زندگی اصیل!
سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ
مصطفا ملکیان توی مقدمه ی کتاب "راهی به رهایی" اش می گوید: "به جد و از سر صدق بر این باورم که اگر راهی به رهایی باشد جز در جمع و تلفیق عقلانیت و معنویت و ادای حق هر یک از این دو فضیلت بزرگ نیست." و برای این باور خودش سخنرانی ها و مصاحبه های فراوانی انجام داده است و به قول خودش توش و توانِ ناچیزِ خودش را در کارِ آن کرده است... از میان سخنرانی ها و مصاحبه هایی که از او خوانده ام یکی از سخنرانی هایش بود که به شدت برایم دوست داشتنی بود. سخنرانی زندگی اصیل و مطالبه ی دلیل. برای این که خوب متنش را بخوانم کل این سخنرانی را برای خودم پرینت گرفتم و زیر خطوط بسیاری از آن سخنرانی را خط کشیدم و خط کشیدم. نمی دانم. راستش می خواستم کل آن سخنرانی را این جا بیاورم. بعد دیدم خیلی زیاد می شود. یک بخشی از آن را که فکر می کردم جان کلام است با کمی خلاصه رونویسی کرده ام:
انسان باید زندگی اصیل داشته باشد. ما انسان ها به اندازه ای که زندگی مان اصیل باشد معنوی هستیم و به هر میزان از زندگی اصیل دور شویم از معنویت دور می شویم. توجه دادن به زندگی اصیل بسیار بسیار مهم است و اگر بگویم نخستین چیزی که باید به دیگران بیاموزیم این است که زندگی را اصیل سپری کنند هیچ مبالغه نکرده ام... در مقابل زندگی اصیل از زندگی "عاریتی" نام برده می شود. درباره ی "زندگی اصیل" و این که "زندگی اصیل چیست؟" افراد مختلفی در طول تاریخ بحث و گفت و گو کرده اند.
اکنون فرصت آن نیست که سخنان همةاین افراد ــ که حدوداً 29 شخصیت هستند ـ را خدمت دوستان عرض کنم، اما چند نمونه از این افراد را ذکر میکنم. ذکر این مثالها بدین جهت است که در نگرش هر کدام از آنان جنبة خاصی از زندگی اصیل بیشتر محلّ توجه قرار گرفته و شما آهسته آهسته از مجموعه مثالها و کنار هم نهادن الگوهای ارائه شده این دانشمندان، از نظر ذهنی، به اینکه زندگی اصیل چگونه زندگیای است نزدیک میشوید. برای اینکه ارزشداوری هم نکرده باشم، مثالها را به ترتیب تاریخی ذکر میکنم تا گمان نشود لزوماً برای اولی اهمیت بیشتری قائل هستم.
نمونةاول، به لحاظ تاریخی، سقراط است. سقراط ــ فیلسوف بزرگوار و بسیار شاخص یونان قدیم ــمیگفت که کل فلسفة من مبتنی بر دو شعار است: شعار اول اینکه «خود را بشناس» و شعار دوم اینکه «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». من در اینجا تنها به شعار دوم میپردازم تا ببینیم این شعار یعنی چه؟
سقراط میگفت: اگر در احوال خودمان دقت کنیم میبینیم از ابتدای زندگی و وقتی که به دنیا میآییم آهسته آهسته از اطرافیان خود ـ از اعضای خانواده گرفته تا معلمان،مربیان و مردمی که در محیط زندگی با آنها سر و کار داریم ـیک سلسله باورها و عقاید دریافت میýکنیم که بعدها بر اساس همین عقاید و باورهای تلقینی و القا شده، زندگی خود را سامان میدهیم.
بدین ترتیب همة تصمیمگیریها ــ جنگها، صلحها،دوستیها، دشمنیها، سکوتها، سخنها و….ــ ابتنای کامل بر باورهای دریافتی ما از دیگران دارد و ما هیچ وقت سراغ آزمودن و محک زدن این باورها نرفتهایم که ببینیم آیا واقعاًدرست هستند یا نادرست، صادقند یا کاذب، حقّند یا باطل. در واقع، کلّ زندگی خودمان را بر باورهایی مبتنی کردهایم که هیچ کدام در بوتة آزمایش شخصی ما نهاده نشدهاند.
نکتة مهمتر آنکه هرچه از باورهای غیر مهم به طرف باورهای مهم میرویم، این نیازمودگی بیشتر میشود. مثلاً اگر کسی به من بگوید این جنس لیوان یا کفش بادوامتر است ممکن است آن را بیازمایم و بعد قبول کنم. اما در باب اینکه «خدا وجود دارد یا نه؟» ممکن است بدون آزمایش قبول کنم که خدا وجود دارد! با وجود اینکه مسلماً اهمیت باور دوم در زندگی بسیار بیشتر از اولی است. گویی ما با خودمان عهد بستهایم که هر چه عقیدهای مهمتر است بیدلیلتر قبول کنیم.
سقراط میگفت: این نوع زندگی که در آن عقایدی را بدون اینکه محک شخصی زده یا آزمایش کرده باشیم ــ پذیرفتهایم زندگی نیازموده است و ارزش زیستن ندارد. زندگیای ارزش زیستن دارد که خودمان نسبت به باورهای مؤثر در تصمیمگیریهای عملی مداقه ورزیده باشیم، و در این زندگی است که اگر دیدیم عقیدهای درست است آن را مبنای تصمیمگیری قرار میدهیم ولو همة عالم بگویند نادرست است وبالعکس. وی میگفت: من وظیفهای که برای خودم در نظر گرفتهام این است که به سراغ تک تک عقاید آشنا بروم و نشان دهم که آنها آزموده نشدهاند؛ و بدین لحاظ خرمگسی هستم و بر گردة همه شما خواهم نشست، که البته آزاردهنده است چون به عقاید شما نیش میزند و به افراد جامعه میفهماند که خیلی بیعقلند. اگر کسی به شما بگوید که «تو بیعقلی» شما را خواهد آزرد. بی عقلی جز این نیست که سخن بدون دلیل را قبول کنیم و مبنای آن را تصمیمگیری جمعی قرار دهیم.
پس به نظر سقراط زندگی نیازموده، عاریتی است و اصیل نیست؛ چون در آن عقایدم را از دیگران به عاریه گرفتهام.
نمونةدوم، از ملاّی رومی، مولانا، است که در مثنوی فراوان به ما توصیه میکند که زندگی اصیل بورزیم. ایشان در دفتر دوم مثنوی میگوید: صوفیای وارد شهری شد و چون در آنجا غریب بود سراغ خانقاه صوفیان را گرفت تا بتواند چند روزی در آن شهر به سربرد و مسند و خوراک و… داشته باشد. بالاخره خانقاه صوفیان را پیدا کرد و الاغ خودش را به دست دربان داد تا یکی دو روز در آنجا بماند. اتفاقاً اهل خانقاه مدتی بود که وجوه امرار معاششان به تأخیر افتاده بود و طبعاً بسیار گرسنه بودند. گروهی وقتی که این الاغ را دیدند گفتند: خوب است آن را بفروشیم و با پولش غذایی فراهم آوریم تا از گرسنگی نجات یابیم. لذا به دربان گفتند: الاغ را ببر و در بازار بفروش و خوراکی تهیه کن. بعد هم آمدند و شروع کردند به رقص و سماع و دم گرفتند که «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
این صوفی تازه وارد هم برای اینکه ــ به تعبیر امروز ــ از افکار عمومی تبعیت کرده باشد دست افشان و پای کوبان شروع کرد به گفتن «خر برفت و خر برفت و خر برفت». دربان که مأمور فروش الاغ شده بود، به آنها گفت: این خر نزد من امانت است، چگونه آن را بفروشم؟ این کار خلاف اخلاق است. آنها گفتند: بیا برو از خودش بپرس.
دربان وارد مجلس شد و دید که آن شخص از همه ــ به تعبیر مولانا ــ با نشاط تر داد میزند «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و از همه شادتر و خوشحالتر است. دربان پیش خود گفت: خوب پس لابد موافقت بلکه رضایت یا حتی رغبت دارد؛ لذا نگفته خر را فروخت و غذایی فراهم کردند و خوردند. بعد که صوفیان از هم پاشیدند، این مسافر رفت که خرش را تحویل بگیرد. دربان گفت: خری نیست، گفت: پس خر من کو؟ گفت: فروختیم و غذا میل کردیم. گفت: مگر میشود خر مرا بفروشید؟! گفت: بله، نه فقط میشود، بلکه شد. گفت: آخر اجازة من؟!
دربان گفت: من آمدم، دیدم تو فوق اجازه میدهی و با این «خر برفت و خر برفت و خر برفت» رقص و سماع میکنی. گفت: من نمیفهمیدم که چه میگویم!
من دیدم همه از این سخن خوشحالند، من هم خوشم آمد وآن را تکرار کردم.
مرمرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
بنابراین، احتمال دارد که کسی برای همرنگی با جماعت در جهت زیان خود قدم بردارد. در همرنگی با جماعت دو شاخصه وجود دارد: یکی اینکه شخص معنای باور، گزاره و جمله را نمیفهمد و اصلاً نمی داند «خر برفت» یعنی چه. نمیفهمد که «خر برفت» یعنی خر تو بفروش رفت، ولی با این وجود آن را تکرار میکند. دوم اینکه اگر معنای جمله را میفهمید با آن موافقت نداشت. حالا که جملهای را میگوید، عقیدة خودش را میگوید یا عقیدة دیگران را؟
در این نمونه دیدیم که در واقع عقیده دیگران را بیان میکند. بنابراین عقیدهاش عاریتی است؛ بالطبع تصمیم او در نتیجه زندگی او عاریتی است.
نمونةسوم، هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست معروف آلمانی، است. او در کتاب معروف خود، هستی و زمان، که شاهکار اوست، بحثی را در باب وضع زندگی اکثر قریب به اتفاق ما آدمیان پیش کشیده است و قصد دارد با ترسیم این وضع نشان دهد اکثر ما آدمیان زندگی عاریتی داریم. هایدگر میگوید:هر کدام از شما در زندگی خود تأمل کنید و ببینید آیا این سه خصیصهای که من میگویم در زندگیتان هست یا نه. اگر هست صادقانه پیش خودتان مقّر باشید که زندگی عاریتی میکنید، نه زندگی اصیل. بعد میگوید: همة ما آدمیان کمابیش این سه خصیصه را داریم:
خصیصة اول: ما به وراجّی و یاوهگویی مبتلا شدهایم. وراجّی چه نوع سخنی است؟ سخنی است که در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتوای سخن. اینکه میگویند در شبنشینیها وراجّی میکنیم، یعنی چه؟ یعنی اصلاً مهم نیست چه میگوییم، مهم این است که داریم چیزی میگوییم. به تعبیری، خود حرف زدن موضوعیت پیدا کرده با اینکه باید طریقت داشته باشد و از طریق سخن گفتن چیزی انتقال یابد. در واقع، ما دائماً در زندگی خودمان جملهها، گزارهها و باورهایی را از دستهای میگیریم و به دستة دیگری انتقال میدهیم (انتقال اطلاعات ناآزموده از دیگران به من و از من به دیگران). در این صورت یاوهگویی همة زندگی من و شما را تشکیل داده است.
در حقیقت ما از پدران، مادران، مربیّان، افکار عمومی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات و رسانههای جمعی چیزهایی را شنیدهایم؛ بعد هم همینطوری که شنیدهایم به دیگری انتقال میدهیم، بدون اینکه قبل از این انتقال، بررسی کنیم و ببینیم آیا این مطالب درستند یا نادرست. گویی ما فقط و فقط دستگاهی هستیم که از سویی گیرندة چیزهایی است که شما به من میدهید و از سوی دیگر فرستندة همان چیزها به دیگری است و من تنها در این وضعیت گیرندگی و فرستندگی به سر میبرم. ایشان ادامه میدهد: درواقع، ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصی احساس میکنیم و همین لذت باعث شده که کلّ زندگی ما دچار این حالت شود. (حالا تأمل کنید که آیا شما اینگونه نیستید؟)
خصیصة دوم: ما از مرحله یاوهگویی و وراجّی به مرحلة سرک کشیدن، بوالفضولی و ناخنک زدن میرسیم. بوالفضولی یعنی به محض اینکه چیزی را شنیدم و وارد ذهنم شدــچون بنا بر این نبود که آن را بیازمایم ــ فوراً میگویم چه چیز دیگری دارید؟ یعنی با وجود اینکه هنوز مطلب اول را دریافت نکردهام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چیز جدید میگردم. از این نظر است که همة ما به زبان حال و قال میگوییم: «تازه چه خبر؟» و یکی نیست به ما بگوید با کهنههایش چه کردهاید که دنبال تازه میگردید؛ مگر کهنهها چه هنری برای شما داشتند که حالا باز هم طالب تازهها هستید؟ پس سرک کشیدن یعنی عاشق نو بودن. مثلاً، شما کتابی نوشتهاید و من با خواندن آن باورهای شما را به خود انتقال میدهم، اصلاً هم دقت نمیکنم آیا درست است یا نه اما تا به شما میرسم میگویم: آقا اخیراً کتاب جدیدی منتشر نکردهاید؟ یکی نیست بگوید: خوب، کتابهای قبلی را که خواندی کدامش حق بود و کدامش باطل؟!
بنابراین نوجویی خصلت انسانهایی است که زندگی عاریتی دارند؛ و به لحاظ همین خصلت است که از این متفکر به آن متفکر، از این مکتب به آن مکتب میلغزیم؛ و اصلاًمکث نمیکنیم این مکتبی را که تا الان قبول داشتهایم آیا درست است یا نادرست.
خصیصة سوم: سردرگمی و گیجی است یعنی نمیدانم در چه جهانی به سر میبرم. مثلاً نمیدانم آیا جهان هدفدار است یا بیهدف؛ نمیدانم در جهان با خدا به سر میبرم یا بیخدا؛ نمیدانم جنگ بهتر است یا صلح؛ اما در عین حال میدانم که دربارة هر یک از این پرسشها اقوال زیادی هست و میتوانم همه را برای شما توضیح دهم. در واقع، ما از نظر فکری تلوتلو میخوریم. چرا؟ چون در مورد هیچ چیز خودمان تصمیم نگرفتهایم و تنها وسیلهای برای انتقال نظریات بودهایم. به تعبیر دیگر، باورها همینطور به ما میرسند و از ما به دیگران انتقال مییابند و چون ما شهوت شنیدن و گفتن داریم، در اثر اعمال این شهوت به گیجی فرورفتهایم؛ یعنی هیچ رأی شخصی قابل دفاعی نداریم.
مثال دیگری بزنم: من به کسی میگویم: فلانی! میخواهم در باب فلان موضوع تحقیق کنم. میگوید: بیا برویم پای اینترنت. میرویم و میبینیم که 800 کتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. میگوید: بفرما و افتخار هم میکند که مرا در جریان اینها قرار داده است. در حالی که من در میان این تلنبار کتاب، رساله و مقاله نمیخواستم ببینیم چه نوشتههایی در باب اینکه «الف ب است یا نه؟» وجود دارد، بلکه میخواستم بدانم «الف ب است یا نه؟». در واقع، به جای اینکه سخن ما دربارة واقعیتها باشد، دربارة سخنانی است که دربارة واقعیتها گفته شده و اصلاً از این سخنان به خود واقعیت انتقال نیافتهایم.
این تلوتلوخوردن فکری که هایدگر از آن به سرگیجه، گمگشتگی و گیجی تعبیر میکند؛ وقتی برای انسان حاصل میآید که به جای اینکه خودش با واقعیتها سر و کار پیدا کند، فقط با باورهای دیگران درباره واقعیت سر و کار دارد.
حال اگر دقت فرموده باشید میبینید این سه مرحله در همه ساحتهای زندگی وجود دارد، حتی در زندگی روزمره. مثلاً، اگر به شما بگویم: به چه دلیل باید با قاشق و چنگال غذا خورد؟ میگویید: خوب گفتهاند باید اینطوری غذا بخورید. اگر بپرسم به چه دلیل پسران باید خواستگاری دخترها بروند؟ میگویید: خوب دیگه، این جور گفتهاند! چرا آدم باید در مجلس ترحیم شرکت کند یا اصلاً چرا باید سر جنازه رفت؟ خوب باید رفت دیگه! مردم از جشن و شادی خوششان میآید، شما هم خوشتان میآید؟ خوشم نمیآید، ولی چون زشت است پیش مردم بگویم از جشن خوشم نمیآید طوری زندگی میکنم که گویی از جشن و شادی لذت میبرم!
نمونة چهارم، از یکی از روانشناسان نهضت سوم روانشناسی کارل راجرز امریکایی است که شاید بتوان گفت بعد از آبراهام مزلوهیچ شخصیتی بالاتر از ایشان در روانشناسی انسانگرا ظهور نکرده است.
راجرز در باب اتخاذ موضعها و ارزش داوریهای ما در زندگی سه مرحله را از یکدیگر تمییز داده که مرحلة اول و دوم در همة آدمیان هست و نادرند افرادی که به مرحلة سوم برسند. ایشان میگوید: وقتی طفل به دنیا میآید بر اساس حاجت واقعی ارگانیسم خود، رد و قبول و پذیرش و وازنش دارد. مثلاً فلان خوراکی را که میخورد به جهت سود رساندن به ارگانیسم بدنش است و اگر خوراکی دیگری را نمیخورد به دلیل زیانی است که به ارگانیسم او وارد میکند.
البته نه به این معنا که خودش دلیلش را میداند، بلکه در این سنین اول ارگانیسم به او القا میکند و راه را به او نشان میدهد. پس اگر هنگام گرسنگی گریه میکند، به دلیل زیانی است که گرسنگی بر او وارد میکند که میخواهد آن را دفع کند و از این لحاظ است که بچه کمخوری یا پرخوری ندارد و تنها به اندازة نیاز خود غذا میخورد. بدین ترتیب ارگانیسم بچه به صورت غریزی به او میگوید که این کار را بکن که به سود من ارگانیسم است و این کار را نکن که به ضرر من ارگانیسم است. این جریان کاملاً طبیعی است و همه گزینشها بر اساس حاجات واقعی ارگانیسم است. اما آهسته آهسته از دو سال و نیم به بعد نیاز دیگری در بچه پدید میآید که همان نیاز به محبوب واقع شدن است؛ یعنی این نیاز در بچه پدید میآید که من چنان باشم که مادر، پدر، خواهران و برادران و خلاصه اطرافیانم دوستم بدارند.
به محض جوانه زدن این نیاز، بچه بر سر دو راهی قرار میگیرد: از طرفی ارگانیسم بدن به او میگوید کهاین را بخور چرا که به سود من است، از طرف دیگر اگر بخورد مثلاً مادرش ناراحت میشود؛ یعنی رضایت مادر به قیمت زیان رساندن به ارگانیسم است و سود ارگانیسم به قیمت خشمگین کردن مادر.
حال آیا نمیشود هم سود ارگانیسم و هم رضایت مادر را به دست آورد و بین محبوبیت و برآمدن حاجات واقعی جمع کرد؟ پاسخ این است که نه. چرا؟ چون بچه دیر یا زود میفهمد که دیگران روح مثله نشده و عریان او را دوست ندارند و از این لحاظ است که بچه بین دوراهی قرار میگیرد که اگر غذا را بخورم با وجود کمک به بدن،مادر خشمگین میشود و اگر نخورم رضایت مادر را جلب کرده و محبوب او شدهام اما به ضرر خود عمل کردم. از آنجا که انسان محبوب واقع شدن را بر حاجات واقعی خود مقدم میدارد. آهسته آهسته سانسور خود را شروع میکند و مثلاً به زبان حال میگوید: «ای آب تو برای بدن من خوبی، ولی اگر دست دراز کنم پدر اخم میکند، مادر خشمگین میشود، خواهرم قهر میکند و … پس تو را نمیخورم».
تمام خودسانسوریها برای این است که محبوب واقع شویم؛ چرا که میخواهیم دل همه را به دست آوریم و طبعاً به ازای هر یک دلی که میخواهم به دست آورم باید تکهای از روح خود را بِکَنم. چرا؟ چون تجربه نشان داده که دیگران روح تکه تکه نشده مرا دوست ندارند. لذا من هیچ وقت روح مثله نشدة عریان خود را در معرض دید شما نمیگذارم. مثلاً، مرا به یک فیلم سینمایی دعوت میکنید، بعد میپرسید: فیلم چطور بود؟ من با وجود آنکه خیلی از فیلم بدم آمده، چون اگر بگویم فیلم مزخرفی بود دوستی خود را با شما از دست خواهم داد میگویم: بسیار جالب بود! دل و نیاز درونیام میگوید: بگو از این فیلم خوشم نیامد و بسیار مزخرف بود، اما محبوبیت طلبیام میگوید: توجه داشته باش که اگر این را گفتی دوستی شما متزلزل یا نابود میشود و به همین دلیل از فیلم تعریف کاذب میکنم.
بنابراین فاز اول فاز ارزش داوری «خود» طفل در مورد خودش است، اما فاز دوم فاز ارزش داوری از نگاه «دیگران» است. در فاز دوم برای محبوب واقع شدن ــ از طریق مثلهکردن یا پنهان ساختن خود[6] ــ خود را سانسور میکنم.
به نظر راجرز اغلب ما آدمیان تا آخر عمر در همین نیاز میمانیم و برای خوشایند دیگران خود را مثله میکنیم. در مناجات معروف عارف آلمانی آمده: «خدایا مرا از من میربایند.» چون این رفیق میگوید: این نکتهات بد است. میگویم: خوب اگر تو میگویی بد است آن کار را میکنم. رفیق دیگر میگوید: آن نکته هم بد است، آن را هم نمیکنم و همینطور باور و حس و عاطفه و تمام چیزهای مرا از من میربایند. این است که باورها، احساسات و عواطف من همان باورها و احساسات و عواطفی است که شما میخواهید وقسعلیهذا.
بنابراین، ما همیشه طفل درونمان را تنها در درون زندگی نگه میداریم و هیچوقت از او مشاوره نمیخواهیم بلکه از دیگران مشاوره میخواهیم. در واقع همیشه زبان حال ما به یکدیگر این است که میگوییم: فلانی! تو که خوبی،یعنی آنطوری هستی که من تو را میخواهم، من چطورم؟ در حالی که زبان قال ما در احوالپرسیها عکس این است. به تعبیر دیگر در احوالپرسی من حال خود را از شما میپرسم و شما حال خود را از من و همة ما برای خوشایند دیگران خود را بزک میکنیم، در حالی که طفل درون هر کداممان میگوید: این کار را نکن.
زندگی اصیل، یعنی بر اساس اعتماد به چشم دیدن، نه کور کردن چشم خود و دیدن با چشم دیگران؛ یعنی دیدن زندگی را از پشت عینک خود، نه لگد مال کردن عینک خود و بر چشم زدن عینک دیگری یعنی زندگیام را بر اساس صرافت طبعهای شخصی خودم بسازم نه تعطیل کردن اقتضائات درون برای کسب رضایت دیگری. راجرزمیگفت: اگر کسانی به این مرحلة سوم برسند، در واقع به طفل دوران کودکی بازگشتهاند، اما طفلی بسیار پخته؛ چرا که در دوران کودکی، طفل بر اساس غریزه به حاجات واقعی خود عمل میکرد، اما در این مرحلة سوم بر اساس عقل میفهمد که حاجات واقعی او چیست. در حقیقت، آن نوعی تشخیص ناآگاهانه حاجات بود و اینجا تشخیص آگاهانه حاجت است.
متأسفانه چون ما آدمیان به ندرت به این مرحله سوم میرسیم، به نظر راجرز تا آخر زندگی عاریتیمان را ادامه میدهیم. مثلاً اگر وقتی از کسی میپرسند چرا آواز میخوانی، بگوید: برای اینکه دلتنگیام کم میشود، یا چون از صدای خودم خوشم میآید، این زندگی اصیل است؛ اما اگر بگوید: چون میگویند خوش آوازی، این زندگی عاریتی است.
نمونةپنجم، یک فیلسوف و عارف و روانشناس اروپای شرقی به نام آقای جاروس است، که فعلاًاستادی در کانادا و استاد فلسفه در دانشگاههای امریکاست. ایشان معتقد است که زندگی عاریتی سخنشنوی از فرد نامرئی است، کسی که او را نمیبینیم و اصلاً نمیتوان او را دید.
آزمایشهای روانشناسی نشان داده است که اگر شخصی تنها، در یک اتاق ساختمانی مشغول کار باشد و ببیند که از زیر در دودی به درون اتاق میآید، به محض رؤیت دود، به طرف درمیرود تا علت آن را کشف کند یا از دیگر افراد ساختمان بپرسد. اما اگر سه نفر در یک اتاق باشند و همین دود را ببینند، خیلی که زود دست به کار شوند 6 دقیقه بعد از ورود دود است، و گاهی تا رؤیتشان از آنها گرفته نشود هیچ تکان نمیخورند. چرا؟ چون نفر اول میگوید: اگر این دود چیز خطرناکی بود، آن دو نفر واکنش نشان میدادند و چون آن دو نشستهاند لابد چیز خطرناکی نیست، غافل از اینکه آن دو نفر هم به دوتای دیگر نگاه میکنند و همین توجیه را میآورند. یعنی من به دلیل چیزی که در آن دو میبینم تشخیص خودم را تعطیل میکنم. غافل از اینکه دوتای دیگر هم همین فکر را میکنند. خوب، در این فرآیند ما از چه کسی تبعیت میکنیم؟ من از شما دو تا، دومی از ما دو تا، و سومی هم از دو تای اول، پس در واقع داریم از «هیچ کس» تبعیت میکنیم!
نمونةششم، ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف امریکایی است که اصلی به نام «اصل برهان اجتماعی» دارد. اصل برهان اجتماعی، یعنی اعتقاد به اینکه هر چیزی که دیگران میگویند، لابد برهانی پشت آن است؛ و چون من همة شما غیر از خودم را در نظر میگیرم و شما هم همه را، غیر از خودتان، در نظر میگیرید و دیگران هم به همین ترتیب، در واقع ما از هیچ کس تبعیت میکنیم. مثلاً همه ما که اینجا نشستهایم میگوییم: خدا وجود دارد، اما اگر از تک تک ما بپرسند: چرا؟ میگوییم در محلّ خودش ثابت شده و در این پاسخ، افراد دیگر جامعه را پشتوانه سخن خود قرار میدهیم که آنان هم به این باور معتقدند. طبعاً با این وصف اگر در محیطی بودیم که همه میگفتند خدا وجود ندارد، ما هم میگفتیم خدا وجود ندارد!
در حقیقت عقیدة همة ما دُوری است، چون عقیدة من به دیگری منتقل میشود، از دیگری هم به دیگری و … نهایتاً هم به خود من بازمیگردد. چنین زندگیای عاریتی است، یعنی زندگیای است که من مسئول کارهای خودم نیستم. چون من شما را به این باورها، احساسات و عواطف و … وارد کردهام و شما مرا. وقتی اینطور باشد حاصل مجموع این زندگیها همرنگی با جماعت است؛ یعنی همرنگی با هیچ کس؛ یعنی در واقع من با جماعتی که هیچ کسند همرنگی میکنم تا محبوب جماعتی که همه منهای من هستند، بشوم. در نتیجه من پیش همه محبوب میشوم اما پیش خود مغبوضم! چرا؟ چون آن عامل درونی من هر بار مرا به چیزی امر میکند، اما من به خاطر جلب رضایت شما از اطاعت او سرباز میزنم.
این حالت که همه دوستمان میدارند، اما خودمان، خودمان را دوست نداریم «با خود در کشاکش بودن»[8] نامیده میشود. همه زندگیهای عاریتی به این کشاکش درون کشیده میشود، چون دائماًبرخلاف تشخیصهای خود شخص عمل میشود.
بدین ترتیب، شاخصههای اصلی زندگی عاریتی چنین هستند: تقلید میکنیم، تعبد میورزیم، بیدلیل سخن میگوییم، سخنان دیگران را بیدلیل میپذیریم و دیگران هم سخنان ما را بیدلیل میپذیرند و بر سر هیچ هیاهو میکنیم، با همه وفاداریم جز با خود، با همه صداقت داریم جز با خود، با همه یکرنگ هستیم جز با خود.
در حالی که شاخصههای اصلی زندگی اصیل عبارتند از: به خود وفادار بودن نه به هیچ کس دیگر، با خود صداقت داشتن نه با هیچ کس دیگر، با خود یکرنگ بودن نه با هیچ کس دیگر.
زندگی اصیل یعنی زندگیای که در آن انسان تنها به خودش وفادار است، و مساوی است با «در التزام خود حرکت کردن» و «در معیت خود زیستن»، و بنابراین هرگاه وفاداری به خود فدای وفاداری به دیگر یا دیگرانی شود، زندگی من عاریتی خواهد بود.
وفاداری به خود یعنی چه؟معنای واضحتر وفاداری به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل کردن و فهم خود را مبنای تصمیمگیریهای عملی قرار دادن است. پس هر کس که فقط بر اساس فهم خود در زندگیاش تصمیمگیری کند، فهم خود را تعطیل نکرده و زندگی اصیل دارد.
در آخر، مواردی از قرآن کریم ذکر میکنم که بنا بر آنها گویی نظر قرآن کریم هم بر زندگی اصیل است. البته نمیخواهم بگویم نظر قرآن فلان است، بلکه میخواهم بگویم در قرآن هم آیات و شواهدی نزدیک به دیدگاههای ذکر شده وجود دارد، چه آیات خلاف هم باشد و چه نباشد. این آیات عبارتند از:
1) آیهای در مورد یهودیان و مسیحیان که میگوید: «إتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللهِ» [توبه: 31]؛ میفرماید: اینان ــ یعنی مسیحیان و یهودیان ــ علمای دینی خود را، غیر از خدا یا علاوه بر خدا[9]، میپرستیدند.
شخصی از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) میپرسد: آیا واقعاً اینها از مردم میخواستند که «ما را بپرستید؟» امام میفرماید: نه، هیچ وقت آنها چنین دعوتی نمیکردند. حتی اگر چنین دعوتی هم میکردند، کسی پاسخ مثبت نمیداد. صحابی میپرسد: پس مقصود قرآن چیست؟ حضرت میفرماید: اینها همان معاملهای را با علمای خود میکردند که تنها باید با خدا کرد. آن معامله این است که انسان فقط باید سخن خدا را بیچون و چرا قبول کند و از هر کس دیگری برای سخنش دلیل بخواهد. چون اینها سخنان علمای خود را بیچون و چرا میپذیرفتند، در نتیجه، خداوند میفرماید که اینها علمای خود را میپرستیدند: یک روز میگفتند یک ششم اموالتان را به عنوان وجوه شرعیه بپردازید، آنها هم میپرداختند. بعد از مدتی میگفتند: نه، باید یک هشتم بپردازید، آنها هم میگفتند: بفرما. نمیگفتند اگر الان یک هشتم راست است، پس یک ششم قبلی دروغ بوده و اگر یک ششم قبلی راست بوده پس الان دروغ میگویید. بدین ترتیب اینها فقط مقلّد و متعبد بودند.
2) آیة دیگر دربارة اهل جهنم است که وقتی مورد خطاب قرار میگیرند یا خودشان مخاطبه میکنند و بر سر این موضوع بحث میکنند که چه چیزی ما را به اینجا کشانید، همه میگویند: «اِنَّا أطَعْنَا سَادَتَنَا وَ کُبَرائِنَا فَأضَلُونَا السَّبِیلاً» [احزاب: 67]، یعنی ما از اکابر خودمان حرفشنوی داشتیم و آنها ما را به این راهها کشانیدند. این یعنی زندگی عاریتی و حرفشنوی از کسی، با اینکه از درون ما چیز دیگری برمیخیزد.
3) قرآن در مواردی، وقتی میخواهد از طرف مقابل حرفشنوی داشته باشد میگوید: از شما حرفشنوی میتوانیم داشته باشیم، ولی دلیلتان را بیاورید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إنْ کُنْتُمْ صَادِقیِنَ» [بقره: 111].
4) در مورد پیامبر ما و برخی پیامبران دیگر آمده است که وقتی مردم را دعوت میکردند، مردم میگفتند: ما حرف شمای پیامبر را قبول نمیکنیم. چون روش پدران ما به گونةدیگری بوده است و ما هم همان روش را در پیش میگیریم: «إنَّا وَجَدنَا آباءَنَا عَلَی اُمَّة و إِنَّا عَلَی آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» [زخرف: 22].
«اثر» یعنی ردّپا، یعنی ما پایمان را همان جایی که ردّپای پدرانمان است میگذاریم و درست همان راه را میرویم. قرآن میفرماید: حتی اگر پدرانشان بیشعور هم بودند و فهم نداشتند، اینها باید تبعیت کنند؟ «أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لایَعْقِلُونَ شَیْئاً» [بقره: 170].
5) نمونة دیگری که باز هم در مورد پیامبر(ص) ما و انبیای سلف مشترک است، این است که معمولاً آنها در مقابل افکار عمومی جامعة خودشان میایستادند. در قصص انبیا دائماً این هست که پیامبران چیزهایی میگفتندکه مردم قبول نداشتند، ولی آنان ایستادگی میکردند و نمیگفتند که خوب ما هم مثل افکار عمومی بگوییم.
من در جایی در مورد این آیه بحث میکردم، کسی گفت: خوب، بله شما پیامبر بشوید، بعد هم در مقابل افکار عمومی بایستد. به او گفتم: پیامبری پیامبر را دیگران قبول داشتند یا فقط خودش قبول داشت؟ طبعاً دیگران که قبول نداشتند اما برای خودش مطلب واضحی بود. حالا اگر عقیدة دیگری هم نزد من واضح باشد، به همین دلیل، حق دارم در مقابل شما بایستم. یعنی اگر مطلبی مانند آفتاب برای بنده وضوح داشت، چه شما موافق بنده باشید و چه نه، من از شما تبعیت نمیکنم. شکار سایه نمیکنم، خودم را رها نمیکنم تا به دنبال شما بروم. پیامبری پیامبر هم برای او وضوح داشت، لذا میگفت: اگر در دست راستم خورشید و در دست چپم ماه را بگذارید من از عقیدة خود برنمیگردم.
6) مورد دیگری که میخواهم از قرآن نقل کنم شامل همه آیاتی میشود که با عباراتی چون «اَکْثَرُهُمْ لایَعْقِلُون» و «اَکْثَرُهُمْ لایَشْعُرُون» میآید که باز هم به نظر میرسد برای نفی زندگی عاریتی است. «اَکْثرُهُمْ لایًعْقِلُون» یعنی نگو اکثریت این را میگویند و من هم میپذیرم، چون اکثریت لایعقلون و لایفقهون هستند. اگر اینطوری بگویی، در واقع یعنی تو هم یک بیشعوری و از بیشعورهای دیگر تبعیت میکنی و این دقیقاً زندگی عاریتی است.
بنابراین به نظر میآید در قرآن شواهد زیادی در باب زندگی اصیل وجود دارد که میگوید: اگر چیزی را خودت یافتی تبعیت کن و به آن عمل کن، ولو اینکه همه مخالف باشند...
انسان باید زندگی اصیل داشته باشد. ما انسان ها به اندازه ای که زندگی مان اصیل باشد معنوی هستیم و به هر میزان از زندگی اصیل دور شویم از معنویت دور می شویم. توجه دادن به زندگی اصیل بسیار بسیار مهم است و اگر بگویم نخستین چیزی که باید به دیگران بیاموزیم این است که زندگی را اصیل سپری کنند هیچ مبالغه نکرده ام... در مقابل زندگی اصیل از زندگی "عاریتی" نام برده می شود. درباره ی "زندگی اصیل" و این که "زندگی اصیل چیست؟" افراد مختلفی در طول تاریخ بحث و گفت و گو کرده اند.
اکنون فرصت آن نیست که سخنان همةاین افراد ــ که حدوداً 29 شخصیت هستند ـ را خدمت دوستان عرض کنم، اما چند نمونه از این افراد را ذکر میکنم. ذکر این مثالها بدین جهت است که در نگرش هر کدام از آنان جنبة خاصی از زندگی اصیل بیشتر محلّ توجه قرار گرفته و شما آهسته آهسته از مجموعه مثالها و کنار هم نهادن الگوهای ارائه شده این دانشمندان، از نظر ذهنی، به اینکه زندگی اصیل چگونه زندگیای است نزدیک میشوید. برای اینکه ارزشداوری هم نکرده باشم، مثالها را به ترتیب تاریخی ذکر میکنم تا گمان نشود لزوماً برای اولی اهمیت بیشتری قائل هستم.
نمونةاول، به لحاظ تاریخی، سقراط است. سقراط ــ فیلسوف بزرگوار و بسیار شاخص یونان قدیم ــمیگفت که کل فلسفة من مبتنی بر دو شعار است: شعار اول اینکه «خود را بشناس» و شعار دوم اینکه «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». من در اینجا تنها به شعار دوم میپردازم تا ببینیم این شعار یعنی چه؟
سقراط میگفت: اگر در احوال خودمان دقت کنیم میبینیم از ابتدای زندگی و وقتی که به دنیا میآییم آهسته آهسته از اطرافیان خود ـ از اعضای خانواده گرفته تا معلمان،مربیان و مردمی که در محیط زندگی با آنها سر و کار داریم ـیک سلسله باورها و عقاید دریافت میýکنیم که بعدها بر اساس همین عقاید و باورهای تلقینی و القا شده، زندگی خود را سامان میدهیم.
بدین ترتیب همة تصمیمگیریها ــ جنگها، صلحها،دوستیها، دشمنیها، سکوتها، سخنها و….ــ ابتنای کامل بر باورهای دریافتی ما از دیگران دارد و ما هیچ وقت سراغ آزمودن و محک زدن این باورها نرفتهایم که ببینیم آیا واقعاًدرست هستند یا نادرست، صادقند یا کاذب، حقّند یا باطل. در واقع، کلّ زندگی خودمان را بر باورهایی مبتنی کردهایم که هیچ کدام در بوتة آزمایش شخصی ما نهاده نشدهاند.
نکتة مهمتر آنکه هرچه از باورهای غیر مهم به طرف باورهای مهم میرویم، این نیازمودگی بیشتر میشود. مثلاً اگر کسی به من بگوید این جنس لیوان یا کفش بادوامتر است ممکن است آن را بیازمایم و بعد قبول کنم. اما در باب اینکه «خدا وجود دارد یا نه؟» ممکن است بدون آزمایش قبول کنم که خدا وجود دارد! با وجود اینکه مسلماً اهمیت باور دوم در زندگی بسیار بیشتر از اولی است. گویی ما با خودمان عهد بستهایم که هر چه عقیدهای مهمتر است بیدلیلتر قبول کنیم.
سقراط میگفت: این نوع زندگی که در آن عقایدی را بدون اینکه محک شخصی زده یا آزمایش کرده باشیم ــ پذیرفتهایم زندگی نیازموده است و ارزش زیستن ندارد. زندگیای ارزش زیستن دارد که خودمان نسبت به باورهای مؤثر در تصمیمگیریهای عملی مداقه ورزیده باشیم، و در این زندگی است که اگر دیدیم عقیدهای درست است آن را مبنای تصمیمگیری قرار میدهیم ولو همة عالم بگویند نادرست است وبالعکس. وی میگفت: من وظیفهای که برای خودم در نظر گرفتهام این است که به سراغ تک تک عقاید آشنا بروم و نشان دهم که آنها آزموده نشدهاند؛ و بدین لحاظ خرمگسی هستم و بر گردة همه شما خواهم نشست، که البته آزاردهنده است چون به عقاید شما نیش میزند و به افراد جامعه میفهماند که خیلی بیعقلند. اگر کسی به شما بگوید که «تو بیعقلی» شما را خواهد آزرد. بی عقلی جز این نیست که سخن بدون دلیل را قبول کنیم و مبنای آن را تصمیمگیری جمعی قرار دهیم.
پس به نظر سقراط زندگی نیازموده، عاریتی است و اصیل نیست؛ چون در آن عقایدم را از دیگران به عاریه گرفتهام.
نمونةدوم، از ملاّی رومی، مولانا، است که در مثنوی فراوان به ما توصیه میکند که زندگی اصیل بورزیم. ایشان در دفتر دوم مثنوی میگوید: صوفیای وارد شهری شد و چون در آنجا غریب بود سراغ خانقاه صوفیان را گرفت تا بتواند چند روزی در آن شهر به سربرد و مسند و خوراک و… داشته باشد. بالاخره خانقاه صوفیان را پیدا کرد و الاغ خودش را به دست دربان داد تا یکی دو روز در آنجا بماند. اتفاقاً اهل خانقاه مدتی بود که وجوه امرار معاششان به تأخیر افتاده بود و طبعاً بسیار گرسنه بودند. گروهی وقتی که این الاغ را دیدند گفتند: خوب است آن را بفروشیم و با پولش غذایی فراهم آوریم تا از گرسنگی نجات یابیم. لذا به دربان گفتند: الاغ را ببر و در بازار بفروش و خوراکی تهیه کن. بعد هم آمدند و شروع کردند به رقص و سماع و دم گرفتند که «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
این صوفی تازه وارد هم برای اینکه ــ به تعبیر امروز ــ از افکار عمومی تبعیت کرده باشد دست افشان و پای کوبان شروع کرد به گفتن «خر برفت و خر برفت و خر برفت». دربان که مأمور فروش الاغ شده بود، به آنها گفت: این خر نزد من امانت است، چگونه آن را بفروشم؟ این کار خلاف اخلاق است. آنها گفتند: بیا برو از خودش بپرس.
دربان وارد مجلس شد و دید که آن شخص از همه ــ به تعبیر مولانا ــ با نشاط تر داد میزند «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و از همه شادتر و خوشحالتر است. دربان پیش خود گفت: خوب پس لابد موافقت بلکه رضایت یا حتی رغبت دارد؛ لذا نگفته خر را فروخت و غذایی فراهم کردند و خوردند. بعد که صوفیان از هم پاشیدند، این مسافر رفت که خرش را تحویل بگیرد. دربان گفت: خری نیست، گفت: پس خر من کو؟ گفت: فروختیم و غذا میل کردیم. گفت: مگر میشود خر مرا بفروشید؟! گفت: بله، نه فقط میشود، بلکه شد. گفت: آخر اجازة من؟!
دربان گفت: من آمدم، دیدم تو فوق اجازه میدهی و با این «خر برفت و خر برفت و خر برفت» رقص و سماع میکنی. گفت: من نمیفهمیدم که چه میگویم!
من دیدم همه از این سخن خوشحالند، من هم خوشم آمد وآن را تکرار کردم.
مرمرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
بنابراین، احتمال دارد که کسی برای همرنگی با جماعت در جهت زیان خود قدم بردارد. در همرنگی با جماعت دو شاخصه وجود دارد: یکی اینکه شخص معنای باور، گزاره و جمله را نمیفهمد و اصلاً نمی داند «خر برفت» یعنی چه. نمیفهمد که «خر برفت» یعنی خر تو بفروش رفت، ولی با این وجود آن را تکرار میکند. دوم اینکه اگر معنای جمله را میفهمید با آن موافقت نداشت. حالا که جملهای را میگوید، عقیدة خودش را میگوید یا عقیدة دیگران را؟
در این نمونه دیدیم که در واقع عقیده دیگران را بیان میکند. بنابراین عقیدهاش عاریتی است؛ بالطبع تصمیم او در نتیجه زندگی او عاریتی است.
نمونةسوم، هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست معروف آلمانی، است. او در کتاب معروف خود، هستی و زمان، که شاهکار اوست، بحثی را در باب وضع زندگی اکثر قریب به اتفاق ما آدمیان پیش کشیده است و قصد دارد با ترسیم این وضع نشان دهد اکثر ما آدمیان زندگی عاریتی داریم. هایدگر میگوید:هر کدام از شما در زندگی خود تأمل کنید و ببینید آیا این سه خصیصهای که من میگویم در زندگیتان هست یا نه. اگر هست صادقانه پیش خودتان مقّر باشید که زندگی عاریتی میکنید، نه زندگی اصیل. بعد میگوید: همة ما آدمیان کمابیش این سه خصیصه را داریم:
خصیصة اول: ما به وراجّی و یاوهگویی مبتلا شدهایم. وراجّی چه نوع سخنی است؟ سخنی است که در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتوای سخن. اینکه میگویند در شبنشینیها وراجّی میکنیم، یعنی چه؟ یعنی اصلاً مهم نیست چه میگوییم، مهم این است که داریم چیزی میگوییم. به تعبیری، خود حرف زدن موضوعیت پیدا کرده با اینکه باید طریقت داشته باشد و از طریق سخن گفتن چیزی انتقال یابد. در واقع، ما دائماً در زندگی خودمان جملهها، گزارهها و باورهایی را از دستهای میگیریم و به دستة دیگری انتقال میدهیم (انتقال اطلاعات ناآزموده از دیگران به من و از من به دیگران). در این صورت یاوهگویی همة زندگی من و شما را تشکیل داده است.
در حقیقت ما از پدران، مادران، مربیّان، افکار عمومی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات و رسانههای جمعی چیزهایی را شنیدهایم؛ بعد هم همینطوری که شنیدهایم به دیگری انتقال میدهیم، بدون اینکه قبل از این انتقال، بررسی کنیم و ببینیم آیا این مطالب درستند یا نادرست. گویی ما فقط و فقط دستگاهی هستیم که از سویی گیرندة چیزهایی است که شما به من میدهید و از سوی دیگر فرستندة همان چیزها به دیگری است و من تنها در این وضعیت گیرندگی و فرستندگی به سر میبرم. ایشان ادامه میدهد: درواقع، ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصی احساس میکنیم و همین لذت باعث شده که کلّ زندگی ما دچار این حالت شود. (حالا تأمل کنید که آیا شما اینگونه نیستید؟)
خصیصة دوم: ما از مرحله یاوهگویی و وراجّی به مرحلة سرک کشیدن، بوالفضولی و ناخنک زدن میرسیم. بوالفضولی یعنی به محض اینکه چیزی را شنیدم و وارد ذهنم شدــچون بنا بر این نبود که آن را بیازمایم ــ فوراً میگویم چه چیز دیگری دارید؟ یعنی با وجود اینکه هنوز مطلب اول را دریافت نکردهام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چیز جدید میگردم. از این نظر است که همة ما به زبان حال و قال میگوییم: «تازه چه خبر؟» و یکی نیست به ما بگوید با کهنههایش چه کردهاید که دنبال تازه میگردید؛ مگر کهنهها چه هنری برای شما داشتند که حالا باز هم طالب تازهها هستید؟ پس سرک کشیدن یعنی عاشق نو بودن. مثلاً، شما کتابی نوشتهاید و من با خواندن آن باورهای شما را به خود انتقال میدهم، اصلاً هم دقت نمیکنم آیا درست است یا نه اما تا به شما میرسم میگویم: آقا اخیراً کتاب جدیدی منتشر نکردهاید؟ یکی نیست بگوید: خوب، کتابهای قبلی را که خواندی کدامش حق بود و کدامش باطل؟!
بنابراین نوجویی خصلت انسانهایی است که زندگی عاریتی دارند؛ و به لحاظ همین خصلت است که از این متفکر به آن متفکر، از این مکتب به آن مکتب میلغزیم؛ و اصلاًمکث نمیکنیم این مکتبی را که تا الان قبول داشتهایم آیا درست است یا نادرست.
خصیصة سوم: سردرگمی و گیجی است یعنی نمیدانم در چه جهانی به سر میبرم. مثلاً نمیدانم آیا جهان هدفدار است یا بیهدف؛ نمیدانم در جهان با خدا به سر میبرم یا بیخدا؛ نمیدانم جنگ بهتر است یا صلح؛ اما در عین حال میدانم که دربارة هر یک از این پرسشها اقوال زیادی هست و میتوانم همه را برای شما توضیح دهم. در واقع، ما از نظر فکری تلوتلو میخوریم. چرا؟ چون در مورد هیچ چیز خودمان تصمیم نگرفتهایم و تنها وسیلهای برای انتقال نظریات بودهایم. به تعبیر دیگر، باورها همینطور به ما میرسند و از ما به دیگران انتقال مییابند و چون ما شهوت شنیدن و گفتن داریم، در اثر اعمال این شهوت به گیجی فرورفتهایم؛ یعنی هیچ رأی شخصی قابل دفاعی نداریم.
مثال دیگری بزنم: من به کسی میگویم: فلانی! میخواهم در باب فلان موضوع تحقیق کنم. میگوید: بیا برویم پای اینترنت. میرویم و میبینیم که 800 کتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. میگوید: بفرما و افتخار هم میکند که مرا در جریان اینها قرار داده است. در حالی که من در میان این تلنبار کتاب، رساله و مقاله نمیخواستم ببینیم چه نوشتههایی در باب اینکه «الف ب است یا نه؟» وجود دارد، بلکه میخواستم بدانم «الف ب است یا نه؟». در واقع، به جای اینکه سخن ما دربارة واقعیتها باشد، دربارة سخنانی است که دربارة واقعیتها گفته شده و اصلاً از این سخنان به خود واقعیت انتقال نیافتهایم.
این تلوتلوخوردن فکری که هایدگر از آن به سرگیجه، گمگشتگی و گیجی تعبیر میکند؛ وقتی برای انسان حاصل میآید که به جای اینکه خودش با واقعیتها سر و کار پیدا کند، فقط با باورهای دیگران درباره واقعیت سر و کار دارد.
حال اگر دقت فرموده باشید میبینید این سه مرحله در همه ساحتهای زندگی وجود دارد، حتی در زندگی روزمره. مثلاً، اگر به شما بگویم: به چه دلیل باید با قاشق و چنگال غذا خورد؟ میگویید: خوب گفتهاند باید اینطوری غذا بخورید. اگر بپرسم به چه دلیل پسران باید خواستگاری دخترها بروند؟ میگویید: خوب دیگه، این جور گفتهاند! چرا آدم باید در مجلس ترحیم شرکت کند یا اصلاً چرا باید سر جنازه رفت؟ خوب باید رفت دیگه! مردم از جشن و شادی خوششان میآید، شما هم خوشتان میآید؟ خوشم نمیآید، ولی چون زشت است پیش مردم بگویم از جشن خوشم نمیآید طوری زندگی میکنم که گویی از جشن و شادی لذت میبرم!
نمونة چهارم، از یکی از روانشناسان نهضت سوم روانشناسی کارل راجرز امریکایی است که شاید بتوان گفت بعد از آبراهام مزلوهیچ شخصیتی بالاتر از ایشان در روانشناسی انسانگرا ظهور نکرده است.
راجرز در باب اتخاذ موضعها و ارزش داوریهای ما در زندگی سه مرحله را از یکدیگر تمییز داده که مرحلة اول و دوم در همة آدمیان هست و نادرند افرادی که به مرحلة سوم برسند. ایشان میگوید: وقتی طفل به دنیا میآید بر اساس حاجت واقعی ارگانیسم خود، رد و قبول و پذیرش و وازنش دارد. مثلاً فلان خوراکی را که میخورد به جهت سود رساندن به ارگانیسم بدنش است و اگر خوراکی دیگری را نمیخورد به دلیل زیانی است که به ارگانیسم او وارد میکند.
البته نه به این معنا که خودش دلیلش را میداند، بلکه در این سنین اول ارگانیسم به او القا میکند و راه را به او نشان میدهد. پس اگر هنگام گرسنگی گریه میکند، به دلیل زیانی است که گرسنگی بر او وارد میکند که میخواهد آن را دفع کند و از این لحاظ است که بچه کمخوری یا پرخوری ندارد و تنها به اندازة نیاز خود غذا میخورد. بدین ترتیب ارگانیسم بچه به صورت غریزی به او میگوید که این کار را بکن که به سود من ارگانیسم است و این کار را نکن که به ضرر من ارگانیسم است. این جریان کاملاً طبیعی است و همه گزینشها بر اساس حاجات واقعی ارگانیسم است. اما آهسته آهسته از دو سال و نیم به بعد نیاز دیگری در بچه پدید میآید که همان نیاز به محبوب واقع شدن است؛ یعنی این نیاز در بچه پدید میآید که من چنان باشم که مادر، پدر، خواهران و برادران و خلاصه اطرافیانم دوستم بدارند.
به محض جوانه زدن این نیاز، بچه بر سر دو راهی قرار میگیرد: از طرفی ارگانیسم بدن به او میگوید کهاین را بخور چرا که به سود من است، از طرف دیگر اگر بخورد مثلاً مادرش ناراحت میشود؛ یعنی رضایت مادر به قیمت زیان رساندن به ارگانیسم است و سود ارگانیسم به قیمت خشمگین کردن مادر.
حال آیا نمیشود هم سود ارگانیسم و هم رضایت مادر را به دست آورد و بین محبوبیت و برآمدن حاجات واقعی جمع کرد؟ پاسخ این است که نه. چرا؟ چون بچه دیر یا زود میفهمد که دیگران روح مثله نشده و عریان او را دوست ندارند و از این لحاظ است که بچه بین دوراهی قرار میگیرد که اگر غذا را بخورم با وجود کمک به بدن،مادر خشمگین میشود و اگر نخورم رضایت مادر را جلب کرده و محبوب او شدهام اما به ضرر خود عمل کردم. از آنجا که انسان محبوب واقع شدن را بر حاجات واقعی خود مقدم میدارد. آهسته آهسته سانسور خود را شروع میکند و مثلاً به زبان حال میگوید: «ای آب تو برای بدن من خوبی، ولی اگر دست دراز کنم پدر اخم میکند، مادر خشمگین میشود، خواهرم قهر میکند و … پس تو را نمیخورم».
تمام خودسانسوریها برای این است که محبوب واقع شویم؛ چرا که میخواهیم دل همه را به دست آوریم و طبعاً به ازای هر یک دلی که میخواهم به دست آورم باید تکهای از روح خود را بِکَنم. چرا؟ چون تجربه نشان داده که دیگران روح تکه تکه نشده مرا دوست ندارند. لذا من هیچ وقت روح مثله نشدة عریان خود را در معرض دید شما نمیگذارم. مثلاً، مرا به یک فیلم سینمایی دعوت میکنید، بعد میپرسید: فیلم چطور بود؟ من با وجود آنکه خیلی از فیلم بدم آمده، چون اگر بگویم فیلم مزخرفی بود دوستی خود را با شما از دست خواهم داد میگویم: بسیار جالب بود! دل و نیاز درونیام میگوید: بگو از این فیلم خوشم نیامد و بسیار مزخرف بود، اما محبوبیت طلبیام میگوید: توجه داشته باش که اگر این را گفتی دوستی شما متزلزل یا نابود میشود و به همین دلیل از فیلم تعریف کاذب میکنم.
بنابراین فاز اول فاز ارزش داوری «خود» طفل در مورد خودش است، اما فاز دوم فاز ارزش داوری از نگاه «دیگران» است. در فاز دوم برای محبوب واقع شدن ــ از طریق مثلهکردن یا پنهان ساختن خود[6] ــ خود را سانسور میکنم.
به نظر راجرز اغلب ما آدمیان تا آخر عمر در همین نیاز میمانیم و برای خوشایند دیگران خود را مثله میکنیم. در مناجات معروف عارف آلمانی آمده: «خدایا مرا از من میربایند.» چون این رفیق میگوید: این نکتهات بد است. میگویم: خوب اگر تو میگویی بد است آن کار را میکنم. رفیق دیگر میگوید: آن نکته هم بد است، آن را هم نمیکنم و همینطور باور و حس و عاطفه و تمام چیزهای مرا از من میربایند. این است که باورها، احساسات و عواطف من همان باورها و احساسات و عواطفی است که شما میخواهید وقسعلیهذا.
بنابراین، ما همیشه طفل درونمان را تنها در درون زندگی نگه میداریم و هیچوقت از او مشاوره نمیخواهیم بلکه از دیگران مشاوره میخواهیم. در واقع همیشه زبان حال ما به یکدیگر این است که میگوییم: فلانی! تو که خوبی،یعنی آنطوری هستی که من تو را میخواهم، من چطورم؟ در حالی که زبان قال ما در احوالپرسیها عکس این است. به تعبیر دیگر در احوالپرسی من حال خود را از شما میپرسم و شما حال خود را از من و همة ما برای خوشایند دیگران خود را بزک میکنیم، در حالی که طفل درون هر کداممان میگوید: این کار را نکن.
زندگی اصیل، یعنی بر اساس اعتماد به چشم دیدن، نه کور کردن چشم خود و دیدن با چشم دیگران؛ یعنی دیدن زندگی را از پشت عینک خود، نه لگد مال کردن عینک خود و بر چشم زدن عینک دیگری یعنی زندگیام را بر اساس صرافت طبعهای شخصی خودم بسازم نه تعطیل کردن اقتضائات درون برای کسب رضایت دیگری. راجرزمیگفت: اگر کسانی به این مرحلة سوم برسند، در واقع به طفل دوران کودکی بازگشتهاند، اما طفلی بسیار پخته؛ چرا که در دوران کودکی، طفل بر اساس غریزه به حاجات واقعی خود عمل میکرد، اما در این مرحلة سوم بر اساس عقل میفهمد که حاجات واقعی او چیست. در حقیقت، آن نوعی تشخیص ناآگاهانه حاجات بود و اینجا تشخیص آگاهانه حاجت است.
متأسفانه چون ما آدمیان به ندرت به این مرحله سوم میرسیم، به نظر راجرز تا آخر زندگی عاریتیمان را ادامه میدهیم. مثلاً اگر وقتی از کسی میپرسند چرا آواز میخوانی، بگوید: برای اینکه دلتنگیام کم میشود، یا چون از صدای خودم خوشم میآید، این زندگی اصیل است؛ اما اگر بگوید: چون میگویند خوش آوازی، این زندگی عاریتی است.
نمونةپنجم، یک فیلسوف و عارف و روانشناس اروپای شرقی به نام آقای جاروس است، که فعلاًاستادی در کانادا و استاد فلسفه در دانشگاههای امریکاست. ایشان معتقد است که زندگی عاریتی سخنشنوی از فرد نامرئی است، کسی که او را نمیبینیم و اصلاً نمیتوان او را دید.
آزمایشهای روانشناسی نشان داده است که اگر شخصی تنها، در یک اتاق ساختمانی مشغول کار باشد و ببیند که از زیر در دودی به درون اتاق میآید، به محض رؤیت دود، به طرف درمیرود تا علت آن را کشف کند یا از دیگر افراد ساختمان بپرسد. اما اگر سه نفر در یک اتاق باشند و همین دود را ببینند، خیلی که زود دست به کار شوند 6 دقیقه بعد از ورود دود است، و گاهی تا رؤیتشان از آنها گرفته نشود هیچ تکان نمیخورند. چرا؟ چون نفر اول میگوید: اگر این دود چیز خطرناکی بود، آن دو نفر واکنش نشان میدادند و چون آن دو نشستهاند لابد چیز خطرناکی نیست، غافل از اینکه آن دو نفر هم به دوتای دیگر نگاه میکنند و همین توجیه را میآورند. یعنی من به دلیل چیزی که در آن دو میبینم تشخیص خودم را تعطیل میکنم. غافل از اینکه دوتای دیگر هم همین فکر را میکنند. خوب، در این فرآیند ما از چه کسی تبعیت میکنیم؟ من از شما دو تا، دومی از ما دو تا، و سومی هم از دو تای اول، پس در واقع داریم از «هیچ کس» تبعیت میکنیم!
نمونةششم، ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف امریکایی است که اصلی به نام «اصل برهان اجتماعی» دارد. اصل برهان اجتماعی، یعنی اعتقاد به اینکه هر چیزی که دیگران میگویند، لابد برهانی پشت آن است؛ و چون من همة شما غیر از خودم را در نظر میگیرم و شما هم همه را، غیر از خودتان، در نظر میگیرید و دیگران هم به همین ترتیب، در واقع ما از هیچ کس تبعیت میکنیم. مثلاً همه ما که اینجا نشستهایم میگوییم: خدا وجود دارد، اما اگر از تک تک ما بپرسند: چرا؟ میگوییم در محلّ خودش ثابت شده و در این پاسخ، افراد دیگر جامعه را پشتوانه سخن خود قرار میدهیم که آنان هم به این باور معتقدند. طبعاً با این وصف اگر در محیطی بودیم که همه میگفتند خدا وجود ندارد، ما هم میگفتیم خدا وجود ندارد!
در حقیقت عقیدة همة ما دُوری است، چون عقیدة من به دیگری منتقل میشود، از دیگری هم به دیگری و … نهایتاً هم به خود من بازمیگردد. چنین زندگیای عاریتی است، یعنی زندگیای است که من مسئول کارهای خودم نیستم. چون من شما را به این باورها، احساسات و عواطف و … وارد کردهام و شما مرا. وقتی اینطور باشد حاصل مجموع این زندگیها همرنگی با جماعت است؛ یعنی همرنگی با هیچ کس؛ یعنی در واقع من با جماعتی که هیچ کسند همرنگی میکنم تا محبوب جماعتی که همه منهای من هستند، بشوم. در نتیجه من پیش همه محبوب میشوم اما پیش خود مغبوضم! چرا؟ چون آن عامل درونی من هر بار مرا به چیزی امر میکند، اما من به خاطر جلب رضایت شما از اطاعت او سرباز میزنم.
این حالت که همه دوستمان میدارند، اما خودمان، خودمان را دوست نداریم «با خود در کشاکش بودن»[8] نامیده میشود. همه زندگیهای عاریتی به این کشاکش درون کشیده میشود، چون دائماًبرخلاف تشخیصهای خود شخص عمل میشود.
بدین ترتیب، شاخصههای اصلی زندگی عاریتی چنین هستند: تقلید میکنیم، تعبد میورزیم، بیدلیل سخن میگوییم، سخنان دیگران را بیدلیل میپذیریم و دیگران هم سخنان ما را بیدلیل میپذیرند و بر سر هیچ هیاهو میکنیم، با همه وفاداریم جز با خود، با همه صداقت داریم جز با خود، با همه یکرنگ هستیم جز با خود.
در حالی که شاخصههای اصلی زندگی اصیل عبارتند از: به خود وفادار بودن نه به هیچ کس دیگر، با خود صداقت داشتن نه با هیچ کس دیگر، با خود یکرنگ بودن نه با هیچ کس دیگر.
زندگی اصیل یعنی زندگیای که در آن انسان تنها به خودش وفادار است، و مساوی است با «در التزام خود حرکت کردن» و «در معیت خود زیستن»، و بنابراین هرگاه وفاداری به خود فدای وفاداری به دیگر یا دیگرانی شود، زندگی من عاریتی خواهد بود.
وفاداری به خود یعنی چه؟معنای واضحتر وفاداری به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل کردن و فهم خود را مبنای تصمیمگیریهای عملی قرار دادن است. پس هر کس که فقط بر اساس فهم خود در زندگیاش تصمیمگیری کند، فهم خود را تعطیل نکرده و زندگی اصیل دارد.
در آخر، مواردی از قرآن کریم ذکر میکنم که بنا بر آنها گویی نظر قرآن کریم هم بر زندگی اصیل است. البته نمیخواهم بگویم نظر قرآن فلان است، بلکه میخواهم بگویم در قرآن هم آیات و شواهدی نزدیک به دیدگاههای ذکر شده وجود دارد، چه آیات خلاف هم باشد و چه نباشد. این آیات عبارتند از:
1) آیهای در مورد یهودیان و مسیحیان که میگوید: «إتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللهِ» [توبه: 31]؛ میفرماید: اینان ــ یعنی مسیحیان و یهودیان ــ علمای دینی خود را، غیر از خدا یا علاوه بر خدا[9]، میپرستیدند.
شخصی از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) میپرسد: آیا واقعاً اینها از مردم میخواستند که «ما را بپرستید؟» امام میفرماید: نه، هیچ وقت آنها چنین دعوتی نمیکردند. حتی اگر چنین دعوتی هم میکردند، کسی پاسخ مثبت نمیداد. صحابی میپرسد: پس مقصود قرآن چیست؟ حضرت میفرماید: اینها همان معاملهای را با علمای خود میکردند که تنها باید با خدا کرد. آن معامله این است که انسان فقط باید سخن خدا را بیچون و چرا قبول کند و از هر کس دیگری برای سخنش دلیل بخواهد. چون اینها سخنان علمای خود را بیچون و چرا میپذیرفتند، در نتیجه، خداوند میفرماید که اینها علمای خود را میپرستیدند: یک روز میگفتند یک ششم اموالتان را به عنوان وجوه شرعیه بپردازید، آنها هم میپرداختند. بعد از مدتی میگفتند: نه، باید یک هشتم بپردازید، آنها هم میگفتند: بفرما. نمیگفتند اگر الان یک هشتم راست است، پس یک ششم قبلی دروغ بوده و اگر یک ششم قبلی راست بوده پس الان دروغ میگویید. بدین ترتیب اینها فقط مقلّد و متعبد بودند.
2) آیة دیگر دربارة اهل جهنم است که وقتی مورد خطاب قرار میگیرند یا خودشان مخاطبه میکنند و بر سر این موضوع بحث میکنند که چه چیزی ما را به اینجا کشانید، همه میگویند: «اِنَّا أطَعْنَا سَادَتَنَا وَ کُبَرائِنَا فَأضَلُونَا السَّبِیلاً» [احزاب: 67]، یعنی ما از اکابر خودمان حرفشنوی داشتیم و آنها ما را به این راهها کشانیدند. این یعنی زندگی عاریتی و حرفشنوی از کسی، با اینکه از درون ما چیز دیگری برمیخیزد.
3) قرآن در مواردی، وقتی میخواهد از طرف مقابل حرفشنوی داشته باشد میگوید: از شما حرفشنوی میتوانیم داشته باشیم، ولی دلیلتان را بیاورید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إنْ کُنْتُمْ صَادِقیِنَ» [بقره: 111].
4) در مورد پیامبر ما و برخی پیامبران دیگر آمده است که وقتی مردم را دعوت میکردند، مردم میگفتند: ما حرف شمای پیامبر را قبول نمیکنیم. چون روش پدران ما به گونةدیگری بوده است و ما هم همان روش را در پیش میگیریم: «إنَّا وَجَدنَا آباءَنَا عَلَی اُمَّة و إِنَّا عَلَی آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» [زخرف: 22].
«اثر» یعنی ردّپا، یعنی ما پایمان را همان جایی که ردّپای پدرانمان است میگذاریم و درست همان راه را میرویم. قرآن میفرماید: حتی اگر پدرانشان بیشعور هم بودند و فهم نداشتند، اینها باید تبعیت کنند؟ «أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لایَعْقِلُونَ شَیْئاً» [بقره: 170].
5) نمونة دیگری که باز هم در مورد پیامبر(ص) ما و انبیای سلف مشترک است، این است که معمولاً آنها در مقابل افکار عمومی جامعة خودشان میایستادند. در قصص انبیا دائماً این هست که پیامبران چیزهایی میگفتندکه مردم قبول نداشتند، ولی آنان ایستادگی میکردند و نمیگفتند که خوب ما هم مثل افکار عمومی بگوییم.
من در جایی در مورد این آیه بحث میکردم، کسی گفت: خوب، بله شما پیامبر بشوید، بعد هم در مقابل افکار عمومی بایستد. به او گفتم: پیامبری پیامبر را دیگران قبول داشتند یا فقط خودش قبول داشت؟ طبعاً دیگران که قبول نداشتند اما برای خودش مطلب واضحی بود. حالا اگر عقیدة دیگری هم نزد من واضح باشد، به همین دلیل، حق دارم در مقابل شما بایستم. یعنی اگر مطلبی مانند آفتاب برای بنده وضوح داشت، چه شما موافق بنده باشید و چه نه، من از شما تبعیت نمیکنم. شکار سایه نمیکنم، خودم را رها نمیکنم تا به دنبال شما بروم. پیامبری پیامبر هم برای او وضوح داشت، لذا میگفت: اگر در دست راستم خورشید و در دست چپم ماه را بگذارید من از عقیدة خود برنمیگردم.
6) مورد دیگری که میخواهم از قرآن نقل کنم شامل همه آیاتی میشود که با عباراتی چون «اَکْثَرُهُمْ لایَعْقِلُون» و «اَکْثَرُهُمْ لایَشْعُرُون» میآید که باز هم به نظر میرسد برای نفی زندگی عاریتی است. «اَکْثرُهُمْ لایًعْقِلُون» یعنی نگو اکثریت این را میگویند و من هم میپذیرم، چون اکثریت لایعقلون و لایفقهون هستند. اگر اینطوری بگویی، در واقع یعنی تو هم یک بیشعوری و از بیشعورهای دیگر تبعیت میکنی و این دقیقاً زندگی عاریتی است.
بنابراین به نظر میآید در قرآن شواهد زیادی در باب زندگی اصیل وجود دارد که میگوید: اگر چیزی را خودت یافتی تبعیت کن و به آن عمل کن، ولو اینکه همه مخالف باشند...
1- باورهایی که بدون آزمون یا همون فکر پذیرفته میشن
2- مگسی که این باور ها رو بهم میریزه
مطلب خیلی حرف داره ولی میدونی که من یک هسته ایم و ...
یه مدت گیر داده بودم به همین عقاید و تعصبی که رو این عقاید هست و اون مگسه
که شک بود و بعد هم تغییر باورها و زندانیان باور و به قول سقراط آزمایشی که ادامه داره تا انتها
صبح کلاس دارم و گرنه میشد با این متن تا صبح کلنجار رفت ولی فردا شب در خدمت مگس هستیم