دفترچه خاطرات
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۵ ق.ظ
**حدس می زدم تشکیل نمی شود. به خاطر همین آتشی نیامده بودم و خیلی راحت و باطمانینه وارد دانشگا شده بودم و خرامان خرامان از پله های فنی رفته بودم بالا تا برسم به در آزمایشگاه فیزیک 2 و ببینم که نوشته است: گروه بندی روز 10مهر خواهد بود. بعد از خودم پرسیدم: حالا چه کار کنم؟ بروم امیرآباد یا همین جا بمانم؟ مشغول سوال کردن از خودم بودم که جوان رشیدی از من پرسید: آقا کلاس "تاریخ اسلام" کجاست؟ کلی تو دلم خندیدم که هشتادونهی است! گفتم: کلاس عمومی ها طبقه سوم تشکیل نمی شن، همون طبقه ی اول یکی از کلاسای پشت تالار چمران باید باشه. بعد رفتم توی کریدور فنی روی یکی از صندلی ها نشستم و تصمیم گرفتم هشتادونهی ها را بنگرم! تابلو بودند. با کمال اعتمادبه نفس به آن هایی که از در فنی می آمدند تو نگاه می کردم و خیلی راحت می فهمیدم که طرف سال بالایی است یا هشتادونهی. از گیج و گول بودن شان. از استرس شان برای دیر رسیدن. از نگاه های سرگردان شان برای یافتن یک آشنا. توی همین حال و حول ها بودم که دو نفر آمدند سمتم. یکی شان که از من نره خرتر بود و هیکلش میزون ازم پرسید: کلاس تاریخ اسلام کجا تشکیل می شه؟ با بی خیالی گفتم: نمی دونم. رفیقش گفت: بیا بریم پیداش می کنیم. اما او موبایلش را درآورد و شماره ای را گرفت و گفت: سلام، خانم کریمی. ببخشید کلاس تاریخ اسلام کجا برگزار می شه؟ (این "ببخشیدش" فوق العاده بود. از من که سوال کرده بود اصلن از این خبرها نبود توی لحنش!) بعد هم سریع تشکر کرد و خداحافظی. آمدند بروند که یکدفعه دوباره برگشت و از من پرسید: آقا کلاس هشت کجاست؟!
خواستم بگویم: الاغ، اینم ازش می پرسیدی دیگه.
بهش آدرس کلاس هشت را دادم و بعد با خودم حساب کتاب کردم که مثلن این هشتادونهی ها چند روز است که با هم اند؟!
**شاید مرض از من است. شاید تقصیر من است که این قدر خجالتی ام و درون گرا که وقتی در حال انجام دادن کاری هستم دوست ندارم کسی سر از کارم دربیاورد. مخصوصن وقتی دارم چیزی را می نویسم. سر همین چیزهاست که اگر توی اتوبوس و تاکسی و مترو چیزی به ذهنم برسد دفترچه ی نارنجی ام را درنمی یاورم تا بنویسمش. سعی می کنم به حافظه ام بسپارمش تا بعدن در یک موقعیت خلوت بنویسمش. دیگر اگر خیلی ضروری بود شروع می کنم تند تند با انگلیسی خرچنگ قورباغه فینگلیش نوشتن...نه. اصلن هم تقصیر من نیست. تقصیر دیگران است که فضولی می کنند. اصلن تقصیر سایت دانشکده ی مکانیک است که یک جوری است که نمی شود حریم خصوصی داشت با آن. چهار ردیف کامپیوتر دارد همه هم رو به یک سمت. جوری که مثلن اگر تو ردیف سوم بنشینی می توانی کامپیوتر جلویی ات در ردیف دم را هم دید بزنی و ببینی که طرف دارد عکس پورن تماشا می کند. به تو ربطی ندارد اما می بینی دیگر. اما...نه...تقصیر آدم ها هم هست. طرف وقتی می خواهد برود کامپیوتر آخری یک ردیف بنشیند همه ی کامپیوترهای سر راهش را دید می زند و بعد می رود... اه. چرت و پرت دارم می گویم.
نشسته بودم توی سایت و مقاله ای را که در نقد صحبت های یک آدم مشهور(!) نوشته بودم ویرایش می کردم و این حرف ها. یکدفعه ای دوروبرم شلوغ شد و دو سه نفر آمدند حالم را پرسیدند و نگاه کردند به صفحه ی کامپیوتر که داری چی می نویسی. صفحه ورد را بستم و گفتم هیچی. رفتند. دوباره باز کردم و مشغول شده بودم که یکی از این بچه خرخوان ها آمد. سلام کردم. و سلام کرد و پرسید: داری گزارش آزمایشگاه می نویسی؟! کلی توی دلم خندیدم. این بچه خرخوان ها وقتی می بینند داری با ورد کار می کنی فکر می کنند یا گزارش آزمایش داری می نویسی یا پروژه. گفتم: نه بابا. دارم چیزشر می نویسم... بعد دیدم اصلن حواسم جمع نیست بی خیالش شدم!
**این دخترها خرند. چون که هیچ وقت کچل نمی کنند. فکر می کنند همیشه باید خوشگل باشند.هیچ وقت نمی فهمند بی ریخت بودن، هیچ چیز نبودن، مهم نبودن چه شکلی است. هیچ وقت آن آزادی هیچی نبودن را درک نمی کنند... دیروز جلوی ادبیات یک دختری را دیدم که کچل کرده بود. یعنی موهایش داشتند سبز می شدند. سرطانی هم نبود. ابروهای پرپشت کمانی داشت، دلبر. کچل کرده بود. پنهان هم نکرده بود کچلی اش را. فوق العاده بود. خواستم بروم بهش بگویم: تو فوق العاده ای. خیلی حال کرده ام با این کارت. (احتمالن از بچه های هنرهای زیبا بود دیگر...) بعد به خودم گفتم: پسره ی بی شعور شهوت ران کی ال. و بی خیالش شدم و راه خودم را گرفتم رفتم.
**این دکتر نیکخواه که چهره ی ماندگار مکانیک هم هست دیوانه می کند آدم را. یک درس فیل افکن به نام "ارتعاشات مکانیکی" باهاش برداشته ام و همان جلسه ی اول دیوانه کرد من را. بس که بدخط است. بس که وقتی مثال حل می کند نمی توانم مثال هایش را بنویسم. اصلن وقتی دارد درس می دهد می رود توی یک عالم دیگر. با چنان علاقه ای بیان می کند مطالب را آدم کف می کند. بعد هیچ هم مکث نمی کند. وقتی دارد درس می گوید اصلن فکر نمی کند، انگار از یک جایی بهش الهام می شود که این را بگو این را بگو آن را بگو.... و چه قدر هم با سرعت می گوید. اصلن هم به این فکر نمی کند که یک خنگولی چون من هم قرار است شاگردی اش را بکند. کلاسش ساعت یازده است. ساعت یازده می آید جلوی کلاس سیگارش را درمی آورد تند تند پک می زند و ساعت یازده و پنج دقیقه شروع می کند به شیوه ی سیال ذهن الهام گونه اش درس دادن... انگار آن سیگاره بهش نفس می دهد. خدا آخر عاقبت من را به خیر کند!
**یه سنگ صبورم نداریم براش ناله کنیم که چه قدر این سر کلاس "تاریخ اسلام" نشستن زور دارد، آی زور دارد...ای کاش با هشتادونهی ها بودم حداقل. همه مان سال بالایی هستیم ولی...
خواستم بگویم: الاغ، اینم ازش می پرسیدی دیگه.
بهش آدرس کلاس هشت را دادم و بعد با خودم حساب کتاب کردم که مثلن این هشتادونهی ها چند روز است که با هم اند؟!
**شاید مرض از من است. شاید تقصیر من است که این قدر خجالتی ام و درون گرا که وقتی در حال انجام دادن کاری هستم دوست ندارم کسی سر از کارم دربیاورد. مخصوصن وقتی دارم چیزی را می نویسم. سر همین چیزهاست که اگر توی اتوبوس و تاکسی و مترو چیزی به ذهنم برسد دفترچه ی نارنجی ام را درنمی یاورم تا بنویسمش. سعی می کنم به حافظه ام بسپارمش تا بعدن در یک موقعیت خلوت بنویسمش. دیگر اگر خیلی ضروری بود شروع می کنم تند تند با انگلیسی خرچنگ قورباغه فینگلیش نوشتن...نه. اصلن هم تقصیر من نیست. تقصیر دیگران است که فضولی می کنند. اصلن تقصیر سایت دانشکده ی مکانیک است که یک جوری است که نمی شود حریم خصوصی داشت با آن. چهار ردیف کامپیوتر دارد همه هم رو به یک سمت. جوری که مثلن اگر تو ردیف سوم بنشینی می توانی کامپیوتر جلویی ات در ردیف دم را هم دید بزنی و ببینی که طرف دارد عکس پورن تماشا می کند. به تو ربطی ندارد اما می بینی دیگر. اما...نه...تقصیر آدم ها هم هست. طرف وقتی می خواهد برود کامپیوتر آخری یک ردیف بنشیند همه ی کامپیوترهای سر راهش را دید می زند و بعد می رود... اه. چرت و پرت دارم می گویم.
نشسته بودم توی سایت و مقاله ای را که در نقد صحبت های یک آدم مشهور(!) نوشته بودم ویرایش می کردم و این حرف ها. یکدفعه ای دوروبرم شلوغ شد و دو سه نفر آمدند حالم را پرسیدند و نگاه کردند به صفحه ی کامپیوتر که داری چی می نویسی. صفحه ورد را بستم و گفتم هیچی. رفتند. دوباره باز کردم و مشغول شده بودم که یکی از این بچه خرخوان ها آمد. سلام کردم. و سلام کرد و پرسید: داری گزارش آزمایشگاه می نویسی؟! کلی توی دلم خندیدم. این بچه خرخوان ها وقتی می بینند داری با ورد کار می کنی فکر می کنند یا گزارش آزمایش داری می نویسی یا پروژه. گفتم: نه بابا. دارم چیزشر می نویسم... بعد دیدم اصلن حواسم جمع نیست بی خیالش شدم!
**این دخترها خرند. چون که هیچ وقت کچل نمی کنند. فکر می کنند همیشه باید خوشگل باشند.هیچ وقت نمی فهمند بی ریخت بودن، هیچ چیز نبودن، مهم نبودن چه شکلی است. هیچ وقت آن آزادی هیچی نبودن را درک نمی کنند... دیروز جلوی ادبیات یک دختری را دیدم که کچل کرده بود. یعنی موهایش داشتند سبز می شدند. سرطانی هم نبود. ابروهای پرپشت کمانی داشت، دلبر. کچل کرده بود. پنهان هم نکرده بود کچلی اش را. فوق العاده بود. خواستم بروم بهش بگویم: تو فوق العاده ای. خیلی حال کرده ام با این کارت. (احتمالن از بچه های هنرهای زیبا بود دیگر...) بعد به خودم گفتم: پسره ی بی شعور شهوت ران کی ال. و بی خیالش شدم و راه خودم را گرفتم رفتم.
**این دکتر نیکخواه که چهره ی ماندگار مکانیک هم هست دیوانه می کند آدم را. یک درس فیل افکن به نام "ارتعاشات مکانیکی" باهاش برداشته ام و همان جلسه ی اول دیوانه کرد من را. بس که بدخط است. بس که وقتی مثال حل می کند نمی توانم مثال هایش را بنویسم. اصلن وقتی دارد درس می دهد می رود توی یک عالم دیگر. با چنان علاقه ای بیان می کند مطالب را آدم کف می کند. بعد هیچ هم مکث نمی کند. وقتی دارد درس می گوید اصلن فکر نمی کند، انگار از یک جایی بهش الهام می شود که این را بگو این را بگو آن را بگو.... و چه قدر هم با سرعت می گوید. اصلن هم به این فکر نمی کند که یک خنگولی چون من هم قرار است شاگردی اش را بکند. کلاسش ساعت یازده است. ساعت یازده می آید جلوی کلاس سیگارش را درمی آورد تند تند پک می زند و ساعت یازده و پنج دقیقه شروع می کند به شیوه ی سیال ذهن الهام گونه اش درس دادن... انگار آن سیگاره بهش نفس می دهد. خدا آخر عاقبت من را به خیر کند!
**یه سنگ صبورم نداریم براش ناله کنیم که چه قدر این سر کلاس "تاریخ اسلام" نشستن زور دارد، آی زور دارد...ای کاش با هشتادونهی ها بودم حداقل. همه مان سال بالایی هستیم ولی...
مطالب جالبی بود!
اگه میخوای اخبار جدید بی بی سی رو که نشون میده که کم آوردن رو بخونی حتما سری بزن به پایگاه اینترنتی سربازان رهبر !
منتظر نظرا زیبای شما هستیم!
التماس دعاء