Unknown
- ۸ نظر
- ۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۷:۵۶
- ۳۸۰ نمایش
با بابام رفتیم هویج بستنی خوردیم. پیاده رفتیم و برگشتیم.
عصر همینجوری هوس بستنی و شیرینی یزدی کرده بودیم. یعنی 4نفری نشسته بودیم داشتیم رویای غذا خوردن میبافتیم. خاهرم روزه نبود. فقط به 3نفر آدم گرسنه نگاه میکرد. ساعت 7 که شد بابا زد بیرون. گفت میرم شیرینی یزدی بخرم. بعد از 30دقیقه آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود. گفت: 3تا شیرینی فروشی رفتم، شیرینی یزدی نداشتن. زولبیا بامیه خریدم.
مامان زد تو ذوقش که چرا زولبیا بامیه خریدی؟ داشتیم که...
بابا هیچی نگفت. رفت بیرون، روی نیمکت روبهروی خانه نشست. دیروز دم غروبی قیچی باغبانی دستش گرفته بود، شاخههای درختهایی را که توی پیادهرو خم شده بودند، هرس کرده بود. حالا دیگر ملت برای رد شدن از زیر درختها مجبور نبودند خم شوند. به مامان گفتم: خاست دست خالی برنگرده، همینجوری زدی تو ذوقشها.
شب که رفتیم هویج بستنی بخوریم، نیمکت روبهرو و درختهای پارک کوچولو را نشانم داد. گفت خوب درست کردما. گفتم قشنگ شده. قشنگ شده بود. یک تونل از شاخه و برگ درختها توی پیادهرو درست کرده بود. مامان گفت من بستنی نمیخورم. خاهرم قهر کرده بود. نفهمیدم سر چی. 2 نفری رفتیم هویج بستنی خوردیم.
حرف چندانی نزدیم. روبهروی خانهمان یک کامیون جدید پارک کرده بود. کامیونت همسایه آنطرفی، توی کوچه آنجا پارک بود. گفتم: پولدارهها. کامیونتش بنزه. گفت: نه بابا. آرم بنز چسبونده. همین سایپا دیزله.
رسیدیم بستنیفروشی. قیافهی بستنی میوهایها را که دیدم خوشم نیامد. نمیدانم چرا. هویج بستنی خوردیم و برگشتیم. به خانه که رسیدیم گفتم من میرم راه برم.
پرسید: تا کجا میری؟
گفتم: نمیدونم.
و جدا شدم. او رفت تا بستنی سالار بخرد برای خاهرم.
پیچاندمش. تا کجا میری را پرسیده بود که اگر زیاد دور نباشد او هم بیاید. نمیدونم را طوری گفتم که انگار بگویم بیخیال کار تو نیست. بعدم میخام تنها باشم.
راه افتادم. خاستم فکر کنم. حوصلهی فکر کردن نداشتم. به ماشینهای توی خیابان نگاه کردم و موانع پیش روم. دستاندازهای توی پیادهرو، بالا و پایین شدنها، موتورها و ماشینهایی که توی پیادهرو به سمتم میآمدند. 2 تا ماشین تصادف کرده بودند. 1 مرسدس بنز 2 در دیدم. 1 سوناتاهه پایش را تا ته رو گاز فشار داده بود و نمایش شتاب ماشین گذاشته بود. 1 دوو سییلو برای 1 خانم 40-50ساله که 1 ساک دستش بود و از کنار خیابان رد میشد بوق زد. خانمه خم شد و چیزی گفت. مرده سرش را تکان داد. بعد زن در جلو را باز کرد و نشست توی ماشین. مسافر بود یا اهل دل؟! از پل عابر پیاده رد شدم. توی اتوبان ماشینها قیقاج میرفتند و لایی میکشیدند. از جلوی چند تا سفرهخانهی سنتی رد شدم. کرکرهی هر نوع مغازهی دیگری پایین بود. بوی قلیان و دود. فضای دودآلود توی سفرهخانهها. داشتم از جلوی یکیشان رد میشدم و فقط به قیافهی آنی که پشت دخل نشسته بود نگاه میکردم. حمید میگفت برای همچین مغازههایی باید شیرهای تیر باشی تا دوام بیاوری و لذت ببری. خماری چشمهای مرد پشت دخل را داشتم نگاه میکردم که یکهو 2 تا نوجوان یا جوان 17-18 ساله از سفرهخانههه زدند بیرون. ریششان درنیامده بود. بچه بودند. بچه؟ یکهو تعجب کردم. ازین تعجب کردم که حس کردم به نظرم آنها بچهاند. یک جور احساس پیری عجیب. من بدون شک بزرگتر از آنها بودم. همیشه بزرگتر و پیرتر بودن یک جور احساس مسلطتر بودن را به همراه میآورد. نمیدانم از کجا. ولی آنها جوجه بودند و من از این که آنها به نظرم جوجهاند تعجب میکردم.
انداختم تو کوچهپس کوچهها. خسته شده بودم. میخاستم روی نیمکت اولین پارک بنشینم. به یک پارک رسیدم. زنی روی نیمکت نشسته بود و داشت سگش را ناز میکرد. بعد بلند شد و همان طور که بند سگ را گرفته بود راه افتاد برود. از زنهایی که سگها را ناز میکنند و توله سگ نگه میدارند متنفرم. آن نیمکت به نظرم به گه کشیده شده بود. روی آن یکی نیمکت هم 2 نفر نشسته بودند. بیخیال. راه برو. راه رفتم.
راه رفتم. برگشتم. 6کیلومتر راه رفته بودم. با سرعت میانگین 5کیلومتر در ساعت. همهش 6کیلومتر؟!
رسیدم خانه. 4لیوان پشتسر هم آب خوردم. همهش 6کیلومتر راه رفته بودم و این قدر گندهگوزی میکنم؟!
این عکس برایم جالب است.
من هم یکی دو سالی عضو انجمن اسلامی دانشکده فنی و دانشگا تهران بودم. سالهای 89 تا 91. ماجراها و نظرهایم و اینکه چرا میگویم بودم و دیگر نیستم بماند برای بعد... 1 بار هم در افطاری سالیانهی مجموعهی انجمن اسلامی دانشگا بودم. افطاریای که انجمن اسلامی برای برگزاریاش مثل همهی مراسم دیگر با هزاران مشکل روبهرو میشد. از ادوار انجمن اسلامی در طول 70 سال گذشته خیلیها را نمیتوانست دعوت کند. هر اسمی برای دانشگا و مسئولین دانشگا حساسیتزا بود. فارغ از تناقض درونی انجمن اسلامی دانشگا تهران که افرادی چون غلامحسین الهام و فاطمه رجبی هم جزء ادوار انجمن هستند، ولی به هیچ وجه از آنها در انجمن اسمی برده نمیشود، نامِ گذشتگانِ همسو با حالِ حاضر انجمن اسلامی هم برای دانشگا و مسئولینش حکم کفر گفتن را داشت. مجوز نمیدادند. مجوز هم اگر میدادند به شرطها و شروطها.
آخرش توی مهمانی تعداد پیرمرد میآمدند، بچههای عضو شورای مرکزیها هم میآمدند، زولبیا بامیه میخوردند، نماز جماعت میخاندند، شامی هم به شکم میزدند و میرفتند. بیهیچ مراسمی و هیچ سخنرانی و هیچ گفتمان و هیچی. با این حال فردایش دبیر انجمن اسلامی باید قسم حضرت عباس میداد که به پیر به پیغمبر ما هیچ فتنهای نداشتیم. از آن طرف معاون فرهاد رهبر میآمد میگفت مگر انجمنیها مراسم افطاری برگزار کردهاند؟ اگر بکنند که قانونشکنی میکنند. تذکر میدهیم. پدرشان را درمیآوریم...
عکس بالا برای افطاری سال 92 انجمن اسلامی است.
اسم خیلی از شرکتکنندگان برایم جالب بود. این که ابراهیم یزدی را هم گذاشته بودند که بیاید توی دانشگا تهران برایم به حد کافی عجیب بود. یعنی دوران فترت انجمن اسلامی به سر آمده. هر چند من به انجمن اسلامی زیاد امیدی ندارم... عجیبتر از این برایم عکس بالا بود. رییس دانشگا تهران هم حضور داشته! فرهاد رهبر هم آمده بوده. رییس دانشگاهی که تا همین سال گذشته هم او و همکارانش تا حد مرگ برای برگزاری همچین مراسمی محدودیت میگذاشتند و هزاران اما و اگر راه میانداختند...
ورق برگشته.
آره...اما پیمانی که من هستم، از بیرون به این تغییر رویه نگاه کردن برایم کافی نیست. دوست دارم خود فرهاد رهبر باشم و آن فعل و انفعالات درونی ورق برگشتن را توصیف کنم... فرآیند جالبی باید باشد. آن جنگ بین پرسونا که تحول را احتمالن انکار میکند و سلف(درون) که میگوید حالا خودمانیم تو تغییر رویه دادهای...
من آدم برگشتن نیستم. من آدم برگشتن به جاهایی که بودم نیستم. هیچ وقت به مدرسههایی که درش درس خاندم برنگشتم. سراغ معلمهای قدیمیام را دیگر نگرفتم.
مدرسهی ابتدایی را هفتهای یک بار از جلویش رد میشوم. ولی از کلاس 5 دبستان به این طرف دیگر پایم را تویش نگذاشتهام. ایضن مدرسهی راهنمایی. کلاس 5 ابتدایی را یادم هست. آن سال به مانند 4سال قبلش خرخان بودم و شاگرد اول. ولی خورههای جدیدی به تنم افتاده بود. خورهی روزنامهدیواری درست کردن مثلن. روزنامهدیواری 22 بهمنمان توی مسابقهی مدرسه برنده نشد. ربطی به خوب و بد بودن روزنامه دیواری نداشت. نه من و نه هیچ کدام از اعضای گروهمان با آن خانمه که فکر کنم مسئول پرورشی مدرسه بود رابطهای نداشتیم. خانم معمارزاده بود فکر کنم اسمش. من ازش خوشم نمیآمد. کفش پاشنهبلند میپوشید. من از زنهای چادری که کفش پاشنهبلند میپوشیدند خوشم نمیآمد. معلم ما هم نبود که با هم دوست بشویم. معلم همانهایی بود که برنده شده بودند.
معلم ما رضا فرامرزی بود. اما خورهی روزنامه دیواری درست کردن به جانم افتاده بود. مینشستم دوچرخه و کیهان بچهها را به دقت میخاندم و هر چیزی که میشد باهاش روزنامه دیواری درست کرد ازشان رونویسی میکردم. رضا فرامرزی تشویقم میکرد. یک بار بهم گفت بیا یه روزنامه دیواری خیلی خوب درست کن که برای همیشه توی این مدرسه یادگاری بماند. من همهی 14شماره دوچرخه و همهی 30 تا شمارهی کیهان بچههایی که توی جعبهی مجلههایم داشتم جلویم گذاشتم و به نظر خودم بهترین نوشتههایشان را انتخاب کردم. عکسها و نقاشیهای مربوط به مطالب دوستداشتنیام را از دوچرخهها و کیهانبچهها با قیچی جدا کردم. بعد با خوشخطترین خطی که در خودم سراغ داشتم آنها را نوشتم. یک روزنامهدیواری شلم شوربای به نظر خودم قشنگ و دوستداشتنی شد. روزنامهدیواریام تا آخرین روز امتحانها روی دیوار مدرسه بود. من امتحانهایم را خوب دادم. همه را 20 شدم. به مراد هم تقلب میرساندم. مراد 17سالش بود و هنوز کلاس 5 دبستان بود. رضا فرامرزی او را نشانده بود پشت سرم که هر چه من نوشتم او هم بنویسد و بتواند دورهی ابتدایی را تمام کند.
روزنامهدیواریهایم خوب بودند. رضا فرامرزی قبولشان داشت. قرار بود آنها را نگه دارد تا سال دیگر، سالهای بعد که یک بار دیگر برگشتم مدرسه آنها را ببینم و خوشخوشانم شود. اما... یک روز تابستانی مامانم بهم 50تومان پول داد که برو نان سنگک بخر. برای رفتن به نانوایی باید از جلوی مدرسهی خودمان میگذشتم. مدرسه تعطیل بود. دلم حسرت روزهای باز بودنش را داشت. اعصابم از بیکاری در تابستان خرد شده بود. دلم دیدن دوبارهی بچههای مدرسه و زنگ تفریحها و قلعه و زو بازی کردن و کلاس درس و خرخانی را میخاست. اما مدرسه تعطیل بود. درش بسته بود. هیچ صدایی ازش بیرون نمیآمد. از جلوی مدرسه که رد میشدم دیدم یک عالمه کاغذ جلوی در ریختهاند. یک کوه کاغذ و مقوا کنار در کوت شده بودند. تمام پیادهرو را پر کرده بودند. تازه چند تایشان توی جوی آب هم افتاده بودند. زل زده بودم به کاغذها و داشتم رد میشدم که یکهو یکی از مقواهای لولهشدهی توی جوی آب میخکوبم کرد. گوشهی مقوا آشنا بود. از همان نوار برچسبها بود که آقا طالب نداشت و فقط باباپیره داشتشان. از همان نواربرچسبها که به خاطرشان مشتری باباپیره بودم. نزدیکتر که رفتم باورم نمیشد. مقوای لولهشده یک روزنامه دیواری بود. جلوتر توی جوی یک صفحهی آشنا از مقوا جدا و تلیس آب شده بود. این همان روزنامهدیواریای بود که در مورد مولانا و شمس تبریزی درست کرده بودم. همان که مطالبش را روی ورق آ4 ها نوشته بودم و بعد جدا جدا به مقوا چسبانده بودم. همان که کلی وقت گذاشته بودم تا زمینهی ورق آ4ها را با مداد رنگی رنگآمیزی کنم. روی مقوا نمیشد با مداد رنگی طرحی زد. روی ورق آ4 میشد. به خاطر همین روی ورق آ4 نوشته بودم و بعد همه را با نظم و ترتیب به مقوا چسبانده بودم...
به یک مقوای لولهشدهی دیگر نگاه کردم. نوار برچسب آن هم آشنا بود. دیگر بازش نکردم. لبهی جوی در آستانهی افتان در جوی بود. میدانستم که همان روزنامهدیواری آخرم است.
کاری نکردم. من آن موقعها پسر شاد خندانی بودم که ناراحت شدن بلد نبود. حتا بلد نبودم که دسترنجهایم را از نابودی نجات بدهم. نکردم روزنامهدیواریهایم را جمع کنم ببرم خانه. حتا نابودترشان هم نکردم. آن مقوای لب جوی را باید شوت میکردم توی جوی. ولی این کار را هم نکردم. رفتم نان سنگک خریدم. برگشتنی باز هم از جلوی مدرسه گذشتم. مقواها و کاغذها سر جایشان بودند...
من آدم برگشتن نیستم. مدرسهی راهنمایی که تمام شد بدو رفتم دبیرستان شریعتی ثبت نام کردم. کارنامه و پروندهام را که گرفتم دیگر پایم را به مدرسهی راهنمایی نگذاشتم. ایمان برگشت. او هر از گاهی به مدیر مدرسهی راهنمایی سر میزد. میرفت توی دفترش مینشست و حالش را میپرسید و باهاش چای میخورد. من اما بلد نبودم. هنوز هم نمیدانم که ایمان وقتی بعد از 2-3سال به مدرسهی قبلش برمیگشت با عادل اسکندری در مورد چه حرف میزدند...
به دبیرستان هم برنگشتم.
میتوانستم برگردم. مزدک میرزایی برگشته بود. مزدک میرزایی توی دبیرستان ما درس خانده بود. همان سالهایی که من کوچولو بودم او دانشآموز دبیرستان دکتر شریعتی تهرانپارس بود. یک روز آمد به مدرسه. ما سر صف ایستاده بودیم که او با ناظممان آمد سر صف. گفت که دانشآموز اینجا بوده. گفت که لیسانس صنایع چوب در دانشگاه آزاد کرج خانده. این را که گفت بهش خندیدیم. بیربط تر از صنایع چوب به گزارشگری فوتبال چیزی وجود نداشت. همین.
آدمها وقتی موفق میشوند برمیگردند به مدرسهها و دانشگاههایشان که بگویند ما ازین جا رشد کردهایم؟ آدمها برمیگردند به مدرسههای قبلشان که با در و دیوار تجدید خاطره کنند؟ آدمها برمیگردند که معلمهای قدیمشان را ببینند؟
نمیدانم. من فقط میدانم که آدم برگشتن نیستم. برگشتن به من نمیآید. یعنی فقط مسالهی برگشتن نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هست...
دروغ چرا؟ من یک بار به دبیرستانم برگشتم.
یادم نیست کیها قرار بود بیایند. قرار گذاشته بودیم که برگردیم دبیرستان و سید رضا را بعد از 2-3سال دوباره ببینیم. اما کسی نیامد. فقط من و صابر شدیم. گفتیم اشکال ندارد. برویم. موفقیتهای دورهای مثل پول میمانند. یک اعتماد به نفس الکی در آدم ایجاد میکنند. دیدهای آدمی که جیبش پر پول است راحتتر جلو میرود و راحتتر با آدمها ارتباط برقرار میکند و راحتتر تجربه کسب میکند؟ موفقیت در کنکور کارشناسی برایم یک اعتماد به نفس الکی ایجاد کرده بود. بین بچههایی که آن سال از شریعتی کنکور داده بودیم رتبهی کنکورم خیلی خوب شده بود مثلن. اعتماد به نفسش را پیدا کرده بودم که برگردم به دبیرستان و به سید رضا بگویم سلام من دانشآموز 2سال پیشت بودم. یادش بهخیر. حالتان خوب هست؟ خب. من و صابر هم برگشتیم به مدرسه. بعد از ظهر رفته بودیم. سید رضا هم ما را دید. سلام و علیک کرد با ما. پرسید که کجا درس میخانیم. فکر کنم آفرینی هم گفت. ولی بعد تندی برگشت گفت: خوب درس بخونید. خوب درس بخونید. و بعد ما را مرخص کرد و رفت. کمی توی حیاط پلکیدیم. کمی با ناظم قدیمیمان حرف زدیم و برگشتیم. احساس پوچ و مزخرفی بهم دست داده بود. این همه درس خاندم که بیایم پیشت بهم بگویی دوباره درس بخون خوب درس بخون؟!
آدمها تمام میشوند. آدمها پراکنده میشوند. آدمها دور میشوند. آدمها میروند. آدمها دیگر تو را نمیخاهند. آدمها دیگر نمیتوانند تو را تحمل کنند. تو نمیتوانی دیگر آدمها را تحمل کنی. آدمها... آدمها...
دانشگاه را 9ترمه کردم. پیش خودم فکر میکردم این ترم آخر بیشتر خاهد چسبید. به خودم میگفتم که این ترم آخر با دوستانم دوستتر خاهم بود. با دانشگا دوستتر خاهم بود. این ترم آخر رکورد کتاب امانت گرفتن از کتابخانهی مرکزی را میشکنم. بیشتر کتاب میخانم. بیشتر دانشگا میمانم. بیشتر توی برنامهها شرکت میکنم. سعی میکنم با آدمها دوست شوم. بیشتر دانشگا را مزه مزه میکنم... اما...
یک چیزی که هست همین آدمها هستند. آدمها به مکانهای قبلیشان برمیگردند. به مدرسهی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانی که درش درس خاندهاند. آنها دنبال چه هستند؟ آدمهایی که میتوانند برگردند به دنبال چه هستند؟ گذشته فقط مجموعهای از در و دیوار مدرسه و معلمها و مدیرها نیست. بدبختیاش همین است. این چیزهایی که شاید پابرجا میمانند نیستند. یک مجموعهی دیگری است که آن روزها را ساخته. مجموعهای از آدمهایی که مثل تو بودند. همسن و سالات بودند. نگرانیهایتان مثل هم بوده. دغدغههایتان مثل هم بوده. اما دیگر نیستند. دیگر نمیتوانی آنها را برگردانی... نمیشود برگشت.
به من میگفت که چرا دیگر از کلوچهفومنیهای میدان انقلاب نمینویسی. چرا دیگر از مغازههای میدان انقلاب نمینویسی. چرا دیگر از امیرآباد نمینویسی. چرا دیگر از دانشکده فنی نمینویسی. از مکانیک. متال. معدن. از بوفهی هنرهای زیبا. از طواف در پردیس انقلاب. از خیلی چیزها... ترم 9 تنها بودم. خیلی از آدمهایی که باهاشان ترمهای قبل را گذرانده بودم دیگر نبودند. هر کدام به دلیلی. قصهاش طولانی میشود. اما نبودند. دیگر نیستند...
میدانی؟ برگشت نیست. من آدم برگشتن به دبستان و راهنمایی ودبیرستان نبودم. این روزها فکر میکنم دانشگاه هم تمام شده. مکانها بدون آدمها معنا ندارند...وقتی مکانی تمام میشود، تمام میشود دیگر...
جهان پیشفرض فیلم "آپارتمان" بیلی وایلدر جهان کثیفی است.
یک شرکت بیمه با 31259 نفر پرسنل که سی سی باکستر یکی از کارمندان معمولیاش است. یک شرکت با بوروکراسی عظیم و سلسله مراتبی مرتب و منظم: کارمندان و رؤسا و رؤسای رؤسا و بالادستیها و... سی سی باکستر یک کارمند معمولی این شرکت است و دوست دارد هر چه سریعتر و بهتر در کارش پیشرفت کند. دوست دارد رتبهاش بالاتر برود. بیعلاقهترین آدمها هم وقتی در آن شرکت بیمه با 31259 نفر پرسنل قرار بگیرند، دلشان میخاهد بالاتر بروند. بالا و بالاتر. استفاده کردن از دستشویی مخصوص رؤسا خودش میتواند یک انگیزه برای بالاتر رفتن مقام باشد! سی سی باکستر نازنین هم دلش میخاهد پیشرفت کند. اما پیشرفت و بالا رفتن اصلن با خوب کار کردن به دست نمیآید. فقط با رابطههاست که میتوان پیشرفت کرد. و سی سی باکستر نازنین هم وارد بازی رابطهها میشود، خیلی ناخاسته هم وارد بازی رابطهها میشود. اما وقتی وارد شد دیگر نمیتواند بیرون بیاید.
جهان پیشفرض فیلم آپارتمان، جهان رؤسای اداری است که قدرت دارند. میتوانند از بین دخترهای اداره انتخاب کنند و شبی را با آنها خوش بگذرانند. جهان مردهای 40-50سالهای که زنشان آنها را درک نمیکند و دوسدخترهای اداره آنها را راضی میکنند. جهان رؤسای اداری است که برای خوشگذرانی با دوسدخترهای اداره به مکان نیاز دارند. و چه مکانی بهتر از آپارتمان مجردی سی سی باکستر، کارمند دونپایهی زیردستشان؟
چیزی که آپارتمان را در حد یک شاهکار بالا میبرد همین پیشفرض بودن همهی این پلشتیهاست. همهی اینها هستند. هستند و هستند. فقط احمقها هستند که تعجب میکنند. اسکار وایلد این را میگفت. بیلی وایلدر نمیخاهد تو تعجب کنی. او کاری میکند که تو بخندی. تو بخندی و آخر آخرش، وقتی که شیرینی خندهها به کونهاش رسید، تلخی را حس میکنی...
سی سی باکستر هر شب تا یک ساعتی کلید آپارتمانش را به یکی از رییسهایش میدهد تا به عیش و نوشش بپردازد و خودش دیرتر به خانه میرود. همسایهها از سر و صداها نتیجه میگیرند که سی سی باکستر یک مرد شهوتران است که هر شب هر شب... دکترِ همسایه او را توی راهرو میبیند و میگوید جان من وصیت کن اگر مُردی نعشتو بدن دانشگاه کلمبیا برای تشریح. بدنت باید فیزیولوژی خاصی داشته باشه. اما بیچاره سی سی باکستر...
او به باج دادن ادامه میدهد. تا اینکه تمام رییسهایش توصیهنامه مینویسند به رییس کل که آقای باکستر بسیار کارآمد و کوشا و منضبط و بهدردبخور است. مقامش را ارتقا بدهید. رییس کل او را احضار میکند. کمی باهاش خوش و بش میکند و بهش میگوید که تو مشکوک میزنی. غیرممکن است همهی رییسها همزمان برای یک نفر خاص توصیهنامه بنویسند. چه کاسهای زیر نیمکاسهات است؟ سی سی باکستر هم مجبور میشود ترسان لرزان همه چیز را تعریف کند. تو دلش خدا خدا میکند که اخراج نشود. اما آقای رییس کل بهش میگوید: خب، امشب کلید آپارتمانتو بده به من. منم به آپارتمان نیازمندم...
طنز بیلی وایلدری به این میگویند. تو فکر میکنی الان سی سی باکستر بیچاره اخراج میشود، اما دنیا جای پلشتتر و کثافتتری است. رییس کل هم آررره... اما بیلی وایلدر دست از سر آدم برنمیدارد. رییس کل به سی سی باکستر بلیط 2نفرهی یک نمایش را میدهد تا در طول ساعاتی که آپارتمان در اختیار اوست باکستر به نمایش برود.
باکستر عاشق دختر متصدی آسانسور اداره است. دختری که هر روز صبح او را 19طبقه بالا میبرد تا به محل کارش برسد. و او هر روز به آن دختر اظهار ارادت میکند. دختری که همهی رییسهای بالادست باکستر در آرزویش ماندهاند و به هر کسی جواب سلام نمیدهد. باکستر که ترفیع گرفته و حالا 2تا بلیط نمایش هم دارد به او پیشنهاد میکند که شبش با هم به نمایش بروند. دختر هم قبول میکند. اما میگوید قبلش باید یک نفر را ببینم و بهش چیزی بگویم و به موقع خودم را میرسانم به سالن نمایش. اما... در سکانس بعدش میبینم که دختر متصدی آسانسور با رییس کل در یک رستوران چینی نشستهاند و مشغول حرف زدناند. دختر میگوید که میخاهم بروم، اما رییس اداره مگر میگذارد؟ حالا که کلید آپارتمان توی جیبش است... سی سی باکستر نازنین توی باران جلوی سالن نمایش منتظر میماند و منتظر میماند. اما دختر نمیآید که نمیآید...
و بعد یک مثلث عشقی... سی سی باکستر، فرن کیوبلیک و آقای رییس کل...
هر چه قدر که جلوتر میروی بیلی وایلدر بیشتر تو را با خودش میکشاند. بیشتر تو را میخنداند و راستش بیشتر تو را میگریاند. آن صحنههای خودکشی فرن کیوبلیک و پرستاریهای سی سی باکستر از آن دختر، اوج فیلم است. صحنههای حضور دکترِ همسایه در آپارتمانِ باکستر و تعجب او از به کار بردن لفظ خانم و آقا توسط باکستر و فرن کیوبلیک(دختر آسانسورچی) در مقابل هم. او پیش خودش فکر میکند که باکستر و آن دختر هر شب با هماند، اما... استفادهی تلخ و شیرین از تیغ ریشتراشی که از یک طرف نشان عشق پاک و بی غل و غش باکستر است و از طرف دیگر ترسو بودن و بزدلی باکستر در مقابل رییس کل و موقعیتی را که در اداره بهدست آورده نشان میدهد؛ لحظاتی که باکستر دل شکسته هنگام جمع کردن وسایل آپارتماناش به راکت تنیسی که از آن بهعنوان آبکش برای دم کردن اسپاگتی استفاده کرده بود، نگاه میکند و یک رشته ماکارونی باقیمانده بر روی آن را با لبخند تلخی از راکت جدا میکند، اوووه... همهی اینها آدم را به طرز خوشایندی غلغلک میدهند.
با این فیلم ساخت سال 1960 بود، ولی بعد از این همه سال تمام اجزایش درکشدنی و تمام طنزش دریافتشدنی بود. حیف است آدم نبیندش.
آره...
صخرهی من...
صخرهی من در دارآباد بر وزن درخت من در لوکزامبورگ...
یک وقتهایی هست که نمیشود. این نشدنه از جنس عوامل بیرونی و زمان و مکان و جو و... هیچ کدام نیست. این نشدنه درونی است. عجیبش این است که این نشدنه از دل آدم نمیآید. دل آدم هم میخاهد. ولی... همیشه آن درهی بین فکر و ایده تا عمل برایم چیز هولناکی بوده. انگار این دره آفریده شده تا من به درونش بلعیده شوم. انگار آن فاصله را من هیچگاه نمیتوانم پرواز کنم.
میخاستم عکس بالا را برای صادق و محمد بگذارم. بگویم: صادق یادته زمستونی سال 90 برام پوتین سربازی داداشتو آوردی، کلهی سحری پا شدیم رفتیم درکه و از درکه تو اون یخبندون و برف و سرما رفتیم تا پلنگچال؟ یادتونه شما کفش کوه داشتید هی سُر میخوردید من با اون پوتینه که کل انگشتای پامو زخم و زیلی کرد یه بار هم سُر نخوردم؟ یادتونه تا پناهگاه پلنگچال رفتیم، منو مسخره کرده بودید که چرا گوجه آوردی با خودت، بعد اون جا تازه به معجزهی گوجه پی بردید؟ بعد خاستیم کله کنیم سمت توچال که اون آقا جوونه جلومونو گرفت، گیر داد که بچهها تجهیزاتتونو ببینم. هیچ کدوممون دستکش هم نداشتیم. خاستم بگم حاجی ما با پراید همه جا میریم. ولی اون شروع کرد به تعریف کردن از یخ زدگی و سرما زدن دست و پا و سر و گفتن از لیلا اسفندیاری که که یلی بود. کوههای نپال و اطراف اورست زیر پاهاش سجده میکردن. تعریف کرد که یه هفته قبل از مرگش با هم رفته بودیم جیگرکی و اون 25سیخ جیگرو یه جا بلعیده بود و نه نگفته بود. ولی سر همین صعود به توچال بدون تهجیزات جون شو از دست داد. تعریف کرد که لیلا اسفندیاری به یکی که تو راه مونده بود تجهیزاتشو داد و کمکش کرد، بعد فکر کرد که میتونه بدون تجهیزات تا توچال بره و رفت و یخ زد و خدابیامرزدش. عکس بالاست. ما هم اگه میرفتیم احتمالن شکل سمت راستی میشدیم...
خاستم اینها را بنویسم. خاستم اینها را توی فیس بوق بنویسم. بعد نشد. دقیقن نمیتوانم بگویم چه طور شد که نشد. یکهو دیدم بین همهی این جملات و آپلود کردن عکس و تگ کردن و تایپ کردن و بعد منتظر واکنشها نشستن و بعد مواجهه با کامنتهایی که دیگران میگذارند و لایکهایی که میکنند، یک دره است. یک درهی هولناک عمیق با صخرههایی تیز که زاویهی قائمه ایستادهاند و کرکسهایی هستند که دائم در گوشام فریاد میزنند که چی بشود؟ که چی بشود؟ و بعد اعتماد به نفسم را ازم میگیرند و تا من به آن سوی دره بپرم شک میکنم، و شک همان شکست است و فرومیغلتم توی دره و هیچ وقت آن جملات را نمینویسم...
این درههه به وجود میآید. این درههه بین هر فکر و عملی هست. اما در من، بین خودم و آدمهای دیگر هم به وجود میآید. به طرز غریبانهی بدی هم به وجود میآید. یکهو میبینم نمیتوانم چیزی بگویم. دلم میخاهد چیزی بگویم. ولی نمیشود... حس میکنم یک فاصلهی مسخرهی مزخرفی به وجود آمده. حس میکنم درهای به وجود آمده. درهی سیاهی که اصلن معلوم نیست چرا باید به وجود بیاید. یک درهی سیاه بین من و آدمی که دوست دارم با او حرف بزنم با یک عالمه کرکس خونآشام که بال بال میزنند و به شک میاندازند مرا و من را هول میدهند به ته دره و من هیچ وقت نمیتوانم چیزی بگویم...
آقای دانشگاه اشتوتگارت را با درصد بالایی حدس میزنم کی است. دوست دارم بهش سلام بگویم. برایش بنویسم که دلم برایش تنگ شده است. درست است که یک بار جر و منجرمان شد. ولی من به کل یادم رفته سر چی بود اصلن. فقط دلم برایش تنگ شده است. دلم میخاهد یک پست کامل وبلاگی برایش بنویسم. حتا میروم پیج فیسبوقش را زیر و رو میکنم. از عکسی که محمد برایش گذاشته خندهام میگیرد. دوست دارم همان عکس را برایش بگذارم. شرح محمد را هم تکرار کنم. "صادق در حال لابی کردن: اممم...باهات تا حدی موافقم ولی...اممممم....ولی فکر کنم خودتم قبول داری که حرفات خیلی منطقی نیست....اممم...." بگویم دارم میخندم بهت. بعد بهش بگویم خوشحال شدم که شنیدم برای انتخابات ریاست جمهوری پا شدی از اشتوتگارت رفتی مونیخ تا رای بدهی. بعد مثلن گلایه کنم از مغرور آقاها و مغرورخانمهایی که تا روز قبل از نتیجهی انتخابات چه فخرها فروختند و چه تمسخرها که کردند که هه هه هه دارید میرید رای بدید که جلیلی رو از صندوق بکشن بیرون؟ بگویم حال کردم باهات که از اشتوتگارت رفتی مونیخ و بعد بگویم با محمد قشمی هم حال کردم. بگویم میترسیدم ازش بپرسم که انتخابات شرکت کردی یا نه. اما وقتی خودش برایم تعریف کرد که روز انتخابات آنکارا بوده و رفته رای داده او هم خوشحالم کرد. یک جملهی جالب هم گفت. گفت اگر تهران بودم احتمالن من هم رای نمیدادم... لعنتیها شماها باید برگردید. آنهایی که باید بروند کسان دیگری هستند. نومیدها باید بروند. نه شماها...
اما نشد که بنویسم. نمیدانم چرا. آن درههه نگذاشت.
الان زور زدهام با نوشتن از آن دره کار خودم را بکنم... ولی....
اوین: نام زندانی در شمال غربی تهرن در حاشیهی کوهستان. این زندان در دههی 50 ساخته شده و مهمترین زندان کشور قبل و بعد از انقلاب است. زندان اوین زیر نظر ادارهی زندانها و قوهی قضاییه اداره میشود و دارای بندهای 240 (انفرادی و دربسته)، 269 (آموزشگاه زندان اصلی اوین دارای 10 سالن)، 209 (زندان مربوط به وزارت اطلاعات)، 325 (زندان مخصوص کارکنان دولت)، 350 (زندان رای باز) و بند نسوان (زندان زنان) است.
بند 269 زندان اوین که به نام آموزشگاه شهید کچویی شناخته میشود و به طور خلاصه آن را آموزشگاه میگویند. این بند مهمترین بند زندان اوین است. در این بند 10 سالن وجود دارد؛ سالن 1 (سالن جوانان)، سالن 2 (کارگری)، سالن 3 (سیاسی)، سالن 4 (شرارت)، سالن 5 و 6 (مالی) و سالنهای 7 و 8 و 9 و 10 مخصوصو زندانیان مواد مخدر است. در این بند حدود 3000زندانی به سر میبرند.
جمالباز:کسی که به آدمهای خوشقیافه علاقهمند است.
نرگدای دولتی: به زندانیهایی که فقط از جیرهی دولتی استفاده میکنند و لباس دولتی میپوشند گفته میشود.
پاترولش پر بود: پولدار بود. وضع مالیاش روبهراه بود. پاترول به عنوان ماشین طبقات ثروتمند.
@@@
"یارو اسمش شاغلام بود. قدکوتاه، هیکل توپر، بدون خاکوبی، کتاب شعر، شغلش سلمونی بود. 3تا قتل کرده بود، زیر اعدام. اون موقع تو سالن کارگری بود. سالن 2، 269. من هیچ وقت ازش خوشم نمیاومد. ولی خب، بود دیگه، مثل خیلی زندونیهای دیگه که بودن.
جمالباز بود. خاطر یکی رو میخواست به اسم لقمان.
لقمان شاید 21 سالش بود. ریزه میزه. وزنش میکردی 40کیلو نمیشد. بچگی زن گرفته بود. سر 21سالگی 2تا بچه داشت. نجیب، آقا، توی فروشگاه کار میکرد. باعرضه بود. سالم هم بود. کار میکرد، نمیخورد. پول جمع میکرد، میفرستاد واسه زن و بچهاش.خوشقیافه هم بود. نجیب، آقا.
یه روز دیدم شاغلام اومد، یه تن ماهی خرید با یه نخ سیگار. تعجب کردم. این کاره نبود. از اون نرگدا دولتیها بود. واسه تن ماهی نمیسلفید. یه وقت میبینی یکی غذاش تو قوطییه، اما این یارو درسته کارتونخواب نبود، اما پاترولش هم هم پر نبود. تعجب کردم. فرداش هم اومد. پس فرداش هم اومد. سر نخ رو رو گرفتم.
فهمیدم شاغلام ظهر که میشه میآد سراغ لقمان. یه تن ماهی میخرن، با هم وامیکنن، ناهار. جفتشون هم سیگاری بودن. یه نخ میخریدن، شریکی دود میکردن. اون موقع نه این قدر تن ماهی توی زندون فت و فراوون بود، نه سیگار.
بو کشیدم. دیدم شاغلام گیر داده به لقمان. جمالبازی توی زندان همیشه بود. همیشه هم این نبود که یارو بخواد با فنچ خودش حال کنه، گاهی عشق و عاشقی بود، یه جور رفاقت. من دیدم قضیه خطریه، گوشی رو دادم دست لقمان. اتفاقا اون روزها لقمان میخواست بره مرخصی. اون روزها هر کی میخواست بره مرخصی پیغامرسون همه میشد. شاغلام به لقمان گفت برو در خونه و بگو به فلونی و فلونی که واسهی آزادی من برن سراغ شاکیا. لقمان هم رفته بود. تا اون موقع نمیدونستم لقمان به شاغلام بدهکاره. بدهیش البته چیزی نبود. خورد خورد ازش گرفته بود. تو زندون بدهکاری همیشه بهانهی دعواست
لقمان خیلی گرفتار بود. ازشیکم خودش میزد، میفرستاد واسه زن و بچهاش. فکر میکنی لقمان واسه چی اومده بود زندون؟ واسه بدهکاری. فکر میکنی چه قدر بود؟ 150تومن. ما داشتیم جور میکردیم که 150تومن رو بدیم بره. پولی نبود. شاید اگر اون طور نشده بود آزاد شده بود رفته بود.
لقمان که از مرخصی برگشت نمیدونم چی شد که با شاغلام حرفش شد. شاغلام میگفت رفته خونهی ما زن ما رو از دستمون درآورده. مزخرف میگفت. اصلا لقمان مال این حرفها نبود. اینکاره نبود. افتاد دندهی لج. بیخ کار رو گرفت. 2-3بار شر راه انداخت. بیخودی گیر داده بود. منم گیر دادم که شاغلام رو از سلمونی رد کنم. یه هوا معیوب بود. دیوانه بود. قرص میخورد. سنگین، شبی 2 تا لارگادین. خیلی وقتها قاط میزد. شاید هم اگر لقمان خاطرخواهی شاغلام رو میفهمید و یه جوری باهاش راه میاومد کار به اینجا نمیرسید.
اون موقع ما سالن کارگری بودیم. سالن کارگری هم روز و شب نداشت. کارگرهای آشپزخونه ساعت 4صبح می رفتن سر کار. کارگرهای تاسیسات 5صبح می رفتن. جوشکارها و آهنگرها 8صبح. سالن کارگری روز و شب نداشت. توی سالن کارگری یه محل حمام و توالت بود. 3تا مستراح این ور، روبه روش 3تا حموم یه جا بود. آینه داشت واسه سلمونی. شاغلام همونجا تیغ و آینه و صندلی و بساط سلمونیشو پهن میکرد.
اون روز فکر کنم ساعت 4بود، شاید ساعت 5. شاغلام لقمان رو از خواب بیدار کرد. بهش گفته بودن ملاقات داره، صداش کرد که ملاقاتی داری، پا شو صورتت رو اصلاح کنم. بردش سلمونی. نشوند رو صندلی. ساعت 4بود، شاید 5. همین حدودا. هنوز هوا روشن نشده بود.
خواب بودن که با یه صدای جیغ وحشتناک از خواب پریدم. نفهمیدم چی شده. آدم وقتی با صدای جیغ از خواب میپرده ناخودآگاه میره به طرف صدا. رفتم به طرف صدا. از حموم میاومد. همهی سالن داشتن میدویدن طرف صدای جیغ.
وقتی رسیدم به حموم، یهو دیدم در حموم باز شد و لقمان پرید بیرون. در حالی که از این ور گردنش تا اون ور گردنش رو بریده بودن، خرخرهاش بیرون افتاد بود. شاغلام از پشت گرفتش، دوباره کشیدش توی حموم، در رو از پشت بست. رفتم در زدم. در رو باز نکرد. وسط در یه سوراخ بود که همیشه از اون جا میشد توی حموم رو دید. مثل همهی درهای زندان. از اون سوراخ نگاه کردم. دیدم شاغلام یه تیغ موکتبری دستشه. لقمان خونش پاشیده بود به در و دیوار حموم. داشت خونش میرفت. لقمان با صدای خفهای که از خرخرهش میاومد به ترکی میگفت: منی اولدوردی.
همین رو تکرار میکرد. شاغلام هم با تیغ موکتبری و قیچی پشت سر هم میزد به شیکم و صورتش. پشت سر هم. دیوانه شده بود. با لگد چند بار به در زدم. اون جا یه یونس بود. بهش گفتم بره مامورها رو خبر کنه. اونا نیومدن.
یه پتک پیدا کرد و اومد.
با پتک در رو شیکستیم. در که باز شد دیدم شاغلام هنوز داره با قیچی میزنه به شیکم و صورت لقمان. لقمان هنوز تکون میخورد. رفتم طرفش. شاغلام با قیچی به من حمله کرد. زد به بازوی چپ من. زخم شد. هنوز جاش هست، ایناهاش! بعد از چند سال هنوز جاش مونده. ما رفتیم کنار. لقمان هم بیحرکت شد. مرد. بعدا شاغلام رفت ته حموم. وایستاد روبهروی آینه، 2-3تا تیزی ضربدری کشید روی دست و سینهاش، الکی، بعد گفت: بیناموس! به زنم نظر بد داشت.
بعد با همون دستای خونی یه سیگار از جیبش درآورد. بعد، فندکش رو درآورد. سیگارش رو روشن کرد. بعدا که اومد بیرون، رفت تو حیاط، هواخوری. 2ساعت نشست اونجا و سیگار کشید.
شب یا شاید 3-4ساعت بعد مامورای پزشک قانونی اومدن. لقمان رو کردیم تو کیسه. 40 کیلو هم نمیشد. بردنش. داشتیم جور میکردیم 150تومن بدهکاریش رو بدیم که آزاد بشه.اگر اون طوری نشده بود شاید آزاد شده بود. 2تا بچه داشت. 21سالش بود. شاغلام فقط سیگار کشید. با همون دستای خونی. 3تا قتل کرده بود، شد 4تا. چه فرقی میکرد، چند بار که اعدامش نمیکردن."
سالن6(یادداشتهای روزانهی زندان)/ سید ابراهیم نبوی/ نشر نی/ صفحات 208 تا 210
-سلام. کیف حالک؟
-سلام. مرسی. خوبم. خوبی؟
-خوبم.
-چه میکنی؟ در سفری یا در حضر؟
-در سفر که نیستم. دوست دارم در حضر باشم. ولی نمیهله.
- [ناراحت]
-امروز رفتم ختم. ختم بابای یکی از بچههای دبیرستان. با بچهها قرار گذاشتیم که با هم بریم. چند تاشون نیومدن. 5نفر شدیم رفتیم. بابای محمد بود. محمد پیرهن سیاه و کت شلوار سیاه پوشیده بود دم در وایستاده بود. بزرگ شده بود. خیلی بزرگ شده بود. یه مرد جا افتاده. ما 5نفر بودیم. بعد از چند سال دوباره همدیگرو میدیدیم. بعد از ختم با هم رفتیم بستنی خوردیم و خندیدیم. صابر زن گرفته بود. بعد از 88 دیگه از هم جدا شده بودیم. با هم خندیدیم. ولی این خندههه... یه جوری در تمام طول با هم بودنمان مواظب بودیم که یک موقع چیزی نگیم که باعث اصطکاک بشه. یه جوری انگار بعد از چند سال مواظب بودیم که این چند دقیقه با هم بودن مون به خوبی و خوشی تموم شه و بریم سی کار خودمون... چند نفر از بچهها بهونه آوردن نیومدن اصلن.
-میفهمم چی میگی...
-تو چه میکنی؟ تو چه خبر؟
-عشق خارج شدم تازگیا.
- [لبخند] همه عشق خارج شدهن...
-دردیست... یه مرض واگیردار...
-همچین آسون نیست. بچههای دور و برو که میبینم و تنگبازیهایی که درآوردن و این در و اون در زدنهاشون...
-هیچ وقت پیشبینی نمیکردم که من هم. عشق چیپی به نظر مییاد.
- نمیهله که من دچارش شم.
-آره سخته. منم نمیتونم. عرضهذضم ندارم.
- [لبخند] بعد به من میگن اعتماد به نفست پایینه...
-جدی میگم...
-ما داریم پیر میشیم. یه پارادوکسی هست که نمیدونم تو هم دیدیش یا نه... سن که بالا میره انتظار آدم زیاد میشه. ازون طرف میبینه ممکن شدن خیلی چیزا هم خیلی سخته.
-دقیقن هم بهش دقت کردم.
-هم دلش بیشتر و بهتر میخاد هم میبینه که بیشتر و بهتر دور و دورتر و ناممکنتر میشه...
-هم با چشم خودم تو اطرافیانم دیدم. مثلن داداشم که هنوز زن نگرفته.
-من هم دارم این جوری میشم. تو هم اینجوری میشی.
- [ناراحت] چه کار کنیم؟
- [لبخند] [لبخند] با تناقضها چیکار میشه کرد؟
-روز به روز بیشتر میشن. دردناکتر هم میشن؟
-شاید... امروز بعد از دیدن بچهها و ختم رفتم 7حوض. میخاستم برم شهر کتاب. هیچکدومشون باهام نیومدن. رفتن دنبال کار خودشون. یکی از بچههای دانشگا باهام اومد. ما از شهر کتاب 2تا کتاب خریدیم. یکی فلسفه و معنای زندگی. یکی هم یه کتاب از وودی آلن. بعد رفتیم توی میدون. بعد توی پیادهروش راه رفتیم. از دیدن دخترا و زنها به وجد اومدیم. دوستم از من هم بیشتر به وجد اومده بود.
- [لبخند]
- [لبخند] بهم میگفت. به این زنها و دخترا نگاه کن. کلهم همهشونو میشه تو 3-4دسته تیپبندی کرد. همهشون شبیه هماند. میفهمی؟ همهشون شبیه هم لباس میپوشن. همهشون جوراب ساپورد میپوشن. همهشون موهاشونو یه جور آرایش کردهن. مانتوهاشون تکراری و دیدنیه.
-آره... من خودم جوراب ساپورد نمیپوشم، ولی همه تکراری شدهن.
-بعد گیر دادیم به ویترین مغازهها. به دستفروشها. از میدون 7حوض تا 4راه سرسبز چند تا دستفروش بودن که لباس زیر زنانه میفروختن. به رنگای مختلف. در ملاء عام. این نشونه نیست؟! ویترین مغازهها ارزون قیمت بود. همون مانتوهایی که تن زنها و دخترها بود، همونا 50تومن 60تومن. ارزون بودهن... شیک و تنگ و بالاشهرنما بودن. ولی ارزون...
-عصبانی هستی؟ [لبخند]
-نه... عصبانی نیستم. اینا هست. کاری از دستم برنمیاد. بعد نهایتش اینه که من مَردَم. دید زدن لنگ و پاچه و انحناهای بدنی که ریختهن بیرون برام خوشایند خاهد بود!
-پسرهی حیز [زبان]... چی بگم والا؟!
-تو هیچ مگو.
-دلم خارج رفتن میخاد. کرختم و بیحوصلهم و هیچ کاری نمیکنم. 9ترمه هم شدهم.
-وا... چرا؟ چند واحد میخاستم تابستون بگیرم که نشد. موند برای پاییز...
-سربازی نداری... خیالی نیست برات. بوی عشق به دانشگا هم از کردارت مییاد. دلت نمیخاد دانشگا تموم شه...
-آره... [لبخند]
-آقا یه رفیق داریم سانتافه داره. بعد دیروز سوارش شدیم هی می خاست پز بده. سمت خودشو کرد کولر، سمت ما رو کرد بخاری. این گرمکن صندلیش رو هم روشن کرد به خیالش که ما نق می زنیم و میگیم نکن، کرم نریز.
- [لبخند]
-ما خیلی هم لذت بردیم.
- [لبخند]
-هوای سمت ما و بیرون یکی بود. 33درجه. سمت خودش رو هم کرده بود 15درجه.
-چه امکاناتی داره سانتافه!
-تازه فکر می کرد گرمکن صندلی منو اذیت می کنه تو این گرما. ولی کور خونده بود. این عضله های کمرم گرفته بود.باز شد اصلن. مثل ماساژ بود
- [لبخند] هعی... پولداریه و هزار کِرم!
-بعد بهش می گیم بیا این ماشین تو ببریم فلان جاده(شونصد تا جاده بهش گفتم. از دیلمان بگیر تا سمنان ساری و شهر کرد کوهرنگ و اینا). یه عالمه تعریف کردم. آخرش می گه کیلومتر می ندازه. این جادهها رو بریم کیلومتر میندازه. قیمت ماشین می یاد پایین!
-خدااااا به کیا پول میدی؟؟؟
-با سانتافه میاد دانشگا می ره خونه. فقط.
-همش تو فکر پول رو پول گذاشتنن.
-من بهش خندیدم فقط. کیلومتر میندازه... من برم. شام صدام میکنن. کاری باری نداری؟
-نه. مواظب خودت باش. شب به خیر.
-خدافظ.
باران ریزی روی برگ سبز درختها و آب خروشان رودخانه میبارید. هوا مهآلود بود. شاخههای درختها با سبزی مبهمشان روی آسفالت جاده خم شده بودند و جا به جا تونلهای سبز درست کرده بودند. روز وسط هفته بود و جادهی جنگلی ناهارخوران به زیارت شلوغ نبود.
پیرمرد و پیرزن آشفروش کنار جاده روی صندلیشان نشسته بودند. توی فرقون هیزم ریخته بودند و دیگ آتش را روی هیزمها گذاشته بودند. هیزمها در آتش میسوختند و دیگ آش رشته برای خودش قل قل میکرد.
ما 2نفر، تنها مشتری پیرمرد و پیرزن بودیم. باران تند نمیبارید. خیلی خیلی ریز میبارید، جوری که تازه بعد از 5دقیقه، خیس شدن شیشهی عینک را حس میکردی. آش داغ توی آن هوا میچسبید. خنکای باران پس گردنت مینشست و بعد که آش را هورت میکشیدی گلویت گرم میشد.
به نیمههای آش خوردن رسیده بودیم که کنار پیرمرد و پیرزن ایستادند. یک پراید هاچبک سفید چراغ فوردی. لنگهی ماشین خودمان بود. یک جور حس "ما تنها نیستیم" بهم دست داد.
اول همان مرد پیاده شد. جلو نشسته بود. عقب هم دختر نشسته بود. پیاده شد و آمد طرف پیرمرد و پیرزن و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم چه گفت. قصه تعریف کرد حتم. انگار میخاست رضایت پیرمرد و پیرزن را برای چیزی بگیرد. گردن کج کرد و بعد پیرمرد و پیرزن اجازه ندادند که گردنش بیشتر کج شود. رفت به رانندهی ماشین گفت. راننده، ماشین را پارک کرد. پشت به ماشین ما. در 2جهت مختلف. نشانهی چیزی بود این جور قرار گرفتن آن 2 تا ماشین مشابه؟!
من ذهنم درگیر این شده بود. بعد که در عقب را باز کرد و دختر ترکمن با آن لباس سبز یکسرهی بلند بتهجقهای از ماشین پیاده شد نشانه بودن هر چیزی یادم رفت. ما آشمان را تمام کرده بودیم. آنها رفتند روی میز و صندلی آن طرف نشستند. پیرزن برایشان آش برد. 2 تا آش برای 3نفر. مرد خودش آش نمیخورد. مرد یک جوری بود. صورت و گردنش آماس کرده بود. عینک قابفلزی به چشم داشت. دختر شال فیروزهای روی سرش انداخته بود.
میخاستیم عکس بیندازم. از پیرمرد و پیرزن عکس بیندازیم. یک جوری که هم خودشان بیفتند و هم فرقون پر از هیزم و هم دیگ آششان که قل قل میکرد و هم سبزی درختان کنار جاده. بهشان گفتیم. پیرزن مقنعهی سیاهش را مرتب کرد. موهای سفیدش را توی مقنعه پنهان کرد. نشست کنار پیرمرد که چپق دستش بود. عکس را که انداختیم صدای مرد بلند شد:
-از منم عکس میکشی؟
گفتم: چرا که نه. آمدم از هر 3نفرشان عکس بگیرم که گفت: نه. از زنم عکس نکش. از خودم فقط عکس بکش.
گفتم: باشه.
گفت: نه. صبر کن.
صندلیاش را برداشت و 3قدم آن طرفتر از میز گذاشت. بعد سریع کاسهی آش را از جلوی زنش برداشت و نشست روی صندلی. پا روی پا انداخت و کاسهی آش را طوری که انگار میخاهد یک قاشق از آن بخورد توی دستش نگه داشت. گفت: حالا ازم عکس بکش. قشنگ بکشیها.
خندیدم. ازش عکس گرفتم. زیر چشمش مثل گردنش آماس کرده بود. انگار که چشمک زده باشد. عکسش را به خودش نشان دادم. گفت: خوب کشیدی.
انتظار داشتم بگوید بده به زنم هم نشان بدم. چیزی نگفت. رفتیم به سمت پیرمرد و پیرزن. پیرزن موقع حساب کردن پول آش تند و تیز پچ پچ کرد: تصادف کرده. تصادف کرده بوده و آهن رفته بوده توی گردنش و چند مدت توی کما بوده و دوباره زنده شده. با زنش اومده که دوباره ناهارخورانو ببینه. صورت و چشمش به خاطر تصادف اون جوری شده.
مرد آش را دوباره گذاشته بود جلوی زنش. با چشم آماس کردهاش انگار چپکی ما را نگاه میکرد. خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. او کی بود؟ چرا به ما گفته بود که از من عکس بکش؟ عکسی که توی این دوربین دیجیتال ثبت شده آیا به دستش میرسد؟ اصلن قرار است دوباره هم را ببینیم؟ خودش را توی جایی از وجود من جا داده بود؟ اسمش چه بود؟ زنش... آن لباس سبز بلند و خوشگل ترکمن... قضیهی تصادف راست بود؟ چرا میگفت عکس "بکش"؟ آن پراید هاچبک چه بود؟ خودش و راننده جلو مینشستند و زنش عقب. واقعن تصادف کرده بود و تا لبهی دنیا رفته بود و برگشته بود؟ راننده مرد کوتاه قدی بود. ساکت و مظلوم بود. خودش آش نخورد. از آن مردها بوده که حاضر بوده زنش تمام عشق و حال دنیا را بکند ولی خودش فقط به شادی او شاد بوده؟ یا از آن مردها بوده که یک روز تمام غلام زنشاناند تا یک هفته به یللی تللی خودشان برسند و او نق نزند؟ قصهی دیگری نداشته؟ گردنش. چشمهایش... یعنی ما یک روز دیگر دوباره به هم برمیخوریم؟!
جواب هیچ کدام ازین سوالها را نمیدانستیم. اتفاقی بود. گذرا بود. آدمهای تصادفیِ کوتاه مدتِ بیتاثیر. بیتاثیر؟! نمیدانستیم. چشم دوختیم به جادهی روبهرو و غرق دنیای پیش رویمان شدیم.
من بلد نیستم فحش بدهم.
در تمام آن 15 دقیقهای که داشتم با آن پسرهی کلهشق جر و بحث میکردم حتا یک فحش هم ندادم. حسن بعدش بهم گفت تو خیلی خوب خودت را نگه میداری. من نتوانستم حرف بزنم. من فقط داشتم تو دلم بهش فحش میدادم. تو هیچی بهش نگفتی. آنجایی که بهت گفت من کارگر کارگاهم و میدانم اله و بله، دلم میخاست بهش بگم تو تخ... منم نیستی، کارگر کارگاه که سهله. توی هیچی بهش نگفتی.
راستش بعدش حسرت خوردم که چرا لیچار به حد کافی بارش نکردم. آره... در حد خودم بیاحترامی بهش کردم. جملههای اولم را با فعلهای جمع و ضمیرهای جمع شروع کردم و آخر سر همهی فعلهام دوم شخص مفرد شده بود و بهش میگفتم تو... تو... تو... ولی شر و وری که او داشت میگفت و طرز برخوردش چیز دیگری را میطلبید.
من بیشتر از این که دلم بخاهد از اعضا و جوارحم برای مخاطب قرار دادنش استفاده کنم، دلم میخاست با مشت بزنم توی آن کلهی فندقیاش که قدر ارزن مغز تویش نبود.
بعضی آدمها هستند که دوست دارند تنها نقشی که بازی میکنند سنگ جلوی راه آدم باشد. خوشششان میآید که جلوی آدم باشند. خوشششان میآید که نگذارند تو رد بشوی. تو به چیزی که میخاهی برسی. هیچ نفعی هم نمیبرند. برایشان هیچ توفیری نمیکند. فقط لذت میبرند که تو به چیزی که میخاهی نرسی.
توصیفش را شنیده بودم. شنیده بودم که پارسال نمرهی حاج مهدی سی اف دی را از قصد از 12 به 10 تغییر داده بود که نگذارد او معدلش جزء 10درصد اول شود و استریت شود به ارشد. شنیده بودم که افتخار کرده بود که من نگذاشتم که مهدی سی اف دی استریت شود. هر چند مهدی با همان نمرهی 10 هم استریت شد و هم رتبه 12کنکور شد. ولی باورم نمیآمد آقای تی ای درس تهویهی مطبوع واقعن ازین جور آدمها باشد.
ولی محمود زارع از آن آدمهای ناتو بود.
از 6نمرهی پروژه به ما 1 داده بود. حیا نکرده بود. به گروهی که تویش هم حسن و هم تاپمارک کلاس بودند 1داده بود. برایم سنگین بود. بعد از 9ترم یک درسی را درست و درمان خانده بودم و نمرهی کامل گرفته بودم، بعد آقای محمود زارع با لجبازی احمقانهاش داشت من را نابود میکرد. جر و بحثمان شد. من گفتم چرا نمره ندادهای و او اصلن گزارش را نخانده بود و فقط خیال کرده بود که ما کپ زدهایم. هر چه قدر بهش میگفتم که چی را کپ بزنیم؟ طراحی سیستم تهویهی یک ساختمان 5طبقه بدون لولهکشیاش کاری ندارد که. حرف تو کلهاش فرو نمیرفت. یکی او. یکی من. کار را به جایی رساند که گفت: ببین، من حتا اگر حرفم غلط هم باشد از حرفم کوتاه نمیآیم. حرفم را تغییر نمیدهم.
حسن گفت من دلم میخاست همانجا فحش را بکشم به هیکلش. من فقط گفتم: عجب. برای مثل تو ضربالمثل زیاده. خودت میدونی دیگه.
چیزهای دیگری هم گفته بود. این که من همهکارهام و تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی و استاد هیچکارهاست و تو دروغ میگویی.
از یک جایی به بعد دیگر ادامه ندادم. همان موقع که گفت حرفم غلط هم باشد کوتاه نمیآیم، بهش گفتم: من هم سعی نمیکنم تو رو قانع کنم...
بعد هم رفتم نشستم کنار و با خودم کنجله رفتم که این مرتیکهی دزد 4نمرهی من را خورده و من حتا یک کلمه فحش هم بارش نکردهام. تف به این زبان که 4تا فحش محض خالی کردن حرص رویش نمیچرخد...
اما بعدش راستش خوشحال شدم که فحشش ندادم. خوشحال شدم که خودم را نگه داشتم. خوشحال شدم که فقط حرفم را زدم و هیچ لیچاری بارش نکردم و مودب بودم. یعنی... نمیدانم. کار خود استاد بود. دکتر اخوان.
توی این 9ترمی که توی دانشکدهی مکانیک دانشگاه تهران گذراندم، اساتید معدودی بودند که بتوانم بگویم من از این استاد واقعن درس گرفتم. چیزی یادم داد که هیچ وقت از یاد نمیبرم... معدود بودند. یکیاش مهندس حنانه بود. با این که بین دیگر اساتید کمترین مدرک دانشگاهی را داشت و همه دکترا داشتند و او مهندس خالی بود، ولی یادگرفتنیترین مرد دانشکده بود. بعدیاش هم برایم دکتر اخوان بود. اساتید دیگر این دانشکده ازین حال و حوصلهها نداشتند. وقتی نمرهی پروژه را واگذار میکردند به تی ام گرامی، همه چیز را به او واگذار میکردند. دیگر برایشان اعتراض داشتن و نداشتن دانشجو اهمیتی نداشت و ندارد. ولی امروز دکتر اخوان این طوری با ما تا نکرد.
صدایم کرد. توی دفترش فایل اکسلی که آن همه برایش زحمت کشیده بودیم جلویش باز بود. تی ای گرامی را هم آورده بود. تی ای میگفت اینها کاری نکردهاند. دکتر اخوان هم به صفحات پیچیدهی اکسلی که نوشته بودیم نگاه میکرد و میگفت شما که معلوم نیست چه کار کردهاید. بعد برایش توضیح دادم. گفتم که اکسل دینامیک نوشتهایم. بار سرمایی گرمایی هر اتاق را جدا حساب کردهایم. از این جا به آن جا لینک دادهایم و... تی ای گرامی دست بردار نبود. هنوز اصرار داشت که از ما کپ بگیرد و بگوید کار خودشان نیست... ولی دیگر ضایع شده بود. به طرز فجیعی هم ضایع شده بود.
آدمی که برایش تغییر دادن حرفش حتا اگر غلط هم باشد ننگ بود، جلوی دکتر اخوان تسلیم شد. دکتر نمرهی 20 از 100 ما را کرد 80 از 100. خندیدم. خوشحال شدم. به خاطر نمره نبود. بعد از 9ترم نمره برای منی که هیچ وقت مثل بچهی آدم درسم را نخاندم پشیزی ارزش نداشت. فقط کنار زدن آن سنگ، آن احمق کلهشقی که حاضر نبود یک قدم از حرفهایش عقب برود برایم لذتبخش بود... آخرسر از تی ای محترم عذرخاهی کردم که صدایم را بالا بردم. دکتر اخوان به شوخی گفت: تو چطور ناهار نخورده صدایت بالا رفت؟! خندیدم.
آدمهایی هستند که از سنگ جلوی راه بودن لذت میبرند، ولی همیشه هم به لذتشان نمیرسند...
1- چند سال پیش یک قصه نوشته بودم به اسم نخود سیاه. فرستاده بودم برای سروش نوجوان و آنها هم چاپش کرده بودند. قصهاش این طوری بود:
"نخودسیاه توی نخودهای دنیا تک بود. همیشه همهی مردم به دنبال او بودند. او ناز میکرد، همیشه یک جایی قایم میشد و خودش را حسابی عزیز کرده بود. یک روز همهی نخودعالم، از خدا خاستند تا نخودسیاه شوند و شدند. اما نخودسیاه از خدا خاست که یک نخود معمولی شود و شد. از آن روز به بعد باز هم همهی مردم به دنبال او بودند، او هم ناز میکرد، یک جا قایم میشد و دوباره عزیز دردانهی دستنیافتنی شده بود."
2- آخرین باری که رفتم تئاتر مرد بالشی بود. به کارگردانی محمد یعقوبی و آیدا کیخایی. بازیگر اصلیاش هم احمد مهرانفر بود. بازیگری و اجرای کار که راستش کمی تا قسمتی خابآور بود. ولی آن نمایشنامهاش همه چیز این تئاتر بود. یک نمایشنامه که بیش از دیالوگمحور بودن، قصهمحور بود. یعنی تمام بار تئاتر روی قصههایی بود که آقای کاتوزیان کاتوزیان نویسنده (احمد مهرانفر) با آن صدای یکنواختش روی یک سری اسلاید نقاشی کج و کوله تعریف میکرد. بیش از 7-8تا قصه از داستانهایش را تعریف میکرد و تو اینها را با هم چفت میدادی. قصهها را گوش میدادی و به چیزی که آقای مارتین مکدونا میخاست بگوید میرسیدی. قصهها هم همه از نوع یکی بود، یکی نبود و روزی روزگاری و خیلی صاف و ساده. جوری که هر کدامشان را میشود برای یک جمعی که تئاتر را ندیده به عنوان قصهی شب تعریف کرد. از دختری که فکر میکرد مسیح است و ناپدری و نامادریش که او را به صلیب کشیدند تا خود مرد بالشی 370سانتی با بازوها و پاها و انگشتهای بالشی که شغل عجیبی داشت. آدمها هر چه قدر بزرگتر میشوند رنج زندگی سختتر و بیشتر میشود. حالا شغل مرد بالشی این بود که توی همان دوران خوش کودکی به آدمها رنج و بدبختیهای زندگی آینده را نشان بدهد. و از آن جا که خودکشی یک کودک چیز دردناکی است به آنها کمک کند که در همان دوران خوش زندگی از زندگی خداحافظی کنند و از شر زندگی رها شوند...
اما چیزی که پیمان را سر شوق آورد، یکی از قصههایی بود که آقای نویسنده تعریف کرده بود.
آقای کاتوزیان نویسنده یک برادر عقبماندهی ذهنی داشت. اسمش مایکل کاتوزیان بود. مایکل مخاطب قصههای کاتوزیان بود. ولی از هیچ کدام از آن قصههای پر از خشونت و درد و رنج زندگی خوشش نمیآمد. فقط از یک قصه خوشش میآمد. از قصهی خوک کوچولوی یشمی. دقیق یادم نماند. ولی اینطوریها بود قصهش:
یکی بود، یکی نبود، اون قدیمها، توی یه مزرعه در سرزمینی ناشناخته، خوکی زندگی میکرد که با همهی خوکهای دیگه فرق داشت. اون یشمی بود. خوک کوچولو خیلی خوشحال بود که رنگش با بقیه فرق داره. بقیهی خوکها بهش حسودی میکردن و همهش مسخرهش میکردن و زندگی رو براش تیره و تار کرده بودن. اونا از این که یشمی نبودن از حسودی داشتن میترکیدند و از ته دل آرزو داشتن که یشمی باشن و تک باشن. یکتا باشن. یه شب بارون گرفت. یه بارون جادویی که همهی خوکها و خوک کوچولو رو خیس کرد. اون بارون جادویی بود. فرداش که روز شد، بارون رنگ یشمی خوک کوچولو رو شسته بود و برده بود. اون شبیه یه خوک معمولی شده بود. دیگه یشمی نبود. اما... یه اتفاقی افتاده بود. بارون رنگ همهی خوکهای دیگه رو تغییر داده بود. همهی اونا تبدیل شده بودن به خوکهای یشمی و فقط خوک کوچولو بود که دیگه یشمی نبود...
3- نمایشنامهی مرد بالشی، در سال 2004 جایزهی بهترین نمایشنامهی لارنس اولیویر و در سال 2005 جایزهی بهترین نمایشنامهی حلقهی منتقدان تئاتر نیویورک را به دست آورده. اجرای این نمایشنامه تا 18تیر در تئاتر ایرانشهر برقرار است. و پیمان از این که در یکی از قصههای این نمایشنامه مشابهت فکری بالایی با آقای مارتین مکدونا داشته خوشحال است.
انتظار بوی گازوییل سوخته میدهد. انتظار دود سیاهی است که هر از گاهی جلوی چشمت را میگیرد و دماغ و چهرهات را فشرده میکند. انتظار همان تلاشی است که برای نفس نکشیدن میکنی. انتظار همان سعی خفهکنندهای است که برای فرو ندادن هوا به درونت انجام میدهی. اتوبوسها به صف ایستاده و منتظرند. شاگرد شوفرها هی اتوبوسها را جلو و عقب میکنند. آدمها نمیدانند دنبال چه میگردند. فقط میخاهند بروند. دلالها تو را به دنبال خودشان میکشند که تو را ببرند به تعاونیای که بهشان کمیسیون میدهد. کنار پریزهای برق آدمها با نگاههای خیره و بیحوصله، موبایل در دست نشستهاند. منتظرند تا موبایلشان شارژ شود. منتظرند تا هر چه زودتر موبایلشان شارژ شود. چرخیها منتظر مسافریاند که ساکهای زیادی داشته باشد. مردها تند تند سیگار میکشند. بهمن، مگنام. بدبو و تلخ. بوفهی ترمینال مثل یک حرامزاده گرانفروشی میکند. هیچ کس حال و حوصلهی دعوا با او را ندارد. همه میخاهند بروند. هوا غبارآلود و قهوهای است. خورشید برای غروب کردن گیر کرده. انگار آسفالت ترمینال و دیوارهای سیمانیاش را به اندازهی جهنم تفت نداده و منتظر است که به درجهی جهنم برساندش. شاید منتظر حرکت یکی از این اتوبوسهاست. 10دقیقه تاخیر. 20 دقیقه تاخیر. رانندهی اتوبوس منتظر 4تا صندلی پشت سرش است. حرکت نمیکند. هنوز زنهای مورد نظرش را پیدا نکرده.
من منتظرم. منتظرم که اتوبوس حرکت کند. حرکت کند که به کجا برسم؟ که بعدش چی بشود؟ منتظرم که به مقصدش برسم. منتظرم که... منتظری که زنی خوش بر و برو بنشیند پشت صندلیات و هر از چند گاهی نگاهی بهش بیندازی و انرژی برای رفتن بگیری؟! نمیتوانم فکر کنم. فقط نگاه میکنم ببینم بعدش میخاهد چه بشود. کی میخاهیم حرکت کنیم. میروم توی اتوبوس مینشینم. آدمها با موبایل خودشان را سرگرم کردهاند. سرشان را فرو کردهاند توی صفحهی موبایلها. مرد بغلدستی با موبایلش تخته نورد بازی میکند. زنش آن طرفتر نینجا میوهای بازی میکند. صدای ترکیدن میوهها بلند است. انتظار برایشان شیرین شده است؟ این انتظار لعنتی را فراموش میکنند اینها این طوری؟ نمیتوانم فکر کنم. بدیاش همین است. قفل کردن...
بلیط اتوبوس توی دستهایم مچاله شده و عرق کرده. راننده زنهای پشتنشینش را پیدا کرده. 30دقیقه از زمان روی بلیط گذشته. حالا آهسته آهسته راه میافتد. راه میافتد. آهسته آهسته راه میافتد. گاز میدهد. دودش را به خورد آدمهای منتظر نشستهی توی ترمینال میدهد و راه میافتد.
انتظار تمام شده؟! چرا پس هنوز سینهام تنگ است؟ چرا هنوز بوی گازوییل میشنوم؟ چرا خفه دارم میشوم هنوز؟! من منتظر حرکت اتوبوس بودم تا برود؟ راننده منتظر زنی که موهایش طلایی است و پاهایش را روی دستهی صندلی دراز کرده بود؟ بقیه منتظر همین حرکت بودند؟ انتظار بعدی شکل گرفته است؟ انتظار بعدی رسیدن به مقصد است؟ بعد انتظار بعدی؟ بعد انتظار بعدتر؟
کلافهام. کلافگی همراهم است. کلافگی تا آنجا که قرص ماه جاده را روشن کرده، تا آن رستوران بین راهی، تا خنکای نیمهشب تابستانی، تا آخر مسیر، تا همین الان که دارم اینها را مینویسم همراهم است...
ساعت 7:30: اوه. شت. این چرا این جوری شده؟ لعنت بر هر چی خونه ی پولداری 5طبقه که 3تا دستشویی داره. 3تا دستشویی می خای چی کار لعنتی؟ این بار گرمایی دستشویی های طبقه ی آخر چرا این طوری شده؟ دستشویی های طبقه ی 2 و 3 و 4 بار گرمایی شان 160 تا 200 بی تی یو شده. بعد دستشویی طبقه ی آخر شده 2000بی تی یو. کجا سوتی داده م؟ تا آخر امروز باید تحویل بدیم. الان که وقت محاسبه ی بار گرمایی نیست لعنتی. حالا فن کویل ها و چیلر و بویلر و مشعل و لوله کشی و نقشه های لوله کشی را چه کار کنیم؟
ساعت 8:30- توی مترو. باید آدم شناسی کنم. کدوم یکی از این هایی که نشسته ن زودتر پیاده می شن تا من جاشون بشینم؟ این پیرزنه و زنه احتمالن زود پیاده می شن. بالای سر پیرزنه می ایستم به امید این که 2 یا 3 ایستگاه بعد پیاده شه. نگاهش می کنم. یک صلوات شمار انداخته توی انگشت دستش. ذکرشمار یا صلوات شمار. یک کانتر کوچولوی انگشتر مانند سبز رنگ. زیر لب ذکر می گه و دگمه کانتر رو فشار می ده. دعا دعا می کنم که هر چه زودتر بی خیال ذکر گفتن شه و پیاده شه. لعنت بر من. گند زده ام با این آدم شناسی ام. پیرزنه و دخترش یا عروسش تا آخر مسیر من از جای شان جنب نمی خورن.
ساعت 9:30. می رم توی بی آر تی. وسط اتوبوس کمتر تحت فشار قرار می گیرم. می رم وسط اتوبوس. نگاه می کنم به پسری که روبه روم ایستاده. به دستش نگاه می کنم. اوه. او هم یک کانتر توی انگشتش کرده. یک ذکر شمار یا صلوات شمار که با صلوات شمار پیرزنه مو نمی زنه. رنگش هم سبزه.
ساعت 10: - موسا این طراحی مفهومی خردکنه رو چی بنویسم؟! بگم این گوشکوبه رو چرا این شکلی کشیدی؟!
ساعت 11: حالا که فن کویلا رو انتخاب کردم باید چیلرو انتخاب کنم. گفته چیلر جذبی آب گرم سینگل ایفکت بندازید. سانیو خوبه. حالا برج خنک کنش رو چی کار کنم؟! برج خنک کن تبخیری بذاریم؟ اوخ. این کاتالوگا که اصلن به تبخیری و غیرتبخیریش کار ندارن. نوشته مدور و مکعبی! یا خدا ما چی می خونیم. اینا با چیا سروکله می زنن. لعنتی.
ساعت 12: کتابخونه به مرز انفجار نزدیک می شه. تو روح اون عمه ننه ای که فک می کنه وقتی امتحانات تموم شده همه چیز تموم شده. شلوغ ترین روز دانشکده در سال های اخیر. داریم از گرما می میریم. بریم متالورژی؟ حسن بریم. امینم می یاد متال. موسا تو هم بیا متال یه خاکی تو سرمون کنیم.
ساعت 12:30: حسن: بریم ناهار؟ من:کجا بریم؟ حسن: بریم رستوران صاحبدلان؟ من: اوضاع مالی این روزای منو که می دونی؟ پول ندارم یه ماوس برای این صاحاب مرده بخرم که این جوری دستم همه ش رو صفحه کلید ولو نباشه که این جوری ساعد درد بگیرم. حسن: باشه. بریم بوفه.
ساعت 2بعد از ظهر: محمد: ویزا گرفتم.
من: عه؟ شیرینی بده. ایول.
صادق: بپرس ویزای کجا گرفته؟ یوتا یا آبرن؟
محمد آی 20 از آبرن گرفتم ولی می رم یوتا.
من: شام بده. یه چیز خوب بده. منو نپیچون. مثل اون عمه ننه هایی نباش که یه خدافظی خشک و خالی هم عارشون اومد از ما بکنن رفته ن دنبال...
محمد: من تو رو تا حالا پیچوندم؟!
ساعت 4: موسا داره غر غر می کنه که خوب ننوشتی. چیزی که من گفتم رو ننوشتی. یه کم وقت می ذاشتی. داره پر رو بازی درمی آره. 2تا پروِژه تو یه روز باید انجام بدم. هم طراحی خردکن و هم این تهویه ی مطبوع ساختمون. براش گزارش خردکن رو نوشتم و نمودارارو کشیدم. داره غر غر می کنه که وقت نذاشتی. می توپم بهش. صدامو می برم بالا: یابو من کاری نکردم؟ اینا رو کی نوشته پس؟ کار خودتو خودت باید انجام بدی. ببین چشای کورتو باز کن. کی اینا رو نوشته؟ خفه خون می گیره و ساکت می شه. سرش داد نزنی پررو می شه.
ساعت 6: سپهر از مکانیک پا شده اومده متال. ازمون می پرسه که چرا بار گرمایی تون تو بوشهر از بار سرمایی تون بیشتر شده؟ اشکال کار تو محاسبه ی بار گرمایی نامحسوسه که منفی در آوردید. درستش کنید. اولین چیزی که تو پروژه تون تو چشم می زنه همینه.
از مرام و معرفتش کف می کنیم. از مکانیک پا شده اومده متال که ایراد کارمونو بگه.
هر چند ما محاسبات مونو به عنوان سورس بهش داده بودیم. ولی همچین مرام گذاشتنی...
اوه. شت. باید همه ی محاسبات رو دوباره انجام بدیم. حسن بدو. تا 9شب بیشتر وقت نداریم. بدو حسن.
ساعت 7: موسا: بیاید بریم چای بخوریم.
من و حسن: وایستا این تهویه مطبوع رو بزنیم.
ساعت 7:30: خستگی فشار آورده. نشستیم دوباره بارها رو حساب کردیم. حسن حوصله به خرج می ده. من اعصاب دوباره محاسبه کردنو ندارم. کارو دست می گیره و منم از خسته نشدنش خسته نمی شم. دوباره فن کویل و بویلر و مشعل و چیلر و برج خنک کن و کوفت و زهرمارا رو تعیین می کنیم. زده بالا. خستگی فشار اورده:لعنت بر دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن. پروپاچه شونو که می سکم فکرم هدایت می شه به لای پاهاشون. آیا این جورابه که این طور به ساق پاشون چسبیده به اون جاشونم اره؟ یه روزی باید سیاه مست کنم بیفتم تو خیابونا از دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن اینو بپرسم. اینا تو این گرما چیز به این تنگی می پوشن عرق سوز نمی شه؟!
ساعت 9: آقای نگهبان میاد تو کتابخونه. بچه ها. آخرشه. تعطیله. برید خونه هاتون. 20-30نفرید داریم ورجه وورجه می کنیم می زنیم تو سر همدیگه که پروژه ها تموم شه. عین خیال مون نیست. بهش می گیم مگه تا سات 12 باز نیست؟ می گه اون برای زمان امتحانا بود. فش می دیم به الاغایی که نمی فهمن بعد از امتحانا فشار بیشتری رو ماست تا قبل امتحانا.
پروژه ی خرد کن به جای خوبی رسیده. تهویه هم تقریبن تمومه. نقشه های لوله کشی رو از سپهر و محمد آق عمو می گیریم و کپ می زنیم. پدرسگه اگه نمره ی خوب به ما نده با این زور و زحمتی که زدیم و کشیدیم.
ساعت 10: توی مترو. خوندن دایی جان ناپلئون تموم می شه. کتابی که فقط توی مترو و اتوبوس می خوندمش و فقط برای وقتای مرده بود. تموم شده. هنوز از خوندنش سرخوش و خندونم.
ساعت 10:30: چند متر مونده به خونه. خسته م. خیلی خسته. همه چیز تموم شده. آخرین پروژه های درسیم بودن. دایی جان ناپلئون هم تموم شده. همه چیز تموم شده. باید خودمو برای زندگی گهی اینده اماده کنم.