معلم اندوهگین
«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظههاست که میتوانم حس بیوزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقلقول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شدهای و در این جهان هم حضور داری...
«گسست» قصهی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلمهای جایگزین آدمهایی گذریاند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصهی یک ماه حضورش در یک مدرسهی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلمهای دیگر و سر و کله زدن با بچهها و درگیر بودن با گذشتهی تاریک خودش و زنهایی که وارد زندگیاش شدهاند، وارد زندگی یک مرد غمگین که میخواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
«گسست» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع میشد و با شروع شاعرانهی یکی از داستان کوتاههای مشهور ادگار آلن پو (زوال خانهی آشر) تمام میشد. ترجیعبند این شعر گزینهگویههای هنری بارتز بود. گزینگویههایش از زندگی خودش، از مواجههاش با معلمهای مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آنها و تجربهاش از بچهها و خانوادههایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلمهای مدرسه شروع میشود. یکیشان رانندهی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴سالهام افتادم که فکر میکردم یک روزی معلم میشوم. اتفاقا فکر میکردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس میدهد. هنری بارتز هم اینجوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلمهایی که یکی دو ماه نمیتوانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا میکردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستانها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسهاش را عوض میکرد. وقتی وارد مدرسهی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت میخواهی هفتهای چند ساعت توی یک مدرسهی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس میکردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آنها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالیتر از این حرفها هستم که بخواهم انگیزهبخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسهی جدید خوب نبود. بچههایش تخس و درسنخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمیآید به کلاس نیا. یکی از بچهها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسهای خواست سطح نوشتن بچهها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاکسپاری خودتان یک متن بنویسید. یکی دیگر از بچههای تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردنکلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشهی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس میداد یکی از بچههای ته کلاس دل نمیداد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی میرفت. قشنگ دوبرابر معلم عربیمان قد داشت. معلممان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربیمان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین... غرور هر دویشان خاکشیر شده بود آن روز...
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفتمون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. میفهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بودهام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگهی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن... همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. اینکه علیرغم خالی بودن آنقدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدنهایش به پدربزرگش که حالا در خانهی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه میکشید. با اتوبوس جابهجا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان فاحشه به زندگیاش. پناه دادن به او و زندگی روزمرهاش در مدرسه. بقیهی معلمها. دردسرهایشان. شیوهی مواجههشان با هزار مسئلهی متفاوت نوجوانها. پدر و مادرهایی که فقط رابطهی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجهی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسهای که در آستانهی شکست است. معلمهایی که در آستانهی فروپاشیاند و او که سعی میکند بچهها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزشهای پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفهی خودش میداند که مواظبشان باشد تا طغیانهای مرگبار نداشته باشند.. و زنانی که وارد زندگیاش شدهاند و او آنقدر اندوهگین است که فقط میخواهد آنها را نجات بدهد و نمیخواهد هیچکدامشان را از برای خودش نگه دارد.
سکانسهای آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام میشود. سکانسهای آخر فیلم مواجهی پایانی او است با زنان زندگی یک ماههاش در آن مدرسه...
ما این مسئولیت را داریم که جوانانمان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بیمعنا نشوند...
در آخرین جلسهی کلاس درس از بچهها میپرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی میکند؟ همه با حسی از رنج تأیید میکنند و او برمیگردد میگوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع میکند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان زوال خانهی آشر... و استعارهای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برایمان روایت میکند...
پسنوشت ۱: به سهیل پیشنهاد دادم حتما فیلم را ببیند. دید و خوشش آمد و این متن را نوشت. تحلیلش از فیلم را دوست داشتم. این فیلم یک مانیفست برای زندگی است.سهیل مانیفست بودن این فیلم را خیلی خوب روایت کرده (فکر کنم باید پستهای قبلش از تجربهی خواندن کتاب هانا آرنت را هم بخوانید):
پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
« چگونه خوب نباشید»!
«چگونه خوب نبودند موضوع [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاهها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.
بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان میداد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با تهنایی اش، تنها میگذاشت.
« مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود، این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بیمعنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم.
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.
اونقدری خوب نوشته شده بود که امشب برم ببینمش و خانه آشر رو بخونم.