1386/1/25
شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۲۶ ق.ظ
بیرون پس از چند باد شدید باران می آید. فردا حسابان داریم. دلم می خواهد بروم زیر آن باران تا شسته شوم. تا از حسابان شسته شوم. اما حسابان، تمرین های سختش، معلم سختگیرش، زنگ دلهره آورش به من چسبیده. همچون خودارZaیی. از دست هیچ کدام شان انگار خلاص نمی شوم... فردا امتحان عربی داریم. امسال دیپلم می گیرم. هیچی عربی نخوانده ام، هیچی. تازه می خواهم بخوانم. امروز روزی بود. نباید فراموش کنم. امروز موج اخراجی ها را به چشم دیدم. زنگ اول جلیلی داشتیم. مبانی کامپیوتر. اول در مورد امتحان ترم دوم صحبت کرد و بعد شروع کرد به درس دادن و وسط درس دادن بحثش را کشاند به تحصیل در کشورهای خارجی. این که آلمان بهترین مهندسی را در تمام دنیا دارد. چرا؟ چون سالانه میلیاردها دلار خرج آموزش می کند. بعد بحث را کشاند به خارج رفتن ما. که اگر می خواهید بروید از تابستان در فکرش باشید. کارتان را قانونی پیش ببرید. قاچاقی رفتن فایده ندارد. این که مشکل شما در سال اول فقط زبان است. زبان آن کشوری که می خواهید بروید. عوضش اگر آن ها بفهمند که شما پروژه دارید و مخ تان کار می کند راحت شما را جذب می کنند و امکانات در اختیار شما می گذارند و... جوری حرف می زد که انگار آن ها واقعن منتظر ما بچه دبیرستانی های ایرانی هستند تا بیاییم در دانشگاه هایشان تحصیل کنیم...
باران شدت گرفته. به پنجره می زند. قطرات آن که به دودکش می خورد صدایش در لوله بخاری می پیچد. قطرات شیشه را مات کرده اند. به سنگ جلوی پنجره که می خورند پاش پاش می شوند. خیلی دوست دارم فارغ از همه چیز، همه کس، همه ی فکرها، همه ی کارها، فارغ از همه، همه ، همه بروم زیر باران. بروم زیر باران غسل کنم، خدا را صدا کنم...
زنگ دوم حیاتی داشتیم که نیامده بود. می خواستم چند تا سوال از تاریخ بیهقی ازش بپرسم که نفهمیده بودم. زنگ تفریح رفته بودم از کتابخانه گزیده ی شاهنامه به قلم محمدعلی اسلامی ندوشن را گرفته بودم: نامه ی نامور. کتاب کلفتی است. ولی ظهر که آمدم خانه دیدم آن بخش از شاهنامه را که می خواهم درین گزیده نیامده. بخش پادشاهی منوچهر. اگر بود خیلی خوب بود. چون شرح و توضیح هم دارد این کتاب و کار من را آسان می کند. ولی... بچه ها می گفتند می برندمان سمعی بصری اخراجی ها نشان مان می دهند. من نمی دانستم. زنگ تفریح در کتابخانه بودم. این روزها راحت می روم کتابخانه. کسی بهم گیر نمی دهد. راحت می روم کتاب ها را دست مالی می کنم... وقتی همه ی معلم ها رفتند سر کلاس و حیاتی نیامد ما را هم بردند سمعی بصری. حضرتی در کنارم بود. بهش گفتم: اگر ببینم بچه ها مسخره بازی درمی آورند می روم می نشینم کتابخانه، می خوانم. وقت هم خیلی کم دارم. فیلم را هم که دیده ام. حضرتی گفت: من هم همین طور. و با هم رفتیم به سمعی بصری. من و حضرتی کنار هم نشستیم. حضرتی بار اولش بود که فیلم را می دید. بچه ها اول هیجان زده بودند. خیلی هاشان مثل من بار دوم شان بود. اولش چند نفری مثلن این محمد توکلی همراه با معتاد فیلم دم می گرفتند: داش مجیدو ایول. اما وقتی دیگران همکاری نکردند آن ها هم ساکت شدند. بچه ها مسخره بازی درنیاوردند. من خیلی آن ها را دست کم گرفته بودم. نشستند مثل آقاها فیلم را نگاه کردند. به خودم گفتم بچه های شریعتی این طوری اند دیگر! و دلم به اندازه ی ابر گرفت که دیگر این روزها تکرار نمی شوند. یک ماه دیگر باید از هم جدا شویم و وارد میدان درندگی زندگی شویم...فراموشم نخواهد شد محمدرضا حسینی که چگونه فکورانه و ساکت بدون هیچ شیطنت و ادادرآوردنی آرنجش را بغل کرده بود و فیلم را نگاه می کرد. یا علیرضا پاکدل که جاهایی از فیلم را که متوجه نمی شد از بغل دستی ها و پشت سری هاش می پرسید.
حق شناس و جوادی هم فیلم را نگاه می کردند. ولی نه به عنوان یک ناظم. آن ها هم در کنار ما فیلم را نگاه می کردند. جوری که وقتی سی دی اول فیلم تمام شد و توکلی گذاشتن سی دی دوم را کمی لفت داد حق شناس تیکه انداخت: توکلی سریع تر دیگه. سرد شد.
تجربه ی فوق العاده ای بود. دیدن فیلم کنار دوستان. با همه ی دوستان... شاید اخراجی ها با همه ی بلاهت ش، با همه ی مسخرگی هایش و مزخرف بودنش به خاطر این که آن قدر سروصدا کرده که توی مدرسه برای زنگ های خالی دانش اموزان نشان داده شود تحسین برانگیز باشد. نمی دانم.
تا آخر فیلم را نگاه نکردم. با حاجی کریم و حامد حسینی بلند شدیم رفتیم حیاط برای این که فوتبال نیمه نهایی مدرسه را ببینیم: بین تیم کلاس سه س سه و تیم کلاس سه ی هفت. یا به زبان خودم تیم خلیلی این ها و تیم منادی این ها. از صمیم دل می خواستم که خلیلی این ها ببرند، فقط به خاطر خلیلی. البته صابرمنادی این ها دو تا تیم کلاس ما را هم حذف کرده بودند و این اشتیاق من برای برد خلیلی این ها را بیشتر می کرد. آن ها باید انتقام ما را هم می گرفتند. با صابر منادی خیلی کل کل کرده بودم که دلم نمی خواهد شما ببرید دلم می خواهد خلیلی این ها ببرند. خلیلی در این بازی هم خوش درخشید. مثل بازی قبل در مقابل خواجوی این ها. خلیلی چپ و راست شوت ها و موقعیت های صددرصد منادی این ها را با چغری می گفت و مانع گلزنی آن ها می شد. بچه های سه ی سه هم خداوکیلی تیم شان را خوب تشویق می کردند. جوری که اسدیان چندباری به شان تذکر داد. ولی مگر کار بدی می کردند؟ جوری که اسدیان آن ها را دیوانه نامید. ولی آن ها باز هم تشویق کردند تا تیم شان سه بر دو برنده شود. اسدیان وسط بازی از منادی این ها طرفداری می کرد. بلندگو دستش بود و منادی این ها را تشویق می کرد. آن ها را بی غرور و منادی را المپیادی می نامید و خلیلی این ها را مغرور می نامید و...
پس نوشت: آره. من کوچک شده ام. درست می گویی. خودم هم هزار بار جمله ی تو را به خودم گفته ام: پیمان تو این نبودی ها... چی کار کنم خب؟ دیگر از به خود گفتن ها هم خسته شده ام. باور کن....
مرتبط: سید رضا
باران شدت گرفته. به پنجره می زند. قطرات آن که به دودکش می خورد صدایش در لوله بخاری می پیچد. قطرات شیشه را مات کرده اند. به سنگ جلوی پنجره که می خورند پاش پاش می شوند. خیلی دوست دارم فارغ از همه چیز، همه کس، همه ی فکرها، همه ی کارها، فارغ از همه، همه ، همه بروم زیر باران. بروم زیر باران غسل کنم، خدا را صدا کنم...
زنگ دوم حیاتی داشتیم که نیامده بود. می خواستم چند تا سوال از تاریخ بیهقی ازش بپرسم که نفهمیده بودم. زنگ تفریح رفته بودم از کتابخانه گزیده ی شاهنامه به قلم محمدعلی اسلامی ندوشن را گرفته بودم: نامه ی نامور. کتاب کلفتی است. ولی ظهر که آمدم خانه دیدم آن بخش از شاهنامه را که می خواهم درین گزیده نیامده. بخش پادشاهی منوچهر. اگر بود خیلی خوب بود. چون شرح و توضیح هم دارد این کتاب و کار من را آسان می کند. ولی... بچه ها می گفتند می برندمان سمعی بصری اخراجی ها نشان مان می دهند. من نمی دانستم. زنگ تفریح در کتابخانه بودم. این روزها راحت می روم کتابخانه. کسی بهم گیر نمی دهد. راحت می روم کتاب ها را دست مالی می کنم... وقتی همه ی معلم ها رفتند سر کلاس و حیاتی نیامد ما را هم بردند سمعی بصری. حضرتی در کنارم بود. بهش گفتم: اگر ببینم بچه ها مسخره بازی درمی آورند می روم می نشینم کتابخانه، می خوانم. وقت هم خیلی کم دارم. فیلم را هم که دیده ام. حضرتی گفت: من هم همین طور. و با هم رفتیم به سمعی بصری. من و حضرتی کنار هم نشستیم. حضرتی بار اولش بود که فیلم را می دید. بچه ها اول هیجان زده بودند. خیلی هاشان مثل من بار دوم شان بود. اولش چند نفری مثلن این محمد توکلی همراه با معتاد فیلم دم می گرفتند: داش مجیدو ایول. اما وقتی دیگران همکاری نکردند آن ها هم ساکت شدند. بچه ها مسخره بازی درنیاوردند. من خیلی آن ها را دست کم گرفته بودم. نشستند مثل آقاها فیلم را نگاه کردند. به خودم گفتم بچه های شریعتی این طوری اند دیگر! و دلم به اندازه ی ابر گرفت که دیگر این روزها تکرار نمی شوند. یک ماه دیگر باید از هم جدا شویم و وارد میدان درندگی زندگی شویم...فراموشم نخواهد شد محمدرضا حسینی که چگونه فکورانه و ساکت بدون هیچ شیطنت و ادادرآوردنی آرنجش را بغل کرده بود و فیلم را نگاه می کرد. یا علیرضا پاکدل که جاهایی از فیلم را که متوجه نمی شد از بغل دستی ها و پشت سری هاش می پرسید.
حق شناس و جوادی هم فیلم را نگاه می کردند. ولی نه به عنوان یک ناظم. آن ها هم در کنار ما فیلم را نگاه می کردند. جوری که وقتی سی دی اول فیلم تمام شد و توکلی گذاشتن سی دی دوم را کمی لفت داد حق شناس تیکه انداخت: توکلی سریع تر دیگه. سرد شد.
تجربه ی فوق العاده ای بود. دیدن فیلم کنار دوستان. با همه ی دوستان... شاید اخراجی ها با همه ی بلاهت ش، با همه ی مسخرگی هایش و مزخرف بودنش به خاطر این که آن قدر سروصدا کرده که توی مدرسه برای زنگ های خالی دانش اموزان نشان داده شود تحسین برانگیز باشد. نمی دانم.
تا آخر فیلم را نگاه نکردم. با حاجی کریم و حامد حسینی بلند شدیم رفتیم حیاط برای این که فوتبال نیمه نهایی مدرسه را ببینیم: بین تیم کلاس سه س سه و تیم کلاس سه ی هفت. یا به زبان خودم تیم خلیلی این ها و تیم منادی این ها. از صمیم دل می خواستم که خلیلی این ها ببرند، فقط به خاطر خلیلی. البته صابرمنادی این ها دو تا تیم کلاس ما را هم حذف کرده بودند و این اشتیاق من برای برد خلیلی این ها را بیشتر می کرد. آن ها باید انتقام ما را هم می گرفتند. با صابر منادی خیلی کل کل کرده بودم که دلم نمی خواهد شما ببرید دلم می خواهد خلیلی این ها ببرند. خلیلی در این بازی هم خوش درخشید. مثل بازی قبل در مقابل خواجوی این ها. خلیلی چپ و راست شوت ها و موقعیت های صددرصد منادی این ها را با چغری می گفت و مانع گلزنی آن ها می شد. بچه های سه ی سه هم خداوکیلی تیم شان را خوب تشویق می کردند. جوری که اسدیان چندباری به شان تذکر داد. ولی مگر کار بدی می کردند؟ جوری که اسدیان آن ها را دیوانه نامید. ولی آن ها باز هم تشویق کردند تا تیم شان سه بر دو برنده شود. اسدیان وسط بازی از منادی این ها طرفداری می کرد. بلندگو دستش بود و منادی این ها را تشویق می کرد. آن ها را بی غرور و منادی را المپیادی می نامید و خلیلی این ها را مغرور می نامید و...
25/1/1386
پس نوشت: آره. من کوچک شده ام. درست می گویی. خودم هم هزار بار جمله ی تو را به خودم گفته ام: پیمان تو این نبودی ها... چی کار کنم خب؟ دیگر از به خود گفتن ها هم خسته شده ام. باور کن....
مرتبط: سید رضا