باران می بارد
پوریا کتاب لغت جی آر ای و آیلتس از دستش جدا نمی شود. محمد لباس کار کارگاه می خرد. پویان تو کار فارکس است. محمد فلسفه می خواند. مسعود فرانسه می خواند. جعفر انتقال حرارت می خواند. صادق و محمد رفته اند همایش کوروش کبیر. دوست ندارم. همایشی پر از احمق های وطن پرست. حالم از آدم هایی که به تاریخ ایران افتخار می کنند به هم می خورد. کوروش هم دیکتاتور بوده. شب شده. کلاس مان تمام می شود. باران می بارد. از ساختمان پشتی دانشکده می زنم بیرون. قطره های باران پیرهن و شیشه های عینکم را خیس می کنند. می روم توی دانشکده. کسی نیست. دلم می خواهد عاشق شوم. اگر عاشق شوم خودم را فراموش می کنم. همه اش می گویم تو، تو، تو. حالم از خودم به هم می خورد. اگر عاشق شوم از شر خودم خلاص می شوم. چرا هیچ کس پیدا نمی شود من عاشقش بشوم؟ توی لابی چرخ می زنم و می آیم بیرون. باران می بارد. آسمان تاریکِ تاریک شده. جلوی دانشکده، توی محوطه ی سنگ فرش، پسر و دختری زیر باران روبه روی هم ایستاده اند. دختر چادری است. قدش کوتاه تر از پسر است. پسر لبخند می زند. دختر هم توی چشم هایش نگاه می کند و لبخند می زند. باید همدیگر را ببوسند. صدای ریزش قطره های باران. چرا نمی بوسند همدیگر را این ها؟ به من نگاه می کنند یک لحظه. سریع رد می شوم. باران می بارد. بروم خانه؟ طاقتش را ندارم بروم. می روم کتابخانه ی متال. توی کیفم کلی خواندنی و نوشتنی دارم. کتاب ترمودینامیک سنجل را درمی آورم. ترمودینامیک خیلی زندگی است. با خودم می گویم: این هایی که ترمودینامیک نمی خوانند از زندگی یک چیزهایی را نمی فهمند. باید بنشینم مثال ها و مساله هایش را حل کنم. حال ندارم. می نشینم متنش را می خوانم. من سلطان هدر دادن وقتم. می نشینم با لذت، متن ساده ی درس را می خوانم. طرز کار موتورهای دیزل و بنزینی. می نشینم برای خودم معادل سازی می کنم. سنجل از راندمان می گوید. من به مفهوم راندمان توی زندگی ام فکر می کنم. می رسم به آن جایی که از راندمان موتورهای بنزینی می گوید:
"بهبود راندمان موتورهای بنزینی با به کار بردن نسبت های تراکم بیشتر(تا حدود 12) صورت می گیرد. در این حال برای رفع مشکل خوداشتعالی، از ترکیبات بنزینی که در برابر ضربه زدن به موتور مقاوم اند استفاده می کنند. از دهه ی 1920 به بنزین ها تترااتیل سرب اضافه شد که نرخ اکتان را زیاد می کرد و باعث افزایش مقاومت در برابر ضربه می شد. اما این ماده در طول فرآیند احتراق، موادی به شدت سمی تولید می کرد. برای همین از دهه ی 1970 دولت آمریکا استفاده از بنزین سرب دار را ممنوع کرد. اغلب اتومبیل هایی که از این تاریخ به بعد در آمریکا ساخته شدند برای بنزین بدون سرب بودند. و نسبت های تراکم کاهش داده شده بودند و راندمان گرمایی شان بسیار پایین آمد. اما بعدها به خاطر پیشرفت در شاخه هایی دیگر(کاهش وزن اتومبیل، طراحی آیرودینامیکی و...) مصرف سوخت اقتصادی تر شد.
این مثالی است که نشان می دهد چگونه در یک تصمیم مهندسی چندین آلترناتیو باید در نظر گرفته شوند..." بعد می روم توی عالم هپروت. صدای باران از پنجره های باز توی کتابخانه می پیچد. به آلترناتیوهای زندگی خودم فکر می کنم. به این که همه چیز متناقض است. هم باید راندمانم بالا باشد هم نباید دچار خوداشتعالی شوم هم نباید به کسی و چیزی ضربه بزنم و تلق تولوق کنم. هم این را می خواهم. هم آن را می خواهم. برای خواستن این یکی باید بی خیال آن یکی شوم و برای خواستن آن یکی باید بی خیال این یکی شوم. بعد به این فکر می کنم که به خاطر همین تناقض های مزخرف است که هیچ چیز زندگی ام سر جایش نیست. بعد به این فکر می کنم که من هیچ وقت مهندس نمی شوم. مهندس اگر می شدم این جوری توی زندگی خودم وسط این همه آلترناتیو(!!) دست و پا نمی زدم. بعد سرم درد می گیرد. از خودم کفری می شوم که حتا یک مساله ی ترمودینامیک هم حل نکرده ام. از خودم بدم می آید که چه قدر آدم کوچکی ام من. می زنم از کتابخانه بیرون. می آیم جلوی متال می ایستم. باران می بارد. اخم هایم توی هم است. نگاه می کنم به چراغ جلوی ساختمان روبه رویی که در نور زردش قطره های ریز باران مثل یک تعداد بی نهایت عدد111111111111پشت سر هم دارند می آیند پایین. نمی دانم چرا یاد عموی کورت ونه گات می افتم. همان که کورت تعریف می کرد که با او می رفته گردش. همان عموی کورت که همیشه از این که مردم قدر چیزهایی را که دارند نمی دانند شاکی بود. عموی کورت همیشه به منظره ی قشنگ روبه رویش نگاه می کرد و به کورت می گفت: "هی پسر این قشنگه. اگه این قشنگ نیست پس تو زندگی چی قشنگه؟!"
خودم عموی خودم می شوم. به بارانی که جلوی چشم هایم ریز ریز می بارد نگاه می کنم. با خودم می گویم: "آره.. این قشنگه. اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟..."
اخم هایم از هم باز می شوند.
باران می بارد...
LD: