهقدر میتوانست بیشتر زمان بخرد بیشتر زنده میماند و هر وقت که زمانش تمام میشد یکهو میمرد. زمان تبدیل به یک کالا شده بود. آدمها کار میکردند تا زمان بخرند. بلیط اتوبوس ۱ ساعت از زندگی بود. میخواستند گران کنند میکردند ۲ ساعت از زندگی یک فرد. قیمت یک ماشین خیلی لوکس ۴۹سال بود. آدمها با بخشش دقایق عمرشان به هم نیکی میکردند. آدمها سر زمان باقیمانده از عمرشان قمار میکردند. آدمها از بانک زمان قرض میگرفتند و با بهره پس میدادند...
این ایدهی فیلم بدجوری من را گرفت. البته نیم ساعت اول فیلم صرف این ایده شده بود. بقیهاش میرفت وارد فاز جامعه و سیستم حکومتی میشد. آدمها در ناحیههای زمانبندی مشخصی زندگی میکردند. نیوگرینویچ که پولدارنشینترین ناحیهی زمانی بود، جایی بود که در آن آدمها بالای ۱۰۰سال ذخیرهی زمان داشتند. در نواحی فقیرنشین آدمها میدویدند تا از زمان باقیمانده استفاده کنند. چون عمر کمی به دست میآوردند. اما در نیوگرینویچ آدمها هیچ عجلهای نداشتند. به راحتی عمر طولانی داشتند.
فیلم بعد از نیم ساعت اول به شدت هالیوودی میشد. از آن هالیوودیهای اکشن سرگرمکننده با مقدار معتنابهی عشق دختر پسری خیالانگیز. سرگرمم کرد. شورش پسر فقیر و دختر پولدار فیلم علیه نظم ناعادلانهی جامعهشان جذاب بود. منی را که خیلی زود حوصلهام سر میرود ۲ ساعت پای فیلم نشاند؛ اما الان دارم با ایدهی اصلی فیلم توی ذهنم بازی بازی میکنم. این که تو ۲۵سال اول را به صورت مجانی زمان داشته باشی. اما بعد از ۲۵سال باید هر روز زندگیات را بسازی. هر چهقدر بیشتر بسازی بیشتر زنده میمانی...
هفتهی پیش داشتم یک مقالهی گیمیفیکیشن میخواندم راجعبه نحوهی نمرهدهی در یک کلاس درس. نکتهی جالبی گفته بود. اکثر معلمها نمرههای کلاسی را از ۲۰ میسنجند و میگویند این ۲۰نمره شامل ۴ نمره تکلیف و ۶نمره میانترم و ۸ نمره پایانترم و فلانقدر فعالیت کلاسی و... است. بعد کلاس که شروع میشود از ۲۰نمرهی هر کس شروع به کم کردن نمره میکنند. تمرین اول ۱ نمره داشت، انجام نشد، ۱ نمره پر. تمرین دوم ۲نمره. انجام نشد. ۲نمره پر و... نویسنده گفته بود که باید برعکس کار کرد. اگر میخواهید دانشآموزانتان انگیزه داشته باشند نباید نمرهها کم شوند. باید که نمرهها زیاد شوند. هیچ وقت نگویید از ۲۰ نمره فلانقدر فلان کار. بلکه باید برای هر کار خوب یک امتیاز به ذخیرهی فرد اضافه کنید. اگر فلان تمرین را انجام بدهد ۱ نمره اضافه میشود. اگر بهمان کار را کند ۳نمره. اگر با بچههای دیگر همکاری کند و همگی با هم بتوانند یک کار را بکنند برای هر کدام ۲نمره اضافه میشود و... خلاصه میگفت که باید با اضافه کردن معنادار کرد.
ایدهی بعد از ۲۵ سال باید عمرت را خودت اضافه کنی هم یک چیز توی همین مایهها بود. غالبا این گونه گفته میشود که آدمیزاد ۶۰سال-۷۰ سال بیشتر عمر نمیکند. آدمیزاد فکر میکند که حالا فرصت هست. پس کاری نمیکند. آن قدر کاری نمیکند که عمرش به پایان میرسد. بی آن که خودش بفهمد. مثل این میماند که تو یک ساعت شنی بزرگ را جلویت بگذاری و به ریزش سنگریزهها از سوراخ باریک نگاه کنی و به خودت بگویی هنوز خیلی مانده. زمان میگذرد و تو تنها کاری که انجام میدهی خیره شدن به عبور سنگریزهها از سوراخ باریک است. اگر هم بفهمی که سنگریزههای زیادی رفتهاند به خودت میگویی دیگر رفتهاند. اما اگر تو آن را بسازی. اگر برای ساعت ساعت اضافه شدن آن زحمت بکشی نمینشینی به تماشای عبور سنگریزهها...
در مورد شبانهروز هم همینطور است. آدم فکر میکند صبح هست، ظهر هست، شب هم هست. پس هی به تاخیر میاندازد و کاری نمیکند. فکر میکند روز هست. ولی اگر قرار باشد روز را خودت بسازی، اصلا بدین بیمعنایی سپری نخواهی کرد... نمیدانم. ایدهی جالبی بود برای بازی بازی کردن ذهن آدم.