من دلم می خواد جعبه مو بغل کنم
این آمارگیر وبلاگ(شما نمی توانید ببینیدش زور نزنید. این پرشین استیته هم پسوردش یادم رفته کلن باطل شده) برایم فرت و فرت گراف و نمودار می کشد و آی پی ها را ذخیره می کند و هزار تا کار انجام می دهد فقط برای این که بزند توی اعصاب من و به من بفهماند که باید لحظه به لحظه حالم از این وبلاگ بیشتر به هم بخورد. این گراف بالایی مدت زمانی را که بازدیدکننده ها توی این وبلاگ سپری می کنند نشان می دهد. هفتادوهفت درصد کمتر از پنج ثانیه این جا هستند. دو درصد بین پنج تا سی ثانیه. شش درصد بین سی ثانیه تا پنج دقیقه و هفت درصدشان بین پنج دقیقه تا بیست دقیقه و بقیه هم بیشتر از بیست دقیقه. یعنی بیشتر از سه چهارم آن هایی که می آیند این جا فقط صفحه ی وبلاگ را باز می کنند و زودی می بندند. نمی دانم اصلن برای چی این جا می آیند. ولی...
دوسوم وبلاگ نویس های دنیا پسر اند. نمی دانم کجا خواندم. یک آماری بود برای روز جهانی وبلاگ. می گفت فقط یک سوم وبلاگ نویس های دنیا دخترند و دو سوم شان پسرها. خیلی نکته ی مهمی است. یعنی برای من که مهم ترین نکته ی آماره بود.
یک سری مرض ها و بیماری ها هم هستند که فقط پسرها بهش مبتلا می شوند. مثلن اُتیسم. (حالا فقط فقط هم نه. نودوپنج درصد فقط پسرها).
بیماری عجیبی است. اما غریب نیست. یک جور مشکل حاد در ارتباط برقرار کردن با دیگران. یک جور مشکل حاد با دیگران. پسرهای اتیسمی نمی توانند کوچک ترین احساسی برای هیچ چیز و هیچ کس داشته باشند. نمی توانند حضور دیگران را تحمل کنند. دوست ندارند کسی به شان دست بزند. کسی به شان نزدیک شود. توی دنیای خودشان زندگی می کنند. توی شان نابغه و تیزهوش هم زیاد پیدا می شود... یک دسته از پسرهای اتیسمی هستند که ویژگی جالبی دارند. علاقه به یک شی... به یک جعبه ی بغلی. این دسته از پسرهای اتیسمی هستند که توی اتاقی که دوست ندارند هیچ کسی واردش شود یک جعبه دارند که برای شان عزیزتر از جان است! یک جعبه ی بغلی. افسرده که می شوند از آن جعبه ی بغلی استفاده می کنند. جعبه هه را در آغوش می گیرند. اتیسمی ها هم بالاخره آدم اند، افسرده می شوند دیگر. آدم های معمولی افسرده که می شوند یک آدم دیگر، یک نفر دیگر را بغل می کنند و سرشان را می گذارند روی شانه هایش و های های گریه می کنند. اما اتیسمی ها دیگرانی برای شان وجود ندارد. پس آن جعبه هه را بغل می کنند...
همه ی این ها را گفتم باری این که بگویم همه ی وبلاگ نویس ها یک جورهایی اُتیسم دارند و این وبلاگ ها هم جعبه های بغلی شان هستند. آره... آدمی که وبلاگ می نویسد سالم نیست. بیمار است. بیماری عجیبی هم دارد. حالتش طبیعی نیست. یک چیزهای خیلی زیادی کم دارد. و آن وبلاگی که درش می نویسد... یک جعبه است که با نوشتن محکم و سفت در آغوشش می گیرد، گریه هم شاید بکند شاید نکند... مهم درآغوش گرفتن است. مهم تر از در آغوش گرفتن مگر چیزی هم روی زمین هست آخر؟
و... و چه جوری بگویم؟ بعضی از اتیسمی ها خوب می شوند. به جای جعبه کم کم آدمی پیدا می شود که حس می کنند می توانند او را در آغوش بگیرند. وبلاگ نویس ها همین طوری ها هستند. وبلاگ شان را نابود می کنند، یا دیگر بی خیالش می شوند. اصلن نشانه ی بدی نیست. یک نفر و شاید هم چندین نفر را پیدا کرده اند که می توانند وجودشان را حس کنند...
بازدیدکننده ها و نظردهنده های وبلاگ ها این وسط چی هستند؟!
بازدیدکنندگان موزه ی حیات وحش.
اتیسمی ها دیدنی اند. مخصوصن وقتی افسرده می شوند. مخصوصن وقتی با حس جعبه یشان را در آغوش می فشرند. آدم های سالم می آیند آن ها را نگاه می کنند و توی دل شان خدای بزرگ را شکر می کنند که این طوری نشده اند. می آیند وبلاگ ها را می خوانند تا اتیسمی ها را ببینند. برای شان جالب است. شگفت انگیز است. نظر دادن شان هم همان شکرخدا گفتن است. وقتی خدا را شکر می کنند وقتی از تعجب سروصدا می کنندآن وقت است که آزاردهنده می شوند...برای اتیسمی ها آزاردهنده می شوند...
نمی دانم. چند وقتی هست که خیلی دلم می خواهد خوب شوم. اما من اتیسم شدیدی دارم. خوب شدنی نیستم. نمی توانم جعبه ی بغلی ام را رها کنم. از ته دل می خواهم که رهایش کنم. اما نمی توانم. و دیگرانی هستند که با نگاه های شان با حضورشان من را آزار می دهند...
این جعبه ی بغلی من یک کم زیادی دیگران را دارد به خودش می کشاند. چند وقت پیش رفتم یک جعبه ی بغلی دیگر برای خودم ساختم. یک وبلاگ با یک اسم عجیب و غریب و بدون هیچ راه ارتباطی. حوصله نداشتم پچ پچ های دیگران را بشنوم. کامنت ها را هم بسته بودم. بعد از یک مدت رفتم آر اس اسش را چک کردم دیدم دو نفر دارند آراس اسش را می خوانند. حالم به هم خورد... گندش بزنند. دیگر بغلش نکردم... حالا هم، این چهل و خرده ای نفری که هر روز می آیند یک نگاه به جعبه ی بغلی من می اندازند آزارم می دهند. خیلی. ولی از آن طرف هم نمی توانم جعبه ام را بغل نکنم... گور پدر همگی تان. همین!