روزی روزگاری در گنبد
«تومان» فیلمی بود در مورد یکی از بزرگترین رویاهای سالیان و نسلهای اخیر جامعهی ایران: رویای یک شبه پولدار شدن. رویایی که انگار هر چه میگذرد همهگیرتر میشود. همین دو سه سال اخیر را که نگاه میکنی میبینی این رویا تبدیل به یک سبک زندگی همهگیر شده. آن قدر همهگیر که انگار اگر به این رویا پایبند نباشی از جامعه حذف میشوی. شرکتهای پنهان هرمی جایشان را دادهاند به موسسات آشکار و مجوزدار بازاریابی هرمی. بورس اوراق بهادار تبدیل میشود به بازار مکارهای که حتی پیرمردها و پیرزنهای کشاورز روستاهای دوردست هم اندوختههایشان را وارد آن میکنند تا یک شبه ره صد ساله بپیمایند. خرید خودرو تبدیل میشود به یک لاتاری پرسود. برنده شدن در قرعهکشی خرید خودرو، میلیونها تومان درآمد ماهیانه را تضمین میکند و... «تومان» در مورد یکی دیگر از این راههای یک شبه پولدار شدن است. راهی که پیش از تبدیل شدن این رویا به یک سبک از زندگی رواج پیدا کرده بود و حالا دیگر به شکلهای خیلی متنوعی رواج دارد.
داوود، کارگر سادهی کارخانهی لبنیات و گاوداریهای تابعهی آن با برگههای توتو شروع میکند و تمام هم و غمش را میگذارد برای پیشبینی بازیهای فوتبال در جای جای جهان. او فقط یک چیز میخواهد: هر چه سریعتر پولدار شود. فیلم چهار فصل دارد: بهار، تابستان، پاییز و زمستان و آنقدر کشش دارد که بعد از صد و ده دقیقه تو نیازی به چک کردن ساعت و موبایلت حس نکنی. فیلم در ترکمنصحرا میگذرد. در گنبد و اطراف آن. بوی آن حوالی را هم میدهد. بوی ترکمنصحرا، اسب، مسابقات اسبدوانی، دشتهای زیبا و در عین حال به طرز عجیبی شاخص است. شاخصی از سبک زندگی طبقات متوسط و متوسط رو به پایین جامعهی ایران.
فکر کنم ژوزه ساراماگو بود که میگفت یکی از ویژگیهای رمان این است که آدمهایی قابل تعمق به جمعیت جهان اضافه میکند. من جملهی ساراماگو را به فیلمها هم تسری میدهم. داوودِ فیلم تومان از آن شخصیتهای قابل تعمق است که به جمعیت ایران اضافه شده است. داوودی که رویای یک شبه پولدار شدن را با جدیت دنبال میکند و اتفاقا یک شبه هم پولدار میشود. داوودی که عادت دارد زیر سقفهای خیلی کوتاه بخوابد. داوودی که از یک جایی به بعد برایش دیدن مسابقات فوتبال بیمعنا میشود و فقط پیشبینی میکند. داوودی که جملههای طلایی برآمده از تجربهی عمیق زیستهاش تو را به فکر وامیدارد: «با بقیه همونجوری رفتار کن که اگر زورشون میرسید با تو رفتار میکردن».
مرتضی فرشباف به خوبی دگرگونی و دگردیسی شخصیت داوود در طول فیلم را نشان داده بود. شروع فیلم فوقالعادهست. آنجایی که کارگرهای کارخانهی لبنیاتی پای صندوقهای رأی برده میشوند تا پولی بگیرند و اسم یک نماینده را روی کاغذ بنویسند و همانموقع داوود برندهی توتو میشود و روی کاغذ رأی اسم هیچ بنیبشری را نمینویسد تا آن سکانسی که به جان پراید میافتند و با مشت و لگد و پتک و چکش و بیل و کلنگ میافتند به جان پراید و چه قدر به یاد ماندنی بود آن سکانس. این وسط فقط یک عنصر فیلم از نیمهها رها شد. شخصیت دوستدختر داوود (آیلین) بد رها شد. حالا که دارم به فیلم نگاه میکنم برایم قابل درک است که چرا آیلین از زندگی داوود حذف شد. اما خیلی بیشکوه از فیلم حذف شد. دختر زیبایی که لباسهای بلند و شالهای ترکمنیاش دل آدم را غنج میانداخت نباید به این راحتی از فیلم رها میشد. او هم میتوانست نماد باشد، نمادی از به حاشیه رفتن دردناک زنان در جامعهای که رویای مردانش فقط یک شبه پولدار شدن است.
پایانبندی فیلم را هم دوست داشتم. حس کردم مرتضی فرشباف با آن پایانبندی قهرمان فیلمش را جاودانه کرده. داوود تمام نشد. داوود تبدیل به گرگی شد که حالا زمین بازی بزرگتری در انتظارش است و قصهاش هنوز هم ادامه دارد...
پسنوشت: بعد از حدود دو سال به سینما رفتم. سینمای نزدیک خانهمان در عصر یک روز بارانی. من و حمید و امیرحسین بودیم. فیلم فقط برای ما پخش شد و چهقدر دلچسب بود قوطهور شدن در تاریکی سالن سینما و قصهی یک قمارباز را تماشا کردن.
سلام
قبول دارم خاص اندر خاص میشویم ولی ما قبلا هم یکبار اینطور شده ایم البته نمیدانم ان زمان غرور داشته ایم یا نه زمان صفویه را میگم حدود 500 سال پیش